از چراگاه هاي اصلان کوه اسب هاي اصيل را بردند
گرگ ها نيمه شب به قريه زدند ماه بانوي ايل را بردند
زيرِ ميناي سرخ موهايش اشک ريزان دو چشم زيبايش
لرزش شانه هاي رعنايش...دختر جبرئيل را بردند
خشک شد قريه خشک سالي شد روستا از درخت خالي شد
گويي از کوچه باغ هاي بهشت چشمه ي سلسبيل را بردند
هيچ کس عاشق کسي نشده ست بعد از آن روز گويي از اين کوه
همه ی دختران زيبا و پسرانِ «نجيب» را برند
::
اسمي از ماه بانوي ده نيست... مردم اما به ياد مي آرند
که سوارانِ خان به قريه زدند اسب هاي اصيل را بردند