ما مانده ايم و حسرت پرواز تا خدا

شاعر: يوسف رحيمي

۱۳ تیر ۱۳۹۳ | ۲۲۷۷ | ۲

 

يادش به خير شوق وصالي كه داشتيم

باران اشك هاي زلالي كه داشتيم

 

يادش به خير حال خوش دل شكستگي

چشمان خيس و بغض سفالي كه داشتيم

 

بوي كوير مي دهد اين روزها دلم

كو آن هواي پاك شمالي كه داشتيم

 

 

از دشت لحظه ها چقدر توشه چيده ايم

از روز و ماه و هفته و سالي كه داشتيم

 

مانند ابر مي گذرد كاروان عمر

از دست رفته است مجالي كه داشتيم

 

ما مانده ايم و حسرت پرواز تا خدا

چيزي نمانده از پر و بالي كه داشتيم

 

شام فراق با دل عاشق چه مي كند

يادش به خير صبح وصالي كه داشتيم

 

 

 

 

يوسف رحيمي

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.67 با 3 رای


نظرات

محمدعلي ساكي
۱۷ تیر ۱۳۹۳ ۱۲:۴۶ ق.ظ
خوب بود زبان يكدست وارتباط طولي و عرضي مصراع ها
رعايت شده بود از حيث پرداخت معني هم موفق بود
از حيث وزن و قوافي زيبا وبي نقص ووزن انتخابي
با مضامين خوب گره خورده بود غزلي زيبا و ماناست
يادش بخير صبح وصالي كه داشتيم

محمد میرزایی
۱۳ تیر ۱۳۹۳ ۰۴:۳۷ ب.ظ
به به ...
چقدر خوب بود ...