دوستانم خواستند اين روزها يادم کنند
نوحه خوانان را فرستادند، تا شادم کنند
ميزبانان عزيزم خنده بر لب آمدند
ميهمان سفره ي رنگين جلادم کنند
قفل هاي تازه بر زنجير کوبيدند و بعد
مژده ها دادند مي خواهند آزادم کنند
خاک گورستان به خون دل مگر گِل کرده اند
در ازل وقتي هوس کردند ايجادم کنند
آسيابي کهنه ام بيرون شهري سوخته
بادهاي بي رمق حاشا که آبادم کنند
سال ها چون مرده اي بر دوش خود افتاده ام
کاش خاکستر شوم، همبستر بادم کنند...