هر چند شیشه های دلم را شکسته اند
اینجا هنوز پنجره ها را نبسته اند
امشب تمام آینه ها در حضور دل
در خویشتن نشسته و از خود گسسته اند
دیگر چه اعتماد به دستان دوستان
وقتی عصای پنجره ها را شکسته اند
اینجا کبوتران حرم، تنگ هر غروب
بر برج های خیس نگاهم نشسته اند
من از نگاه ساده ی این کفش های کوچ
احساس می کنم که از این کوچه خسته اند