دو چشم هات که راه ستاره را بلدند؛
جهانِ بی کلمه، بی نشانه، بی عددند...
تمامی کلماتم به گریه می افتند؛
دقایقِ «تو کی از راه می رسی» چه بدند!
برای دیدن چشمان شاید آبی تو،
تمام پنجره های شبانه در رصدند
کسی شبیه تو ـ چون ماه ـ از دریچه گذشت؛
هنوز غالب اشیا اسیر جزر و مدند
دقایقِ «تو کی از راه...» از تو می پرسند،
و سخت مضطرب از فکر «او نمی رسد» ند
تو کی؟ تو کی؟ تو؟ و با این سوال ابرآلود
دهان پنجره ها نیز، باز و بسته شدند
تو یک دقیقه، تو یک ثانیه، تو یک لحظه...
و از تو دفتر و ساعت چقدر حرف زدند
و هیچ وقت ندانسته اند، چشمانت
جهانِ بی کلمه، بی نشانه، بی عددند