شبي نبود که تا صبحدم قدم نزنم
پس از تو من مژه اي تا سحر به هم نزدم
هنوز جوهره ي اشک من نخشکيده ست
هنوز حرف دلم را به اين قلم نزدم
هزار بار زمين خوردم و بلند شدم
هزار بار غرورم شکست و دم نزدم
اگرچه روزي من شعرهاي آشفته است
رديفِ قافيه ها را ولي به هم نزدم
گلايه هاي دلم را نگفته ام به کسي
به شِکوه حرفي از اين رنج بيش و کم نزدم
دليل گريه ي بي اختيار من اين است
که سرونوشت خودم را خودم رقم نزدم