و ما کجا و تو ای باصفا! کجا بودی؟
تو از نخست، شهیدی میان ما بودی
تو از نخست، صدایت ز جنس خاک نبود
نمی شنید صدا را کسی که پاک نبود
صدای تو که به رنگ دعا درآمده بود
دعای تو که ز خود تا خدا برآمده بود
صدا نبود، که گویی نماز می خواندی
شهود بود، شهود، آنچه باز می خواندی
در آن کلام که طعم نماز را می داد
و عطر زنده ی شب های راز را می داد
در آن صدا که طنینی ز وحی در آن بود
حضور مهر ولایت همیشه تابان بود
بدون واژه، بدون گلو سخن می گفت
بدون من، همه اویی ز او سخن می گفت
صدا، صدای بسیج از گلوی عرفان بود
صدا، صدای شهیدی میان میدان بود
از آن شهید، که در هر نماز گلگون بود
از آن شهید که محراب، غرقه در خون بود
میان تیره ی مِه، روی در سپیدی داشت
میان پیرهن خویشتن شهیدی داشت
پس آن نماز که خواندی نماز هجرت بود
ز من نماز نهان و تو را شهادت بود
رسیده بود به عرش از درون سجده ی خویش
سپرده بود تنش را به خاک، پیشاپیش
بهار غیب به سجاده باز می آمد
صدای رویش گل از نماز می آمد
کسی نماز نخوانده در ازدحام شهید
کسی نماز نخوانده است با امام شهید
چه شد که پشت سرش؟ زان که راز می دانم
همیشه پشت شهیدان نماز می خوانم
در آن نماز چه کس بر شنیدنم افزود؟
که آنچه از تو شنیدم، به غیر وحی نبود
من و نماز؟ به ظاهر نماز را خواندم
میان پوسته ای از نماز جا ماندم
نخست شرط رسیدن، ز خود بریدن بود
نه بل ز خویش بریدن، همان رسیدن بود
چه دید آن طرف خود که پای پیش گذاشت
عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت
و آفتاب، تو را در گرفت، عریان کرد
و آفتابِ تو آفاق را مسلمان کرد
حضور روح شهادت، صدای بالابال
و عطر حلقه ی گل های سرخ استقبال
صدای پای شهیدان، صدای ریزش گل
صدای پس زدن خار و خس، پذیرش گل
دلم شنید و ندانست این که را بوده است
خدا، چگونه ندانست مرتضا بوده است
دلم چگونه ندانست این که رفتنی است
که غنچه ای که نگنجد به خود، شکفتنی است
چو مهر، جانِ ز خود رسته را تکامل داد
چنان چو غنچه برآمد که آن طرف گل داد
کسی گذشت که آیینه دار فطرت بود
کسی که چشمه ی عرفان و چشم حکمت بود
کسی که حکمت او از شهود پُر می شد
کسی که در صدفش سنگریزه دُر می شد
کسی که فضل هنر، قامت تعهد بود
کسی که روشنی چهره ی تهجّد بود
گلی ز قافله های شهید جا مانده
یلی ز نسل شهیدان کربلا مانده
زبان نبود، دلی در دهان حکمت بود
قلم نبود که ساطور قطع ظلمت بود
کسی ز جنس نماز از ولایت تن رفت
گذر ز سایه ی خود کرد، آن که روشن رفت
کسی که کرده خدا نزد خویش مهمانش
به دست خویش مسلمان نموده شیطانش
مقدّمی که خدا را به خود مقدم کرد
به دیدگان معادی نظر در عالم کرد
به کشتِ خاک نظر کرد و کار نیکو کاشت
و آن طرف عمل سبز خویش را برداشت
خدا! به باطن قرآن، به جان معصومان
به روزی شهدا، شام تار محرومان
به آتشی که چو گل گشت نزد ابراهیم
به اشک توبه ی آدم، به آبروی کلیم
به اژدهایِ به دست کلیم عصا گشته
دوباره با من فرعونی اژدها گشته
به فرق خونی حیدر، به انشقاق قمر
به خون سرخ شهیدان، دعای سبز سحر
به اشک های زلال چکیده در شب تار
به جان روشن «یستغفرون بالاسحار»
به روح «شمس و ضحها» شب و قنوت علی
به خطبه ی فدک فاطمه، سکوت علی
به جان آن که به پای عقیده سر را داد
که: مرگِ کوچک بستر، نصیب شیعه مباد
از آن طرف تو به این خون حک شده به زمین
دعای از سر درد مرا بگو آمین
سپیده بودی و ناگاه آفتاب شدی
ز روی روشنی ای دوست! انتخاب شدی
طلوع صدق دعا در دل و گلوی تو بود
که کوچه کوچه شهادت به جست و جوی تو بود
سرودخوان شهادت! سفر مبارک باد
دعای روز و شبت را اثر مبارک باد
خدا! برادر من رفت و باز من ماندم
گذشت جان من و باز من چو تن ماندم
*بعد از مدتها مرتضی را در حوزه ی هنری، هنگام ظهر در حال وضوگرفتن دیدم. من هم برای اقامه ی نماز آماده شده بودم. وارد نمازخانه شدم، اما صبر کردم تا سید مرتضی تکبیر بگوید و من به او اقتدا کنم. این کار را کردم. پس از پایان نماز، مرتضی با دلخوری گفت:«احمد! چرا این کار را کردی؟» گفتم:«مرتضی! ناراحت نباش. من پشت شهیدان زیادی نماز خوانده ام» مرتضی بی درنگ گفت:«آن روزها دیگر گذشته است.» با لبخندی موضوع را خاتمه دادم. چند روزی از این نماز نگذشته بود که خبر شهادت سیدمرتضی آوینی در فکّه همه جا پخش شد و من در بُهت و بغض به یاد آن نماز نشستم و مویه کردم(یادداشت شاعر درباره ی این شعر، چاپ شده در کتاب چه عطر شگفتی)