مُهرِ «باطل شد» به روی بال کفترها زدند

شاعر: سید حسن حسینی

۰۴ مرداد ۱۳۹۱ | ۶۰۴۶ | ۱
ماجرا این است: کم کم کمیّت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت

احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دستِ مردی خسته شد، پای ترازوها شکست

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد

زیر باران های جاهل، سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوّا نم کشید

با کدامین سِحْر، از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟

خانه دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت

سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت

پیکر عشق خدایی از نحیفی دوک شد
کلّه ی احساس های ماورایی پوک شد

آتشی بی رنگ در دیوان و دفترها زدند
مُهرِ «باطل شد» به روی بال کفترها زدند

اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت

غالباً قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند

سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا صبحگاه محشر است

از همان آغاز، دست کج-روی ها پا گرفت
روح تاجر پیشگی در کالبدها جا گرفت

کارگردانان بازی، باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند

چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد

روزگارِ کینه پرور، عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد

سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد

سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوانمردی زدند

تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از چشم ما خورشید خود را پس گرفت

زنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد

صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سر کشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید

تیغ آتش را دگر آن شدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست

دود در دود و سیاهی در سیاهی چرخ زن
گرد دلها هاله هایی از تباهی چرخ زن

اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
چهره ها ماتم زده، آیینه ها در مرخصی

از زمین خنده، خار اخم بیرون می زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می زند

طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت دفتر لبخندها تعطیل محض

خنده های گاه گاه انگار ره گم کرده اند
یا که هق هق ها  تقیّه در تبسم کرده اند

منقرض گشته است نسل خنده های راستین
فصل، فصل بارش اشک است اندر آستین

آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه ی پنهانی است

گر چه غیر از لحظه ای بر چهره ها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف زشت، نامش خنده نیست

مثل یک بیماری مرموز در این انجمن
خنده های از ته دل، ریشه کن شد، ریشه کن

الغرض با ماله ی غم، دستِ بنّایی شگفت
ماهرانه حفره ی لبخندها را گل گرفت

اشک های نسل ما اما حقیقی می چکند
از نگین چشم های خون، عقیقی می چکند

ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه های ظاهراً خشکیده از بن، زنده شد

آفتابی نامبارک نفس ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبده کرد

قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند

من ز پا افتادن گلخانه ها را دیده ام
بال سوزن خورده ی پروانه ها را دیده ام

انفجار لحظه ها، افتادن آواز اوج
بر عصب های رها پیچیدن شلاق موج

دیده ام بسیار مرگ غنچه های گیج را
از کمر افتادن آلاله ی افلیج را

در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام

گردش تابوت های بی شکوه آهنین
پر ز تحقیر و ترحم، خالی از هر سرنشین

در خیابان جنون، در کوچه ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بی کسی

دیده ام در فصل نفرت، در بهار برگ ریز
کوچ تدریجیّ دلها را به حال سینه خیز

سروها را دیده ام در فصل های مبتذل
خسته و سر در گریبان، با عصا زیر بغل

تن به مرداب مهیب خستگی ها داده اند
تکیه بر دیواری از وابستگی ها داده اند

پیش چنگیز چپاول، پشت را خم کرده اند
گوشه ای از خوان یغما را فراهم کرده اند

ماجرا این است: آری، ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما زخم کهنه، کاری است

از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد؟
شوق معراج و خیال عرش پیمایی چه شد؟

پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست؟ نیست؟
زهر این دلمردگی را پادزهری هست؟ نیست؟

هان، کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد

هان چه آمد بر سر شفّافی آیینه ها؟
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها؟

شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟

دشتِ دلهامان چرا از شور «یا مولا» فتاد؟
از چه تشت انتظار ما از آن بالا فتاد؟

جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است

طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند

طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم می کند
زیر نور ارغوانی ها مرورم می کند

اندک اندک تا تپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد

«ذره ی سرگشته عاشق» خطابم می کند
با خطابش همجوار روح آبم می کند

اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است

یا علی می تابد و عالم منوّر می شود
ذهن دریا غرق گل های معطر می شود

چشم هستی، آبها را جز علی مولا ندید
جز علی، مولا برای نسل دریاها ندید

کهکشان نام او پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند

تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند

قلب من با قلب دریا همسرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند

اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرّش بی وقفه ی امواج در دریا علی

موجها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده «یا هو» می کشد

مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم

موج، چون درویشِ از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند

ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود

کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب

پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند

خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیرباران می کنند

در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند

صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آبها، تا می خورد

سید حسن حسینی

  • متولد:
  • محل تولد: تهران
  • دکترای زبان و ادبیات فارسی
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.79 با 34 رای


نظرات

حسن تقی زاده
۱۴ شهریور ۱۳۹۹ ۰۴:۳۹ ب.ظ
بسیار ممنونم. استفاده کردم. روانش شاد باد