چندان فرو برديم سر در زير پرها
تا پر زديم از يادتان اي همسفرها
جا داشت اي آسوده خاطرها بپرسيد
يکبار هم از حال ما خونين جگرها
لب تشنگاني مانده در بهت کويريم
يا آهواني خسته در کوه و کمرها
اينجاست پيرامونمان صف هاي آتش
آنجاست پيشاپيشمان سيل خطرها
دل هايمان خالي است از شوق سرودن
ما را تهي کردند از آن شور و شرها
اي کاش دل را باز دريابد دعايي
از سينه عطر عشق برخيزد سحرها
با خويش مي گويم اگر مي شد... چه مي شد
امروز بسيارند امّا اين «اگر»ها