باور نمي کرد ذهني، حجم پريشاني اش را
چشمي به غيرت نمي ديد، تصوير باراني اش را
ابري ترين آدمک ها، او را به محبس کشيدند
جز ميله ها حس نکردند، خورشيد پيشاني اش را
خورشيد و آهن به گردن؟ مهتاب و زنجير در پاي؟
ظلمت به چشمش نمي ديد، شب هاي نوراني اش را
ديوار از خط تهي بود، مردم به امّيد ديدار
بر سينه خط مي کشيدند، ايّام زنداني اش را
چشمي که موج عطش را، در غربت ساحل افکند
اي کاش يک لحظه مي ديد، درياي توفاني اش را
وقتي که در چشمه لرزيد، چون بيد اندام سبزش
آيينه ها مي سرودند، سر در گريباني اش را
با ناله اي تلخ و مسموم، در گوش خاموش زندان
زنجير و آهن فرو ريخت، فرياد پنهاني اش را
دل را به آيينه مي برد، با انعکاس صدايش
وقتي که چون چشمه مي خواند، آيات سبحاني اش را
در کام مغرب چو خورشيد، فرياد سرخش فرو خفت
دردا که گوشي نفهميد، گلبانگ انساني اش را