با حذف چند بند
....
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت
با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود
حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت
در خلسهی شکفتن یک آه رفته بود
دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت
شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود
تنها به مکه بود که در جادهی حرا
مردی به شوق سیر الی الله رفته بود
آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی
ذریّهی حقیقی آن بت شکن شدی
...
پلکت ميان معرکه شمشير مي کشد
چشم تو طرح حملهی یک شیر میکشد
حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت
میگفت در پناه تو شمشیر میکشد
خورشید رزمهای تو در خیبر و اُحُد
خطی به قصههای اساطیر میکشد
دندان تو شکست ولی باز هم کسی
از سینهی تو نعرهی تکبیر میکشد
کمتر به کار شستن این زخمها نشین
انگار قلب دختر تو تیر میکشد!
تسبیح میشوی و دلت شوق و شور را
چون دانههای نور به زنجیر میکشد
تو مظهر تمام صفات خدا شدی
شایان سجده و صلوات و دعا شدی
یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود
با اینکه خود پیالهای و میفروش خود
خلقت که سختتر ز بنای مساجد است
از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟
این قدردانی و "فتبارک" ز کار توست
یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!
گفتی کمی ز مرتبهی رازقیّتت
اما شدی دوباره خودت پرده پوش خود
گفتند وحی، جلوهی علم حضوری است
آیا تو گوش میکنی آنجا به گوش خود؟
اینها که گفتهایم به معنای کفر نیست
ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود
ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم
ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم
ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود
مستی هر پیامبر از این شمیم بود
آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد
وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود
مردی به نام احمد، ازین راه میرسد
این حادثه، نوشتهی عهد قدیم بود
کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور
تنها نگاه آینهات مستقیم بود
فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت
محو عصای معجزهی تو کلیم بود
پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم
آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود
این زخمها به سینهی تو غالب آمده است
دشوارتر ز شعب ابیطالب آمده است
خورشیدی است جلوهی هفت آسمان تو
توحیدی است سیرهی پیشینیان تو
آن عرشیان که سجده به آدم نمودهاند
بوسیدهاند با صلوات آستان تو
با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب
غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو
جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد
شد واژهی حبیب سزاوار جان تو
بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت
تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو
موسی اگر برای تکلّم به طور رفت
شد آسمان هفتم حق میزبان تو
با گردباد خاک اگر آسمان رود
کی میرسد به پلهای از نردبان تو؟
نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد
از سینهات مکارم اخلاق جلوه کرد
کردیم در حریم تو دست دعا بلند
ای آنکه هست مرتبهات تا خدا بلند
بر دامن شفاعت تو چنگ میزند
دستی که کردهایم به یا ربنّا بلند
خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است
حتی نسیم سایهی کوتاه یا بلند
همراه دستههای گل یاس، میشود
نام تو از صلابت گلدستهها بلند
کفر ازهراس موج تو نابود میشود
هرچند چون حباب شود از هوا بلند
این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند
از پشت حجرههای جهالت صدا بلند
حتی خیال دوری اگر بال گسترد
حنانهایم و نالهی ما در قفا بلند
ما را به حال خویش مبادا رها کنی!
این کار را –همیشهی رحمت- کجا کنی؟
حیرت نگاه جلوهی سبحانی خودی
شب تا به صبح گرم چراغانی خودی
بیهوده قصد آتش نمرود میکنند
وقتی خلیل سیر گلستانی خودی
پیداست در تداوم یعقوب اشک تو
چشم انتظار یوسف کنعانی خودی
آنجا که طور سینه، تجلی طلب کند
خود شعلهدار موسی عمرانی خودی
با آنکه چشم شاهد نقاش خلقتی
مبهوت صنعت قلم مانی خودی
آنجا که نوح خشم تو لنگر زند در آب
کشتی به چار موجهی طوفانی خودی
بیهوده نیست خواب به چشمت نمیرسد
مجذوب صبح صادق پیشانی خودی!
