ديگر نشاني از شدن در من نمانده
حس مي کنم راهي به جز ماندن نمانده
اي عشق! اميدي به عاشق بودنم نيست
وقتي چراغي در دلم روشن نمانده
از يوسف گم گشته در چاهت، عزيزم!
حالا به جز يک تکه پيراهن نمانده
زان کوه مغروري که دريا عاشقش بود
امروز حتي يک سَرِ سوزن نمانده
اينجا تمام آدمک ها دشنه دارند
فرقي ميان دوست با دشمن نمانده
مانند تنها ماندن مهتاب در ابر
حس مي کنم جز من کسي با من نمانده