چشمان تو غرق خون و لبها پر آه
آتش به دلت شراره میزد ناگاه
هر قطره ي خون روی لب تو میگفت:
«لا یوم کیومک أباعبدالله»
از آن همه بیکسی سخن میگویند
از شعله ي آه و سوختن میگویند
بالای سرت زینب و عباس و حسین
بر سینه زنان حسن حسن میگویند
ای عشق! دلیل ها نمیفهمندت
ای رود! قلیل ها نمیفهمندت
والله معزّ الاولیائی آقا
هر چند ذلیل ها نمیفهمندت