زیر آسمان
زیر بارشی وسیع، از هجوم بمبها
زیر بار سقف خانهها
زیر بارها شکنجهی فجیع؛
زیر چکمههای سنگدلترینِ سنگها؛
روبهروی چشمهای کور این جهان
لحظههای شاد کودکانه را
قتل عام میکنند...
سمت دیگر زمین
غربِ غرق در غروبِ غیرت و شرف
در کنار نقشههای شوم؛
سالهاست،
مثل یک مترسک اسیر
پیر و ناتوان نشسته است
نه! به خوابِ مرگ رفته است؛
ای جهان!
ما اگرچه روبهروی تیربارهای پیشرفتهایم
لحظهای
زیر بارِ تیربارها نرفتهایم
پیش رفتهایم...
ما
لشکر بدون مرز
در کنار غزهی همیشه سبز
پشت این نوار زنده و غیور
هوشیار
پُر امید و پرتوان
مثل کوه استوار
ایستادهایم...
13
0
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
خلاف گوشهنشینان و عافیتطلبان
تو در میانهی میدان کارزار بایست!
نه مثل قایق فرسودهای کناره بگیر
نه مثل طفل هراسیدهای کنار بایست!
در این زمانهی بدنام ناجوانمردی
به نام نامی مردان روزگار بایست!
بس است اینکه به آه و به ناله در همه عمر
به انتظار«نشستی»، به انتظار «بایست»!
67
0
5
سزايم بود اگر از دست دادم آسمانم را
که من با دستهای خود شکستم نردبانم را
دلم از حرف لبریز و زبانم از لغت خالی
نمیدانم بگویم یا نگویم داستانم را
پريدم بى هوا روزى براى دانه اى گندم
ولی افسوس گم کردم مسیر آشیانم را
شکست آخر پر و بالم پریشان است احوالم
بُریده درد جانسوز پشيمانی امانم را
پرشیانم پریشانم به قلب خسته برگردان
الهی بالحسین بالحسین آرام جانم را
بهشتم را كليدى بود و گم شد در فراموشی
ولی شکر خدا دارم مفاتیح الجنانم را
اگرچه بالهایم را گرفته آتش عصيان
ولی هرگز نخواهم برد از یاد آسمانم را
نوازش هاى خود را برمگیر از من، بزرگى كن
خراشيدم اگر چه گاه دست باغبانم را
هلال ماه، دعوت نامه ی عشق است مي دانم
چرا که مي شناسم دست خط ميزبانم را
59
0
5
کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید
کسی که می شناسد جد او را، خوب می داند
که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید
همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید
همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و هجری
نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید
جهان می ایستد با هرچه دارد روبه روی او
زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید
ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید
بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها
برای بیعت با او نمی آیند می آید
برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید
70
0
5
شوق حضور، پیرهن گل دریده است
عالم نگارخانه ی رنگ پریده است
باد بهار لاله برآورده از زمین
یا از عبور ما به زمین خون چکیده است؟
دریا به شور وحشت خود موج می زند
یا اضطراب ماست که موج آفریده است
مستوره ی وجود به بوی لقای ما
عریان میان کوه و بیابان دویده است
جز ما در این ستمکده ی ابتلا کجاست
آن کس که بار هستی خود را کشیده است
تصدیق این گزاره سرِ دار می کند
تحقیق این قضیه گلوی بریده است
دیدی مرا که جامه ی یوسف کشیده ام
یوسف نگر که جامه ی صبرم دریده است
43
0
تو مطلع یک هوای تازه تداوم یک مسیر بودی
روایت دل سپردن ما به وعده ای ناگزیر بودی
تجسم سادگی، صداقت، خلوص، آرامش استقامت
به دیده ی انتظار ملت تو چشمه ای در کویر بودی
شبیه دریا پر از تلاطم شبیه صحرا پر از تکلم
شبیه توفان شبیه باران، شبیه...نه... بی نظیر بودی
تو خاکی و همنشین مردم تو اعتماد و یقین مردم
امید مردم امین مردم امیر بودی کبیر بودی
نگاهت از اشک روضه ها تر ز چشمه ی روضه ی رضا تر
ز مرز جغرافیا فراتر نگاهبانی بصیر بودی
تو سوختی در خودت بدان سان که خانه ی من شود گلستان
به مهر خورشید در خراسان چقدر روشن ضمیر بودی
تو زنده ای زنده و نمیرا که با نگاه صبور و گیرا
شکایت هر که را پذیرا که خستگی ناپذیر بودی
صبورمردا غیور مردا دلیل امروز و راه فردا
نمادی از سربلندی آری که قله ای سربه زیر بودی
چقدر سید فروتنی تو بمان که سرباز میهنی تو
چه زود بی تاب رفتنی تو چه زود، ای کاش دیر بودی
41
0
افتخار ماست بابا
چون که او یک خوشنویس است
خط او بسیار زیبا
تابلوهایش نفیس است
می شود گرم نوشتن
توی خانه گاه و بیگاه
با قلم نی روی کاغذ
می نویسد قل هو الله
آن قلم نی را به نرمی
می زند توی مرکب
دست های مهربانش
می دهد بوی مرکب
او وضو می گیرد اول
بعد قرآن می نویسد
گاه نستعلیق گاهی
نسخ و ریحان می نویسد
موقع تحریر گاهی
چشم او از اشک خیس است
افتخار ماست بابا
چون که او یک خوشنویس است
35
0
مسیر عشق اگر سخت یا که هموار است
طریق و مبدا و مقصد در این سفر یار است
حساب خستگی راه را مکن هرگز
قدم قدم همه را فاطمه خریدار است
به شوق بوسه بر آن خاک صبر جاده کم است
ولی تحمل زوّار یار بسیار است
بیا به موکب صحرانشین دریادل
که خالی است ولی از امید سرشار است
بگیر حاجت از این دست پینه بسته ی پیر
که کار دست همین مردم گرفتار است
شبانه جانب خورشید راهی اند همه
چرغ روشن مشایه اشک زوار است
ورای رنگ و زبان همدلند و همراهند
چرا که عشق در این کاروان جلودار است
روانه است اگر پیر پابه پای جوان
عصای مردم افتاده شوق دیدار است
نه راه دور و نه پای پیاده و نه عطش
فراق کرب و بلای حسین دشوار است
جواب آنکه به محشر حساب ما با کیست؟
قیامتی ست که در کربلا پدیدار است
قرار این همه پرچم به دوش آخر سر
ورودی حرم حضرت علمدار است
30
0
بخند این اشک ها از چشمه ی تسنیم می آید
بهاری دارد از آینده ی تقویم می آید
درون دشت هایت گل به گل امّید روییده
صدای سوره ی اسراست از بیسیم می آید؟
جهان در انتظار جلوه ی آن خاتم سرخ است
سلیمانی به قصد محو این دژخیم می آید
نترس از قدرت فرعون او را آب خواهد برد
به استقبال موسی نیل با تعظیم می آید
صدای رعشه را بر قامت بت ها نمی بینی؟
صدا آری صدای پای ابراهیم می آید
به پا خیزید ای آیینه ها آیینه تر باشید
همان ماهی که از زیبایی اش گفتیم می آید
کبوترهای صحن قدس را از دور می بینم
چقدر آواز آزادی به این اقلیم می آید
57
0
5
در سینه سور و سات غم برقرار دارم
جانی چو شمع تا صبح شب زنده دار دارم
آه ای شهاب ثاقب عمری ست در مسیرت
بر راه مانده چشمی اخترشمار دارم
یاقوتِ دسته دسته پیوسته نه گسسته
دل نه، به خون نشسته باغ انار دارم
در حیرتم دلیلِ خوف و رجای من باش
در دیده اشک و قلبی امّیدوار دارم
چون دانه در دل خاک سینه دریده صد جاک
دیده به راه ابری باران نگار دارم
باران تو آسمان تو هر سو کران کران تو
در سینه آه گویی آیینه زار دارم
ای بامداد روشن چون شمع پیش پایت
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
در دست خوشه ای مست از شعر نغز پروین
بر لب شکوه شعری از شهریار دارم
در سر هوای ایران در دل نوای تبریز
ارگم که در حوادث دل استوار دارم
جز آرزوی وصلت در دل تعلقی نیست
سروم که در خزان نیز رنگ بهار دارم
شیرین تر از عسل شد جان مایه ی غزل شد
شکر خدا که از دوست این یادگار دارم
34
0
لبخند سرخ باغ انار است مادرم
عاشق ترین همیشه بهار است مادرم
گرمای خانه است و همه خانواده را
عمری ست محور است و مدار است مادرم
::
همراه با تمام فراز و فرودها
در حرکتند یکسره امواج رودها
در حرکتند کوه و کوریر و فراری اند
از رخوت عدم همه ی باوجودها
شوق شروع تازه سرازیر می کند
خورشید را به سمت زمین صبح زودها
جشن تولدی ست به هر گوشه ی جهان
هر لحظه با حضور جدیدالورودها
هر سنگ ریزه ای که سر راه زندگی ست
پاگرد پله ای ست برای صعودها
49
0
همسرم، بهترین نوع بشر
شعبه رسمی جمال قمر
ای که در کل عرصهها هستی
از تمام زنان طایفه سر
تحت لیسانس ابروان تواند
مجتمعهای چاقو و خنجر
هست یک نیمروی ساده ی تو
از فسنجان سایرین برتر
ای که شوفاژهای بیمانند
به تَف دستهات رشک برند
چشم و سیما و مو و ابرویت
قهوه و شیر و آبشار و کمند
از میان هزار مورد خاص
تو شدی در نگاه بنده پسند
قند خونم اگرچه بد بالاست
ای لبان تو قند، باز بخند
بعد از این حرف های عشقی طور
خواهشی دارم از تو ای دلبند
همسرم چون غزال کرد جهش
تا ببیند که چیست این خواهش
وقت آن است تا که تعداد
ما رود رو به سوی افزایش
بچه هایی بیاوریم همه
اهل علم و کیاست و ورزش
دخترانی شبیه تهمینه
پسرانی شبیه گیل گَمش
مثل تو با وفا و خوش سیما
مثل من باوقار و نیک منش
نیست تعداد آن مهم اصلاَ
یک، دو، سه، چار، پنج حتی شش
بچه ها شعرهای ما هستند
همه تلفیق جوشش و کوشش
بشکنند این سکوت ممتد را
تا بیاید به نبض خانه تپش
به وجود تو افتخار کنند
به تبسم مرا دچار کنند
مثل تو خوش سلیقه باشند و
همسری خوب اختیار کنند
نوه ها گل به گل بیایند و
فصل این خانه را بهار کنند
روزهای غبارآگین را
بتکانند و نونوار کنند
چون به دست زمانه پیر شدم
جای من مثل شیر کار کنند
بعد صد سال هم زبانم لال
فکر ختم و گل مزار کنند
همسرم گفت مرد خانه ی من!
ای نگهبان آشیانه یمن
ای که هنگام چرخ در بازار
جیب تو می شود خزانه ی من
ای که خرّوپف خوش آهنگت
هست دلکش ترین ترانه ی من
ونگه ی بچه را دگر نچپان
توی خواب خوش شبانه ی من
بار این کار سخت را نگذار
بار دیگر به روی شانه ی من
در همین گیرودار که دلدار
غرق شد در میانه ی گفتار
بعد آهنگ انجز وعده
نطق فرمود مجری اخبار
در نخستین گزارش خود گفت
طبق اعلام مرکز آمار
طی ده بیست سال آینده
چون قشون رمنده ی تاتار
می رسد لشکر کهنسالی
از چپ و راست از در و دیوار
آنچنان پیر می شود کشور
که پس از برف دی درخت چنار
الغرض وضع می شود ناجور
ای جوانان مملکت هشدار
باید ایران ما جوان بشود
سیل زاد و ولد روان بشود
وای اگر این بهار پامالِ
یورش ارتش خزان بشود
قبل از آنکه تومور پیری
در تن جمعیت عیان بشود
قبل از آنی که این دیار کهن
گربه ای پیر و ناتوان بشود
دست در دست هم دهیم به مهر
تا دوباره وطن جوان بشود
بعد پخش گزارش ماضی
همسرم شد به این مهم راضی
99
1
5
ذوق مرا کودکی که دست تکان داد
روح دوباره دمید و شوق بیان داد
برجک سرباز را که دید از آن دور
دست تکان داد و باز دست تکان داد
دست تکان دادم از دریچه ی برجک
اسلحه ام را به روی دوش نشان داد
اسلحه ات واقعی ست؟ گفتمش آری
قهقهه زد پاسخم به او هیجان داد
در دل خود گفتم ای جوانه در این خاک
تا تو بخندی وطن چقدر جوان داد
تا تو به آسودگی شبانه بخوابی
چند چمن لاله روز واقعه جان داد
دست تکان داد و گفت خسته نباشی
پای من این خسته را دوباره توان داد
داد تکانی مرا و با لب خندان
دور شد آن کودکی که دست تکان داد
دور شد آن کودک و به وقت محبت
رفت مؤذن سر مناره اذان داد
36
0
سپس روز از نفس افتاد و راوی گفت آوای اذان پیچید
صدا، آری، صدای زخمی زن در گلوی آسمان پیچید
صدا، امّا صدایی چون صدای غربت مولا که راوی گفت:
طنین خطبهاش انگار در صفّین و گوش نهروان پیچید
نفسها حبس شد در سینه، خم شد شانههای زیر بار شرم
صدا تا در سکوت سربی و سنگین زنگ اشتران پیچید
و امّا بعد» با انگشت، سویی را نشان میداد و راوی گفت: :
که از آن سو چه بوی سیب سرخی در مشام کاروان پیچید!
الا! سرهای در پستوی دکّانهای بیعاری به خود سرگرم!
که باری با شما سودای زر طوماری از سود و زیان پیچید
شمایان! با شمایم! «سایه - مردان» شراب و شعر و شمشیر! آی!
که نقل ننگتان هفتاد منزل در دهان این و آن پیچید
بپرس آیا کجا بودید وقتی رود رود آب... راوی گفت:
«شنیدم؟ یا که دیدم؟» مثل دود آه من تا بی کران پیچید؟
کجا بودید وقتی شیهۀ خونین آن اسب غیور از دور
میان دشنۀ دشنام و تیر طعنه و زخمزبان پیچید؟
خبر؛ آن دستهای روی خاک افتادۀ چون پیچک سروی ست
که دور از آب، دور ساقۀ تنهای دست باغبان پیچید
خبر؛ آری، خبر ماییم در زنجیر و راه، این راه ناهموار
که با هر پیچ و خم وادی به وادی پا به پای ساربان پیچید
نمیجنبید آب از آب، راوی گفت و شب شطّ علیلی بود
شبی که داغ، با هر واژه دردی تازه شد، در استخوان پیچید
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری [همچنان از کی؟]
که روی منبر نی، صوت قرآن در سکوت روضه خوان پیچید
چه بود این؟ این صدای گریۀ من بود؟ در من گریه میکرد ابر؟
که بود این؟ آی! راوی! او که نامش روضه شد در داستان پیچید؟
27
0
دخترک تا همین دو ثانیه پیش
خانهای داشت، سرپناهی داشت
دخترک تا همین دو ثانیه پیش
پدری داشت، تکیهگاهی داشت
دخترک تا همین دو ثانیه پیش
مادر چندتا عروسک بود
غصه ناگاه قد کشید در او
گرچه دختر هنوز کوچک بود
داشت دم می کشید روی اجاق
لحظه ای قبل چای عصرانه
لحظه ای بعد قوری سرخی
زیر آوار آشپزخانه
زندگی تا همین دو ثانیه پیش
خوبتر بود رنگ دیگر داشت
خانه یک لحظه قبل زیبا بود
خانه یک لحظه قبل مادر داشت
دخترک بُهت سربهزیری شد
که فقط بیصدا تماشا کرد
هر قدَر گشت بین آن آوار
باز آوار تازه پیدا کرد
پدر او همین دو ثانیه پیش
تازه وا کرده بود قرآن را
حال میآمد از دل آوار
صوت محزون سورهی اسرا
دخترک یک نهال زیتون شد
ریشه زد در حیاط آن خانه
سایه انداخت بر تمامی شهر
قد کشید از میان ویرانه
بر لبش آیهی توکل داشت
چشمهایش اگرچه غمگین بود
خانهاش را گرفت در آغوش
نام آن دخترک فلسطین بود
63
0
3.67
تجلی کرده از هر سو جمال کبریا اینجا
کجا رفتی پی دیدار حق ای دل بیا اینجا
نگاهی بر ضریح او حجاب از دیده بردارد
خدا را دیده اند اهل حقایق بارها اینجا
ز آدم تا به خاتم را در این درگاه می بینی
که مهمان ولی الله هستند انبیا اینجا
میان صحن او می گردم و با خویش می گویم
بهشت اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا
دل خورشید هم از سایه ایوان او گرم است
پناه آورده چون طفلی تمام ماسوا اینجا
حریمش جلوه ی لاتقنطوا من رحمةالله است
که حتی خوف می آید به امّید رجا اینجا
چنان بوی غنا آید ز کشکول گدایانش
گدایی از گدایانش نمایند اغنیا اینجا
نه تنها از غم دنیا شود فارغ در این درگاه
که زائر می شود از خویش هم حتی رها اینجا
چنان احسانِ او بی حدّ و بی حصر است ای دل عاصی
که داده راه آن شاه کرم حتی تو را اینجا
57
0
نخست خلوت حق بود و بی زمانی محض
حریم حضرت معبود و بی نشانی محض
فلک نبود، فراسو نبود، فرش نبود
ملک نبود، هیاهو نبود، عرش نبود
جلیل بود و تجلی نداشت، فاش نبود
قدیم بود، قدیمی که ابتداش نبود
قدیم بود، ولی از قِدم منزّه بود
ز رنگ و انگ وجود و عدم منزّه بود
سراسری که سپهرش «کجا» نبوده و نیست
یگانهای که یکی بود و لایزال یکی است
نه آن یکی که بر او تهمت عدد باشد
یکی که مرتبت وحدتش أحد باشد
کدام سو؟! که به دربار او مسیر نبود
کدام او؟! که سزاوار او ضمیر نبود
محیط بود، مساحت نداشت، رسم نداشت
بسیط بود، علامت نداشت، اسم نداشت
::
اراده کرد که اسمی برای او باشد
اراده کرد که توحید در سبو باشد
خدا خداست، ولی خواست آیهای باشد
که متن ذات نهان را نمایهای باشد
اراده کرد خدا و سپس تکلم کرد
سلام گفت و صدا را پر از ترنّم کرد
حقیقت کلمه نور بود، عریان شد
سلامْ لحظهی انگور بود، عرفان شد
چه عاشقانهی بهتآوری است در تجرید
دمی که نور به اندام نور روح دمید
جلال غیب عیان در جمال ایزد شد
جمال، آینه شد، اسم شد، محمد شد
...
