نسیمی می رسید از راه و یك نیزار غربت شعله ور می شد
شبی خاكستری در صبحِ نخلستانِ بیداری سحر می شد
چه میدان های مینی آسمان را با زمین پیوند زد، آن شب
چه عطری در فضا پیچید، وقتی حجم آتش بیشتر می شد
خدا رنگین كمانی بود بین ما، كه در بارانی از آتش
به چشمِ آسمانمردانِ خاكیپوش، گاهی جلوه گر می شد
خدا آن قدر پیدا بود در آیینه ی دل ها، كه بعضی را
تجلی آن قدر می داد، می دیدیم مفقودالاثر می شد
همان شب جبرئیل از آسمان هفتم آمد، ناز بفروشد
شبِ معراج دیگر بود، او این بار هم بی بال و پر می شد
پس آن گه ماه كم كم در شفق خوابید و صحرا از اذان پرشد
و ما دیدیم چشمان سحر از شوق این دیدارتر می شد