چون واگني فرسوده در راه آهني خالي
از من چه باقي مانده جز پيراهني خالي؟
دارد فرو مي ريزد اجزاي تنم در من
آن طور که ديواره هاي معدني خالي
چون آخرين سربازِ شهري سوخته يک عمر
جنگيده ام در مرزهاي ميهني خالي
حالا که سر چرخانده ام در باد مي بينم
پشت سرم شهري ست از هر روشني خالي
گنجايشِ اين جام ها اندازه ي هم نيست
من استکانم شد به لب تر کردني خالي
آن باغبانم که پس از يک عمر جان کندن
از باغ بيرون آمدم با دامني خالي