کسي پاي دلم را ابتداي راه مي گيرد
زبانم در اداي باي بسم الله مي گيرد
نمي دانم خوشي هايم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هرگاه مي خندم، دلم ناگاه مي گيرد؟
چرا وقتي پلنگ من هواي آسمان دارد
هميشه ابر مي آيد، هميشه ماه مي گيرد؟
خزان مي خيزد و با پنجه هاي خشک و چوبينش
گلوي سبز را در بطن رُستنگاه مي گيرد
دلم در حسرت بالاترين سيبِ درخت توست
ولي دستم به خار شاخه اي کوتاه مي گيرد
تو در بالاترين جاي جهاني ماه من، اما
چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه مي گيرد؟