ابرِ مستي تيره گون شد باز بي حد گريه کرد
با غمت گاهي نبايد ساخت، بايد گريه کرد
امتحان کردم ببينم سنگ مي فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گريه کرد
اي که از بوي طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گريه کرد
با تمام اين اسيران فرق داري، قصه چيست؟
هر کسي آمد به احوالت بخندد گريه کرد
از سر ايمان به داغت گاه مي گويم به خويش
شايد آن شب «زجر» هم وقتي تو را زد گريه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشيده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد، گريه کرد