شاعر چنان شکست در اين غم، که هم زمان ـ
با مرگ ماه، پير شد و جان سپرد، جان!
آن که نبود و بود، صدا زد: بمان، نرو!
عمرت به نيمه هم نرسيده، نرو، بمان!
آن وقت در جنازه ي او از خودش دميد
دستور داد: زنده شو! لب باز کن! بخوان!
شاعر نفس کشيد، دوباره نفس کشيد
اما به سمت عقربه ها نه، به عکس آن؛
يعني پس از جواني و پيري و بعد مرگ
اين بار مُرد و پير شد و باز شد جوان
وقتي نشست، شعر دوباره شروع شد
هر واژه شد مسافر و هر بيت، کاروان
پس کاروان رسيد به مردي خداي وار
فرزند آب و آينه،دريا و کهکشان
لب که گشود، عطر بهار از لبش وزيد
لب را که بست، قافيه خشکيد و شد خزان
با او کمي فضاي غزل عاشقانه شد
شاعر نوشت: مي شود از چشم هايتان ـ
شعري سرود تا همه ي شاعران شهر
حيران شوند و واله و انگشت بر دهان
اما چگونه مي شود از دردتان نوشت؟
از درد، درد، درد رسيده به استخوان!
از دردهاي مرد سترگي که لشکرش:
يا «بندگان» شهوت و يا «بندگان» نان
مردي شگفت، «کوخ» تباري که جاي «جنگ»
با «صلح» داد هيبت هر «کاخ» را تکان
با همسري به هيأت جادو، زني که داشت ـ
در عمق چشم هاش دو تا جام شوکران
عمري «کبوتر»ي که خود از عرش بود، بود ـ
با «جغدِ» هم پياله ي شيطان، هم آشيان
آخر کدام درد، از اين درد، دردتر»
مردي درون خانه ي خود بين دشمنان!
«خون جگر»؟ نه، «خون» و «جگر» آمدند و شد ـ
درياي نور، چشمه ي خون از لبش روان!
لبريز تير شد کفنش، شهر، کِل کشيد
ننگ آن قدر که لوح و قلم، اَلکن از بيان
آخر چه نسبتي ست ميان «شهيد و صلح»
يا بين «دفن و شادي» و «تابوت با کمان»؟!
سوگ آنچنان وزيد که شاعر به باد رفت
بادي چنان سياه که تاريک شد جهان
هر بيت: کاروان عزا و عذاب شد
هر واژه: يک مسافر زخمي و ناتوان
شاعر نوشت: کشت مرا سوگ اين سفر
بس کن غزل! بمير قلم! لال شو زبان!