همه رفتند
لباس های چهارخانه پشت ویترین
کفش های پاشنه بلند
و دست فروش ها
و اتوبوسی که دلتنگی را به روستا خواهد رساند
انگار دست های اسفند
از کادر سبز دوربین بیرون مانده اند
بهار
بازار شهر را قفل می زند
و از تک تک خانه های ما بیرون می آید
عقربه ها ساعت سه را خمیازه می کشند
من بیدارم
پلیس ها که به خانه نمی روند
مجبورند در لباس های شان سبز شوند
حالا می توان
تمام شهر را چرخید
نام خیابان را، خیابان گذاشت
کوچه را تعریف کرد
می توان خوابید
و از خواب های ترافیک بیدار نشد