::
سپس در آینه رقصید نوری از کلمه
فلق شکافته شد در ظهوری از کلمه
نسیم عرش فرحبخش و فرّهپوش رسید
صدای زمزمهای آشنا به گوش رسید
صدا تنید به دور قلم، قلم آنگاه
به حسنْ اوّل دفتر نوشت بسم الله
صریر سرخ قلم شروههای لم یزلی است
خدا خداست ولی این صدا صدای علی است
::
چگونه شرح کنم آن حضور کامل را
و از کجا بنویسم ابوالفضائل را
که یک خدا به میان بود و بیشمار علی
هزار آیه فرستاد و هر هزار علی
::
قلم نشست به تذهیب «با»ی بسم الله
سکوت پشت سکوت و نگاه پشت نگاه
کمی گذشت و سرانجام حضرت ایزد
قلم به دست گرفت و به ناز نقشی زد
کنار نقطهی «با» طرح یک صنوبر بود
که روی برگ و برش اسمها مصوّر بود
به جای چهرهی زن رنگ آفتاب کشید
سپس ملاحظهای کرد و در نقاب کشید
::
قلم رسید به هجده قصیدهی غزلی
نگاه فاطمه افتاد در نگاه علی
نگاه فاطمه زیباست، پس تبسم کرد
تبسمی که ملک راه خانه را گم کرد
تبسمی که در او آیههای دهر شکفت
تبسمی که کمی بعد... (بعد خواهم گفت)...
31
0
برخاست به روی بوم خود ماه کشید
بین دو سه نخل حلقه ای چاه کشید
شبگرد همیشگی نیامد سر چاه
نقاش به گریه آمد و آه کشید
::
این تحفه ی من ز وادی لاتخف است
خاکی که مزین به امیر شرف است
از آن همه اشک بر سر چاه همین
یک قطره به جا مانده که درّ نجف است
::
ای نام تو خطبه های طوفاتی ما
ای مایه ی جرآت و رجزخوانی ما
خون تو به خاک این شرافت را داد
تا مهر شود برای پیشانی ما
::
کی غیرت مردانه ی ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد
هر کس که قدم به خاک ما بگذارد
باید سر خویش را به جا بگذارد
::
با آنکه گلوله اش تنم را بوسید
خون زد شتک و پیرهنم را بوسید
آنقدر گلوله بر تن خصم زدم
تا خم شد و خاک وطنم را بوسید
43
0
به این آتشفشان شمعی حقیر از سوختن می گفت
چه حسن انتخابی داشت داغش را به من می گفت
چه پرمعنا سکوتی لب به لب می ساخت دنیا را
اگر هر آدمی اندازه ی فهمش سخن می گفت
نه یعقوب نبی تنها که هستی چشم وا می کرد
اگر آن قصه را عشق از زبان پیرهن می گفت
کسی کی با خیال تخت می خوابید در غفلت
اگر آدم به این دنیا از اول راهزن می گفت
تولد مرگ را در پی ندارد مرگ با او هست
بشر کاش از همان اول به قنداقه کفن می گفت
چه تبعید غریبی ماهی غرق فراموشی
به تنگ خویش این دنیای وانفسا وطن می گفت
78
0
5
به نام او که از آیات او بسیار باید گفت
خدا زنده است، این را اول اخبار باید گفت
خدای انتم الاعلون، وقت نصرت و امداد
خدای وعدههای صادق لایخلف المیعاد
خدا از عمر نوح آینهای همقد ایمان ساخت
همان نوحی که کشتی را به امرش در بیابان ساخت
و ابراهیم در هر امتحان بر او توکل کرد
خدا در آتش نمرود بین شعلهها گُل کرد
خداوندی که از نیل خروشان جاده میسازد
و اعجاز از عصایی پیش پا افتاده میسازد
عزیز مصر، روزی یوسف در چاه افتاده ست
خدای ما خدای لحظههای خارقالعاده ست
به خاک ذلت افتاده ست، پیش او تکبرها
خدای بدر، آن پیروزی دور از تصورها
به صدها جلوه ما آن روح را در کالبد دیدیم
خدای بدر را در عبرت تلخ احد دیدیم
خدا در خط به خط وعدههای راستین پیداست
خدا در ضرب شمشیر امیرالمومنین پیداست
حسین بن علی در قتلگاه او را تماشا کرد
جهان راه خودش را از همان گودال پیدا کرد
فراتر از همه تحلیلها، آری خدایی هست
تماشاچی مباش ای دل، تو را هم کربلایی هست
خدا امروز هم مانند دیروزش خدایی کرد
خدا بود آنکه در تشییع سید خودنمایی کرد
فقط او مرگ را اینگونه در انظار زیبا کرد
خدا در لحظههای آخر سنوار غوغا کرد
خدای حاج قاسم، آن بزرگ روستازاده
همان مردی که با اخلاص دنیا را تکان داده
در آن باران و مه تنها خدا تسکین مردم شد
شبی که تکهای از قلب ما در ورزقان گم شد
خدا حالا رئیسی را به یک حجت بدل کرده ست
چه زیبا پیکرش را پرچم ایران بغل کرده ست
خدا این اشکها را عصر عاشورا سیاسی کرد
یکایک سوگواریهای ما را هم حماسی کرد
خدا با ماست، او اینجاست، هم مقصود، هم راه است
همیشه نصرتش در باور ان تنصروا لله است
خدا در غزه افشا کرد، راز روزگار این است
که معیار شرافت نسبت ما با فلسطین است
نمانَد ظلم پابرجا، نمانَد سرخوشیهایش
مگر فرعون خیری دیده از کودککشیهایش
به جولان ستم تاریخ هم در حال تکرار است
معاویه ست در شام اینچنین سرگرم کشتار است
خدا زنده ست و حرمان است در زندان خود ماندن
خدا زنده ست و کفران است در بُهت احد ماندن
مبادا دست روی دست بگذاریم و بنشینیم
اگر حرکت کنیم، آن قله را نزدیک میبینیم
در این اوضاع وانفسا مباش از بیتفاوتها
تبر بر دوش باید بود در پیکار با بتها
اگرچه سفرهها زخمی شد و این زخم کم هم نیست
یقین داریم اما خارج از این مرز مرهم نیست
نجابت، پایمردی، یکدلی، ایمان، امید اینجاست
به هر سو رو کنی، جانی جوان، سروی رشید اینجاست
ز خاطر بردن این سروها رسم فتوت نیست
و ما را جز شهیدان با کسی عقد اخوت نیست
نیندازیم کشور را به دام حزب بازیها
در این جنگ روایتها در این بنبستسازیها
بدا بر حال آن چشمی که در این روزها خواب است
به هر نحوی تماشا میکنم، این جنگ احزاب است
به اسم صلح، در دستان شیطان نامه ی جنگ است
هراسی نیست در دلها، اگر هنگامه ی جنگ است
هراسی نیست از شیطان، ز های و هوی طغیانش
اگر او میکند آغاز، دست ماست پایانش
نترسیم و نترسانیم، ترس آهنگ ابلیس است
بدان که ناامیدی آخرین نیرنگ ابلیس است
تمام زخمهای ما برای حفظ این خانه ست
کسی با گرگ اگر فکر توافق کرد، دیوانه ست
بیا ای هموطن فریاد شو ضد فراموشی
خیالی خام را دیده، شتر در خواب خرگوشی
بگو از دیرباز این مرز وقت رزم چالاک است
از این قلدرترش امروز در خروارها خاک است
بسوز ای سعی باطل، پرچم ایران نمیسوزد
نمیدانی مگر در شعلهها ایمان نمیسوزد
گمان بردی که اینبار این حکایت فرق خواهد کرد؟
خدا فرعون را یک بار دیگر غرق خواهد کرد
هر آنچه داشتی رو کردهای، این آخرین برگ است
سر جان شرط میبندم، قمار آخَرت مرگ است
ولی ما وعده ی حقیم و از باطل نمیترسیم
شهادت آرزوی ماست، از قاتل نمیترسیم
به کف پیراهنی خونین، کسی از راه میآید
خدا زنده ست ای مردم، ولیالله میآید
به استقبال او فریاد شد: انّا علی العهدی
کسی که هست عیسی از حواریون او: مهدی
1394
0
3.5
می نویسم یا حسن حسن ختامش با خودت
بر لبم ذکر تو را دارم دوامش با خودت
لحظه های عمر خود را می سپارم دست تو
از سلام زندگی تا والسلامش با خودت
از ادب دور است نزدت دست خالی آمدن
زخم هایی کهنه دارم التیامش با خودت
باز هم بال خیالم تا بقیعت پر کشید
من کبوتر می شوم یک روز بامش با خودت
سر به دامان تو خواهم داشت یا زانوی غم
این که باشد لحظه ی مرگم کدامش با خودت
از کریمان کم طلب کردن که کفر نعمت است
حاجتم را هم که می دانی تمامش با خودت
82
0
5
بیش از هوسی نمی توانم باشم
بی تو نفسی نمی توانم باشم
از صحبت آیینه چنین معلوم است
من جز تو کسی نمی توانم باشم
::
هر جا که تویی به شوق شوری برپاست
هر جا که منم به جبر غم هم آنجاست
آنسان که توی چقدر انسان زیبا
اینسان که منم چقدر انسان تنهاست
::
اوضاع جهان رو به خرابی ست هنوز
در تاب و تب بی تب و تابی ست هنوز
با این همه با تو آسمانی که مراست
آبی ست هنوز آفتابی ست هنوز
::
سرسبز، بهشت کوجکی ساخته بود
شاداب به آفتاب دلباخته بود
باران زده بود و صورت باغچه باز
از صحبت آسمان گل انداخته بود
::
بی حسرت زندگی سبک چون آهی
بی آنکه به برگشت بخواهم راهی
یک روز به سوی تو می آرند مرا
بر شانه ی لااله الا الهی
27
0
پیش دریای غمت غم های ما غم نیست
رودها هم سنگ حتی یک رگت هم نیست
هیچ اقیانوس بی تابی چنین آرام
هیچ کوهی هم به این اندازه محکم نیست
ای سر از منظومه ای دیگر درآورده
ثابت و سیار غیر از تو در عالم نیست
خنجر شب را کشاندی تا به خط الراس
هیچ کس مثل تو در خط مقدم نیست
ای سراپا آفتاب واهه ای شام
بر چه خاکی سفره ی مهرت فراهم نیست
نیست مثل چشم هایت در تلاطم رود
باد هم مانند موهای تو درهم نیست
از سلوک المحسنینت نقطه ای افتاد
نسخه ی کامل ولی بی نقطه هم کم نیست
بازتاب بوی تو یک نفحه و یک دشت
خاطرات خون تو یک روز و یک دم نیست
ای نشسته در دل و در سینه و در سر
نیست زخمی جز تو و غیر از تو مرهم نیست
نیست صیادی در این میقات جز یحیی
غیر از اسماعیل ماهیگیر زمزم نیست
کیستی در آسمان شام غیر از ماه
ماه این میدان به جز ماه محرم نیست
ای لباس کهنه ی تنهای ما ای زخم
بی سر آمد یار، بار اولش هم نیست
21
0
زلال آمدن ماه را در آینه دیدن
به داد شب زدگان عین نور ماه رسیدن
به زیر ابر غباری سیاه چهره نرفتن
به کنج گنجه امنی به کام دل نخزیدن
نشسته رو به گل و سار و سرو و بید و اقاقی
بهار تازه نفس را به جسم باغ دمیدن
خلاصه قصه همین است آدمی که خدایی ست
خلاصه قصه همین است جای فلسفه چیدن
نخواست واژه بگوید که حال باغ چگونه ست
بنای آینه بر دیدن است تا که شنیدن
مرام کیست شکایت به جز به چاه نبردن؟
هر آنچه سنگ ببارد به جان خسته خریدن
نسیم بودی و از خود رها و با همه همراه
بهای جان رهایت نبود غیر پریدن
شهید خطه ی خدمت تو را به دوش گرفتیم
و ذکرخیر تو گفتیم بین آه کشیدن
31
0
شغل: بیداری، مکانش را نمی داند کسی
ساعت کاری، زمانش را نمی داند کسی
شهر: ایران، سابقه: ایثار، تحصیلات: عشق
سن او، پیر و جوانش را نمی داند کسی
نام: بی نامی، هنر: اخلاص، شهرت: بی نشان
بین ما نام و نشانش را را نمی داند کسی
تیر خورده، طعنه خورده، باز فکر جان ماست
دردهای جسم و جانش را نمی داند کسی
خواب از چشمش گرفته فکر فردای وطن
رنج های سالیانش را نمی داند کسی
سینه اش صدها روایت دارد از شب های امن
فاتحی که داستانش را نمی داند کسی
او که سرباز وطن تنها مدال فخر اوست
مرزهای پادگانش را نمی داند کسی
آه بعد از روضه ها در روضه می ماند دلش
آرزوی بیکرانش را نمی داند کسی
زیر لب یالیتنا دارد به سمت کربلا
حاجتش، ورد زبانش را نمی داند کسی
با شهادت هم دم است و هم نشین و هم مسیر
معنی اشکر روانش را نمی داند کسی
بی هیاهو، بی صدا گرم نبرد دیوهاست
رستمی که هفت خوانش را نمی داند کسی
شهر آرام است مثل دیشب و شب های قبل
باز قدر قهرمانش را نمی داند کسی
55
0
5
باز دلتنگِ زنگ مدرسه ام
دنگ دنگی که می شود پر و بال
حسرت مشق های ننوشته،
لذت بیست های اوّل سال
مزه ی تلخ ترکه های انار
مزه ی ترش زال زالکِ کال
خنکای نسیم اول صبح
پرکشیدن در آسمان خیال
کیف و کفشی که آرزویم بود
نرسیدم به آرزوی محال
هم نوا با اذان صبح شدن
ذکر بی بی و عطر احمد و آل
با سماور چهارقُل خواندن
صبح دم شکر قادر متعال
اول صبح، دوری از مادر
زنگ آخر ترانه های وصال
آبرنگی که باز هم گم شد
بین نقّاشی از جنوب و شمال
قصّه ی جنگ رستم و سهراب
داستان قشنگ رستم و زال
قصّه ی بوسه های شیطانی
ماجرای دو مار خوش خط و خال
قصّه ی لاک پشت و مرغابی
می توان پر کشید در هر حال
قصّه های کلیله و دمنه
مکر روباه و حیله های شغال
شب باران، صدای چکّه ی سقف
صبح برفی بدون چکمه و شال
آش شلغم، بخور بابونه
چه نیازی به دکتر اطفال؟!
نرود از مشام جان هرگز
بوی بابا و عطر نان حلال
می زد از دیدن طلبکاران
گاه گاهی لب پدر تبخال
آب و نان مرا به سختی داد
تا رسیدم به درس صفحه ی دال
چند روزی شدم کمک خرجش
تقّ و تق می کند هنوز بلال
بانک بی اختلاس من، قلک
سرفه ی سکّه از گلوی سفال
شوق مشهد شکست قلک را
عمر بی بی ولی نداد مجال
شب قدر و قرائت قرآن
عالمی داشتم؛ برای مثال:
دست بی دست و پای من لرزید
از تماشای سوره ی زلزال
داستان یتیم و کاسه ی شیر
ماجرای عقیل و بیت المال
روزی از مدرسه که برگشتم،
کسی از من نکرد استقبال
تک درخت کنار خانه شکست
نکند مادرم؟...زبانم لال!
دیگر آن شوق کودکانه گذشت
!آه از عمر، عمر رو به زوال
آسمان از ولایت مولا
داد سهم مرا تمام و کمال
پدرم نوکر امام حسین
مادرم من کنیز احمد و آل
یاد آن روضه های هر هفته
عطر عود و تبسّم تمثال
با صدای گرفته ی مرشد
باز می شد همیشه راه وصال
در هیاهوی ظهر عاشورا
کشته می داد روضه ی گودال
قصّه ی انقلاب و قصّه ی جنگ
کرد خوبان قصّه را غربال
سینه سرخان مسجدی رفتند
تا فراسوی آسمان خیال
رنگ دشمن، سفید شد چون گچ
روی ظالم، سیاه مثل زغال
دوستانم شهید گمنامند
نام من شد بسیجی فعّال
سال ها رفت و پای درس حساب
کسی از حال ما نکرده سؤال
الغرض، یک کلام هم با عشق:
حکم، حکمِ تو بود در همه حال
کامل این قصیده را در لینک زیر بخوانید:
https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/92977
35
0
بی تو می ماند فقط رنج عبادت هایشان
بی اطاعت از تو بیهوده ست طاعت هایشانن
حرف ها در سینه داری و دریغا محرمی
مردها در سینه می ماند شکایت هایشان
سکه ها اهل طمع را چون غلامی می حرند
لشکری رفتند و پایین بود قیمت هایشان
خون دل از سرزنش ها می خوری و می خورد
بر دل آیینه ات سنگ ملامت هایشان
ای امیر صف شکن صفین به خود لرزیده است
پیش شمشیر تو پوشالی ست هیبت هایشان
بر تن دشمن به جز پیراهن نیرنگ نیست
نیستیی یک لحظه غافل از سیاست هایشان
شانه هایت امتداد کوه صبر مرتضاست
خم نخواهد کرد پشتت را خیانت هایشان
انتظار تیز تیغ ما به پایان می رسد
تازه آن وقت است آغاز مصیبت هایشان
35
0
5
چگونه وصف کنم شاعرانه کیست علی؟
شبیه نیست به غیر از خودش علی ست علی
به رغم خواهش دنیا و چرب و شیرینش
به نان خشک جوی زاهدانه زیست علی
عجب عدالت تلخی که ذوالفقار به دست
به حال دشمن خود نیز می گریست علی
علی دلاوری اش مثل روز روشن بود
بپرس در دل شب بیقرار چیست علی
شهادتش به شب قدر هم شهادت داد
که قدر وسعت فهم زمانه نیست علی
تمام عمر علی گفتم و بلند شدم
کنار بستر مرگم دمی بایست علی
67
0
بتاب ای لاله ی پرپر
هوای عالم از عطر تو آکنده ست
چقدر این صبحدم زیباست
چقدر این جلوه ی خونین برازنده ست
خوشا آن جان سرشاری
که بیش از مرگ لبریز شهادت بود
که عاشق از ازل جاری است
که عاشق تا فراسوی ابد زنده ست
تو را در رقص خون دیدم
تو را در رقص جولان در دل میدان
ببین این رقص خون امروز
چه شوری در نهاد عالم افکنده ست
بیا سجاده را بگشا
تو را در آسمانها چشم در راهند
در این پرواز دست افشان
نماز جعفر طیار زیبنده ست
لب شط فرات امشب
صدای روضه عباس می آید
مگر امشب بر این ساحل
کدامین ماه خون افشان درخشنده ست
تو آن اسطوره ای هستی
که در افسانه های شرق می مانی
ببین افسون لبخندت
چه نقشی بر نگین قلب آکنده ست
چه شب هایی که در لبنان
چه شب هایی که در دشت عراق و شام
از این منزل به آن منزل
که سالک را سلوک این سان برازنده ست
تو سردار سپاه عشق
تو پرچمدار فتح قدس خواهی ماند
که این خون تا ابد جاری است
که این خون ره گشای راه آینده ست
تو در آدینه ی موعود
به باغ ارغوان ها باز خواهی گشت
در آن صبح بهارافشان
تو را برگشتنی اینگونه فرخنده ست
36
0
بیست و سهٔ ذی القعده باید در سفر باشد
هرچند فرصت کم، زیارت مختصر باشد
حتی اگر ماشین برای او ضرر دارد
حتی اگر پادرد با او همسفر باشد
از نان خشک بقچه کمتر میخورد، شاید
سهم کبوترهای آقا بیشتر باشد
خرج سفر این بار یک انگشتر کهنه ست
هرچند ارث مادرش، بیبیگُهر باشد...
