در این دفتر همه از هم می آموزند و کسی استاد کسی نیست
دفتر شعر
فدای راه خاندان انّما یرید شد
شبیه قاسم و زهیر و عابس و سعید شد
به روی صفحه ی دلش نوشت عشق و بعد از آن
هر آنچه غیر حس عاشقانه ناپدید شد
چه اشک ها که در نماز شب به پای عشق ریخت
چه شانه های محکمی که چون درخت بید شد
به خواب دیده بود می شود سر از تنش جدا
صدای انفجار آمد و هر آنچه دید،شد
اگرچه غوطه خورد در میان خون سرخ خود
چه خوب رو سفید شد چه خوب رو سفید شد
و کیست او که هر نفس خداست در نگاه او؟
شهید بود از ابتدا که عاقبت شهید شد
20 دی 1399
3
0
یک نیمه از خزانی و یک نیمه از بهار
ترکیب آب و آتشی ای ابر بیقرار
مغرور و سربهزیری و طناز و غمزهریز
سرشاری از طراوت برفاب و آبشار
شیرینی آنقدر که تبم تند میشود
با اینکه از تو تلخ شنیدم هزار بار
از گردباد خسته و دنیاگریز من
در خاطر تو هیچ نمانده است جز غبار
با اینکه باوفاکُش و ناکسبرآوری
با اینکه بیملاحظهای مثل روزگار
با عشق تو برابر مرگ ایستادهام
مثل گیاه سرزده از قلب شورهزار
یا لحظهای بخند که دیوانهتر شوم
یا اخم کن به تلخی و دیوانهام گذار...
مجید عزیزی
15 دی 1399
3
0
#چهارپاره_عاشقانه
#حنظله_ربانی
خنده ات قند ، مثل طنز عبید
گریه ات ، شور شروه ی فایز
غرق شیرینی اند لب هایت
چون غزل های سعدی و حافظ
بیتی از بیدل است یا صائب
اوج نازک خیالی و رندی است
خال پیشانی تو می گوید
ابروان تو سبکشان هندی است
دم آغوش تو کماکان گرم
مثل دیوان شمس مولاناست
مژه های بلند و کوتاهت
نوتر از شعر حضرت نیماست
دست و پایت چهار مصرع ناب...
رو کن آن بهترین رباعی را
شعر خیام من ! برقص و بکوب
بزن آن ضربه ی نهایی را
پشت دریای آبی چشمت
آرمانشهر سبز سهراب است
موی تو مثل شاهنامه چقدر
داستانش بلند و جذّاب است !
ید بیضایی ات که ظاهر شد
صبح از بام آبرو افتاد
دلم از دیدن سپید تنت
یاد آثار شاملو افتاد
پری خوب من ! پذیرا باش
که لبم شاعری هنرمند است
سمت شهر لب تو می آید
جامی ام راهی سمرقند است
غم به قلبم هجوم آورده
دست من را بگیر و حامی باش
با همین خمسه –پنج انگشتت-
بهترین نیروی نظامی باش
« از سیاهی چرا هراسیدن »
تا نگاهت فروغ راه من است ؟
بنشان بر لبانت آری را
« آری آغاز دوست داشتن است »
با من ِ "سایه" تا به کی تن تو
قصد دارد بی اعتنا باشد
تن تو میهن من است ، نخواه
دستم از میهنم جدا باشد
با تو هر شب کنار می آیم
تا تو هر شب کنار من باشی
یار دلخواه شهر آغوشم
می شود شهریار من باشی ؟
خواندن تو چقدر می چسید !
