پشتِ دیوارِ درِ قصر، خدا جا مانده است

شاعر: احمد زارعی

14 شهریور 1391 | 1663 | 3
باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

کسی از دور به آواز مرا می خواند
از دل این شب پُر راز مرا می خواند

راهی میکده ی گمشده ی رندانم
من که چون رازِ دل می زدگان عریانم

باید از خود بروم تا که به او باز آیم
مست تا بر سر آن رازِ مگو باز آیم

ابر، پوشانده درِ مخفی آن میخانه
پشت در باغ و بهار است و می و افسانه

خِرَد خُرد همان به که مسخّر باشد
عقل کوچک تر از آن است که رهبر باشد

تا که شیرین کَنَدم کام و برَد تشویشم
آن می تلخ تر از تلخ بنه در پیشم

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

حال من حال نماز است و دو دستم خالی
راه من راه دراز است و دو دستم خالی

شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست
کدخدایان همه هستند و خدا اینجا نیست

امشب از خود به در آییم و صفایی بکنیم
دست اخلاص برآریم و دعایی بکنیم

پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود
بین میخانه و ما این همه دیوار نبود

کاخ با کوخ؟ چه می بینم؟ یاران، یاران!
این قصوری است که از ماست، نه از هوشیاران

آی خورشید، برادر! نفسی با من باش
ظلمات است، برآ، در نفسم روشن باش

از سر مهر برآ و نظری در من کن
حال و روز من و این طایفه را روشن کن

بگذارید که فتوا بدهم تضمینی
کفر محض است گر از قصر برآید دینی

تیغ و اسب است که پوسیده به میدان، یا رب
کاخ ها سبز شد از خون شهیدان، یا رب

آی مومن! به کجا؟ دین تو اینجا مانده است
پشتِ دیوارِ درِ قصر، خدا جا مانده است

حق نه این است که با قصر نشینان باشیم
وای بر ما اگر از زمره ی ایشان باشیم

حق در این است که تیغ علوی برگیریم
رخصت از شیر خدا، فاتح خیبر گیریم

دینم امروز به میدان خطر افتاده است
کارش امروز به گوساله ی زر افتاده است

مگذارید که گوساله دهن باز کند
ور نه موسی شود و دعوی اعجاز کند

گر چه موسی صفتان با دل و جان می کوشند
باز گوساله پرستان همه را می دوشند

گر چه خود را به مَثَل مانی ارژنگ کنند
نتوانند به نیرنگ، مرا رنگ کنند

در نیام دهنم زنگ زده تیغ زبان
همه تن چشمم و دایم نگرانم، نگران

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

خون چکد تازه و گرم از زره پولادم
از دهان های زره می شنوی فریادم

نسل در نسل ز اعماق قرون آمده ایم
دشت در دشت به سودای جنون آمده ایم

چار آیینه ببندید که اینجا هیجاست
چار آیینه ی جاوید که ابلیس اینجاست

خوان هشتم، صفت خوان زر و تلبیس است
رزمگاه ابد تهمتن و ابلیس است

چشم بی معرفت ماست که روشن شده است
یا شغاد است که همرزمِ تهمتن شده است

آی! در بین من و ما، من و ما پنهان اند
زره از پشت ببندید که نامردان اند

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شب گردی در کوچه ی باران دارم

مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند

حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دیدار، مرا سوخت و او پیدا نیست

بگذارید نسیمی بوزد بر جانم
تا که از جامه ی خاکی بکند عریانم

دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است

شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت

احمد زارعی

  • متولد:
  • محل تولد: قائنات بیرجند
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.4 با 10 رای


نظرات

علی اصغر محمدیان
25 شهریور 1404 03:43 ق.ظ
باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

کوچه پر نم نم باران و هم آواز قنوت
خاک نم دیده و بر آن ردپای ملکوت

در خم کوچه باران زده یک میخانه است
ساقی میکده نام و عملش افسانه است

چهارده تازه بهار است در آن پیرهنش
بروم می بزنم از لب جام و دهنش

کسی از دور به آواز مرا می خواند
از دل این شب پُر راز مرا می خواند

راهی میکده ی گمشده ی رندانم
من که چون رازِ دل می زدگان عریانم

ابر، پوشانده درِ چوبی آن میخانه
پشت در باغ و بهار است و می و افسانه

چمنی سبزتر از سبز و بر آن همچو سِنی
می مرد افکن و نقل از لب شیرین دهنی

باید از خود بروم تا که به او باز آیم
مست تا بر سر آن رازِ مگو باز آیم  

چون خرد پهن کنم روی زمین سجاده
روی سجاده تن عقل به مُهر افتاده

خِرَد خُرد همان به که مسخّر باشد
عقل کوچک تر از آن است که رهبر باشد

تا که شیرین کُنَدَم کام و بُرَد تشویشم
آن می تلخ تر از تلخ بنه در پیشم

____________

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

حال من حال نماز است و دو دستم خالی
راه من دور و دراز است درین بی حالی

شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست
کدخدایان همه هستند و خدا اینجا نیست