آرام می گوید: (خدایا! کاشکی میشد
مشهد به ما دلتنگ ها نزدیکتر باشد...)
این ساحل آرامش ست و پیش روی اوست
هرچند یک دریا تلاطم پشت سر باشد
چشمش به گنبد میخورد...بغضش ترک خورده ست
گاهی همان بهتر زبانش، چشمِ تر باشد:
( آقای خوبم! آفتابی که لب بام است
تا کی برای یک خبر چشمش به در باشد؟
پیراهنی...تکه پلاکی...ساعتی...چیزی...
کو آن که مثل قاصدک ها خوش خبر باشد؟
حالا برای مهدی ام یک نامه آوردم
شاید یکی از کفترانت نامه بر باشد...)
::
هرسال مهدی مادرش را مشهد آورده
زنده ست او...هرچند مفقود الاثر باشد...
37
0
امیدواری در نگاه روشنش پیداست
بر روی لبهایش ندارد غیر حرف راست
وقتی سرش را میگذارد روی زانویم
حس میکنم دامان من بیانتها زیباست
او خاک بازی میکند من درس میگیرم
دنیای خاکی بازی آدم فریب ماست
سر میکشم فنجانی از چای خیالی را
با چادرم در خانه گاهی خانهاش برپاست
اسباب بازیهای خود را زود میبخشد
او دل نمیبندد همین یعنی دلش دریاست
مهر نماز از دست او در مشت من مخفیست
من این طرف هستم ولی سجادهام آنجاست
هر لحظه از این زندگی را قدر میداند
نه شاکی از دیروز، نه دلواپس فرداست
من در حرم نقاش باشی میشوم با او
یک خط زیارتنامه خواندن واقعاً رویاست
راه توسل را چه استادانه میداند
گاهی نیاز خویش را با گریه باید خواست
از کینه خالی کرده قلب کوچک خود را
دنیای من دنیاست یا دنیای او دنیاست؟
گاهی تبش با یک دعای نور میخوابد
عرفان مگر غیر از همین بیدارخوابی هاست
صد بار برگردم همین تصمیم را دارم
مادر شدن ،مادر شدن ،مادر شدن زیباست
41
0
چشم تو به عیب است خطاپوشش کن
خشم تو چو آتش است خاموشش کن
گر کار تو زشت است مبر از یادش
گر کار تو نیکوست فراموشش کن
::
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد
گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد
بگذشت از کنار من آن سان که بوی گل
دامن کشان ز ساحت گلزار بگذرد
در باغ گل نمی نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد
غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد!
دردا که بی فروغ دل آرای روی دوست
هر روزِ ما به رنگ شب تار بگذرد
سرشار از تجلّی یارند لحظه ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد
ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟
در طور دل به نور تجلّی نوشته اند:
زین جلوه زار کوکبه ی یار بگذرد
این جا کسی به فیض تماشا نمی رسد
تا خود چه ها به طالب دیدار بگذرد!
گر در ولای آل علی صرف می شود
از خیر عمر بگذر و بگذار بگذرد
ای کاش این دو روزه ی باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمه ی اطهار بگذرد
امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیش تر که کار وی از کار بگذر
49
0
بیتو قرنهاست رودها، در طریق درّه سالکند
بیتو زخمها عفونیاند، بیتو دردها چههالکند
با تو لالهها، ترانهها، خطبهخوان دفتر منند
بیتو داغها، دریغها، خسروان این ممالکند
در هوایت ای نفَسترین! ای بهار آخر زمین!
بادها هماره جاریاند، ابرها دوباره سالکند
آسمان، مدار حجّ توست، ای مطاف سعی عاشقی!
در طواف تو ستارگان عازمان این مناسکند
لب به جلوه باز کن! بخوان، شعر جمعهی ظهور را
مدتی است استغاثهها، گرد دامن ملایکند
::
عصر، عصر عمروعاصهاست، یکنفس خودی نشان بده
قرنهاست کوچههای ما داغدار خون مالکند
113
1
برخیز و در تمام جهان انقلاب کن
روی سپاه عاشق خود هم حساب کن
ما ملت امام حسینیم و با توایم
شاگرد های پیرخمینیم و با توایم
چشم انتظار باغ پر از گلشن توایم
چشم انتظار بیست و دوی بهمن توایم
این انقلاب چشمه ای از انقلاب توست
پیروزی اش مقدمه ی فتح باب توست
ای نور محض وعده ی صادق خود تویی
چشمِ امید این همه عاشق خود تویی
بنشان به خاک، خاک سیاه... آن سپاه را
برهم بزن صلابت کاخ سیاه را
چیزی به انتهای سیاهی نمانده است
والفجر... تا طلوع تو راهی نمانده است
160
0
5
دیدهای امروز را؟! فردا تماشاییتر است
قلّههایی هست از رویا تماشاییتر است
دانهی در خاک پنهان! روی پای خود بایست
امتحان کن بعد از آن دنیا تماشاییتر است
موجها وقتی به مرز پایداری میرسند
اوج میگیرند و این دریا تماشاییتر است
خیز بردار ای دم مظلوم سوی آسمان
آسمان غمزده حالا تماشاییتر است
روی تلّ خانهات بنشین و قرآنی بخوان
خطبههای آتشین غرّا تماشاییتر است
اشک از روی غبار چهرهات رد میشود
چشمهها در خشکسالیها تماشاییتر است
زودتر باید گذشت از درّهها و صخرهها
روزهای سخت از بالا تماشاییتر است
"وقت طوفان است بسمالله الرحمن الرحیم"
بعد طوفان مسجد الأقصی تماشاییتر است
189
2
4
جهان نگاه کودکیست بیقرار، یا علی
که غرق شد میان موج انفجار، یا علی
جهان یتیمخانهایست تشنۀ نوازشی
پدر ندیده است چون تو روزگار، یا علی
جهان صدای مادریست شیرزن که مانده است
به رغم داغ، مثل کوه استوار، یا علی
تو التیام شو برای آن پدر که میرسد
کنار نعش دخترش امیدوار، یا علی
نه لایلای مادران، که گوش شیرخوارهها
به خون نشسته از صدای مرگبار، یا علی
جهان چه بیوجود شد، به خواب رفت و دود شد
جهان بیتو را نمانده اعتبار، یا علی
جهان بی تو آه نه، تو هستی و کشاندهای
حماسۀ حماس را به کارزار، یاعلی
به بازوان مرحبافکنت مدد رساندهای
به جان این دلاوران داغدار، یا علی
به وارثان خیبر از خروش حیدری بگو
حوالهشان بده به تیغ ذوالفقار، یا علی
182
1
4.67
ما همانیم که در فتنه به دستور امیر
شتر ما نه سواری به کسی داد، نه شیر
سنگ اندازیِ این قوم مُذَبذَب آئین
بذر پاشیدنِ باد است در آغوش کویر
گاه سبزینه لجن، گاهی خونابه بنفش
نه شما رنگ شناسید، نه ما رنگ پذیر
دادِ آزادی تان از قفسِ نفس رواست
ای شمایان که اسیرید! اسیرید! اسیر
فقر این دردِ جهانگیر به جنگ آمده است
فتنه آنجاست که خون میچکد از دستِ وزیر
صبر کن ای قلم! ای زخمی مضراب ستم
که صبور است و بصیر است علمدارِ مسیر
پرچمی روز دهم سوخت...امان از فتنه
مینویسم ششم دی، تو بخوان هجده تیر
239
1
5
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شِکوِه ز غم زمانه کردن خوب است
از دیده به جای اشک، خون میگریم
یلداست... انار دانه کردن خوب است
168
0
دری کوچک
رو به جهنمی بزرگ باز شده بود
این فیلم یک مستند است
به نام خدا
و آدم
از مردمک کلاغی نگاه می کنیم به قابیل
که می خواهد خاک بریزد روی جنازه ای که
برای تاریخ یک خبر است
می خواهد خاک بریزد روی خبرها
خاک بریزد روی قبرها
خاک بریزد روی قبرستان خانه ها غزه
خاک بریزد توی چشم آدم ها
جنازه اما
نمرده بود
قابیل داشت دست هایش را می تکاند
که خاک ها تکان خوردند و کلاغ پرید
و کلوخ
اولین سلاح هابیل بود
مثل چوب دستی سنوار
کلاغ نزدیک تر رفته بود و داشت
به گردن یحیی نوک می زد
و آدم ها دیدند گردن یحیی چقدر
به گردن آدم حق دارد
دروبین های حسینیه می گویند
تکفیری ها
به هر جایی که می رسند اول لگد می زنند
حسینیه را
آتش زدند
قرآن را مقابل بزرگترین مسجد سوئد
آتش زدند
اما قرآن
این همه راه رفته بود که با فندکی بسوزد؟
دوربین از دست آوینی افتاد
کودک پیراهنش آتش گرفته بودو می دوید
آوینی می دوید دنبال آتش روی مین ها
افتاد
دوربینش اما مستند را ادامه می داد
زوم کرده بود روی پیشانی او
و سعی می کرد صدای شهادتین را بشنود
عینکش
در طاقچه گریه را ادامه می دهد
قرآن را
سر نیزه کردند اما
نیزه گلدسته ای شده بود بلند
آنقدر که می توان فقط
سر مؤذن را ببینیم
کیسه های زر رسیده بود
آدم ها داشتند مسلم را می فروختند
کودکانش را در غزه می فروختند
آوینی نشسته بود جلوی ایلان ماسک
و می پرسید شهید اگر زنده نیست
چرا نامش را فیلتر می کنید؟
آن ها رسیده بودند به روستای ما
با یونیفرم هایی که رویشان
خون بومیان آمریکا و سر سرخ پوست ها
خون برده های آفریقایی
خون جنگ های جهانی چکیده بود
خون آن برده ی سیاه
که جنازه اش را
پرت کردند توی دریا و ماهی شد
آن پسر بومی توی کانادا
که کلاس درس شان را
در یک گور دسته جمعی پیدا کردندو
پرنده شد
آن ها آمده بودند
و سربازانی که مشغول سر به نیست کردن جنازه ها بودند
روی یونیفرم هایشان
خاکستر هیروشیما نشسته بود
ایلان ماسک
می ایستد پشت تریبون
می ایستد پشت ویترین
و یونیفرم مخصوص دلقک های بین المللی را
انتخاب می کند
تفنگ ش را انتخاب می کند
و برای آدم ها
آرزوی موفقیت دارد
کنار غصاب های بین المللی عکس می گیرد
و قول میدهد تا آخرین قطره ی خون شهدا را
از روی زمین پاک کند
قول می دهند خبرها و خبرنگارها را قتل عام کنند
دست می دهند به هم اما
دستشان به شعرهای ما
که روی دیوارها می نویسیم نمی رسد
دستشان به آیه های قرآن نمی رسد
دست هایشان
بریده باد...
170
0
سلام ای مرگ ای پایان غير قابل انكار
سلام ای در، در دنیای مخفی پشت این دیوار
سلام ای روح محبوسم برای دیدنت بی تاب
سلام ای دست های خالی ام از دیدنت بیزار
اگر جویای احوال منی باید بگویم که
مرا وابسته خود کرده این دنیای لاکردار
شب و روزم گره خورده به هم، در زندگی غرقم
سرم خیلی شلوغ است و حسابی کار دارم، کار
بعید است اینکه در سجده به دنبالم بیایی نه
سجودم چیست جز مرغی که تُک تُک می زند منقار
پرستو کاش بودم هر نفس در فکر کوچیدن
و می دیدم تو را هر لحظه مانند اولی الابصار
ولی بی و بال پر افتاده ام سنگین ته دره
و عمرم می رمد از من شبیه اسب بی افسار
کمی دیگر به من مهلت بده مهلت بده لطفا
بگردم بالهایم می شود پیدا در این آوار
به امید دلی آماده پرواز و دستی پر
به امید زمانی که نترسم من از آن دیدار
249
0
4
سروی بلند قامت و در هیبت زنم
دشمن تبر گرفته به قصد بریدنم
پرواز کردهاند و به معراج رفتهاند
صدها هزار قُمری عاشق ز دامنم
شالی پر از شکوفه و گل بر سر من است
باغی پر از محمدی و یاس و سوسنم
من دختر قبیله «سردار مریمم»
خون نیست، غیرت است که جاریست در تنم...
من «زینب کُماییام» آن دختر غیور
چون کوه استوارم و چون چشمه روشنم
«ناهید فاتحیام» و با دست بسته هم
در گیر و دار معرکه گُردی تهمتنم
مثل نسیبه، کوه غمم، دشمنم ولی
هرگز ندیده شِکوِه و فریاد و شیونم
ای دشمن فلکزده! یک روز با تبر
گور تو را به دست «فرنگیس» میکَنَم
زن، زندگی، شهادت... یک روز میرسم
من هم به خیل پاک شهیدان میهنم
366
1
4.75
یحیی چقدر صاعقه در چشمهای توست!
طوفان فقط چکیدهای از ماجرای توست
«بگذار کربلا بشود» گفتی و گذشت
دنیا هنوز خیره به بغض صدای توست
یحیی! به آرزوت رسیدی؟ مبارک است!
من ماندهام که عید شده یا عزای توست
ای سرو سربلند! به افتادنت خوشند
امروز، روز جشن تبرها برای توست
معمار فتح هفتم اکتبر! مرگ کو؟!
این سنگ قبر نیست، که سنگ بنای توست
کِی با عبور موج فراموش میشوی؟
ساحل همیشه در قرق ردپای توست
آغوش باز کن وطنت را به سعی زخم!
غزه _همان که خواستهای_ کربلای توست
حالا بجنگ زندهتر از سالهای قبل…
یحیی! هنوز اسلحه در دستهای توست
با تو حماسهتر به غزل فکر میکنم
شعرم در انتهای خودش، ابتدای توست
353
1
4
«دیوپای»، همان عنکبوت است به زبان فارسی کهن.
دیدی که دیوپای نمیپاید؟
دیدی چه سست، پایگهِ دیو است؟
اینک ببین که آتش نصرالله
در کوچههای سرد تلاویو است
*
شک داشتی به نصر خدا، آری
شک داشتی به وعدهٔ نصرالله
ترسیدی از سیاهی و تاریکی
ترسیدی از غروب غمین ماه
در لاک ترس خویش فرو رفتی
شک مثل روح رفت در اندامت
تا آنکه رعد و برقِ سپاهِ نور
انداختند لرزه بر اندامت
دیدی ولی، خداست خدا! آری
دیدی ولی امام زمان زنده است
آری امام، آنکه به یمن او
جان تمام اهل جهان زنده است
آری امام، آنکه نمیخسبد
او که همیشه ناظر کار توست
در دل اگر که منتظرش باشی
او نیز روز جنگ کنار توست
آموختی که جنگ دو رو دارد
روزی است با تو، روز دگر بر تو
ـ اما کمال توست در آندم که
یکسان شوند نفع و ضرر بر تو -
دیدی که شک قرابهکشِ ترس است
دیدی که ترس نامهبرِ شک است
آموختی که نقشِ یقین تنها
بر خاتم شجاعدلان حک است
دیدی خدا خداست، خدا حق است
اویی که حیّ قاهر و جاوید است
حتی اگر که ماه به خون غلتد
حاضر امام عصر، چو خورشید است
زین پس، تو ای ز پشت یلان برجای!
ای تیغ! در نیام مشو در خواب
در کارزار، دست ولی را باش
هنگام جنگ، فرصت خود دریاب
شاید که در سلوکِ شرف، روزی
در غزوه در کنار علی باشی
زنگار روح از دل خود بزدای
شاید تو ذوالفقار علی باشی!
*
کشتند کودکان و زنان را، نیز
کشتند کودکی و لطافت را
هم در دل تمام جهان کشتند
وجدان و درک و عشق و عطوفت را
گفتند سهم ماست زمین اما
فرمود آن جناب: «نمیپایند
خفاشکان که اهل شبیخونند
در پیش آفتاب نمیپایند»
فرمود «انتقام شهیدان را
حتما از این ستمکده میگیرم
من نصرِ حیِّ عالیِ اعلایم
پس با طلوع مرگ نمیمیرم»
**
دنیا اگرچه در ید سفاکان،
سرشار از ریا و پر از ریو است
اما ببین که وعدهٔ نصرالله
تزئین گورهای تلاویو است!
