هي! خدا جو! عشق مي آيد پري جويت کند
عشق مي بايد که از اين رو به آن رويت کند
ورد لبهايت اگر چون شيخ ذکر يا رب است
مي شود يک جفت چشم شوخ جادويت کند
اي وکيل بي گناهان قاضي القضات نيز
آمده تا خرقه اي را وقف گيسويت کند
باد شاليزار شالت را به رقص آورده است
هيچ کس جز من مبادا دست در مويت کند
خوش به حال بوته ي ياسي که در ايوان توست
مي تواند هر زمان دلتنگ شد بويت کند
بندگان در بند خويش اند از کسي ياري مخواه
از خدا بايد بخواهي تا «منِ او»* يت کند
* منِ او نام رمانی از رضا امیرخانی است