حرف غربت نزن حبیب خدا

شاعر: محمد جواد الهی پور

۲۸ آبان ۱۳۹۱ | ۳۱۰۱ | ۰

گفت برگرد...
با خودم گفتم
به کجا؟...
من که تازه آمده ام
من که با یک نگاه تو دیگر
قید دنیای خویش را زده ام

گفت من بیعت از تو...
گفتم نه...
سایه ات را نگیری از سر من
دوست دارم بمیرم و در خون
به تو باشد نگاه اخر من

چشم در چشم او گره زدم و
دلم آرام شد به لبخندش
گفتم ارباب کی خطا بیند؟
از غلام همیشه دربندش؟

من که هفتاد و پنج سال تمام
به کمر شال مرگ می بندم
امشب از سکر جام وصل خداست
گاه و بی گاه اگر که می خندم

من حبیبم...تا حبیبت هست
حرف غربت نزن حبیب خدا
روی نی...کوفه...شام...مقتل...خاک
خواهم آمد کنار تو...هر جا...

من حبیبم بیا و گریه نکن
خواهرت دل ندارد آقا جان
تا که دلخوش شوند اهل حرم
کاش باران ببارد آقا جان

دوست دارم که سربلند شوم
نامم آوازه ی جهان باشد
آرزو عیب نیست بر پیران
دل اگر همچنان جوان باشد

محمد جواد الهی پور

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.22 با 9 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.