به بشکوهيِ گريه باور ندارم
ولي غير از اين، راه ديگر ندارم
دريغ است پرونده ي قلب سنگم
اگرچه به جز رود در سر ندارم
نمي رويد از پشت بامم گياهي
دري هم به باغي معطر ندارم
در افتاده ي چاه خويشم، دريغا
که حتي چو يوسف برادر ندارم
خدايا! چنان رنجه از اهل دينم
که از کفر، تدبير بهتر ندارم
گر اين ناکسان پشت و شمشير حق اند،
چو خنجر به جز فتنه در سر ندارم
ملامت مکن حال بيچارگان را
گر از آستان تو سر بر ندارم