سینه را با بغض، عاجز می کنی
شاعر: عباس احمدی
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ |
۸۲۵ |
۰
می نشینی گوشه ای کز می کنی
سینه را با بغض، عاجز می کنی
بوی زخم کهنه طغیان می کند
خاطراتت را که سنتز می کنی
آرزوهای دراز و دور را
وارد دیوان حافظ می کنی
هر چه شعر تازه داری در دلت
نذر آن چشمان نافذ می کنی
حیفِ آن چشمان آبی نیست که
با حضور اشک، قرمز می کنی؟
تا به کی ای شاعر یک لا قبا
عشق را توی پرانتز می کنی؟
از خدا تا کی برای خودکشی
هی تقاضای مجوّز می کنی؟
عاقبت روزی به آخر می رسی
شعر خود را بس که موجز می کنی