539
0
4.83
اول به هم از مشکلات راه گفتیم
پس راه افتادیم و یا فتاح گفتیم
از خاک دشمن بوی الرحمن بلند است
این را به نقل از موشکی آگاه گفتیم
آتشفشانی را که میبینند امروز
بغضی است که ما سالها با چاه گفتیم
گفتی که باید استقامت کرد، کردیم
فرمان تبیین دادی از مصباح گفتیم
ای کاش تهرانی مقدم درس مان بود
این درد با استاد دانشگاه گفتیم
ما حرفهامان سرعت صوتش زیاد است
چیزی که باید گفت را کوتاه گفتیم
398
0
3.67
بیست و چهار ساعته گرم جهاد بود
شصت و سه سال بر سر یک اعتقاد بود
فرجام عاشقان علی سرخ مردن است
در خون خود برای خدا غلت خوردن است
ای عشق! همّتی که مسلمان بایستیم
تا لااقل کنار شهیدان بایستیم
کشتار دستهجمعی زنها و کودکان
این است واقعیّت امروزِ این جهان
چندین هزار کودک دیگر تلف شوند،
حکام بیحیای جهان با شرف شوند؟!
ای شب! به انتهای دقایق خوش آمدی
یعنی به عصر وعدهی صادق خوش آمدی
آری نفس بکش که نفسهای آخِر است
خوش دست و پا بزن که خداوند، ماکر است
کودککشِ غریبکشِ وحشی حقیر!
ای گرگ هار! ژست حقوق بشر نگیر
دوران ظلم و سلطهگری سر رسیده است
هنگام کندن درِ خیبر رسیده است
جز دُرد در پیالهی ساقی نمانده است
راهی بجز مبارزه باقی نمانده است...
371
0
5
یک به یک پرپر شدند این روزها عمّارها
پس چه شد آن انتقام سخت میداندارها؟
پس چه شد آن انتقام سخت ای مردانِ مرد؟
خستهایم از این همه اصرارها... انکارها...
داغداریم؛ آری آری... داغدار لالهها
بیقراریم؛ آری آری... بیقرارِ یارها
میکُشند از ما چه بیرحمانه، بیاحساسها
میکُشند از ما چه بیاندازه، بیمقدارها
این که زیر خاک و خون مانده است، "حزبالله" نیست
آرزوی انتقام ماست در آوارها
آه... پرپر گشت "اسماعیل"... "ابراهیم" سوخت
از غم "سیدحسن"... آتش گرفتم بارها
"انتقام ماست قطعی... انتقام ما..." چه شد؟
آه از این تکرارها... تکرارها... تکرارها...
آرزوها ابر شد؛ چون فرصتی کوتاه رفت
"جاء نصرالله" میخواندیم، "نصرالله" رفت
634
0
4.43
صحنۀ نبرد حق و باطل است
لحظه، لحظههای مرگ و زندگیست
سیدِ مقاومت شهید شد
فرصتی برای اشک و گریه نیست
پرچم حسین را نظاره کن
مادران قدخمیده را ببین
حرمله سهشعبه را کشیده است
کودک گلوبریده را ببین
یک قدم به فتح قله مانده است
لحظۀ نبرد کو به کوی ماست
در کدام جبهه ایستادهایم؟
شمر در سپاه روبروی ماست
نامهای رسیده از امام ما
نامهای مِنَ الحبیب اِلیَ الحبیب
حکم قطعی جهاد آخر است
بوی کربلا رسیده، بوی سیب
این سپاه آخرالزمان ماست
لشکر ارادههای آهنین
میکُشند و زنده میشویم باز
از دل شرارههای آتشین
ای زمین خستهدل صبور باش
روزگار غم عبور میکند
عنقریب با سپاه عاشقان
منجی بشر ظهور میکند
402
0
هزار سوگ چشیدیم و داغدار شدیم
چه شد که نسل خبرهای ناگوار شدیم؟
صدای شیون بیروت در جهان پیچید
شبی که باز پر از بهت انفجار شدیم
چقدر دیر به خود آمدیم وقت وداع
چقدر زود به نادیدنت دچار شدیم
دوباره روضه به سمت نیامدن رفت… آه
دوباره خیره به یک اسب بیسوار شدیم..
اگر به خاک نشستیم، از شکست نبود
که گرم خواندن آیات سجدهدار شدیم
قسم به ماه که ما پیشمرگ حضرت صبح…
قسم به سرو که قربانی بهار شدیم
500
1
5
به آسایش جان و تن فکر کردم
به آرامش خویشتن فکر کردم
به دلبستگی های این زندگی آه
چه خودخواه بودم به من فکر کردم
اگر چه فلسطین و لبنان در آتش
به امنیتم در وطن فکر کردم
چرا جای اینکه بسوزم از این غم
به با غصه ها ساختن فکر کردم ؟
پس از حاج قاسم ولی شب به شب من
به آن ماه خونین بدن فکر کردم
شدم عاقبت غرق نصرمن الله ...
به چشمان سیدحسن فکر کردم ...
242
0
اگرچه زرد و پریشان و بی بها شده ام
دلم خوش است در این صحن نخ نما شده ام
منی که چند صباحی ست کنج انباری
به یاد شور جوانی غزلسرا شده ام
چقدر سرفه کنم خاطرات دیرین را ؟
خوشا به من که به خاک تو مبتلا شده ام
مرا که پاتوق گنجشک هایتان بودم
ببین چقدر در این کنج بی صدا شده ام
چقدر روضه شنیدم در این حرم آقا
و پا به پای همین داغ بوریا شده ام
مرا به خود نگذاری! ببین که در پیری
دلم گرفته و از دوری تو، تا شده ام
::
مرا که قالی پا خورده بوده ام، حالا
ببین به لطف تو مهمان قاب ها شده ام
665
0
5
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
چه سرمست و شورآفرین میرود
سپاهی به دیدار فرماندهش
هوایی شدم، مقصدم کربلاست
کجا از همین سرزمین بهتر است؟
برای رسیدن به آغوش تو
هوای خوش اربعین بهتر است
چه باکیست از پای تاول زده
به عشق تو طی میشود این مسیر
نماندهست چیزی به کربوبلا
امیری حسینٌ و نعم الامیر
غریبم به آغوش تو دلخوشم
اسیرم به عشقت شدم مبتلا
در این روزها آرزویم شده
فقط کربلا کربلا کربلا
مرا مادرم از همان کودکی
به شیرینی نام تو شیر داد
پدر با خودش برد هیأت مرا
به من مهر و سربند و زنجیر داد
دلم خوش به داروی دیدار توست
حبیبم حسین و طبیبم حسین
غریبانه در کربلا خفتهای
نگاهی به من کن، غریبم حسین
قدم میگذاری به صحن بهشت
به یاد شهیدان والامقام
بگو با دلی عاشق و بیقرار
به لبهای عطشان مولا سلام
318
0
5
کسی خواب فرعونیان را برآشفته کرده
کسی برج و باروی نمرودیان را به آتش کشیده
کسی پشت ضحاک را سخت مالیده بر خاک
کسی قصر شدّاد را داده بر باد
کسی ریخته آبروی تماشاچیان را
قضیه همین است
قضیه همین است
اگر ضجهی مادران را شنیدی و چیزی نگفتی
اگر کودکان و زنان را در آغوش هم زیر آوار دیدی و چیزی نگفتی
اگر التماس و تمنّای گنجشکها در شب زوزهی گرگها را شنیدی و از خواب خرگوشی خود پریدی و چیزی نگفتی
از آزادی و عشق و آبادی و دین و انسانیت دم نزن
چون که دیگر حنای تو رنگی ندارد
قضیه همین است
قضیه همین است
جهان مات این صبر و این بردباری
جهان تشنهی راز این پایداری
جهان خشمگین از قوانین جنگل
سیاستمداران خونخوار انگل
جهان خسته از آن هیولای ملعون
همان دستِ تا مرفق آلوده در خون
قضیه همین است
قضیه همین است
ستم چیست؟
ظلم و فریب و دروغ و زر و زور و تزویر و طغیان و سرکوب و تهدید و تبعید و غصب و فساد و نفاق و ریاکاری و آتشافروزی و قلدری و هیاهو و گردنکلفتی و بیشرمی و قتل و نابودی و یاوهگویی و انکار و کتمان و جنگ روانی و آدمربایی و کودککشی و بلای جهانی!
قضیه همین است
قضیه همین است
تقاص تو ای سروِ در خون طپیده
تقاص تو ای ملت زخمدیده
تقاص تو ای اشک و خون و حماسه
تقاص تو ای نالهی استغاثه
تقاص تو ای مانده تنها و بیکس
تقاص تو ای سرزمین مقدّس
تقاص تو خشکاندن ریشهی شیطنتها
تقاص تو پایان دوران وحشیصفتها
تقاص تو آزادی مملکتها
قضیه همین است
قضیه همین است
قضیه همین ماندن و ایستادن
در اوج زمستان، گل تازه دادن
قضیه همین بیتفاوت نبودن
همین مُشتها، مشتهای تو و من
قضیه همین خستگیناپذیری
دلیری دلیری دلیری دلیری
قضیه همین است، عشق و توسّل
قضیه همین است، صبر و توکّل
همین شانه در شانه، بازو به بازو
همین ربُّنا الله ثمّ استَقاموا
فداکاری و اتّحاد و شهامت
قضیه همین است، این استقامت
همین استقامت
همین استقامت
همین استقامت
همین استقامت...
670
0
3.67
پریشان در پریشان در پریشان است حال ما
شبیه زلف خونافشان شام مسجدالأقصی
دل ما زیر آوار است در شبهای بمباران
خدایا طاقت ما رفت از کف، لا تُحَمِّلنا...
خبرها تلخ و غمگین، سرخ و خونین، داغها سنگین
تپشهای دل ما دم به دم اَلغَوث و أدرِکنا
ببین خون میچکد از آیه والتین والزیتون
ببین خون میچکد از سطر سطر سورۀ إسرا
دوباره هق هق نوزادها و روضۀ اصغر
دوباره خندۀ کودککشان ظهر عاشورا
به دیده گریه داریم و به ابروها گره، آری
نه دارد حزن ما پایان، نه دارد خشم ما پروا
ز گریه چشم ما پر شد، خشاب خشم ما پر شد
ز خون سیراب خواهد گشت تیغ انتقام ما
همین خشم و همین غم، مژدۀ آزادی قدس است
میآید لشکر ما، کانَ وَعد اللهِ مفعولا
مگر آرام میگیریم؟ ما و شور خونخواهی
اگر کشتند در آغوشمان امروز مهمان را
شهیدی تازه آمد یا حسین بن علی اینک
تو بر این کشتۀ دور از وطن آغوش خود بگشا
369
0
5
حک شدی مانند دشنام رکیکی روی دیوار مبال جادهای منفور
ماندهای مانند مرداری نهان در آشغال کوچهای چرکین
مثل مولود پلیدی حاصل دلالی قوادهای منفور
ای دریغ از نام بنیامین
بر تو ای نوزادکش، ای وصلهی ناجور فرزندان اسرائیل
تهمت مردی کجا و تو کجا ای شرمگین از شیوهی خونریزیات قابیل؟
روسپید از تو تمام روسپیها، ای به ظاهر مرد!
ای چو خفاشان خونآشام شوم هرزهی شبگرد
از تو خواهد ماند چون همپیشهات شارون
لاشهی گندیدهای بر دامن صهیون
در دل ویرانهها پوسیده چون سگمادهای منفور
ای نتانیاهو! نه تنها بچههای غزه با بغض تو میبالند
میزنندت سنگ نفرین مردم دنیا
بیهراس از زوزهات چون در قفس، فردا
حبس خواهی شد
همچو گرگی پوزهاش پوشیده در قلادهای منفور
775
0
3.86
اگرچه پنهان کردم همیشه چشم ترم را
نشد نهان کنم از مردم، آتش جگرم را
جهان تازهی من شعر بود و عشق شما بود
چه باشکوه شمردم، جهان دور و برم را
چه عاشقانه سرودم که دوست دارمتان و
چقدر ساده گرفتید شرح مختصرم را
به شوق شعر شکفتم که جاودانه بمانم
تبر شدید و شکستید هرچه برگ و برم را
جهان و هرچه در او هست سهم اهل جهان باد
من آمدم که بجویم ستارهی سحرم را
پر از ستارهی پروین شد آسمان دو چشمم
به روی تاک ببینید عشق شعلهورم را
همیشه زمزمه دارم «من از بلاد غریبم... »
و «از جهان شما ابرناک میگذرم» را
شما؟ شما که پریشان زلف دلبرکانید!
نشان دهم به که عمق شکست بال و پرم را؟
نگاه منجمد و چشم پر سؤال شمایان
به روی دوش من افکند کولهی سفرم را
نه شوق خواندن شعری، نه عشق ناب و غیوری
در این محاصره، رسوا کنم چرا نظرم را؟
اگرچه خستهام از دست این سیاهزبانان
ندیدهاند و نببینند جرعهای شررم را
تمام غربت خود را به ابر و ماه سپردم
که قطره قطره ببارند بر زمین خبرم را
فرشتهها، رفقای شهید عشق کجایند؟
یکی بیاید و حالا مرا که محتضرم را...
428
0
5
مریم شدن، نذر خدا بودن، دعا کردن
هاجر شدن، با تشنگی سعی و صفا کردن
آهو شدن در دشتهای سربهسر صیاد
ماهی شدن، در موجموج غم شنا کردن
باری کنار خیمهٔ سقا زمین خوردن
باری کنار ذوالجناحت پابهپا کردن
باری کنار عمه سرگردانِ چادرها
پروانهها را از شبِ آتش رها کردن
این گوشه آرامش شدن پیش رباب و آه
آن گوشه پنهانی برایت گریهها کردن
بی اذنِ مُردن رد شدن از محشرِ گودال
با شیون و با مویه نامت را صدا کردن
همکاروان با تو که روی نیزه میرفتی
عزم سفر تا دوردستِ ناکجا کردن
با اشکهای کودکان همسایگی تا صبح
با خندهٔ شمر و سنان تا شام تا کردن
با خطبه، با فریاد، با شعر و سکوت و سوگ
هرجا که شد یک پنجره رو به تو وا کردن
دیدی پدر؟! دیدی وفادار غمت بودم؟
در روزگارِ دختر از بابا جدا کردن
در کار عشق و عاشقی تسلیم باید بود
ما را مبادا لحظهای چون و چرا کردن
357
2
4.83
من به باران تند و نمنم تو
دشتهای همیشه خُرّم تو
کوههای سفیدِ پابندت
لالههای دمیده از غم تو
من به آن رودها که میریزند
پای سرسبزی مصمّم تو
من به هر جادهای که همراه است
با قدمهای سخت محکم تو
من به هر روستا به هر شهرت
به تمامیّت معظّم تو
من به هرکس که با تمام وجود
مانده پای سُرور و ماتم تو
به خروش سفید و قرمز و سبز
به شکوه سه رنگ پرچم تو
من به عشق تو رأی خواهم داد
به بلندای اسم اعظم تو...
559
0
4.5
جان و دلم به کار تو گرم است یاعلی
چشمم به انتظار تو گرم است یاعلی
خورشید با تمامی خورشید بودنش
در گردش مدار تو گرم است یاعلی
حاجی به مکه گرم طواف است کعبه را
کعبه سرش به کار تو گرم است یاعلی
هرکس دم از عدالت و انصاف میزند
پشتش به ذوالفقار تو گرم است یاعلی
سر میزنی به مردم دلخسته و هنوز
نانهای کولهبار تو، گرم است یاعلی
هر گوشهای که انجمن شاعران به پاست
با شعر شهریار تو گرم است یاعلی
آتشفشان سینهی سلمان و قنبرت
از عشق آشکار تو گرم است یاعلی
نیمهشبان سوز و گداز کمیلها
با چشم اشکبار تو گرم است یاعلی
سقّا که آب سرد ننوشید از فرات
دستش به کارزار تو گرم است یاعلی
خود کیستی که مادر افلاکیان دلش
با وعدهی انار تو گرم است یاعلی
یکباره یاد ساقی کوثر فتاده است
افتاده هوشیار تو گر، مَست یاعلی!
با رمز یاعلی چه شهیدان که سوختند
بازار لالهزار تو گرم است یاعلی
آغوش باز میکنم ای عشق وقت مرگ
قول تو و قرار تو گرم است یاعلی
اینجا تو را چنانکه تویی هیچکس ندید
در حشر، کار و بار تو گرم است یاعلی
أمّن یُجیبِ مضطر ما را جواب باش
دلها به اعتبار تو گرم است یاعلی
577
1
5
سلام، قاصدِ مهر است و آفتابِ نوید
سلام، صبحِ سپید است و بامدادِ سعید
سلام، جلوۀ لطف خداست در هستی
که بیمضایقه بر جان مؤمنان تابید
سلام، اسم گلی بود در جنان که خدا
برای هدیه به یاران باوفایش چید
سلام، مشرق لبخند احمد است و غروب،
برای دیدنش آمد عقب عقب خورشید
همیشه از دو لبش مثل رود جاری بود
سلام مثل تبسم، سلام مثل امید
سلام بود که هر روز با وضو و ادب
به بیت فاطمه میآمد از قریب و بعید
سلام بود که محرم شد و روایت کرد
از آن صحیفۀ نوری که دست زهرا دید
چه زود اشک شد و از دو چشم سرخ علی
به روی خاک مزار گل بنفشه چکید
حریر پینۀ دستان مرتضاست سلام
که با نوازش او شد هزار نخل رشید..
سلام رفت به روز حسین و حیران شد
همین که رفت به گودال قتلگاه، برید..
هنوز همهمۀ تحت قبّه است سلام
هنوز میشود او را در آن محیط شنید
تو کیستی که سلام رسول این همه راه
پیاده آمد و آخر به محضر تو رسید
سلام، باقر علم نبی! که نوح و خلیل
به مکتب تو نوشتند مشقی از توحید
تو هم محمدی و صادق است معجزهات
شبیه تاج به میم محمّدی تشدید
ابوبصیر شد و جابر و زراره و زید
از آشیانۀ تو هر که دانه چید و پرید
تو شهر معرفتی زائرت قم است و نجف
تو در مقام مرادی و حوزه است مرید
نریختهست به دامان راویان حدیث
از آن دهان مبارک به غیر مروارید
از آن دهان مبارک چکیده لختۀ خون
رسیده بر لبش از زهر یک حدیث جدید
اگر که عاشورا صد نفر شهید شدند
به راه شام شدی صد هزار بار شهید
فدای آن نفس و آن دهان که در همه عمر
مدام بر شرر روضۀ حسین دمید
سلام پیش تو زانو زد و نشست و گریست
سلام پیش تو آیینه شد، شکست و خمید
چه سالها که به لطف مزار خاکی تو
سلام بال زد و تا به آسمان بالید
کبوتری شد و بر مرقد خیالی تو
هزار مرتبه بالای گنبدت چرخید
همیشه در شب تاریک و پرفروغ بقیع
سلام روشن و زندهست مثل شمع سفید
و یا که روز در آن آفتاب گرم حجاز
به روی قبر تو خم میشود چو سایۀ بید
سلام بر تو که اینگونه از رسول خدا
سلام پاک و مبارک به محضر تو رسید
399
0
5
از غرب چه دیدیم؟ به جز شوخی و شنگی
غیر از فکل و کاکل و عریانی و منگی
مغرب چه گلی زد به سر ما که اسیریم
در چنبرهی موحش این افعی زنگی؟
در غارت و کشتار به گردش نرسیدند
قیصر به سبکسیری و تیمور به لنگی
کردهست تعارف به تو گر جام بلورین
کردهست نهان، پنجهی پولادی و سنگی
زین طایفه بگریز که دارند مهارت
در زادن زشتی و تظاهر به قشنگی
در فسق و هوسبارگی و سکس: صداقت
در توطئه و غارت و تاراج: زرنگی
شد زاده از او داعش و قصاب تلآویو
با اینهمه، مشرق زده خود را به مشنگی
دزدیده بسا یوسف از این قافله با مکر
بلعیده بسا یونس، با خوی نهنگی
بسیار خراشیده ز رخسار زنان، شرم
با پنچهی چنگیز؟ نه، با ناخن رنگی
هم برده شهامت ز دل شیرزنِ شرق
هم داده به او پالتو و کفش پلنگی
برداشته از چهرهی مردان، خط ابرو
آویخته گیسوی دراز از سر چنگی
آمیخته شد با رژلب، بس نخِ سیگار
ایوای بسا دخترکان، دودی و بنگی...
[ ]
فرزند من! از پارتی غرب چه دیدی؟
جز جمعیتی بوالهوس و هیز و مفنگی
ما زادهی شرقیم، چرا مد شده تقلید
از ژست سلبریتی معیوب فرنگی؟
پیوند تو با گربه و سگ نیست تجدد
نسلی رسد اینگونه ز شیری به خدنگی
دامان تو پاک است، چرا دامن کوتاه؟
شلوار چرا پاره؟ چرا لولهتفنگی؟
دانم که چنین نهی ز منکر نپذیری
یا امر به معروف ز آرایش جنگی
من نیز از این شیوهی اجرا به فغانم
من هم چو تو دلخونم از این گیجی و منگی
دانم که در این قافله گوش شنوا نیست
دانم ز تو خواهند فقط گوش به زنگی
اما تو بههش باش، مبادا بگذاری
لب را ز عطش بر لب آن مار شلنگی
ویرانگری و نسلکشی پیشهی غرب است
اینجاست اگر شیوهی سرکوب، فشنگی
پس جانب صیاد مرو از قفس شرق
هرچند نفس یافته چون قافیه، تنگی
در خانهی خود باش و به تعمیر بیندیش
بیهوده مکن میل به آن کاخ کلنگی
516
2
3.4
خوشا سعادتِ همواره در سفر بودن
به سمت مقصد هستی گشودهپر بودن
پیامِ عشق به سرتاسر جهان بردن
کبوترانه بر این بام نامهبر بودن
لباس عافیت از جان خویش برکندن
همآشیان و همآغوش با خطر بودن
نخفتن از تبِ اندوه کودکانِ حصار
به داغ غربتِ سردار، خونجگر بودن
به پاسداری ایران خوشا صدفمانند
خوشا فدایی این مرز پرگهر بودن
ترازِ راستی و راستقامتی، چون سرو
خوشا که بر سر این خاک سایهور بودن
شگرف و شاد و شکیبا چو فرش ایرانی
چو شعر سعدی شیراز جلوهگر بودن
سخن ز خویش نگفتن، ز خویش بیخبری
از آشیانهٔ خورشید با خبر بودن
نظر ز سیم و زر و مال و جاه پوشیدن
از ارتفاع جهان صاحبِ نظر بودن
خوشا به گفتهٔ اغیار قدرنادیدن
ولی به دیدهٔ جانان عزیزتر بودن
ز طعنههای حسودان خوشا نرنجیدن
به تیرهای عنودان خوشا سپر بودن
خوشا سکوت، خوشا عاشقی، خوشا اندوه
خوشا فراغت از این خاکِ فتنهگر بودن
*
«محال نیست رجایی شدن»، رئیسی گفت
به ما که باز نشد چشممان به تر بودن
تو نیز با هنر خویش یادمان دادی
محال نیست دگرباره: «باهنر بودن»
با یاد شهید مظلوم «حسین امیرعبداللهیان»
230
0
4.89
دل که یکپارچه امّید و سراسر بیم است
منجنیقی ست که گهواره ی ابراهیم است
"زندگی" عطر خوشی بود که از شیشه پرید
شاهدم آن گل سرخی ست که در تقویم است
"آه" ما، "ماه" شد از حلقهی انگشتر تو
پرتو حادثه تفسیر همین یک میم است
بال پرواز تو در آتش اگر سوخت، چه باک!
حال پرواز تو روشنگر این اقلیم است
یادگار تو در آغوش مِه و جنگل و کوه
بالگردی ست که اعلامیه ی ترحیم است
عمر تو پیشکش حضرت سلطان شد و حال
شعر ما یکسره تقدیم به این" تقدیم" است
399
0
5
تقدیم به روح مطهر سید شهیدان خدمت
به امید انتخاب فرد اصلح
یکی باید بیاید... خاکی و بی ادعا باشد
شبیه حاج قاسم... مرد میدان... جان فدا باشد
یکی از جنس مردم... هم امانتدار و هم عاشق
یکی مثل خودت ...با درد مردم آشنا باشد
یکی مثل خودت... مثل خودت... مثل خودت... سید!
یکی مثل خودت هم عهد و پیمان با خدا باشد
به دنبال یکی مثل تو با فانوس می گردیم...
یکی که مثل تو آیینه باشد... بی ریا باشد
یکی مثل خودت... سرباز گمنام امام عصر
مرام و مسلکش مثل شهید کربلا باشد
در این بازار مکاره به دنبال کسی هستیم
که مثل تو مرید راه مردان خدا باشد
کسی که رنج مردم, خواب را دزدیده از چشمش
حسابش از حساب بی تفاوت ها جدا باشد
دریغا رفته ای...مردم به دنبال کسی هستند
مدیری قابل و شایسته مانند شما باشد...
522
0
3.5
بیست و سهٔ ذی القعده باید در سفر باشد
هرچند فرصت کم، زیارت مختصر باشد
حتی اگر ماشین برای او ضرر دارد
حتی اگر پادرد با او همسفر باشد
از نان خشک بقچه کمتر میخورد، شاید
سهم کبوترهای آقا بیشتر باشد
خرج سفر این بار یک انگشتر کهنه ست
هرچند ارث مادرش، بیبیگُهر باشد...
آرام می گوید: (خدایا! کاشکی میشد
مشهد به ما دلتنگ ها نزدیکتر باشد...)
این ساحل آرامش ست و پیش روی اوست
هرچند یک دریا تلاطم پشت سر باشد
چشمش به گنبد میخورد...بغضش ترک خورده ست
گاهی همان بهتر زبانش، چشمِ تر باشد:
( آقای خوبم! آفتابی که لب بام است
تا کی برای یک خبر چشمش به در باشد؟
پیراهنی...تکه پلاکی...ساعتی...چیزی...
کو آن که مثل قاصدک ها خوش خبر باشد؟
حالا برای مهدی ام یک نامه آوردم
شاید یکی از کفترانت نامه بر باشد...)
::
هرسال مهدی مادرش را مشهد آورده
زنده ست او...هرچند مفقود الاثر باشد...
430
0
3.17
دل است و دریغا که سامان بگیرد
غم است و محال است پایان بگیرد
پریشان و گریان رسیدم که یک دم
سرم را ضریحت به دامان بگیرد
رسیدم که چشمان غمدیدهام را
تماشای این صحن و ایوان بگیرد
رسیدم که در بزم زائرترینها
به آهی، دل مردهام جان بگیرد
رسیدهست شاعر که دست تمنا
به دامان شاه خراسان بگیرد
خودت گفته بودی که حتی نمک را
گدا باید از دست سلطان بگیرد
به جز اشک، عاشق چه دارد بگوید؟
خوشا وقت دیدار، باران بگیرد
به غیر از غمت ، این غم پاک و روشن
بگو هر چه اندوه پایان بگیرد
395
2
5
سلام روشن بی پاسخ ما را علیکم باش
صبوری کن در آماج اهانتها، تبسم باش
گمان کردم تو را در کوه گم کردیم، اما نه
تو جاریتر میان رخوت دنیا تلاطم باش
تو جاریتر میان روستایی دور افتاده
پناه رنج محرومان، رفیق درد مردم باش
برای گردن افزونهخواهان تیغ برنده
برای بقچههای مستمندان نان گندم باش
رقیبانت اگر مدیون و مرعوب جناحیناند
سرافرازانه تنها زیر دین مشهد و قم باش
264
0
5
به همهٔ آنها که در طرف درست تاریخ ایستادهاند
دور از نگاه تنگنظرها کنار هم
همدرد، در شلوغ خبرها کنار هم
از شرق و غرب پل زده و ایستادهایم
در سنگلاخ خوف و خطرها کنار هم
ما دیدهایم زخم زبانها در این مصاف
ما خوردهایم خون جگرها کنار هم
یک جبههاند پیش غرور تفنگ و تیر
گنجشکها و شانهبهسرها کنار هم
آنسو نشسته مویهکنان جمع مادران
اینسو شکسته بغض پدرها کنار هم
دلگرمی همیم که رد میشویم زود
از سردسیرِ کوهوکمرها کنار هم
پرشور میشوند صداهای متحد
پررنگ میشوند اثرها کنار هم
تنها، حریف تلخی این قصه نیستیم
باید که دانه دانه شکرها کنار هم…
294
0
باید شهیدان ما را امروز دنیا ببیند
باشد که این آیهها را چشمان بینا ببیند
بر شانهی خاکی شهر تا آسمان رفت بالا
تا مزد افتادگی را امروز و اینجا ببیند
او سوخت تا بار دیگر چشمان گریان ایران
ققنوس را پر گشوده در آسمانها ببیند
افسوس درکی ندارم از آن همه زخم و تهمت
از حال مردی که خود را همواره تنها ببیند
میشد که از دور گاهی احوال گل را بپرسد
اما سفر کرد تا گل، تا حال گل را ببیند
امروز هر قطرهی اشک رای مجدد به او بود
وقت است نام خودش را در سیل آرا ببیند
339
0
5
تو مطلع یک هوای تازه، تو مقصد یک مسیر بودی
خلاصهی هر چه بود و باید، تو وعدهای ناگزیر بودی
تجسم سادگی، صداقت، خلوص، آرامش، استقامت
تولد یک امید دیگر، تو آرزویی نمیر بودی
شبیه دریا پر از تلاطم، شبیه صحرا پر از تکلم
شبیه طوفان، شبیه باران، شبیه نه! بینظیر بودی
به گوش باغ و درخت و جنگل، پیام یک رویش دوباره
به دیدهی انتظار مردم، تو چشمهای در کویر بودی
خوشا چنین روز و شب دویدن، به حال بیدستوپا رسیدن
تو مرد میدان جانفشانی، به راه خدمت دلیر بودی
تو یادگار کهای؟ رجایی؟ بهشتی روزگار مایی
به هر دلی از تو ردّپایی! ظهور خیر کثیر بودی
تو سوختی در خودت بدانسان که خانهی من شود گلستان
به لطف خورشید در خراسان چقدر روشنضمیر بودی
تو خاکی و همنشین مردم، تو محرمی، تو امین مردم
امید مردم یقین مردم، امیر بودی، کبیر بودی
نگاهت از اشک روضهها تر، ز چشمهی روضهی رضا تر
ز مرز جغرافیا فراتر نگاه کردی، بصیر بودی
مدیرِ بی دفتر جهادی، مجاهد جنگ اقتصادی
تو خون سرخی که با شهادت تداوم این مسیر بودی
تو زندهای زنده و نمیرا که با نگاه صبور و گیرا
شکایت هر که را پذیرا؛ که خستگیناپذیر بودی
دلیل امروز و راه فردا، شهید زهد و مثال تقوا
نمادی از سربلندی ما، که قلهای سربهزیر بودی
چقدر سید فروتنی تو، بمان که سرباز میهنی تو!
چه زود بیتاب رفتنی تو، دریغ... ایکاش دیر بودی!
632
0
3.67
به تن کردی عبای مشکی و شال سیادت را
ردای خدمت و تن پوش اخلاص و عبادت را
تمام عمر خود را وقف دین و مردمت کردی
کجا دیده است دنیا این همه عشق و ارادت را؟
تو با خونت، خط تحریف حق را برملا کردی
و از نو زنده کردی معنی صبر و رشادت را
مراد از «من قضی نحبه و منهم»بودی و آخر
گرفتی از علی موسی الرضا یک شب مرادت را
چه توفیقی از این بهتر که مثل جد مظلومت
نصیب و روزی ات کرده خدا رزق شهادت را؟ا
پس از این هر نسیمی می وزد از سمت کوهستان
تبرک می برد دامن به دامن عطر یادت را
شهادت, رزق خوبان جهان است و خدا هرگز
به آسانی نمی بخشد به هر کس این سعادت را
شهیدانه گذشتی از تمام لذت دنیا
خدا هم اینچنین بخشیده پاداش جهادت را
چنان خورشید تابیدی...که دنیا دیده از هر سو
کران تا بی کران...دریا به دریا امتدادت را
علیرغم تمام طعنه ها و ناسپاسی ها
خدا انداخت بر روی زبانها نام و یادت را
222
0
5
از امامِ خود شهادت خواست ،حاجت را ببین
حاجتش هم داده شد، راه شهادت را ببین
خاکِ مردمدار بودن بر عبایش مینشست
شال سبزش سهم جنگل شد، سیادت را ببین
بوسه ای از حاج قاسم داشت بر پیشانی اش
همسفر شد با همان بوسه، رفاقت را ببین
ما هیاهوها ی ناکارآمد این جا ماندهایم
آن سکوت اهل شهادت بود، قسمت را ببین
ای دلم! بازارهای بیشهادت را نگاه
خودفروشی را نظر کن ،اُفت قیمت را ببین
آتش از عشق حسین و جان از ابراهیم هاست
آه، خاکستر شدن از این حرارت را ببین
در خبر آمد که صاحب دولتی پرواز کرد
دفن شد پایین ِ پای دوست، دولت را ببین
259
1
4.4
چون مسیحی تشنه با گیسوی در هم دیدمت
در طنین گریهی گُلهای مریم دیدمت
ای تو را رزق شهادت در بلند ورزقان
مثلِ آیاتِ جهاد ای کوه، محکم دیدمت
میگذشتی از شب نهجالبلاغه با علی
در مصاف کوفه ای از ابنملجم دیدمت
چشمهایت بر گلوی تشنهی شطّ فرات
با شهیدان عطش، ظهر محرّم دیدمت
دیدمت با نوشدارویی به زخم سیستان
مرهمی از نو به داغ کهنهی بم دیدمت
سوی بوشهر آمدی ای سید دریا به دوش
شب نشین ساحل بی تاب دیلم دیدمت
نقشه ی گرسیوزان قتل سیاووش تو بود
وقت خونخواهی اگر همپای رستم دیدمت
بوسهاش مهر سلیمانیست بر پیشانیات
گاه همت گاه تهرانی مقدّم دیدمت
خم نیاوردی به ابرو در هجوم تیرها
در صبوری هم از آن مشهور عالم دیدمت
چشم هایت بر کمانداران کوی هفت تیر
بین هفتاد و دو گل، قدر مسلم دیدمت
دست در دست بهشتی رد شدی از شعلهها
با دمِ گرم رجایی در همان دم دیدمت
دیدهام در شامگاه کودکان غزهات
با تمام ابرهای گریه نمنم دیدمت
دیدی اسماعیلهایت را به قربانگاه عشق
با گلوی خونفشان در پای زمزم دیدمت
میرمد شیطان هم از این تیرهی شربالیهود
سنگ در کف رو به شیطان مجسم دیدمت
ای شهید غربت جمهور ای دست کریم
در شب گلچرخ ارواح مکرم دیدمت..
پرچمت بالاست مثل حاج قاسم تا ابد
بسکه در رسم ستم سوزی مصمم دیدمت
156
0
5
فراق تن، فراق جان، تو را از ما نمیگیرد
تو اهل وصلی و هجران تو را از ما نمیگیرد
تو را چون حضرت سلطان به ما بخشیده پیش از این
یقین دارم که بعد از آن تو را از ما نمیگیرد
هوا ناسازگاری میکند اما نمیداند
تگرگ و تندر و طوفان تو را از ما نمیگیرد
که مرگ ای زندهٔ باقی! تو را در ما نخواهد کشت
که ابر ای روشن پنهان! تو را از ما نمیگیرد
تو رشک غیرتی، خون تو در رگهای ما جاریست
تو اشک حسرتی، باران تو را از ما نمیگیرد
تو پژواک صدای خستهٔ این ملتی، ای مرد!
بدان ای کوه، کوهستان تو را از ما نمیگیرد
تو ابراهیمی و آتش، «گلستان» نه «بهشتت» شد
و دیگر مکر نمرودان تو را از ما نمیگیرد
به خطّ خون تو سطری جدید آغاز خواهد شد
که هرگز نقطهٔ پایان تو را از ما نمیگیرد..
اگرچه نعمتی بودی که قدرش را ندانستیم
خدا حتی پس از کفران تو را از ما نمیگیرد
شهیدت نیز جا دارد که آقایی کند بر ما
شهادت نیز آقاجان تو را از ما نمیگیرد
327
0
5
عبادت قبول و شهادت مبارک
مبارک تو را این سعادت؛ مبارک
شهیدانه ماندی، شهیدانه رفتی
تو ای ناتمام! امتدادت مبارک
شهادت اگر ابتدای شهود است
چنین مردنی چون ولادت مبارک
مبادا که عادت شود زنده بودن
شهیدا! تو را خرقِ عادت مبارک
سیاست مبارک شد از راه و رسمت
به دوشت ردای سیادت مبارک
به خدمت کمر بستهای؛ خستهای؟ نه
خداقوت! اجر جهادت مبارک
شهیدا! سعیدا! امیدا! مریدا!
