زمان بدون حضورت تصوّری پوچ است

شاعر: غلامرضا شکوهی

18 دی 1393 | 1820 | 0

 


گلوی بادیه هر لحظه تشنه تر می گشت
چو تاولی ز عطش، از سراب برمی گشت

هُبَل نشسته به تاراجِ بی نوایی ها
منات و لات و عُزی خسته از خدایی ها

به روح بادیه هر ناخدا خدایی داشت
خدای بادیه از ناخدا گدایی داشت

تو خواب بودی و خورشید جمعه داد نوید
که با طلیعه ی خورشید، زاده شد خورشید

رسید و پشتِ ابوجهلِ دشتِ جهل شکست
بنای بتکده با یک اشاره سهل شکست

فقط نه هر چه بتی بود بر زمین افتاد
که بر جبین مداین هزار چین افتاد

نشست بر لب دریای ساوه تاول آب
که دیده است که دریا بدل شود به سراب؟

سماوه با لب تشنه نوید آب شنید
نوید آب از آیینه ی سراب شنید

مجوسیان همه بعد از هزار سال آتش
به ماتمی که چه شد مثل پارسال آتش؟1

بیا به کومه ی وادِی القُری طواف کنیم
به یاد او سفر از قاف تا به قاف کنیم

کسی ز گستره ی آسمان به زیر آمد
رسولِ سبزِ تعهد، چقدر دیر آمد

کسی که غار حرا خلوت حضورش بود
هزار زخم زبان بر دلٍ صبورش بود

کسی که مُهرٍ نبوت به روی ناصیه داشت
که بود؟ خصمیِ هر ناخدا که داعیه داشت

کسی که پرچم «لولاک» بر جبینش بود
جوازِ کشتن بتها در آستینش بود

پیمبری که به درگاه حق مقیم شود
به یک اشاره ی دستش قمر دو نیم شود

نبی ز هیبت جبریل، سوخت در تب عشق
ندا رسید: بخوان، ای رسول مکتب عشق

بخوان به نام خدا، ای پیام آور صبح!
بخوان، همیشه بخوان، ای رسول دفتر صبح!

نبی مخاطبِ «یا ايّهَاالمُدَثَّر» گشت
رسول بادیه، مأمور «قُم فَاَنْذِر» گشت

بسیط بادیه را رزمگاه ایمان کرد
تمام هستی خود را فدای قرآن کرد

به کوه گفتم: از او استوارتر؟ گفت: او
به موج گفتم: از او بیقرارتر؟ گفت: او

به ابر گفتم: از او چشم مهربان تر کیست؟
زشرم، صاعقه زد، هرکجا رسید، گریست

تو ای حماسه ی راهی که اولش کوچ است!
زمان بدون حضورت تصوّری پوچ است

بیا که بادیه لم داده بر تمامت جهل
مگر به عزم تو افتد به خاک، قامت جهل

صدای سبز تو جاری است در میان حرا
بخوان، همیشه بخوان، ای ترانه خوان حرا!

به کوهسارِ دلت آبشار تنهایی است
حکایتی به بلندای شام یلدایی است

عصای معجزه ی صد کلیم در دستت
کمندِ محکمِ عزمی عظیم در دستت

چو دست بادیه در دست با سخاوت عطر
تو آمديّ و فضا پر شد از طراوت عطر

به یمن بعثت تو سقفِ آسمان وا شد
حضور فوج ملایک به غار پیدا شد

تو سر رسیدی و از عدل، پشت ظلم شکست
به دستهای تو مشتِ درشتِ ظلم شکست

ز حجم بسته کجا بی تو آب می جوشید؟
فقط سراب ز پشت سراب می جوشید

به بالِ معجزه، معراج نور، عادت توست
کنار کوثرِ وحی خدا عبادت توست

مگر ز مشرق اشراق می رسد سخنت
که شطّ شوکت توحید خفته در دهنت

حرا، سکوتِ وداع تو را نمی پنداشت
حضورِ نبض تو را جاودانه می پنداشت

دلِ حرا شده از غصّه تنگ، می گرید
ببین ز داغ وداع تو، سنگ می گرید

تو در گلوی عطشناکِ جهل، ادراکی
تو مثل آیه ی باران مقدسی، پاکی

به حرف حرفِ کلامت حضور تو پیداست
در آیه های تو عطرِ عبورِ تو پیداست

ز چشمه چشمه ی الهام، هرچه نوشیدی
به کام تشنه دلان مثل چشمه جوشیدی

زمین که تشنه ترین بغضِ بوسه های تو بود
چو فرشی از عطشِ بوسه زیرپای تو بود

سفیر نام تو وقتی سفر کند با باد
همیشه  می وزد از لا به لای گلها باد

همیشه نام تو جاری است در صحاری عشق
هماره با منی ای عطرِ یادگاری عشق!

بدان! به ذهن من ای یادِ سبزِ بودن من!
قلم قناری گنگی است در سرودنِ من

بگو چگونه سراید سراب، دریا را؟
مگر به واژه توان ریخت آبِ دریا را؟

تو ای رسولِ تعهّد، رسالت موعود!
قدومِ مقدمِ پاکت مبارک و مسعود

خدا به دست تو داد، ای سخاوت آگاه!
لوای «اشهد ان اله الا اللّه»

کنون که نبض زمان  در مسیر هستی توست
بگیر دست دلم را، اسیرِ هستی توست

 


1. یا:به ماتمی که کجا شد چو پارسال آتش؟

 

غلامرضا شکوهی

  • متولد:
  • محل تولد: تربت جام
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.