خسته برگشت به خانه، زن هرجایی باز
تا شود هم نفس ساکت تنهایی باز
باز هم رو به روی آینه ی کهنه نشست
تا کند پاک ز رخ، رنگ خود آرایی باز
قطره ای اشک به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ که هان گمشده! این جایی باز
باز کبریت به فانوس دل آشوبی زد
بلکه سرگرم شود با دل سودایی باز
خسته از شهوت دیوی که تنش را کاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز
زار در بستر همواره ی هق هق ها خفت
در دلش حسرت یک نغمه ی لالایی باز