همه هستند بدانسان که برون از دستند
عده ای مست می و عده ای از خود مستند

امشب از خود به در آییم و صفایی بکنیم
دست از جان بدر آریم و دعایی بکنیم

چه دعایی که میان من و حق دیوار است
یا چه مستی که چنین خصم خدا هشیار است

پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود
بین میخانه و ما این همه دیوار نبود

آی خورشید، برادر! نفسی با من باش
ظلمات است، برآ، در نفسم روشن باش

مهرورزان قدیمیم که یک تن بوده
با هم از روز ازل یکسره روشن بوده

از سر مهر برآ و نظری در من کن
حال و روز من و این طایفه را روشن کن

تیغ و اسب است که پوسیده به میدان، یا رب
کاخ ها سبز شد از خون شهیدان، یا رب

کاخ با کوخ؟ چه می بینم؟ عزیزان، یاران!
این قصوری است که از ماست، نه از هوشیاران

یکی از قصر در آمد که برو داد این است
هرکه جز فتوی ما داد یقین بی دین است

بگذارید که فتوا بدهم تضمینی
کفر محض است گر از قصر برآید دینی

هر که را قصر فرازست ، فرازش قِصر است
هر در کاخ فرو رفت ، نمازش صفر است

آی مومن! به کجا؟ دین تو اینجا مانده است
پشتِ دیوارِ درِ قصر، خدا جا مانده است

حق نه این است که با قصر نشینان باشیم
حق نه این است که ما در صف اینان باشیم

حق در این است که تیغ علوی برگیریم
روش پر منش فاتح خیبر گیریم

________________

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم

خون چکد تازه و گرم از زره پولادم
از دهان های زره می شنوی فریادم

نسل در نسل ز اعماق قرون آمده ایم
دشت در دشت به سودای جنون آمده ایم

دشت در دشت اگر تیغ برآید من و تیغ
کوه در کوه اگر دیو سر آید من و تیغ

چار آیینه ببندید که اینجا هیجاست
چار آیینه ی جاوید که ابلیس اینجاست

خوان هشتم، صفت خوان زر و تلبیس است
رزمگاه ابد تهمتن و ابلیس است

چشم بی معرفت ماست که روشن شده است
یا شغاد است که همرزمِ تهمتن شده است

کار این دست خودی دست پر انگشت من است
زخم این خنجر بشکسته که بر پشت من است

آی! بین من و ما، من و ما پنهانند
زره از پشت ببندید که نامردانند

دینم امروز به میدان خطر افتاده است
کارش امروز به گوساله ی زر افتاده است

مگذارید که گوساله دهن باز کند
ور نه موسی شود و دعوی اعجاز کند

گر چه موسی صفتان با دل و جان می کوشند
باز گوساله پرستان همه را می دوشند

گر چه خود را به مَثَل مانی ارژنگ کنند
نتوانند به نیرنگ، مرا رنگ کنند

دین اگر می رود اینگونه ببینم فردا
غیر تسبیحی و ته ریشی از او نیست بجا

در نیام دهنم زنگ زده تیغ زبان
همه تن چشمم و دایم نگرانم، نگران

___________________

باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شب گردی در کوچه ی باران دارم

مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند

به صفای دل مردم که خدا در آنجاست
به دل اشک تو که سعی و صفا در آنجاست

کژمژانیم‌ ولی راست تر از ما چه کسیست
در گلوی من مست از نفس حق نفسیست

دیده می زده ماست که روشن شده است
جان چنان کرده رسوبی که همه تن شده است

دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است

حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دیدار، مرا سوخت و او پیدا نیست

چشم در راه بهاریم در این نیرنگستان
بال ما زنده و ما سنگ در این سنگستان

بگذارید نسیمی بوزد بر جانم
تا که از جامه ی خاکی بکند عریانم

نیمه شب شود از مهر تو جانم روشن
با نمازی همه تن جان و قنوتی گلشن

باز هم بر سر گلدسته اذان خواهم داد
فجر را بر همه آفاق نشان خواهم داد

تکیه دارید گر اول بخدا بسم الله
پس از آن بر دل و بر شانه ما بسم الله

ور نه این راه و شما تا به ندامت خانه
ور نه این راه و شما تا هدف بیگانه

باز ما مرد بردیم به یادت باشد
ما که در حادثه مردیم به یادت باشد

ما که افتادی اگر پا به رخت نگذاریم
یا علی گفته و از خاک تو را برداریم

این میان آنکه غریبست علی است و منم
این میان آنکه نجیبست علی است و منم

همه عالم ز شما ، مهر ولی باز از ما
کاخها آن شما ، تیغ و علی باز از ما

خط اگر خط ولا بود نجاتست در آن
مقصد جمله خدا بود نجاتست در آن

شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت

اویس
12 تیر 1403 07:42 ق.ظ
سلام و رحمت الله
احتمالا آرشیو صداوسیما
در مستند فیروزه فصل 1 قسمت 25 دقیقه 13 یک قطعه ازش پخش شد.
اگر دوستانی هستند که به صوت کامل این شعر با صدای شاعر دسترسی دارند لطفا دریغ نفرمایند.

arb
17 اسفند 1399 12:21 ب.ظ
سلام
با وجود اینکه خود شهید این شعر رو خوانده،چرا این شعر با صدای شهید در دسترس نیست؟
توی کدوم آرشیو داره خاک می خوره؟