رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود/ زنی ملازم دستاس خیره بر در بود

شاعر: حسن بیاتانی

۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ | ۱۰۷۰۳ | ۹
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد

یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد

یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود

نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد

نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد

شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد

شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد

و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد

نگاه کرد ،و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد

خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد


نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت

در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست
"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"

نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را

به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او

به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...

...

رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود

چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش

کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان

کنار باغچه ،زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت

و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت

چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد

صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی

فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود

صدای پا که می آید... علی ست شاید...نه...
همیشه پشت در اما...کسی که باید...نه...

نسیمی از خم کوچه ،بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد

خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند

ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند

قرار بود نرنجی ز خار هم...اما...
به چادرت ننشیند غبار هم...اما...

قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی

فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟
رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟

...

صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید

تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه
به عزت و شرف لاإله إلاالله

...

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه پوش کند گنبد کبودش را

حسن بیاتانی

  • متولد:
  • محل تولد: قم
  • لیسانس علوم سیاسی/ طلبه
  • از دوشنبه تا جمعه
  • دردهای پوستی کجا/ درد دوستی کجا
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.55 با 51 رای


نظرات

حسین ملکی
۰۴ فروردین ۱۴۰۲ ۱۰:۱۱ ب.ظ
باسلام
خیلی جالب بود ان شاالله هرچی از خداوند بخواهی
بدهد حضرت زهرا دست شما را بگیرد در این دنیا و اخرت

فاطمه غلامی
۲۱ آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۰۳ ب.ظ
سلام علیکم
ماشاءالله به اینهمه ارادت معرفت بصیرت
و ذوق شعر تحسین برانگیز
همنشین حضرت مادر باشید ان شاءالله

مصطفی مالکی
۱۳ اسفند ۱۳۹۳ ۱۰:۳۷ ب.ظ
سلام آقای بیاتانی
من تازه این شعر رو خواندم
فوق العاده بود
واقعا خدا قوت...
طیب الله

محمد عابدینی
۲۰ شهریور ۱۳۹۱ ۰۲:۳۸ ب.ظ
سلام حسن آقای عزیز
بسیار زیبا
آفرین به ذوق و طبع شما
یا علی

محمد میرزایی
۳۱ مرداد ۱۳۹۱ ۰۷:۰۷ ق.ظ
سلام.
با اجازه آقای بیاتانی :)
...
آقای بیاتانی عزیز در همان جلسه همان شب این غزل زیباشون رو هم خوندن:
ابری ست کوچه کوچه دل من خدا کند
نم نم غزل ببارد و طوفان به پا کند
دوستان میتونن فایل صوتی این شعرو از آدرس زیر دانلود کنن:
http://nayeney.ir/post-16.aspx

تکتم حسینی
۰۵ مرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۰۴ ب.ظ
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هرشب پدر بودی ...

صدای پا که می آید علی ست شاید نه ...
همیشه پشت در اما کسی که باید نه ...

سلام
چقدر خوبه این شعرتون
چقدر دوست دارم این شعرو ..

فاطمه دبیری
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۱۸ ب.ظ
به یادش و به یاریش

کنار باغچه زن داشت ربّنا می کاشت
برای تک تکِ همسایه ها دعا می کاشت........

نَفَسْ نَفَس تان را "شنیدم"؛ بغض کردم
نفس نفس تان را "نوشتم"؛ گریستم
نفس نفس تان را "خواندم"؛ نَفَسم گرفت و به نَفَس نفس افتادم
آری! این سه قدم را در کوچه ی غریب شعرِ فاطمی تان برداشتم. به تهِ کوچه نرسیده، دوباره آغازش کردم و باز قدم اول، قدم دوم، قدم سوم...
بیش از این سه قدم را توانِ برداشتنم نبود ، نه کوچه به انتها می رسید و نه قصه را جرأت به سر رسیدن و نه من را رویی برای عبور.
کوچه به انتهایش رسید.
قصه می رود بگرید یکی نبودش را.
و من هنوز اندر خم کوچه پس کوچه های بی لیاقتی ام گیر کرده ام.
راستی؟!
راستی اما به چه حالی تو از آن کوچه گذشتی؟!
***********
با عرض سلام و ادب
بی کشش، کوشش عاشق به مقامی نرسد/ فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است(صائب)
اگر کشش نکند جذبه ی عنایت تو / چه سود کوشش آشفتگان شیدایی(منتسب به منصور حلاج)

خوشا لیاقت و کوشش تان که کشش الهی شد هدیه تان
و کشانید شما را از کمرکشِ کوهْ کوچه ای، بالـای بالا

عنایت حضرت فاطمه(س) در همه ی کوچه پس کوچه های زیستن تان، همراه تان
التماس دعا که نرویم به بن بست ها

حسن ملکان
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۳:۴۳ ب.ظ
سلام حاج حسن با صفا
بسیار زیبا بود هم غزلمثنوی و هم اجرا. حال کردم.
ما را گریان کردی خدا گریانت کند! ان شاءالله
به امید زیارتتان.

زهرا بشری موحد
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۱۱ ق.ظ
سلام و خسته نباشید. یادم نمی ره اولین باری که شنیدم این شعر رو ... حال خاصی بود...