نور خدا ز قلب تو تکثیر میشود
آیینهای و محو دو چندانی خودی
آری زمین مجال سخنهای تو نبود
خود مستمع برای سخنرانی خودی
حال مرا برای تو بهتر سروده است
بیدل که داشت مشرب عرفانی خودی:
«فردوس دل، اسیر خیال تو بودن است
عید نگاه، چشم به رویت گشودن است»
تحسین آیههای خدا را خطابها
مست شراب لم یلد تو خرابها
منت نهاده است خدا بعثت تو را
یعنی برای عکس تو تنگ است قابها
از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو
دارند اشکهای تو عطر گلابها
پیشی مگیر این همه در گفتن سلام
شرمنده میشوند ز رویت جوابها
از غصهها محاسن پاکت سپید شد؟
یا پیر میشوند برایت خضابها؟
بس نیست اینکه پات ورم کرده از نماز؟
مگذار حسرت این همه بر چشم خوابها!
ما را به روز واقعه تشنه رها مکن
تا هست مهر دختر پاک تو آبها
امواج شوق، ساحل امن تو دیدهاند
«آرامش است عاقبت اضطرابها»
فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی
وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!
با آنکه خلقت است طفیل امیریات
دم میزنی به پیش خدا از فقیریات
حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندان شیریات
با آنکه تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج میرویم ز فرش حصیریات
کمتر به شرح سورهی هود آستین گشا
میترسم آیهها ببرد سمت پیریات
آفاق را چو آیهی انفاق زنده کرد
از پابرهنگان خدا دستگیریات
با آنکه ناز میدمد از سر بلندیات
شوق نماز میچکد از سر به زیریات
کوری چشم سامری از جنس نور هست
هارونترین وصّی خدا در وزیریات
وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت
بر غنچهی لبان تو نام علی شکفت
دنیا شنید نام علی را بهار شد
چابکترین غزال فضیلت شکار شد
با آنکه آفتاب تو سایه نداشته است
خورشید آن امام تو را سایهوار شد
از چشمهی حماسهی تو آب خورده بود
برقی که میهمان تب ذوالفقار شد
آری برای مرحب و عمروبن عبدود
حتی شکست خوردن از او افتخار شد
هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر
جوشید و رودخانه شد و آبشار شد
آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟
یا باغ یاس چهرهی او لالهزاز شد؟
شمشیر را به فرق عدالت نشاندهاند
چیزی مگر ز مزد رسالت نخواندهاند؟
آنجا که جلوههای شب قدر پر گشود
اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود
در شرق آسمانی پهلوی دخترت
خورشید بوسههای تو گرم طلوع بود
وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت
شوق قناری لب تو داشت این سرود:
بر روشنای خانهی هارون من سلام
بر دامن طلوع حسین و حسن درود
حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!
حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود
یک مژدهی تو فاطمه را شاد کرده بود:
تو زود میرسی به من ای بیقرار، زود
این چند روزِ دختر تو چند سال بود
دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود
باغ تو با دو یاسمن آغاز میشود
با غنچههای نسترن آغاز میشود
آری، بقای دین تو با همت حسین
در شور نهضت حسن آغاز میشود
آیات از عقیق لبش شهره میشود
راه حجاز از یمن آغاز میشود!
در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست
هفتاد و دو گل از چمن آغاز میشود
صلحش اگر چه ختم نمیشد به ساختن
از هرم طعنه سوختن آغاز میشود
این غصه بعد مرگ به پایان نمیرسد
این داغ، تازه از کفن آغاز میشود
آنقدر تیر بوسه به تابوت میزند
تا خون ز صفحهی بدن آغاز میشود
آری تنی که از اثر زهر شد کبود
ای کاش در کنار مزار تو دفن بود
ما ماندهایم و معنی مکتوم این کتاب
ما ماندهایم و مستی معصوم این شراب
تا هفت پرده راز حسینت عیان شود
گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب
پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان
یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب
این نور از تو بود که بر شانهات نشست
جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!
حتما ز فرط بوسهی بیوقفهی تو بود
که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!
حتی به وقت مرگ اجازه ندادهای
از سینهات جدا شود آن عطر و بوی ناب
حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا
اینگونه، دختر تو، تو را میکند خطاب:
«این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت
آری مگر ز یاد خدا میتوان گذشت؟
هر تازه لقمهای که به دست فقیر رفت
از سفرهی کرامت این خاندان گذشت
حتی منارهها همه در وجد آمدند
وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت
دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟
وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت
در اشتیاق روی تو از جان گذشتهایم
«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»
دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود
باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت
گیرم که باغ زنده بماند در این خزان
با ما بگو چگونه میشود از باغبان گذشت؟
چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان
آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان