ديگر به عشق تازه نشد جان هيچ کس
بالي نزد کبوتر ايمان هيچ کس
گفتيم بذل عشق شود جان ولي نشد
حتي فداي عشق نشد نان هيچ کس
چندان شديم سست که انگار از نخست
محکم نبود رشته ي پيمان هيچ کس
از لطف ابرهاي کريمي که داشتيم!
باران نديد چشم زمستان هيچ کس
از سينه ها بپرس: پريشان کيستيد؟
آواز مي دهند: پريشان هيچ کس
اي دل بيا از اين همه زردي سفر کنيم
ديگر مباش مرغ غزلخوان هيچ کس