وقتي که در چشمان من باران نمي گيرد
فکر و خيالِ ابري ام سامان نمي گيرد
گرداب مي پيچد به خود از درد دل هايم
گرداب مي داند چرا باران نمي گيرد
دريا هم از سنگينيِ بغضم مي آشوبد
با اين همه غم پس چرا طوفان نمي گيرد؟
لب تشنه ي وصل تو ام،امّا چرا تقدير
حق مرا از اين غم پنهان نمي گيرد؟
گفتم که سرسختم ولي عشقِ تو بي رحم است
بر من چرا بر من چرا آسان نمي گيرد؟
فرداي دور از ذهن من!خواهي رسيد امّا
بي تابيِ اين روزها پايان نمي گيرد