مُردم ... ولی شکر خدا پاک است این دامن!

شاعر: انسیه سادات هاشمی

15 مرداد 1393 | 2935 | 3

گفتند راه افتاده در این کوی و آن برزن
می‌گوید آن سرسخت افتاده به دامِ من!

هر طور رسوایم کنی انکار خواهم کرد
آیا شما را بنده جایی دیده‌ام اصلن؟

وقتی که دیدی تشنه‌ام اما ابا دارم
با من شدی ظالم‌تر از شمر بن ذی‌الجوشن

آب خوشی هم از گلو پایین نخواهد رفت
معشوق آدم وای اگر روزی شود دشمن

آنان که فهمیدند پای یک نفر ماندم
رفتارشان با من شده مانند یک کودن

گفتند: «دختر غم مخور این هم نشد آن هست!»
اینها نمی‌فهمند فرق مرد را با زن!

آلوده‌اند، آلوده‌ی معشوقِ یکدیگر
بیزارم از ماندن در این دنیای مستهجن

رسوا اگر می‌خواهی‌ام من نیستم دیگر
خواهم گذشت از خیر گهگاهی تو را دیدن

بعد از تو دنبال دل پاکی نمی‌گردم
انبار کاه است این جهان و عشق یک سوزن

دیگر تو را هرگز ندیدم... تشنه‌ات ماندم
مُردم ... ولی شکر خدا پاک است این دامن!

گفتند راه افتاده‌ای در کوچه‌های شهر
بیهوده می‌گردی به دنبال کسی چون من...

انسیه سادات هاشمی

  • متولد:
  • محل تولد: قم
  • دکتری مطالعات ترجمه عربی
  • خاکستر سرد
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.21 با 24 رای


نظرات

امیرحسین
04 فروردین 1403 10:58 ق.ظ
خیلی عالی
احسنتم

سیمین
02 مرداد 1402 12:47 ب.ظ
سلام
خانم دکتر هاشمی، استادی شاعر و شاعری استاد که زمین از قدومش خالی مباد. شعرشان، پاره های روح در دنیایی ست که تا امتدادی فرادست می بردمان و بیدارمان می کند...

حسین بیات
19 مهر 1398 10:31 ب.ظ
سلام،این شعر ذهن این حقیر را به همسران شیر زن شهدای مظلوم مدافع حرم متمایل کرد که خدا به شاعرش خیر بده