شاعر سرود لانه و لانه مزار شد
شعرش به سوگ و سوگ به شعرش دچار شد
اما به رغم مرگ که بر واژه ها وزيد
اما به رغم اين که غزل مرگبار شد
گُل کرد ردّ پاي کسي که به يمن او
با يک گل شکفته زمستان بهار شد
مردي رسيد با سبدي نور از بهشت
نوري که شهد و شربت و سيب و انار شد
پس بر تن کوير و در انبوه تشنگان
شهدي چکاند و خاک کوير آبشار شد
از سيب و از انار به هر جاهلي خوراند
عِلمش شکفت و عالم دهر و ديار شد
بر سستي فلاسفه و هرچه که حکيم
دستي کشيد و سُستيِ شان استوار شد
در انجمادِ «جبر» که نوري دميد، جبر ـ
ذرّه به ذرّه ذوب شد و «اختيار» شد
در دشت علم، هرچه غزال رمنده بود
با تير آسماني فکرش شکار شد
مردي که چشمش آينه ي کائنات بود
چشمي که هر که ديد، دلش بي قرار شد
اما چه حيف! دوره ي آيينه هم گذشت
چرخيد چرخ و نوبت گرد و غبار شد
از دست روزگار به يک باره آينه
افتاد و وقتِ واقعه ي احتضار شد...