غمی که با خون دل خریدم درِ دکانی نمی فروشم
بیا که ایمان تازه ام را به هیچ نانی نمی فروشم
اگر که میخانه را به نامم زدی می آیم و گرنه ساقی!
خمار هفتاد ساله ام را به استکانی نمی فروشم
از آستانی که کلبُهم باسطٌ ذِراعَیهِ بِالوَصیدم
نمی روم،هست و نیستم را به استخوانی نمی فروشم
مگر زلیخا بیاید و سکّه هاش هم وزن عشق باشد
که یوسفم را دگر به هر خسته کاروانی نمی فروشم
نمی نشینم که باد از هر طرف دلش خواست بر من افتد
غریق گرداب ها شدن را به بادبانی نمی فروشم
در آب افتاده عکس ماهی که موج ها بی قرار رویش
خیال تصویر ماه خود را به کهکشانی نمی فروشم