گلستان شد جهان، پر کرد گل ویرانه ی ما را
کسی باور ندارد خواب خوش بینانه ی ما را
اگر بر دوش تخت پادشاهان را نمی بردیم
نمی رنجاند اکنون نعش یاران شانه ی ما را
قفس دیگر چه دارد تا در آن منت سرم باشد؟
بگو کمتر کند صیاد سهم دانه ی ما را
بزن قید تبر را، بت شکستن چاره ی ما نیست
دهان بگشا و بشکن هیبت بتخانه ی ما را
نه در زندان نمی میریم، من دیدم به خواب خویش
که دستی می گشاید پیله ی پروانه ی ما را...