رسیدی به کام مرادت؛ مبارک
خوشا نام و یادی که ماند از تو با ما
که نامت عزیز است و یادت مبارک
383
0
5
برای مادر شهید رئیسی
واکر به دست، پیرزنی خسته
میرفت سوی تخت خود آهسته
در آتش فراق پسر میسوخت
میگفت با غریبه و وابسته:
"آیا ز خاک پر زده فرزندم؟
آیا کبوترم ز قفس رسته؟"
بیرون خانه منتظرش بودند
مردم چه ناشناس چه برجسته
هر دم برای تسلیت از هر سو
میآمدند در صف پیوسته
مثل کبوتران حرم پر زد
مشهد به سوی آن زن وارسته
هرچند او برای پذیرایی
جایی نداشت درخور و شایسته
حتی نداشت خانهی دلبازی
مشرف به صحن و گنبد و گلدسته
اما شبیه بال ملائک بود
آن دست پر چروک حنابسته
305
0
5
صبح آمد و شب نگرانی سحر نشد
یلدای دوری تو دریغا به سر نشد
از هر کرانه تیر دعایی روانه بود
از این میانه آه یکی کارگر نشد
از ما چرا گرفت دلت مهربانترین
بر ما دوباره ماه چرا جلوهگر نشد
در آتش فراق، دویدن به دشت و کوه
دردا حریف تاب و تب این جگر نشد
چون ابر کوهها، همه شب را گریستیم
باران حریف این تپش بیثمر نشد
لبخند تو که دلخوشی ماست از جهان
باشد برای روز قیامت اگر نشد
چون من نفس نداشت قلم در غمت دریغ
میخواست تا که گریه کند بیشتر نشد
331
0
5
سبکبال بر موجی از مه، به قاف تماشا رسیدند
به صبحِ تشرف به خورشید، به دیدار فردا رسیدند
از این حسرت روزمره، کشیدندشان ذره ذره
که بیحاشیه، بیتکلف، به متن و به معنا رسیدند
من المؤمنین رجالٌ... که دنیا شب قدرشان بود
شنیدند «من ینتظرْ...» را، به «قرآن»، به «احیا» رسیدند
به تاریکِ شب، هدیه دادند درخشیدن اشکشان را
از آن تیرگیها گذشتند، به این روشنیها رسیدند
به دل، زخم و بر لب، تبسم...
همهْ دردشان درد مردم
به آغوش گرم شهادت برای مداوا رسیدند
پس از سالها رنج دنیا، نیفتاده بودند از پا
مقام رضا رزقشان شد، به لبخند زهرا رسیدند
دریغا و دردا که ماندیم، عجب سهمگین است ماندن
چه جانانه از جان گذشتند، شگفتا چه زیبا رسیدند
نه از مدعیها نبودند، گرفتار دنیا نبودند
ببین این صف اولیها، به آغوش مولا رسیدند
425
0
4
پاره تن... پاره عبا... سمت حرم برگشتی
مگر از دشت بلا سمت حرم برگشتی؟
عرش لرزید... ملائک به سر و سینه زدند
اربا اربا شده تا سمت حرم برگشتی
با لب تشنه... تن خسته به میدان رفتی
رفتی و با شهدا سمت حرم برگشتی
چه جلال و جبروتی شده تشییع تنت
مگر از کرببلا سمت حرم برگشتی؟
روضه خوان ها همگی روضه سقا خواندند
تا سر و دست جدا... سمت حرم برگشتی
حاجیان در سفر مکه و تو...مشهد و قم
مثل پروانه رها... سمت حرم برگشتی
زیر تابوت تو رفتند و طوافت دادند
صبح از سعی صفا سمت حرم برگشتی
عید قربان نشده... حج تو مقبول افتاد
زخمی و آبله پا سمت حرم برگشتی
نفس باد معطر شده از لبیکت
مگر از کوه منا سمت حرم برگشتی؟
::
خدمت خلق خدا... «افضل من الف حج...»
آه ای رو ح خدا سمت خدا بر گشتی...
101
0
5
کاش بیدار شوم، آمده باشی به خراسان
بعدِ کرمان و بشاگرد و گلستان و لرستان
کاش بیدار شوم، اول اخبار تو باشی
سرزده سر زده باشی به دوتا شهر و دهستان
رفته باشی سفر خارجه و زود بیایی
بروی باز به محرومترین نقطهی ایران
با عبای گِلی و عینک و عمامهی خاکی
پای درد دل مردم بنشینی کف میدان!
-زاهدان- تا به کسی خسته نباشید بگویی
یا کلنگی بزنی مدرسهای را به مریوان...
▫️
کاش بیدار شوم، زائر مشهد شده باشم
شب میلاد رضا باشد و خوش باشم و خندان
کاش بیدار شوم، زیرنویس خبر امشب
فقط از باد بگوید، فقط از بارش باران
734
2
3.89
رواق چشم جهان داغدار قامت توست
به هر طرف که نظر می کنم حکایت توست
دوباره قرعه ی خدمت به نام تو افتاد
بیا به سوی حرم موعد زیارت توست
رواق ها همه آماده ی حضور تو اند
به اشتیاق نمازی که با امامت توست
کنار شاه خراسان قرار می گیری ...
مبارک است مقامت که مزد خدمت توست
تمام عمر دویدی به شوق این ساعت
بخواب کنج حرم! وقت استراحت توست
عبای خاکی و عمامه ای که خونین است
و زخم و رنج که میراثی از سیادت توست...
گواه توست که بر وعده ات عمل کردی
که قطره قطره ی خون تو صدق صحبت توست
و داد غسل شهادت تن تو را باران...
لقاء حضرت حق این چنین لیاقت توست
هنوز هم نشده باورم خبر ها را !
ولی دریغ! خبر حاکی از شهادت توست...
437
0
4.44
اخبار وهمآلوده و اخبار در مه
پیچیده آواز غمی انگار در مه
ای دشتها! کو رد پای رود در برف؟
ای کوهها! کو رد پای یار در مه؟
کو آن نگاه شعلهور در باد و بوران؟
آن شورِ آتشپوش و مشعلدار در مه؟
دیماه را من پیش از این یخ کرده بودم
اردیبهشتم گم شده اینبار در مه
از لابلای صخرهها داغی شکفته
گل کرده یک اندوه بیتکرار در مه
چشم و دلت روشن که تا این شب شود صبح
فانوس میماند فقط بیدار در مه
تاریک اگر ماندی، هوالنّوری بگو باز
تا روشناییها قدم بردار در مه
ققنوس من! برخیز از خاکستر رنج
ایران من! برخیز از آوار در مه
186
0
5
ای مرد! در میانه میدان چه می کنی؟!
در لابلای جنگل و باران چه می کنی؟!
میز ریاست تو چه کم داشت از رفاه
در ورزقان و در مه و بوران چه می کنی؟!
دل کنده از اوامر و دستور و پایتحت
در نقطه های مرزی ایران چه می کنی؟!
ای هفت روز هفته، به فکر ضعیف ها!
همشانه فقیر و ضعیفان چه می کنی؟!
تهران اگر که شهر و مقرّ ریاست است
پس در میان ایل و دهستان چه می کنی؟!
4610
27
3.84
پر از توایم، پراکنده ای هوایت را
سپرده ای به پرنده غم صدایت را
به ابر و ماه و درختانِ دائما به قنوت
سپردی اشک و نماز شب و و دعایت را
چگونه بود که اینقدر گرم و گیرا بود؟
به گوش ما بچشان لحن ربّنایت را
برای اینکه به ماه راه را نشان بدهی
به جا گذاشتی ای رود، ردّ پایت را
چقدر مثل رجایی چقدر باهنری
به ما نشان بده ایمان آشنایت را
به قله ها که رسیدی، رها شدی، آری
چگونه شرح دهم اوج ماجرایت را؟
به جز صلابت و خدمت نبود در کارت
نبود، هر چه گشتیم عکس هایت را
چقدر جای تو خوب است، هیچکس اما
برای ما نگرفته هنوز جایت را...
148
0
5
هرچه صدا کردیم: «ابراهیم!»
اسم تو حتی برنگشت از کوه
آنقدر روحت بیقراری کرد
جسم تو حتی برنگشت از کوه
اردیبهشت اردیجهنم شد
هر صفحه تقویم را سوزاند
این بار آتش سرد شد اما
وقتی که ابراهیم را سوزاند
گشتیم دنبال پر و بالت
گفتند دیگر وا نخواهد شد
جز بالگرد سوخته چیزی
پیدا نشد، پیدا نخواهد شد
تو کوه دردی بودی و رفتی
ای کوه درد! ای کاش برگردی
آن بالگرد ای کاش برگردد
با بالگرد ای کاش برگردی
چشم انتظار دیدنت گشتند
حتی شهیدان خدایی هم
آن سو «بهشتی» بیقرار تو
آن سوتر انگاری «رجایی» هم
این ملت دردآشنا دیروز
در شادی و غم انتخابت کرد
ای انتخاب مردم ایران!
حالا خدا هم انتخابت کرد
792
2
2.93
آری همین امروز و فردا باز می گردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز می گردیم
با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف
با پای خود یک روز اما باز می گردیم
چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد
چون رودها صحرا به صحرا باز می گردیم
این زندگی مکثی ست مابین دو تا سجده
استغفراللهی بگو، ما باز می گردیم
بین جماعت هم نماز ما فرادا بود
عمری ست تنهاییم و تنها باز می گردیم(۱)
ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب
از کوچه بن بست دنیا باز می گردیم
--------------------
(۱) و لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره( همانا تنها به سوی ما آمدید، آن سان که در آغاز آفریدیمتان)انعام/۹۴
3407
2
4.47
قدم قدم به حضورت چکیده اشک مدامم
منم که شوق سراسر برای عرض سلامم
برای اذن زیارت پر از تلاطم اشکم
برای عرض ارادت چه الکن است کلامم
چنان غبار رسیدم به خاکبوسی دریا
مرددم که خودم را در این حرم چه بنامم
سلام میدهم از هر کجای شهر به سویت
که با سلام تو آغاز گشته صبحم و شامم
سلام بر تو! جگرگوشهٔ عزیز پیمبر!
سلام زهرهٔ زهرا، سلام ماه تمامم
سلام دختر باران! سلام کوثر قرآن!
سلام خواهر خورشید! نور چشم امامم!
چه عطر و بوی ملیحیست در بهشت تو بانو
رسیده رایحهٔ مشهدالرضا به مشامم
چه آرزوی قشنگیست من شهید تو باشم
چه آرزوی قشنگیست اینکه حُسن ختامم...
237
0
5
دلا! ز معرکهٔ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
+رهبر معظم انقلاب
غزلی از میلاد عرفان پور در استقبال غزل تازه منتشر شده رهبر انقلاب
ما را مباد از دل طوفان گریختن
ننگ است از میانهی میدان گریختن
از خط خون بخوان که نبودهست رسم ما
از پاسخ ندای شهیدان، گریختن
جانا تو جان بخواه! که معنای زندگیست
دل را بهانه کردن و از «جان» گریختن
اسفند روی آتش عشقیم و روشن است
از این بلا نمیشود آسان گریختن
کم سو شدیم در قفس شهرها، خوشا
همچون ستارگان به بیابان گریختن
یاایهالعزیز! گوارای جان ماست
محض رضای دوست به زندان گریختن
با اشک شوق، میگذریم از میان نیل
فرعون مانده است و هراسان گریختن
ما در امان «انّ معی ربّیِ» توایم
از فتنهها خوش است به قرآن گریختن
445
0
5
خبر : پرواز "حق" تا آسمان مسجد الاقصی
خبر "انا فتحنا" بود و "سبحان الذی اسرا"
خبر "الله اکبر" بود بعد از شادی مردم!
و حیرت بود با چندین زبان زنده ی دنیا
خبر مشق شبی از درس طهرانی مقدم بود
که از آن کودک من می نویسد بار ها املا
خبر موشک به موشک زد به گوش غاصبان سیلی
سپس یک خواب راحت شد به چشم کودکی تنها ..
شکست آن طبل تو خالی ، رژیم جعل اشغالی
شکست آن گنبد پوشالی و آن کاغذ یک لا!
چقدر آن وعده صادق بود... مانده وعده ای دیگر!
از آن نقل است در تورات ، در انجیل برنابا ...
شما ای قوم نفرین زاده ی بدعهد نافرمان
نمی گیرید در "ارض مقدس" تا ابد سکنا!
شما دیروز پیغمبر کش و امروز کودک کش ...
جهان دید از شما "يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا" را
که می گفتید دستان خدا بسته ست؟! با وحشت...
نگه دارید هان! انگشت حیرت در دهان حالا!
از این پس مرگتان نزدیک تر شد گوش بسپارید
خبرهای جدیدی می رسد امروز یا فردا...
397
0
3.63
یاد آورید معجزه رود نیل را
ما گردنیم خنجر خواب خلیل را
پس سنگِ در فلاخن داوود می شویم
تا بشکنیم شوکت اصحاب فیل را
تابوت دو مثلث جالوت می کنیم
با خط سرخ، وسعت این مستطیل را
وقت سفر رسیده به زن ها خبر دهید
تا زین کنند مرکب مردان ایل را
این بانگ نینواست که از گوشه حجاز
سمت عراق می کشد ابن السبیل را
آوازی از تراز مزامیر می رسد
سر می دهد روایت عصری اصیل را
می آید آن زمان که زمین زیر و رو شود
یک روز می رسد غزلی، قال و قیل را ...
آن روز چشم و گوش فلک باز می شود
تا بشنویم زمزمه جبرییل را
از دوردست عطر عزیزی رسیده است
آب آورید و مصحف و رخت رحیل را
494
0
5
شروع ناگهانی داشت طوفانی که حرفش بود
رسید از شش جهت سجیلبارانی که حرفش بود
رسید از سررسید فتح، آن روز تماشایی
رسید از سنگر فرمانده، فرمانی که حرفش بود
برای انتقام خون دلهایی که میخوردیم
فرود آمد همان شمشیر برّانی که حرفش بود
و حالا دشمن است و صبحِ کابوسی که میگفتیم
و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود
بشارت باد گلها را به فروردینِ روییدن!
که نزدیک است آن سرسبزدورانی که حرفش بود
قسم به موی خونآلود اطفال فلسطینی
به زودی میرسد این سر به سامانی که حرفش بود
بیا و گوش کن! از قدس دارد میرسد کمکم
همان صوت صمیمی… صوت قرآنی که حرفش بود…
کسی و الفجر میگوید… کسی و الفتح میخواند…
کنار طبل آن جنگ نمایانی که حرفش بود
به دست ما نوشته میشود بر مصحف تقدیر
برای داستان قدس، پایانی که حرفش بود
329
1
5
مامان! عشق، دست آدمه؛ پول، پای آدم
آدم با عشق آدما رو بغل می کنه ولی با پول راه می ره
مامان خدا هم عشقه هم پول
حلما عبدی/ شش و نیم ساله
92
0
مامان 9 می تونه یکو بوس کنه؟
محمدمهدی/ دو سال و ده ماهه
157
0
خیلی تشنه ام.
خیلی هوا گرمه.
باید بعد آب خوردن سه بار بگم
سلام برحسین.
فاطمه ۴ساله
150
1
بابا؟
هنوزم جنگِ امام حسین با آدم بدا هست؟
حیدر/ پنج سالگی
112
0
توی کربلا یه در هست که از اونجا می شه رفت توی بهشت
فاطمه/شش و نیم ساله
117
0
انقد موهات بلنده که نمی شه ذهنتو خوند
پسر/ هفت ساله
207
0
مامان فردا سر کار نری ها
آخه می خوام وقتی توی مدرسه به خونه فکر می کنم تو هم توش باشی
علیرضا/ هفت سالگی
149
0
فهمیدم آپارتمان چیه
جاییه که همدیگه رو نمیشناسیم...
محمدهادی/ شش سالگی
129
0
یه مورچه روی قرآن داره دنبال خدا می گرده
مطهره/ پنج و نیم ساله
90
0
من نمیتونم در آینده کارهای بشم چون میخوام تو بچگی شهید بشم.
محمد/هشتونیم ساله
228
0
2.67
همه ی آدم خوبا شاگرد امام علی ان؟
حیدر/ چهار سالگی
208
0
ما ایرانیم
منم ایرانِ کوچیکم
مطهره/ چهار ساله
142
0
وقتی همهمون بمیریم جنگ تموم می شه؟
یامن/ سه ساله از غزه
121
1
آن افقهای پر از رؤیا کجا رفتند؟
آسمان کو؟ بادبادکها کجا رفتند؟
جوجهلکلکهای بی لانه گماند انگار
بی پر و بی بال و بیپروا کجا رفتند؟
آه ای ساحل! بگو آیا خبر داری
بچهماهیهای بیدریا کجا رفتند؟
ردپایی سرخ مانده روی خاک دشت
غنچهها از دامن صحرا کجا رفتند؟
کودکان زخمیِ جا مانده از آوار
در شبِ خون و خطر تنها کجا رفتند؟
وای… بعد از رفتن مادر چه پیش آمد؟
وای… بعد از رفتن بابا کجا رفتند؟
***
خائنان جمعند دور هم… ولی دنیا!
