در احتضار، از لب آيينه خون چکيد
شاعر نوشت: توطئه، شب، کينه، سَم، شهيد!
آيينه که شکست، غزل ماند و مرگ، بعد
واژه به واژه جان به لب بيت ها رسيد
اديان تازه از همه سو شعر را گرفت
هر کس به زعم و سود خودش ديني آفريد
دين نه، که يک مترسک پوشالي مهيب
دين نه، که يک عجوزه ي صد چهره ي پليد
«صوفي» به اخم، گفت که بايد براي دين
کِز کرد و کنج عافيت و عزلتي گُزيد
«زنديق» مست و بي خود و لايعقل و خراب
خنديد و بادِ قهقهه اش سمت دين وزيد
هر گوشه ي زمين خدا، عنکبوت کفر
تاري به گِرد پيکر زخميِ دين تنيد
اين جاي شعر، نوبت او بود، او که شد ـ
بر هر چه قفل بسته ي دين، دست او کليد
او آمد و به کالبد مردگان شهر
با واژه هاي روشن و قدسي ش جان دميد
رگ هاي سرد و منجمد مذهبي عليل
لبريز خون تازه شد و قلب دين تپيد
هرچه مراد و پير و بزرگ و عزيز بود
در حلقه ي ارادت آن مرد شد مريد
او که نسيم بود و از این بيت که گذشت
ديگر کسي نشاني از او در غزل نديد
يعني که باز پنجره را دست باد بست
يعني گلي شکفت، ولي دست مرگ چيد...