سرباز کوچکی است
با جنگ بزرگ شده است
و از جنگ، هیجده روز کوچکتر است
هر چیز و همه چیز
در ذهن کوچکش
به جنگ می پیوندد
و بازی های هر روزه اش
چیزی فراتر از جبهه ای کوچک نیست
با بالش ها و پشتی ها سنگر می سازد
و بی مسلسل کوچکش
از سنگر پای به بیرون نمی گذارد
در ذهن کوچکش
نقش های مدور قالی
مین های دشمن است
همیشه، پا را به احتیاط بر زمین می گذارد
در خیابان به هر نظامی سلام می کند
و در اتوبوس خود را تا کنار آن ها می کشاند
هر وقت کاغذ و خودکار می خواهد
می دانم که از جبهه
نامه ای برای ما نوشته خواهد شد
هر روز نان سفره را
میان سربازهای خیالش
قسمت می کند
با آن ها بر سفره می نشیند
و با آن ها غذا می خورد
بر لیوان آب پُل می بندد
و ریحان ها را از آن عبور می دهد
از نمکْپاش
نارنجک می سازد
از قاشق
خمپاره
از چنگال
چلچله
و لبه های نان بَربَری را
با سبزی می پوشاند
(تانک را استتار می کند)
هر روز
و هر روز چندین بار
سربازها
تانک ها
و هواپیماهایش را در دو سو می چیند
او همیشه در یک سو می نشیند
و گاهی من و یا مادرش در سویی دیگر
او همیشه ایران است
او همیشه پیروز می شود
و او همیشه از کشتن هیچ سربازی
خوشحال نمی شود
شب های بمباران
با اولین آژیر
مسلسل کوچکش را بر می دارد
و چراغ ها را خاموش می کند
او با معصومیت کودکانه اش
اضطرابش را از ما پنهان می کند
با صدای هر راکت
دست های کوچکش
بر گردنم گره می خورد
او می گوید:
«سنگر گرفته ام»
و من می دانم پناه آورده است
مهتاب، نگاه هراسناک کودکم را
در چشمانم می نشاند
و تپش های قلب کوچکش
خروشِ خشم را در رگ هایم می گرداند
در خانه سکوت است و در آسمان آوار بمباران
او می گوید: «سنگر گرفته ام»
ومن، با سرانگشتان قلبم
کتاب مظلومیت را
در چشمان معصوم سرباز کوچکم
ورق می زنم