خادمان مسجدالاقصی کجا رفتند؟
342
0
5
شب آمده با تمام تنهایی من
شب آمده هم کلام تنهایی من
شب آمده تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من
دل آیه ی ناگاهی و ناآگاهی ست
دفترچه ی خاطرات خاطرخواهی ست
دل بی غم عشق، قصه ی بی هیجان
دل بی غم عشق برکه ی بی ماهی ست
دیری ست منِ خاک نشین پنهانم
در نه توی افلاک و زمین پنهانم
حتی خودم از خودم ندارم خبری
من راز که ام که اینچنین پنهانم؟
گشتم همه شهر را سراسر گشتم
گشتم همه عمر این در و آن در گشتم
یک نامه ی محرمانه از خویش به خویش
من آمدم و رساندم و برگشتم
554
0
3.38
آدما هميشه بين شادی و غم میمونن
شادی و غم، تنها جفتیاَن كه با هم میمونن
اونا كه بينِ غم و شادی باشن، بهشتیاَن
اونا كه غرقِ يكی شَن تو جهنم میمونن
بعضی دردا رُ با گريه میگی و خلاص میشی
بعضی از غصهها هستن كه با آدم میمونن
يه چيزایی هس كه بايد با نگفتن بگيشون
مثِ بیگناهیِ حضرتِ مريم میمونن
ابرا كوهای بخارن، كوها ابر سنگیاَن
نه كه ابرا رُ گمون كنی كه محكم میمونن
نه که مثلِ ابرا از راه ببَرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم میمونن
دلاشون هزار تای چشمه و درياس، آدما
پشتِ شيشههای دنيا قدِ شبنم میمونن
دلاشون تنگِ برای جاهای دور، آدما
مرغای دريا كنارِ بركهها كم میمونن
368
0
4.29
فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
کسی که وحی به شوق کتابتش شده نازل
که خط کوفی او بوده زینت کلماتش
کسی که خطبۀ غرّاست واژه واژه سکوتش
کسی که حجت بحث ولایت است زکاتش
کسی که شیفتۀ نامههای اوست بلاغت
کسی که چشمۀ جوشان حکمت است دواتش
علیست او که زمین مفتخر شده به حضورش
علیست او که زمان معتبر شده به حیاتش
علیست معنی حیّ علی الصلاة من و تو
علی کسیست که میزان سنجش است صلاتش
هرآنچه اشک به دامان چاه ریخت شبانه
بدل به درّ نجف شد یکایک قطراتش
علی معادل عدل است آن عدالت دلخواه
بگو به دهر که تنها علیست راه نجاتش
347
1
4
تازگی ها دفترم خالی ست
شعر ها دیگر سراغم را نمی گیرند
واژه هایم لال
سطرها آب دهان مرده را مانند
خودنویسم گرچه مالامال
جوهرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
صبح ها در ازدحام این همه آدم
سایه های روشن و خاموش
این همه چشم و دهان و گوش؛
باز هم حس می کنم دور و برم خالیست
چون که جای مادرم خالی ست
ظهر ها در خانه همچون روح سرگردان
می کشم هر سو سرک؛
چیزی نمی یابم
گاه می گریم
گاه می خوابم
گاه گاهی شانه هایم می شود سنگین
رفته شاید دخترم باز از سر و کول پدر، بالا
یا نه، شاید ضربه دست زنم باشد
خسته از پرسیدن حالم
هم ز پاسخ های سربالا...
یک نفر گاهی به دستم، استکانی می دهد
می نوشمش، شاید
چای تلخی یا شرابی خوشگوار است این
سایه ای بر سفره می لغزد
می خورم، شاید ناهار است این
بعد از آن وا می روم بر صندلی، امّا
صندلی از پیکرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
عصرها، تکرار یک کابوس
در حیاط پشت خانه، روی رخت آویز
چادری گلدار می رقصد
یک نفر در گوش من می خواند این آواز:
"مادرت را باد با خود برد..."
می گریزم تا نگوید باز...
می خزم کنج اتاق خالی مادر
گنجه را وامی کنم، بو می کشم یکسر
خیره گشته عینکش بر من!
"آمدی فرزند؟
چشم من روشن..."
عینکش را می کشم بر دیده ، پنهانی
کفش هایش را به روی لب
جانمازش را به پیشانی...
گنجه را می بندم و سر می نهم بر تخت
هق هقم را در لحافش می کنم پنهان
عطر اندامش دلم را می چلاند سخت
سر که برمی دارم از بالین،
خنده ام می گیرد از تصویر خود در قاب آیینه
نیمی از من هست
نیم دیگرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
شب که جادوی نوازش یا فریب قرص خواب آور
خواب را در چشم هایم می کند جاری
آن دم آخر
لحظه ی پایان بیداری ؛
باز یادم هست: "مادر نیست"
رفته و تا عمر دارم بالش زیر سرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
نیمه های شب، دم کابوس هایم گرم!
که رها می سازدم از چنگ رویاها
خواب مادر داشتن خوب است،
امّا سر ز خوابی این چنین برداشتن دشوار
سخت بیزارم من از نیرنگ رویاها
چون که وقتی چشم ها را می گشایم باز
پوستی می بینم از خود مانده بر تختم
لاشه ی تن مانده ،
امّا جای من در بسترم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست...
1385
1
4
به گرمی غنچهای را مینوازد مثل فرزندش
که از مهر و طراوت آفرید او را خداوندش
هوای خانه پاکیزهست در این شهر آلوده
هوای خانه را پاکیزه کرده دود اسپندش
کبوترهایی از نخ، جان گرفته با گرههایش
گلیمی بافته از آسمان دست هنرمندش
خدایا کاش مادر بیخبر از دردهایم بود
که با هر اتفاق تلخ، بالا میرود قندش
دوباره پنجره یخبسته، میکوبد به در طوفان
خزان پشت در است و همچنان سبز است لبخندش
صداقت را نشانم داده از آیینهها بهتر
که قولش قول و حرفش حرف و سوگندست سوگندش
گذشت از اشتباهاتم، شبیه جویبار از سنگ
اگر گاهی نبود اخلاق و رفتارم خوشایندش
به من گفته: مبادا مرگ بیدارت کند از خواب
به یاد چشم خوابآلود من ماندهست این پندش
315
0
4.29
به زعم خویش تا پایان دنیا زنده میماند
ولی این شب فقط تا صبح فردا زنده میماند
برای قدس خوابی دیدهاند ابلیسها اما
به رغم این همه کابوس، رویا زنده میماند
میان باد و باران، سیل و طوفان، ترکش و موشک
دلم قرص است این سرو شکیبا زنده میماند
تمام کودکان را هم اگر کشتند باکی نیست
برای کشتن فرعون، موسی زنده میماند
اگر مکر خدا مکر است، خواهی دید ای شیطان
یهودا میشود مصلوب و عیسی زنده میماند
فرو میپاشد آری هیبت پوشالی صهیون
کماکان غیرت طوفانالاقصی زنده میماند
شهادت را نمیفهمند، کورند و نمیبینند
فلسطین دم به دم میمیرد اما زنده میماند
به قعر گور خواهد برد ابلیس آرزویش را
بر اوج قلهها "اِنّا فَتَحنا" زنده میماند
1045
3
3.81
آن روزها دستِ پدرها بس که خالی بود
یک مشهدِ ساده برامان خوش خیالی بود
از چاه های نفت سهمِ ما علاالدین
از عیشِ دنیا سهمِ ما چایِ ذغالی بود
کفشِ دوخطِ میخی و آتاری و تیله
دار و ندارم کارت های فوتبالی بود
عکسِ حرم را بوسه می زد کودکی هایم
عکسی که روی سکه های صد ریالی بود
عکسی که هرشب پیشِ چشمِ مادرم تا صبح
تنها دلیلِ گریه های پشتِ قالی بود
دستِ پدر از قلکِ من بود خالی تر
آری همیشه مادرم بُغضَش سُفالی بود
گاهی پدر از طُرقبه می گفت اما حیف
هرسال جیبِ او دچارِ خشکسالی بود
نه اهلِ مشهد نه ولیکن ریشه ام آنجاست
جایی که شوقِ سالهای نونهالی بود
همراهِ اتوبوسِ بنزِ سیصد و دو ، گاه
می رفت تا مشهد دلم! بَه بَه! چه حالی بود
آقا نوارِ " لاله ی خوشبو رضا " بُگْذار
فامیلیِ آقای راننده وصالی بود
یک فرفره ، یک زنجبیلِ پیچی و یک عطر
سوغاتِ خوبِ روزهای خردسالی بود
با پرده ی نقاشی صحنِ حرم عکسی…
انداختیم و من لباسم خال خالی بود
یَخمَک به دستم بود و می رفتم حرم سرمَست
لبهام غرقِ خنده های پرتقالی بود
با اولین پرواز امروز آمدم مشهد
جای منِ آن روزها بدجور خالی بود
مادر! دوباره گم شدم در کوچه ی سرشور
کو آن مسافرخانه ای که این حوالی بود
مادر! به جای تو زیارت کردم آقا را
بابا! هوای طرقبه امروز عالی بود…!
191
0
4.71
در حال و هوای تغییرات سیاسی افغانستان:
بهزودی قدرت بیقدرتان تسلیم خواهد شد
به جایش دولت بیدولتان تحکیم خواهد شد
جهان در قرن نو بر صفحۀ تقویم میرقصد
وطن آمادۀ برگشتن تقویم خواهد شد
نصیب مردمان تخت سلیمان و دَم عیسی
نصیب ما همان چاقوی ابراهیم خواهد شد
به قانون خدا نان حلالی بود مردم را
که آن هم با قوانین بشر تحریم خواهد شد
قرانی مانده از قرنی غریبی در کف ملت
که بین دزد خوب و دزد بد تقسیم خواهد شد
به تنظیمات اصلی بازمیگردد بشر آخر
و روی حالت «بل هم اضل» تنظیم خواهد شد
خدا میگوید آن چیزی که من گفتم نشد انسان
ملک میگوید آن چیزی که ما گفتیم خواهد شد
284
0
5
تقدیم به شهید روح الله عجمیان
بر زمین در خاک و خون غلطیده دیدم ماه را
کی تحمل می کند دل این غم جانکاه را
آنچنان اندوه دیدارش مرا از خویش برد
وقت برگشتن به خود پیدا نکردم راه را
تا درون سینه ام این داغ سنگین جا شود
روز و شب از خانه بیرون می فرستم آه را
رفت اما یاد او فانوس قلب تار ماست
حسن یوسف کرده روشن چشم های چاه را
از فراقش تشنه ی در خون خود غلطیدنیم
ساقی مجلس بگوید کاش بسم الله را
372
1
3
چقدر صورت در آینه ست پیرتر از من
برای دیدن رویت بهانه گیرتر از من
مگر تو گوش کنی آینه شبیه به سنگی ست
که از شنیدن این شکوه هاست سیرتر از من
به ارتفاع تو و گنبدت قسم که نیامد
به خاکساری تو هیچ کس حقیرتر از من
مقام نیست در این کهکشان رفیع تر از تو
پرنده نیست در این آسمان اسیرتر از من
مرا مگیر به آلودگی و سربه هوایی
که نیست در حرمت شرم سر به زیرتر از من
دوباره معجزه ی شوق را ببین که چگونه
رسیده باد به پابوسی تو دیرتر از من
در آستان محبت خلاف قاعده عرف است
که من رهاتر م از باد و او اسیرتر از من
رسیده ام من و سرتا قدم شکست و نیازم
نباش منتظر زائری فقیرتر از من
ببار بر من جان تشنه ای لطافت مطلق
که نیست زیر هزار آسمان کویرتر از من
خلیل و موسی و عیسی و نوح بنده ی عشقت
چقدر هست در این ماجرا دلیر تر از من
مؤدبانه ترین شکل عرض حال سکوت است
که اشک حال مرا گفته دلپذیرتر از من
362
0
5
برای دانش آموزانم و شاگرد نه ساله ام مرتضی، که با سرطان خون دست و پنجه نرم می کند...
باید که در اوج تمام خستگی ها مهربان باشم
تا سالها آموزگار "بچه های آسمان" باشم
گاهی برای دانش آموزان خوبم شعر می خوانم
گاهی تصور می کنم باید یکی از کودکان باشم
یک تک درخت خشک را در غربت صحرا تصور کن
"منهای جمع" بچه های مدرسه شاید همان باشم
این روزها تصمیم کبری در نهایت ترک تحصیل است
" می گفت باید مثل مادر در پی یک لقمه نان باشم
باید کنار خواهرم قالی ببافم؛ مادرم گفته
باید برای دار قالی رج به رج چون نردبان باشم
اصلا چه فرقی می کند موضوع انشا علم یا ثروت
وقتی که باید کلفت مفلوک از ما بهتران باشم
درس ریاضی آنقدَرها هم که می گویند شیرین نیست
دیگر نمی خواهم اسیر اضطراب امتحان باشم"...
این روزها حال یکی از دانش آموزان من خوش نیست
سخت است دائم شاهد این دردهای ناگهان باشم
دارد پلاکت های خون مرتضی کم می شود هر روز
تا کی به فکر وعده های هیچ و پوچ این و آن باشم
من قصه ی دنباله داری گفتم و او با نگاهش گفت:
آقا اجازه! می شود تا آخر این داستان باشم؟
آقا به قول بچه ها نه سالگی که سن پیری نیست
پس من چرا باید در این سن از دویدن ناتوان باشم
آقا اجازه! خواب رفتن دیده ام...از مرگ می ترسم
آقا چگونه می شود از شر شیطان در امان باشم؟
::
من می روم شاید گروه خونی ام با او یکی باشد
باید خودم آماده ی پیوند مغز استخوان باشم
613
1
4.36
غزلی از یک ترکیب بند:
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
ندیدم غیر تلخی در زبان با شکوه وا کردن
شکرها در دهان دیدم شکوه شکرخواهی را
نمیخواهند خوبان جز فقیری نعمتی از او
گدایان خوب میدانند قدر پادشاهی را
کجا جز سادگی نقشی پذیرد چهرهٔ زردم
قلم یار مرکب نیست کاغذهای کاهی را
بهار آمد، جهان دست و ترنج از هم نمیداند
گواهی میدهد هر حُسنِ یوسف بیگناهی را
بهار آموزگار وعده «یُدرِککُمُ المَوت» است
دلا آماده شو آن لحظهٔ خواهی، نخواهی را
چه فهمد تیرهروز از «یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت»؟
چه داند شبپرست، آهنگ باد صبحگاهی را؟
کجا در پیش خصم اظهار عجز از آبرومندیست؟
دلا از لوح سینه پاک کن اوهام واهی را
من از دریای شورانگیز معنی عذر میخواهم
که در تُنگِ غزل محبوس کردم شوق ماهی را
196
0
5
ما درختان سرو یک باغیم یا دو تا گل که در دو گلدان است
ما دو تا شعبه های یک رودیم ما دو تا را دو جسم و یک جان است
کبک کال زری دری می خواند تو به بنگاله قند می بردی
تو تعارف که کیک لاهیجان من تبسم که توت خنجان است
تکه ها را دوباره وصله بزن هرچه درز است بخیه خواهم کرد
پل بزن بین بلخ و نیشابور هر دو اقلیم یک خراسان است
فرض کن چند سال آینده ست شاهراهی بزرگ ساخته اند
یک سر شاهراه کابل جان یک سر شاهراه تهران است
فرض کن چند سال آینده همدلی مثل سکه ضرب شود
یک طرف روی سرخ افغان و یک طرف نام سبز ایران است
آسمان حرف تازه ای دارد ابرها شاعران خوش نامند
ابرها هم بهانه می خواهند نوبت شعر "باز باران" است
192
0
5
به مرحوم حاج محمود اکبرزاده
دوشنبه آمد و بعد از تماس ساعت چار
قرار از کف من رفت در هوای قرار
خوشا به عاقبت قطره ای که دریا شد
خوشا به عافیت راه رود آخر کار
خوشا تلاءلؤ خورشید در سحاری شب
خوشا نسیم دل انگیز صبح گندمزار
به او رسیدم و دیدم چقدر افتاده ست
چنان درخت برومند سربه زیر از بار
خطوط روشن پیشانی اش چنان خطی
که یادگار نوشته زمانه بر دیوار
خداشناس و خداباور و خداآگاه
مدام زیر لبش داشت ذکر استغفار
زمان خواندن شعرم رسید و در پایان
چه شاعرانه پس از یک نگاه معنادار
به خنده گفت چرا شعر می نویسی؟ هان؟
برو کتاب بخوان خویش را مده آزار
تو چون حباب نشسته بر آب می مانی
برو به بحر معانی بجوی و دُر به کف آر
در این بهشت که خوش چهره ماه رخسار است
کنار گل بنشین و مرو سوی خس و خار
و بی دلانه دل از این و آن بگیر و برو
سراغ صائب و حافظ به آن دو دل بسپار
در این سیاهی شب گرم نور روزنه باش
برو رها شو از این سایه های بد پندار
به باد می رود این گنج های نقره و زر
به جستجوی ادب باش و بگذر و بگذار
چه شاعری؟ که وفایی نمی شناسی هیچ؟
چه شاعری که شکوهی نخوانده ای یک بار؟
برو به عرض ادب کنج صحن جمهوری
به محفل ادبی یادگار صاحبکار
بدون فیض الهی نمی رسی به کمال
مؤیدت دم قدسی شود در این گلزار
به برگ ریز مضامین شفق مشوق ماست
در این میانه مشو غافل از صفای بهار
برو سراغ قصیده چنان که خاقانی
نگاه کن تو به اسفندقه که شاعروار
به دست بوس غزل های قهرمان رفته ست
چنان که شبنم نو بر شکوفه های انار
چقدر گرم صدایش شدم نفهمیدم
که ماندم از شعف و شوق تا سحر بیدار
چقدر آه دلم تنگ آن شب است امروز
که سال هاست گذشته ست از شب دیدار
تو ای برادر من ای جوان نو اندیش
کنون که دست تو باز است و فرصتت بسیار
علَم به دوش شهیدان و ذاکران کوچید
علم به روی زمین است یا علی، بردار
162
0
5
حتی گنجشک ها در نطنز لانه دارند
و مرغابیان با آب سنگین اراک همسایه اند
اما کبوتران هیروشمیا
هنوز لال به دنیا می آیند
و درختان ناکازاکی
میوه های تالاسمی می زایند
ای مجسمه ی آزادی
که با مشعل تو چهارگوشه ی جهان را به آتش کشیده اند
و هنوز در کربلا خیمه ها و
در غزه بیمارستان ها و
در کرمان دخترکی با کاپشن صورتی و گوشواره ی قلبی
دارد می سوزد
اما به بی قراری باد
و پرچمی که تکان می خورد در گلزار شهدا
به صدای شهید باکری
که از پشت بیسیم
دعوتم می کند
به آن سوی باغ
به انگشتان بریده ی سردار
و اشاره اش به ماه
به تنهایی مولا
و درد دلش با چاه
سوگند می خورم
که بر نمی گردم از این راه
به امریکا بگویید که عصبانی باش
و از این عصبانیت
دارد گره کراواتش را شل می کند
اینجا دلی است
اینجا دلی ست که دخیل بسته به دریا و
پیاده راهی کربلاست
اینجا ایران است
که خورشید در نام احمدی روشن
و ماه در مقنعه ی آرمیتا
و خلیج فارس موج می زند
در شناسنامه ی این ناخدای کنگی
با بوی تند اسفند و زیتون زنگبار
با بوی ادویه ی تند هند و زیتون زنگبار
پدر
لنج را دوباره به آب می اندازد
179
0
5
صدا شکوه، صدا پر طنین، جوان، متفاوت
صدا نجیب، صدا گرم، مهربان، متفاوت
صدا اصالت محض است در زمانه تقلید
در این جهان شباهت بمان بمان متفاوت
صدای تو پر از آرامش است، زندگی من!
