از غم که گفت، نوبت يک شعر ناب بود
از کودکي که سايه ي او آفتاب بود
بس که به داغ و سوگ پدر، ذرّه ذرّه سوخت
در قلبش، آه! خون که نه، سربِ مذاب بود
شاعر نوشت «برکه» و کودک وضو گرفت
آب درون برکه از آن پس گلاب بود
کوچک ولي سترگ، که آن «کودکي» فقط
بر چهره ي «بزرگي» روحش نقاب بود
بر موج موجِ وسعت درياي دانشش
علمُ العلومِ هرچه که عالِم حباب بود
صدها کتاب، در نظرش جمله اي، ولي
يک جمله اش به ديده ي شان صد کتاب بود
کم کم جوان شد و گل عمرش شکفت؟ آه!
اين پرسشي براي ابد بي جواب بود!
دستي نوشت: «زهر» و ، قلم صيحه اي کشيد
گويا زمان، زمان نزول عذاب بود
هفت آسمان اگر چه از اين بانگ، کر شدند
دنيا فقط به عادت ديرينه خواب بود...