باد با زلف تو بازی کرد و زلفت با دلم
این چنین آغشته شد عشق تو با آب و گِلم
با که غیر از چشم هایت راز دل افشا کنم؟
من که زیر تیغ ابروی تو مرغ بسملم
جنگ عقل و دل به پا شد، هرکه راه خود گرفت
آن قَدَر دیوانه ات بودم که گفتم عاقلم
با نگاهی جای خود را در دلم وا کرده ای
قاتلم را ناگزیر آورده ام در منزلم
روزگاری از تو غافل بودم و در بند خویش
حال در بند تو افتادم که از خود غافلم