بی جهت نیست بهترین منی
تو خودت یک تنه ، به تنهایی
ادبیات سرزمین منی
حنظله ربانی
01 دی 1399
2
0
ای کاش طلوع نوررا می دیدیم
هنگامه شوق و شوررا می دیدیم
دورکعت عشق، جمعه ،پشت سر او
میعاد خوش ظهور را می دیدیم
21 آذر 1399
5
0
آئینه عشــــق عاشقان ادرکنی
امیـــد همــــه جهانیان ادرکنی
کرده است دلم هوای دیدار تورا
یا مهدی صاحب الزمان(عج) ادرکنی
07 آذر 1399
8
0
با رودی از رؤیا روان در بستر شب
بر خواهش هر شعلهای خاکستر شب
در طرح دلگیر پتو، بر تختهسنگی
افکنده اینک پنجه بر خالی، پلنگی
آویخته بر سینهی دیوار، قابی
برخاست روزی از سر سنگی، عقابی
آغوش وهمی ماه را در بر کشیده
تا قلهای، بال خیالی پر کشیده
ای نعرهها، این بیصدا پژواک تا چند؟
ای بالها، تا چند این پرواز در بند؟
از کورهراه نقشها، بیشمع و فانوس
تا متن رؤیا رفتم و تا قعر کابوس
پیچد طنین نعرهای در درهی خواب
چرخد نگاهی تیزبین بر درهی خواب
پرّد پلنگی امشب از آشفته خوابی
از قاب بیرون میزند فردا عقابی
02 آذر 1399
4
0
تا یاد تو درون دلم خانه کرده است
بخت مرا به پنجه غم شانه کرده است
گیسو گره بزن بت دیرین که از ازل
ما را خمار چشم تو دیوانه کرده است
عاشق کش است خنده ی معشوق مست ما
شمع است، قصد خرمن پروانه کرده است
زاهد بگو قبول به درگاه حق رسید
هر رکعتی که روی به میخانه کرده است
بختش بلند آن که در این شامگاه هجر
جان را فدای طره ی جانانه کرده است
جانا خیال روی تو در دل نهفته است
گنجی است خانه در دل ویرانه کرده است
21 آبان 1399
3
0
العجل یامولانا یا صاحب الزمان (عج)
گهی ییلاق و گه قشلاق گردُم
پی ات با این دل مشتاق گردُم
ببویم لحظه ای تا عطر نابت
گل نرگس همه آفاق گردُم
18 آبان 1399
9
0
ماه بی بدیل(میلاد حضرت محمد ص)
فقط به برکت تو طاق عرش پرپا شد
زمین طفیل تو گردیده فرش پیدا شد
خدا برای تجلِّی اراده ای فرمود
که در وجود تو دُر دانه اش مهیا شد
امین آمنه! خورشید شهر ایمانی
شکوه آینه ها در حریم یزدانی
رسیده مژده احمد به سینه موسی
نهاده عِیسیِ مریم سر مسلمانی
خبر رسیده که استاد جبرئیل آمد
امید خضر نبی یاور خلیل آمد
برای رَستن انسان ز دام اهریمن
فروغ لطف و صفا ماه بی بدیل آمد
دگر زمان ابوجهل و رهروانش نیست
زمان ابرهه و فیل و نوکرانش نیست
کنون نشانه ابلیس بی شرف امروز
به غیر بی ادبی لق لق زبانش نیست
اگرچه مدعی صلح در جهان هستند
بفکر خوب و بد حال این و آن هستند
چرا ز نام هلوکاست می کنند وحشت
کنون که حامی آزادی بیان هستتد
منافقان زمان یار دشمنان شده اند
اسیر ثروت و مفتون ناکسان شده اند
مرید و همدل صهیون به اوج نامردی
به پشت پرده تزویر خود نهان شده اند
به ذات پاک تو هرگز خلل نخواهد شد
که مثل دین تو خیرالعمل نخواهد شد
برای چشم جهانبین وارثان زمین
بجز کلام تو ضرب المثل نخواهد شد
09 آبان 1399
4
0
در شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
یک نفر در غربت زندان گرفتار است یابن العسکری
پای در زنجیر و محو دیدن یار است یابن العسکری
ای طبیب حاذق دلخستگان در گوشه ای از سامرا
سرور آزاده ای از درد سرشار است یابن العسکری
در جوانی زندگانی را به پایان می رساند با ستم
سینه اش لبربز رمز و راز و اسرارست یابن العسکری
آرزو دارد ببیند چهره ات را ای عزیز فاطمه
امشبی را تا سحر هشیار و بیدارست یابن العسکری
خون جگر گردیده با زهر هلاهل رهنمای شیعبان
خرمنی از شعله و آه شرر بار است یابن العسکری
خون دل از دیده می ریزد به یاد سرور لب تشنگان
گاه مجنون ابوالفضل علمدار است یابن العسکری
کربلا و کوفه آتش می زند جان و دلش را چون بقیع
گاه گریان از در و دیوار و مسمار است یابن العسکری
کاش می شد جان بابایت بیایی همره آدینه ای
بیدلان را در حضورت حرف بسیارست یابن العسکری
04 آبان 1399
4
0
حسین من، شه لب تشنگان در بر من، دم دیگر بمان
تو میروی، چه كند زینب ات خواهر تو، به فدای سرت
بعد تو بال و پر من بشكند سنگ عدویت سر من بشكند
قتلگه و ،تیغ تیز و خجر شمر لعین، لشگری ستمگر
تیر و سنان، بدرد پیكرت خون جگر از، غم تو مادرت
برسر نی راس تو غوغا كند رحم خدا با دل زهرا كند
حسین من، میر و سالار من قرار این، دل خونبار من
بعد تو و، غضب ساربان كودك جا، مانده از كاروان
كشتی و نوح ودل دریا تویی نور امید همه دنیا تویی
چه سازم ای، دل و دلار من ولیّ من، شه من یار من
نظاره كن، به من و محمل ام برادرم، ای امید لم
علت عاشق شدن زینبی موجب لایق شدن زینبی
بی تو چسان، روم از قتلگه رو بكنم، سوی این خیمه گه
روز و شب از، پی ات نازنین می دوم و، میخورم بر زمین
تا كه ببینم رخ نیكوی تو فدای پیشانی و ابروی تو
28 مهر 1399
4
0
نباید این جهان زندان انسان می شد اما شد
تمام عمر صرف لقمه ای نان می شد اما شد
نباید تیره می شد روزگارِ بخت این مردم
شب نامردمانْ راحت چراغان می شد اما شد
نباید عشق درگیر هوس می شد ولیکن شد
نباید چاه جای ِماه کنعان می شد اما شد
شغادان دام گستردند در راه جوانمردی
نباید خدعه سهم پهلوانان می شد اما شد
کمان ِعشق و تارِ دل، به هم پیوسته رامشگر
نباید حاصلش رنج فراوان می شد اما شد!
( رضا محمدصالحی)
08 مهر 1399
3
0
بسمه تعالی
داغ خورشیدست یا غم ، پای در عالم نهاد ؟
چشمه ی هر چشم را در حلقه ی ماتم نهاد
می تراود اشک هر دم از میان چشم ها
داغ جانسوز ست که در سینه ی آدم نهاد
عندلیب عشق در این بوستان خاموش شد
باغبان خون گریه کرد و روی گل شبنم نهاد
خشم شمشیر ست این یا شوکران شام مرگ ؟
آنچه ماتم در دل پیغمبر (ص) اعظم نهاد
چیست این فریـــاد در خورشید روز واقعه
این چنین غم های عالم را به روی هم نهاد
تشنه می سازد فرات قهر را در دشت خون
از صفا تا مروه آن که چشمه ی زمزم نهاد
زخم های کهنه ی تاریخ بر جا مانده را
در دل روز دهم با راز خون مرهم نهاد
عشق را دیدم که سر از تن جدا افتاده بود
دست را دیدم که در دشت بلا پرچم نهاد
پای تا بگذاشت در راه حریم عاشقی
پایه های مِهر را در کربلا محکم نهاد
چشم هر آیینه را در قتلگاه عشق شست
در جهان بالاتر از خورشید ، جام جم نهاد
30 شهریور 1399
3
0
يادمان رفت بپرسيم كه نام تو چه بود
اينچنين شاد و دلآرام، مرام تو چه بود
بيهوا دل به همان قصه اول داديم
بخت جا مانده در آيينهي خام تو چه بود
دگران آمد و رفتند و خمار تو به جاست
طعم موجود در اين بادهي جام تو چه بود
هرچه رفتيم به پايان تو چشمي نرسيد
جان من! فاش بگو تا كه مقام تو چه بود...
