خود گرچه شبیهند به هم هر دو به ظاهر
با هیچ فسونی نشود شیشه، جواهر
ما هر دو به یک خیمه؟ چه اندیشه ی کالی!
فرق است میان من غایب، توی حاضر
دردا! لب ایوان تو ناپاک نشستیم
بردیم لب خشک تو را پاک ز خاطر
برخیز و عصایت را شمشیر کن ای عشق!
وحشت نکن از همهمه ی این همه ساحر
عشق است که کرده ست در این صحن تحصّن
عشق است که گشته ست در این شهر مجاور
با عشق میسر بشود هرچه محال است
با عشق محال است که بی کس شوی آخر
ظاهر چو شود عشق، مقابل بنشیند
با اصغر شش ماهه، حبیب بن مظاهر
دردا! لب ایوان تو ناپاک نشستیم
بردیم لب خشک تو را پاک ز خاطر