خوب... کجا بودیم؟ هان در خوابگاه
شاعر: عباس احمدی
۰۴ مرداد ۱۳۹۱ |
۳۳۴۸ |
۲
اول اشعار با نام خدا
با سلامی خدمت اهل صفا
باز هم این مثنوی تأخیر شد
شاعرش از غصه و غم پیر شد
نه تعصب دارم و یک دنده ام
از گل روی شما شرمنده ام
خوب...کجا بودیم؟ هان در خوابگاه
با همان اوضاع خیط و افتضاح!
من تعهدنامه را ضامن شدم
در اتاقی فسقلی ساکن شدم
ظهر و شب اصلاً رها می شد نماز
صبح ها هم که قضا می شد نماز
تا سحر شب زنده داری باب بود
بدتر از آن، روزه خواری باب بود
می زدند این بچه های شیک و پیک
حرف هایی زشت و مستهجن، رکیک
پیش خود گفتم: «وظیفه دیگر است
امر به معروف و نهی از منکر است
رنج بردن از بقیه تا به کی؟
سوختم، آخر تقیّه تا به کی؟»
گفتم: «ای نامردهای نره غول!
ای رفیقان مشنگ شاسکول!
زین عمل آیا پشیمان نیستید
کافرید آیا؟ مسلمان نیستید؟»
پاسخ ایشان به من این بود: «هو!
گر شما ناراحتی، پا شو برو
خود به کار خویش آگاهیم ما
واعظ و مُلا نمی خواهیم ما
واسه چی با اعصاب ما ور می روی؟
بی خودی بالای منبر می روی
مثل ما دل پاک باش و سر به زیر
این قدر تو پاچه ی ما را نگیر
شاد باش این عمر پن-شش روزه را
جمع کن آقا تو کاسه کوزه را»
الغرض بر چهره ها چین می زدند
حرف «لا اکراه فی الدّین» می زدند
چون چنین دیدم، بگفتم بی گمان
دست باید شستن از این دوستان
می شوم آسوده از شرک جلی
می روم سمت مسلمانی، ولی
یک رفیق کار دُرس نایاب بود
دوستی هم بود اگر، ناباب بود
بنده هم خوب از قضای آسمان
دوست گشتم با یکی زین دوستان
بود خوش تیپ تر ز دی.کاپریو
چهره پژمرده، قیافه تابلو
بنده را او برد همراه خودش
تا بیفتم زود در چاه خودش
در اتاقی تیره و مملوّ دود
هیچ چیزی توی آن واضح نبود
کم کمک تا چشم من عادت نمود
چند خرس گنده را رویت نمود
چشم هاشان از می عرفان خمار
جملگی حلقه زده بر گرد یار
یار ایشان معدنی از نور بود
رُک بگویم: منقل و وافور بود!
دور هم سن ایچ و باسلق می زدند
دوغ می خوردند و آروغ می زدند
زان میانه آدمی گردن کلفت
رو به من کرد و به پند این گونه گفت:
«گر تو خواهی اسب شادی هی کنی
باید اینجا بی خیالی طی کنی
ما هم از اول که اینجا آمدیم
با امید و صد تمنا آمدیم
درس هامان طرح آماری نداشت
رشته مان آینده ی کاری نداشت
حبس در این چاردیواری شدیم
مدتی بگذشت و سیگاری شدیم
کم کمک مأیوس گشتیم از تلاش
عشق و عرفان پیشه کردیم؛ آره داش!
بود غیبت کار ما در هر سِری
دیگری می زد به جامان حاضری
امتحان از بهر ما عشق و صفاست
نیست غم چون که مراقب هم ز ماست
تا تقلب هست، ما را بیم نیست
مردتر از ما در این اقلیم نیست
ما کجا حلّ ریاضی می کنیم
در شب آن، «حکم» بازی می کنیم
پس تو هم این حال را احساس کن
چند واحد بی خیالی پاس کن»
حرفشان اما به کام من نبود
این کژی ها در مرام من نبود
گفتم:« ای شیره کشان! اف بر شما!
ای مفنگی ها! بسی تف بر شما»
پشت پا بر مستی و افیون زدم
زان اتاق شب زده، بیرون زدم
پیش خود گفتم: «بپرسم راز جان
از یکی از بچه های درس خوان»
با دل بشکسته و پای چلاق
در زدم، وارد شدم در یک اتاق
دیدم آنجا چهره ای چون آفتاب
گشته پنهان پشت کوهی از کتاب
فارغ از هر هفت تا عالم شده
روز و شب در پشت میزش خم شده
لاغر و زار و دو چشمش عینکی
چهره ی او زرد و مویش پشمکی
گفتمش: «هان ای انیشتین زمان!