من به سكرآوري چشم تو ايمانم هست
راز اين مستي بياجر و مدام تو چه بود
اين همه شور، حضور تو به پا كرد و دريغ-
يادمان رفت بپرسيم كه نام تو چه بود
26 شهریور 1399
3
0
دُر دانه
در شب ویرانه خوابش برده بود
عشق بابا صبر و تابش برده بود
هر نفس غرق از نگاه عشق بود
خرمن پر سوز و آه عشق بود
گرم سودای خیال خویش بود
ساکن شهر محال خویش بود
گفتگو می کرد با بابای خود
عقده وا می کرد از رویای خود
کای پدر آغوش خود را باز کن
لحظه هائی دخترت را ناز کن
یک دو روزی تا ندیدم روی تو
سر گرفتم از سر بازوی تو
آن چنان دلتنگ دیدارت شدم
عمه می داند که بیمارت شدم
آمدی امشب که مهمانم شوی
جان من بودی و جانانم شوی
◇◇◇
ناگهان از خواب خود بیدار شد
شاهد تنهای شام تار شد
وای بر من پس چه شد بابا من
پرتو خورشید بی همتای من
عمه عمه از چه بابا رفته است؟
در برش بودم کز اینجا رفته است
کاش با خود دخترش را برده بود
شبچراع و گوهرش را برده بود
گر نیاید پیش ما آن نازنین
بر نمی دارم سر از روی زمین
◇◇◇
گریه هایش شعله بر پا کرده بود
عقده را از هر دلی وا کرده بود
شام را شامی پر از غم کرده بود
هر دلی را غرق ماتم کرده بود
ناله را تا آسمان ها برده بود
شیونی تا بیکران ها برده بود
نغمه های جانگداز و غم فزا
پرده بر می داشت از این ماجرا
تا خبر آمد به دیوار ستم
کای خرابت باد بازار ستم
دختری از اهل بیت بوتراب
دل نمی گیرد دگر از مهر باب
شام تاری مانده و دُر دانه ای
شیون و آه است و یک ویرانه ای
ناله هایش هر دلی را سوخته
آتشی از درد و غم افروخته
◇◇◇
لوح پیغام ستم را باز کرد
اینچنین بر ناکسان ابراز کرد
کودکست این دختر بی صبر و تاب
گریه اش را می دهم امشب جواب
روی نیزه از حسین سر مانده است
شاید این سر بهر دختر مانده است
در میان تشت این سر دیدنی است
این سر و چشمان دختر دیدنی است
سر اگر بر روی دامانش نهید
مژدها بر قلب سوزانش نهید
◇◇◇
بیرقی از کینه ها افراشتند
از نوک سرنیزه سر برداشتتد
تشت زر بود و درونش آفتاب
وا نهادندش به دخت بوتراب
وای بر زینب طبق را بر گرفت
پیش چشم خسته دختر گرفت
کای فدایت عمه، این از آن توست
داروی درد تو و درمان توست
گفت ای عمه پدر° ما را بس است
غیر از او چیز دگر ما را بس است
این طَبق ما را نمی آید به کار
مژده ای از سوی بابایم بیار
گفت: فرزند برادر صبر کن
صبر کردی بار دیگر صبر کن
این همان گنج نهان دلبری است
در میان این طبق گویا سری است
این همه بود و نبود زینب است
آیه و ذکر و سجود زینب ایست
باز کن سرپوش این پیمانه را
تا ببینی صورت جانانه را
◇◇◇
دستهای کوچکش لرزیده بود
از طَبق سرپوش ها را چیده بود
یک دو گامی دور شد از تشت زر
خیره شد چشمان او باری دگر
ناگهان سر را به دستانش گرفت
در بغل بر روی دامانش گرفت
بوسه می زد سر به دار عشق را
شانه می زد زلف یار عشق را
ای پدر امشب مرا مهمان شدی
بر تمام دردها درمان شدی
آمدی تا مرهم غم ها شوی
التیام زخم ماتم ها شوی
بعد از این جان من و چشمان تو
بعد از این عشق من و پیمان تو
جان به جانان می دهم بابای من
با تو تاوان می دهم بابای من
21 شهریور 1399
5
0
سبزم اما حیف... چون دیگر بهارت نیستم
من دگر آن ماه در شب های تارت نیستم
'روز برفی و من و قهوه ، هوایی دلنشین
کاش برگردی ، ببینی در کنارت نیستم
خانه ای ابری بَنا شد در دلم با رفتنت
عاشقت بودم ولی حالا دچارت نیستم
در همه عمرت شعارت بود، دائم با منی
بس کن از من دور شو دیگر شکارت نیستم
خسته از دیروز و امروز خودم هستم ولی
