کاروان می برد نیم دیگر خورشید را

شاعر: سعید بیابانکی

۱۳ آبان ۱۳۹۳ | ۵۰۵۸ | ۳

 

دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
 
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
 
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
 
چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
 
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
 
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
 
آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر  فراز نیزه می بینم سر خورشید را

سعید بیابانکی

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.56 با 16 رای


نظرات

مهدی داعی
۲۹ فروردین ۱۴۰۲ ۰۱:۱۴ ق.ظ
هم از نظر مضمون و هم روانی
لذت وافر بردم

داعی
۲۹ فروردین ۱۴۰۲ ۰۱:۱۲ ق.ظ
بسیار عالی، لذت وافر بردم. هم از نظر مضمون و هم روانی عالیست

سیده فاطمه شیخ الاسلام
۱۳ آبان ۱۳۹۳ ۰۱:۳۵ ب.ظ
سلام
«تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را»
طبع آیینی تان روان استاد.

سربلند باشید.