ای نثارت جزوه های بیکران!
لطف کن بر من، منِ بی آبرو
راه اقبال و سعادت را بگو»
گفت: «ای آقا! سوال اصلاً مپرس
من خودم بیچاره ام از من مپرس
من به خرخوانی چو عادت کرده ام
زین سبب ترک جماعت کرده ام
فکر می کردم که درس ارث من است
کار نیکوکردن از پر کردن است
شیشه ی عمرم شده غرق غبار
مونسم شد جزوه های بی بخار
حال این سان خسته و پژمرده ام
گر دماغم را بگیری مرده ام
لیک ما را نیست چاره الغرض
ترکُ العادت موجباتٌ للمَرض»
چون بدیدم با خودم گفتم: «زکی!
بود این بیچاره تر از اون یکی!»
چون که بیرون آمدم از کوی او
باز هم رفتم به قصد جستجو
بعد کلی جر و بحث و قیل و قال
با مدیر خوابگاه بی خیال
گفت: «دارم یک اتاق اما بدان
نیست کس را جرأت رفتن به آن
یا ز جان خویشتن باید تو سیر
گشته یا بازی کنی با دمب شیر»
گفتمش: «ما را از آنجا باک نیست
هر چه باشد، مملو از تریاک نیست
من خودم اصل خلافم غیرتی
ما همه شیریم، اما پاکتی!»
گفتم این را و به سوی خوابگاه
با دلی خوش رفتم اما دیدم آه...
روی در بنوشته با خط سفید
«ایست! باید با وضو وارد شوید!»
بنده اما نه وضویی داشتم
نه به چهره رنگ و رویی داشتم
کپ نمودم لاجرم با ترس و لرز
در زدم، وارد شدم در پشت مرز!
چه اتاقی، شکل زندان اوین
گرم و دم کرده چنان حمام فین
چند آدم با لباس ورزشی
آخر تیپ موجه، ارزشی
زان میانه شخص نیکو جامه ای
داد دستم فرم و پرسش نامه ای:
«خواهی اینجا تو اگر ساکن شوی
باید این اعمال را ضامن شوی
قید کن اول تو شغل و نام را
بعد هم پاسخ ده این احکام را
کار و بار هفت جدت را بگو
بازگو احوال خود را مو به مو
در سیاست راستی یا که چپی
فاش کن، هوی متالی یا رپی؟
از کجا معلوم که موذی نیستی
یا منافق یا نفوذی نیستی؟»
گفتم: «آخر من جوانی آس و پاس
شاعری گمنام و خنگ و ناشناس
من نمی دانم خودم هم کیستم
اهل تهرانم ولی رپ نیستم
هان شما آیا مفتش نیستید؟
یا که مأمور گزینش نیستید؟»
زان میانه یک تن از آن چند مرد
حرف من را با تغیّر قطع کرد:
«چیست شعرت ای جوان لرزشی!
عاشقانه گفته ای یا ارزشی؟
از چه رو باز است نیش تو، بگو
از چه کوتاه است ریش تو بگو؟»
گفتم: «آخر این چه فکر است ای پسر!
هر که ریشش بیش، دینش بیشتر؟
من شما را صاف و صادق یافتم
با اصول دین موافق یافتم
لیک این افکار نارس خوب نیست
آدم خشکه مقدس خوب نیست
چهره ی دین را نسازید این چنین
ترسناک ای بچه های نازنین
اقتدا بر شیوه ی ملاعمر
می کند افکار انسان را دَمَر
با چماق اندیشه ها قُر می شود
عقل، تسلیم تحجّر می شود
حیف با این اعتقادات قوی
گشته اید این گونه دور و منزوی»
گفتم این را و زدم زان جا به چاک
با دلی تنگ و نژند و دردناک
گشت تیره بار دیگر روزمان
بار دیگر خورد، آری، پوزمان
مدتی آواره ماندم در وطن
باغ بوتانیک* شد مأوای من
روی شاخ یک درخت توسکا
جا گرفتم من سر و پا در هوا
جنگلی غرق پلنگ و خرس و فیل
قوت من انجیر و توت و نارگیل
داشتم کم کم چو طوطی می شد
مثل مرد عنکبوتی می شدم
مدتی این گونه مثل تارزان
زندگی کردیم در حد توان
* باغ بوتانيک( Botanic Garden) به مکاني گفته مي شود که گياهان مختلف در آن جمع آوري و به طور طبيعي نگهداري مي شود.