لحظه ای هم بعد از این در انتظارت نیستم
"بعداز این در خواب هم دیگر نمی بینی مرا"
می روم از خاطرت ، دل بی قرارت نیستم
#یاسررشیدپور
07 شهریور 1399
6
0
غدیر خم
بقای دین و ایمان را ولایت با علی باشد
نبوت گرچه کامل شد امامت با علی باشد
برسم مژدگانی جبرئیل از عرش می گوید
اساس دین و ایمان تا قیامت با علی باشد
الا یا مصطفی دستور دادار جهان این است
قیام ات با علی بود و پیامت با علی باشد
به نزد حج گزاران آخرین فصل رسالت را
چنان برگو که فحوای کلامت با علی باشد
شراب چشمه رحمت ز دستان تو می جوشد
به کام جرعه نوشان شهد جامت با علی باشد
بگو با جمع خوبان در غدیر خم وصیت را
که بعد از تو به دین حق تمامت با علی باشد
الا ای حاجی برگشته از احرام کوی دوست
دعای سینه سوز صبح و شامت با علی باشد
اگر در منزل جانان طواف کعبه می کردی
کنون معیارِ آئین و مقام ات با علی باشد
17 مرداد 1399
7
0
آفتاب از پشت کوه آمد هدیً للمتقین
می روم نعنا و آویشن بچینم از میلین*
باز آب از چشمه آوردم بیا دستی بشوی
باز چای تازه دم کن زندگی یعنی همین
عشق در این خانه هردم دارد اسم تازه ای
ماه بانو، حاج خانم، ام احمد، نازنین
حبذا قندان خالی
-از کمین بچه ها-
مرحبا شامی که تو سوزانده باشی آفرین
زندگی یعنی دو قطره اشک روضه روز عقد
عکس لبخند من و تو لای دیوان حزین
روی پایت کودکی خوابیده باشد؛ تا سحر
هی بخوانی: زینت دوش نبی روی زمین...
بگذرد عمر و ببینی یک به یک قد می کشند
آرزوهایت کنار سفره ی ام البنین
عشق یعنی پرزهای چادر چل سالگی
عشق یعنی وصله های کوله بار اربعین
::
باز هم شکر خدا نان و نمک در سفره هست
عمر شیرین است با عشق امیرالمومنین
(میلین: نام چشمه ای کوهستانی در طالقان)
خرداد 99
10 مرداد 1399
15
1
بنام خدا
از گوشه ی چادر تو شب بارید و
تابید رخت به صورت خورشید و
شعر از سر ابروی تو بر عشق چکید
حافظ غزلی ز چشم تو میچید و
گل خانه ی آغوش تو باغ عدن است
پر گل تر از این چمن نخواهی دید و
کافیست قیاس تو و خوبان جهان
خواهند همه به غیر تو خندید و
با چشم همه نشان تو را میدادند
هرکس که ز عشق واقعی پرسید و
از زلزله ی بم به مراتب بدتر
از دیدن روی تو دلم لرزید و
دستم به قلم نشست و او بر کاغذ
در وصف تو یک شعر نو آغازید و
گفتست تبارک الله به خود بعد از تو
این راز به نشنیده نگه دارید و
مابین ملائک سر تو دعوا شد
آشوبه ی عرش هی نمیخوابید و
گفتند زمین مسکن آنها باشد
آدم ز درخت فتنه سیبی چید و
از عشق تو این زمین تا به ابد
دیوانه شد و به دور خود چرخید و
یک بار خودت را که نشانش دادی
بلبل همه ی عمر فقط نالید و
یک موی تو گم شد، سر آن
انواع بشر همیشه میجنگید و
چادر به کمر ببند و با من تو بمان
در قلب خودت راه نده تردید و
یک عمر برایت نگران است دلم
همراه دلم زهره و هم ناهید و
این عشق مقدسست، زیرا که خدا
بر دفتر شعر من غزل پاشید و...
.
.
.
گیریم که یک حرف خصوصی دارم
از جان من و شعر چه میخواهید و؟
#احسان_اسکندری
04 مرداد 1399
2
0
یک بار زنده بوده و صد بار مرده ایم
در این قمار، بعد تو چیزی نبرده ایم
مجنون بدون جلوه ی لیلا کجا رود؟
از زندگی، بدون تو ما هیچ برده ایم
زخمم عمیق! مرهم قلبم سخن بگو!
دشمن نبود، زخم دل از دوست خورده ایم
گیسوی تو رها و دل باد رفته است
در دست باد زلف تو، حسرت شمرده ایم
پروانه وار، شعله ی عشقت مرا گرفت
حالا بسوز شعله که ما جان سپرده ایم
مویم سفید شد، نرسیدم به کوی دوست
از کوی دوست رانده و سیبی نخورده ایم
طهورا جربان
03 مرداد 1399
4
0