خونی چکید و حنجره ی خاک جان گرفت
بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت
آبی که دست بوس عطش بود، شعله زد
آتش، سراغ خیمه ی رنگین کمان گرفت
ابری برای گریه نیامد ولی ز سنگ
خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت
اسبی ز سمت علقمه آمد، «دگر بس است»
تیری امام آینه ها را نشان گرفت
مانده ست در حکایت این سوگ، شعر من
چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
از آخرین شراره چنین می رسد به گوش:
باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت