پرده اول
آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
ســـهم کبوتران حـــرم ، از حـــرامیان
بال شکسته ، زخم فزون از شماره بود
درسوگ خیمه های عطش ، زار میگریست
مشــــــکی کـــه در کنار تنی پاره پاره بود
زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شـــــور نینوایی یک گاهواره بود
می دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همســـــــــــفر گوشواره بود
پرده دوم
از کوچههای شبزده کوفه میگذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود
از دشت لالهپوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خوننگاره بود
فریاد زد: امیر! در آن گرمگاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود
خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمهها
در معرض هجوم هزاران سواره بود
خورشید سربریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود
پرده سوم
روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشتههای خدا پرستاره بود
بانگ اذان بلند نمیشد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود
با ضربهای که حادثه بر طبل مینواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود
راه گریز اغلب «قاضی شریح»ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود
شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر بادهخواره بود
یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!
تعداد زخم گرچه ز هفتاد میگذشت
اما شمار زخم زبان بیشماره بود!
وقتی رسید قافله کربلا به شام
آغاز برگزاری یک جشنواره بود!