پس کاخ شعر از در و ديوار و پاي بست
با قتلِ گل، ستون به ستون ريخت و شکست
دفتر به سوگ، جامه دريد و ورق ورق ـ
از هوش رفت و گفت که «شيرازه ام گسست»
درياي شعر در تَف طوفان کفر سوخت
کشتيِ روحِ شاعرِ حيران، به گِل نشست
شاعر دچار حيرتِ «بود» و «نبودِ» خود
خود را نوشت «نيست» و خود را نوشت «هست»
بعدش نوشت: واي بر اين قوم پَست، واي!
اين قوم پستِ پست تر از پستِ پستِ پست
«زين قوم پر جهالت ملعون، شدم ملول»1
اين قوم «بت» پرست که شد قوم «خود» پرست
پس زير لب، بريده بريده به ضجه گفت:
«واژه به واژه پيکر گل را به روي دست ـ
بايد گرفت و برد از اين شعر تا ابد»
اين را که گفت، پشت غزل تا ابد شکست...
1.مولوي: زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول