جویی آرام بجو، چون خزف بحر نباش
ماهی کوچک من! دلخور از این نهر نباش
ساکن شهر دل من شده ای، تاب بیار
این قدَر فکر سفر کردن از این شهر نباش
بی تو من با همه ی مردم دنیا قهرم
تو که دنیای منی! با دل من قهر نباش
بد میندیش و بیندیش که بر زخمی خویش
نوش دارو نشدی، حدّاقل زهر نباش
آه را ما سپر خویش نمودیم، تو نیز
ایمن از تیر قضا و قدر دهر نباش