زندگی در کوچه های شام، گویی مرده بود
شهر، دشت زوزه ی سگ های تیپا خورده بود
خسته، روی شانه ی دیوارِ شب، گل های اشک
زیر آوار سموم زیستن، پژمرده بود
«ماه» در گرمای دل ها گرچه می پاشید نور
زیر تیغ غصه ها از زندگی آزرده بود
در گلو، آواز باران داشت، در دل بانگ رعد
ابر، در گهواره ی شب طفل مادر مرده بود
کاش! بر می خواست با جاروی زرد آفتاب
شب که در تابوتِ سردِ کوچه خوابش برده بود
ای بهار جان! که در رگ های امنت عشق ها...
خون گرم زندگی را ارمغان آورده بود
شام، بی آیینه ی روی تو نورانی نبود
نبضِ عشقِ زیستن در بند بندش مرده بود
شهروندانش نشسته در سکوتی مرگبار
آتش دل در تنور سینه ها افسرده بود