ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی

شاعر: محمدعلی بهمنی

19 مرداد 1391 | 1420 | 0
ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهانم
مانده با چشمانِ من دودی به جای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی
دیدم آوخ...قرن ها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران، خاکش اما، آشنا با خشتِ جانم

ها...شناسم! این همان شهر است، شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغِ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغ ها و این زمستانی بیابان!
زآسمان می پرسم: آخر من کجایِ این جهانم؟

سوزِ سردی می کِشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بندِ استخوانم

می نشینم از زمینِ سرزمینِ بی گناهم
مُشت خاکی رویِ زخمِ خون فشانم می فشانم

خیره بر خاکم، که می بینم زِ کَرتِ زخم هایم
می شکوفد سرخ گل هایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و بر می خیزم از خاک و به اینسان
می شود آغاز فصلِ دیگری از داستانم
 

محمدعلی بهمنی

  • متولد:
  • محل تولد: دزفول
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.4 با 5 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.