بـاید غزل می گفتم اما، درد نگذاشت
بادی که بوی زخم می آورد، نگذاشت
این بار از ما بـود پیــروزی، دریغا
کاری که تقسیم غنایم کرد، نگذاشت
شاید به پایان می رسید این فتنه ها، آه!
این بار هم یک خنجر نامرد نگـذاشت
گرم رسیدن بود پـاهامان، خدایا
اندوهِ چشم اندازهای سرد، نگذاشت
یک چشمه تا مرز حقیقت بینمان بود
آنقدر نوشیدیم، تا دل درد نگذاشت
باز از مدار عشق خارج شد حدیثم
بـاید غزل می گفتم اما درد نگذاشت