چقدر لحن تو با لحن دیگران متفاوت
گمان کنم که صدای تو بود و اسم من آمد
مرا گرفته در آغوش ، بیگمان متفاوت
صدا صدای تو بود اولین صدا در گوشم
که بوسه ات وسط نغمه اذان متفاوت
صدا زمینهی شور است، دستگاه تو نور است
تو روضه خواندی و میسوخت روضهخوان متفاوت
پدر ببخش مرا _نوجوان سرکش خود را_
اگر که لحن من آنسال ناگهان متفاوت..
فقط صدای تو میشد مرا به خود بکشاند
فقط صدای تو اینگونه پر توان متفاوت
زلال و ساده و جاری، صدای توست قناری
دلم چه تنگ شد آری! بخوان بخوان متفاوت
137
0
5
با غم روزگار سر می کرد
پدرم مثل کوه محکم بود
زندگی را برای ما می خواست
سهمش از روزگار خوش کم بود
می زد از خانه هر سحر بیرون
تا سلامی به آفتاب کند
ذکر می گفت تا دم حجره
پیش از آنی که فتح باب کند
چرخ ها را به راه می انداخت
تا نماند ز چرخه ی تولید
وضع ما بد نبود شکر خدا
چرخ این خانه خوب می چرخید
وصله ها را که منتظر بودند
با کمی حوصله به هم می دوخت
ته حجره بخاری فرتوت
با تر و خشک هیزمش می سوخت
نمره ی عینکش که بالا رفت
تیره شد طاقه های رنگارنگ
ماند پیراهنی برش خورده
زیر آن چرخ های بی آهنگ
دل به دریا که زد پدر فهمید
دخل جزر است و خرج هایش مد
چه کند با هزار خواهش ما
چه کند با هزار پیشامد
هر چه می کاشت بار کم می داد
آخرش بار هم نشد بارش
دل به رونق سپرده بود اما
عاقبت شد کساد بازارش
پدرم ذره ذره گم می شد
در هیاهوی روزهای رکود
بعد یک عمر تازه فهمیدیم
قاتلش واردات چینی بود
203
0
4.14
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪ! ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﻪ! ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺁﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩﻣﺎﻥ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺑﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭼﯿﺰﮐﯽ
ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩﺍﻡ
ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﯽﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ! ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
665
4
3.89
آرزوی وصل یار از هجر بیزارم نکرد
آتشم من باد و آب و خاک گلزارم نکرد
آب حیوان نیز بر من هیچ تأثیری نداشت
خضر هم از خوب مرگ آلود بیدارم نکرد
سرخوشم از لذت تکرار ذکر یاحبیب
روح عیارم اسیر دام اغیارم نکرد
از صدای نبض من جز مژده ی دیدار تو
هیچ دارویی دوای درد بسیارم نکرد
روزه دار فرصت عشقم که غیر از یاد یار
هیچ کس در بزم خود دعوت به افطارم نکرد
دامن خورشید را آتش زدم با سوز دل
در زمین اما کسی یاد از دل زارم نکرد
اشک هایم را ببین و آبرویم را مریز
هیچ کس جز تو رها از رنج بسیارم نکرد
364
1
4.5
ای نوزده ساله قره العین
ای گنده شده به طرفه العین
آن روز که هفت ساله بودی
فارغ ز چک و حواله بودی
واکنون که به نوزده رسیدی
در وجه زمانه چک کشیدی
پس گوش به پندهای من کن
آویزه ی گوش خویشتن کن
آنجا که بزرگ بایدت بود
از نام پدر تو را رسد سود
با زور پدر سپه شکن باش
فارغ ز خصال خویشتن باش
یرخیز و بتاب بی مهابا
بالا بنشین به لطف بابا
تا از دم گردن کلفتت
بارد شب و روز پول مفتت
دولت طلبی نسب نگه دار
با دولتیان ادب نگه دار
با چهره ی ظاهر الصلاحت
با لطف و مراحم جناحت
تا رو نکند به تو کسادی
رو کن به فساد اقتصادی
پروا مکن از بی آبرویی
این آب بزن به پول شویی
غافل نشوی ز رانت باری
عزت بطلب ز رانت خواری
گر گفت کسی که آن حرام است
القصه بدان که از عوام است
کان گشته حلال ای برادر
از بهر تو همچو شیر مادر
هرچند که رانت را خواص است
در خوردن آن شگرد خاص است
خود را ز غذای بد نگه دار
در خوردن رانت حد نگه دار
رانت ار چه همه حلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
دیدی به بهانه های واهی
گشتی دو سه روز دادگاهی
البته بدان در این مواقع
کک هم نگزد تو را به واقع
برجسته تویی به نزد یاران
دیدم که به جمع رتبه داران
صاحب تویی آن دگر غلامند
سلطان تویی آن دگر کدامند
ای صورت و سیرت تو مطلوب
به به به به، به این ژن خوب
من مانده ام از تو در تحیر
میهن ز تو هم تهی و هم پر
از عشق وطن شدی که مجنون
سر بنهادی به دشت و هامون
این دشت و دمن چو تنگت آمد
عزمی به سوی فرنگت آمد
اکنون سبز است جایت آری
چون کارت اقامتی که داری
دل سوخت از این مشقت تو
ای من به فدای غربت تو
163
0
5
بیرنگ از آسمان نشانی داری
بیواژه برای خود زبانی داری
حيرتزده غرق میشوم در شعرت
ای رود! عجب طبع روانی داری
آن تجربۀ بکر، تکانم میداد
هر لحظه طراوتی به جانم میداد
دیدم که درخت با هزاران انگشت
اینسو آنسو، تو را نشانم میداد
يك گوشۀ شهر، بیترنّم شدهام
زندانی های و هوی مردم شدهام
گلدستۀ مسجدی غریبم که دریغ
چندیست میان برجها گم شدهام
عارف بود و رسالۀ توحیدش
واعظ بود و بشارت و تهدیدش
از گمشدۀ خویش _خدا_ میگفتند
آنی که شهید آشکارا دیدش
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
انگار که هر شب آسمان، ماه به دست
تا صبح به دنبال کسی میگردد
348
1
5
چگونه رنج زمین را زمان نمیبیند
چگونه این همه خون را جهان نمیبیند
چرا نمیشنود رعد و برق ایمان را
صدای عشق به اقصی کشانده طوفان را
از این تقابل خونین که میشود خرسند!؟
قیامتی شده برپا چرا نمیپرسند
چقدر کودک و زن بیپناه کشته شدند
به راستی به کدامین گناه کشته شدند
جهان و عافیتش ارزنی نمیارزد
به اینکه کودکی از هول مرگ میلرزد
منادیان حقوق بشر نمیشنوند
به حجتی که تمام است اگر نمیشنوند
یکی بیاید و مرهم شود فلسطین را
به سرب پر کند این گوشهای سنگین را
به میخ و تخته ببندد در سیاست را
به سنگ خشم بکوبد سر سیاست را
سیاستی که به جز نیش مار و کژدم نیست
سیاستی که به نفع حقوق مردم نیست
سیاستی که به اشغالگر امان داده است
به این نژاد پراکنده سازمان داده است
سیاستی که اگر بوده حق به جانب تو
ربوده حق تو را با فریب حق وتو
سیاستی که چنان غرق در مرض شده است
که جای ظالم و مظلوم هم عوض شده است
سیاستی که در آن روزن امیدی نیست
به دست هیچ زبان بستهای کلیدی نیست
سیاستی که پلید است پشت پرده آن
چنانکه هر ستم کرده و نکردهی آن
سیاستی که ندارد دیانت، آلودهست
مگر نه این که، همین بوده تا جهان بودهست
همیشه راه رسیدن به حق سیاسی نیست
که گاه، چاره به جز حمله حماسی نیست
نشان عشق و جنون بینشانه رفتنها
میان آتش و خون عاشقانه رفتنهاست
کنون که قرعه به نام حماس افتادهست
به جان اهل سیاست هراس افتادهست
یکی برآمده بر بام خون علم بزند
بساط این همه تزویر را به هم بزند
چنان کند که جهان بشنود فلسطین را
به چشم صدق ببیند صلابت دین را
قسم به اشهد آن کودک سرا پا آه
که گفت: اشهد ان لا اله الا الله
حرم که سوخت کسی محترم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
427
0
5
رسید نوبت بیعت به بانوان غدیر
شنید واژهی “مولای” را مکرر، آب
به بیعتی ابدی دستها فرو میرفت
کنار دستِ یداللهیِ “علی” در آب
نشست آینهای، روبه روی آینهای
شب و… هوای خوش برکه و… تبلورِ ماه
که: ” روی بیعت زهرا، حساب دیگر کن“
من و ادامهی این راه سخت…بسمالله..”
کنار برکه در آن وقت شب، دو تا کودک
شبیهخوانِ نخستین شبِ غدیر شدند
به روی تختهی سنگی -که حکم منبر داشت–
میان بادیه، پیغمبر و امیر شدند..
دو دست در گذرِ نور ماه، بالا رفت
نسیم، در کف دستانشان پناه گرفت
یکی شبیه به بابابزرگ، حرفی زد
و سایههای شب دشت را گواه گرفت..
به حکم آیهی “اکملتُ دینکم” میگفت:
“که بعد من تو امیری تو رهبری… راهی“
که در اطاعت امرت، مباد کژتابی
که “در رعایت حقّت، مباد کوتاهی“..!
میان ظرف بزرگی که آب، بیعت داشت
در آن سکوت فراگیر، ماه میلغزید
به روی پست و بلند مسیر، در دل دشت
چقدر پای نیفتاده راه، میلغزید…
زن ایستاد و نگاهی به ظرف آب انداخت
به عهدهای نشسته بر آن گواهِ زلال
زن ایستاد که: “ای قولهای لغزنده“!
زن ایستاد که: “ای دستهای خیس محال“!
“غدیر اگر نشد از گاهوارهها جاری
بسا سراب شود از کنارهها جاری!
و قطرهقطرهی چرکابههای مرگاندود
شود ز بستر دارالامارهها جاری!
تحجّری که در آن جز جمودِ ماندن نیست
شود ز مأذنهها و منارهها جاری!
به پای رفتنتان سنگلاخ میبارد
و تازیانه به دست سوارهها جاری!
شما که دامنتان نردبان معراج است!
مباد در برتان جز ستارهها جاری!
به پشت قامت مردانتان نهان نشوید
اگر شدند فقط در نظارهها جاری!
ردای سبز خلافت، سکوت اگر نکنید
کجا شود به تن بیقوارهها جاری؟
اگر که شیرزنانه به کوچه خیمه زنید
کجا شود ز سرایی شرارهها جاری؟
مشخص است به “اَکملتُ” پشت پا زدهاید
اگر که دین شود از نیمهکارهها جاری!
علی حقیقت دین است، آمِنوا بِعَلی!
که رمزهاست درون اشارهها، جاری!
غدیر اگر نشد آویز گوش کودکتان
زلال خون شود از گوشوارهها جاری!
مباد بر سر بازارتان شود یک روز
به نی، نمونهی مالالتجارهها جاری!
گواه بیعتتان آب شد که مَهر من است
گواه بیعتتان در هزارهها جاری!…
اگر گذشت و گذشتید از حقیقت ما
شدند اگر همهجا “استعاره”ها جاری
قسم به کاسهی آبی که پیش روی شماست
مباد عطش به لب ماهپارهها جاری…”
وزید بادی و ظرفی شکست و آبی ریخت
وزید بادی و دستار کودکی افتاد
دری شکست و همه قفلها طلسم شدند
کلونِ سادهی درها یکییکی افتاد
به پشتوانهی قول شکسته بود، آری!
لگد، که نظم “در” و “میخ” را به هم میریخت
چقدر روی زنان باز کرده بود حساب؟
کسی که وسعت تاریخ را به هم میریخت...
غدیر، پرسش تاریخ بود از تاریخ
” چه شد که راهِ نشان داده را خطا رفتند؟“
که: “مردهای مردّد به جای خود، اما
زنانِ شاهد آن ماجرا، کجا رفتند؟!
نشست آینهای، روبروی آینهای
شب دهم، به بلندای تَل، تبلور ماه
که: “روی بیعت “زینب”، حساب دیگر کن!
من و ادامهی این راه سخت…بسم الله...”
244
1
3.6
مترس از خشم توفان و عَلم کن بادبانها را
دل ما کشتی نوح است سیر بی کران ها را
مترسانیدمان از های و هوی پوچ این امواج
که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جان ها را
رجز لالایی ما بوده تا بوده چه باک از مرگ
که در گهواره می دیدیم خواب آسمان ها را
زمین می خواست ما دل بستگان نام و نان باشیم
پریدیم و رها کردیم اما آشیان ها را
نخواهد ماند جان ما در این نه توی تاریکی
شهابی تازه روشن کرده چشم کهکشان ها را
357
0
5
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!
اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست
غمیست در دل جاماندههای کربوبلا
که هرچه هست یقین دارم از حسادت نیست
میان ما که نرفتیم و رفتهها، شاید
تفاوتیست در آغاز و در نهایت نیست
همیشه آنکه نرفتهست بیقرارتر است
همیشه آنکه نرفتهست، کمسعادت نیست
و آن کسی که در این راه اهل دل باشد
مدام اهل گله کردن و شکایت نیست
خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد
نباید این همه دل دل کند که فرصت نیست
284
0
4
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایشمان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
1898
2
4.67
این جام دل ماست که بند است به مویی
ماییم و غم عشق... چه سنگی! چه سبویی!
ای کاش امیدی به خوشیهای جهان بود
ای سکۀ اقبال! دریغا که دورویی
پنهان مکن ای دوست! مگر عشق گناه است؟
پیداست تو هم خسته ازین راز مگویی
تا دستِ تو را پاک بگیریم، گرفتیم
هنگام وصال از عرق شرم، وضویی
من اهل طرب نیستم... اما چه بگویم؟!
تر میکنم اینبار به عشق تو گلویی
538
2
4.5
برای هیا ، (کودک فلسطینی که شب قبل از شهادت وصیتنامه اش را نوشته بود):
واژه ها را خط به خط ، خوش خط و خوانا می نویسد
زخمی است و درد دارد ، باز اما می نویسد
صبح حتما آفرین می گیرد از آموزگارش
آخرین مشق شبش را بس که زیبا می نویسد
او کلاس چندم است؟ اینقدر آرام است و محکم!
او وصیت نامه نه! انگار انشا می نویسد!
کفش ها و پیرهن ها وعروسک های خود را
یک به یک می بخشد و از رسم دنیا می نویسد
دوربین های جهانی باز هم کورند و خاموش
آه ... گویا نامهی خود را به فردا می نویسد
گرچه موجی کوچک است اما به آیات شگفتش
از عصای حضرت موسی و دریا می نویسد
سامری را خوار و کوچک میکند با چند جمله
از طلوع صبحدم در طور سینا می نویسد
خوب می داند شهادت تازه آغاز حیات است...
آخر نامه "الیه راجعون" را می نویسد...
سال های بعدِ پیروزی ، معلم روی تخته
نام او را در میان بهترین ها می نویسد...
296
1
4.38
چند بالش که چید دور و برش تختخوابش شبیه سنگر شد
دور این سنگر از عروسک هاش آنقدر چید تا که سنگر شد
چند خمپاره با مداد سیاه چند موشک هم از مقوا ساخت
خواست بازی کند ولی کم کم جنگ یه جنگ نابرابر شد
موشک امد خیال تختش را به همین سادگی پریشان کرد
دست بر دامن دل امن چادر گل گلی مادر شد
پابرهنه دوید سوی اتاق روی یک توپ پای او سر خورد
توپ مانند مین عمل کرد و خانه غرق پر کبوتر شد
شکل بی سیم کرد دستش را داد می زد پدر پدر دختر
پدر از قاب عکس بیرون زد جنگ آن شب به نفع دختر شد
هر طرف رفت تیر و ترکش بود پشت عکس پدر پناه گرفت
شب او مثل هر شب هر سال باز با خنده ی پدر سر شد
382
0
3.2
عاشق شده ست دانه به دانه هزار بار
دل خون و سینه چاک و برافروخته انار
فریاد بی صداست ترک های پیکرش
از بس که خورده خون دل از دست روزگار
پاشیده رنگ سرخ به پیراهن خزان
بسته حنا به پینه ی دستان شاخسار
در سرزمین گرم، انار آتشین شود
یاقوت را می آورد آتشفشان به بار
با دست خود به حوصله پنهان نموده است
یک دانه از بهشت در او آفریدگار
آن میوه ای که ساخته تسبیحی از خودش
شکر است بر زبانش، فی اللیل و النهار
آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود
چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار
آن بانویی که نام خودش شعر مطلق است
در وصفش استعاره نیاید به هیچ کار
نامی که داده است به زن قیمتی دگر
نامی که داده است به مردان هم اعتبار
آن نام را می آورم اما نه بی وضو
دل را به آب می زنم اما نه بی گدار
جبر آن زمان که پشت در خانه اش نشست
برخاست ان قیامت عظمی به اختیار
رفت ان چنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی محمد است به معراج رهسپار
شد عرصه گاه، تنگ ولی ماند پشت در
چون ماندن علی به احد ماند استوار
برگشت زخم خورده ولی فاتح نبرد
چون بازگشت حمزه از آشوب کارزار
در خون خضاب شد تن یاران بعد از او
آنها که نام فاطمه را می زنند جار
من از کدام یک بنویسم که بوده اند
حجاج ها به ورطه ی تاریخ بی شمار
آنها که با غرور نوشتند ساختیم
دریاچه های احمری از خون این تبار
از کربلا یه واقعه ی فخ رسیده ایم
از عمق ناگوارترین ها به ناگوار
محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت
از استخوان فاطمیان چوبه های دار
بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم
محکوم می کند حسنک را به سنگسار
در لمعه الدمشقیه جاری ست تا هنوز
خون شهید اول و ثانی چون آبشار
اما هنوز هم به تأسی ز فاطمه
نام علی ست روی لب شیعه آشکار
بیت از هلالی جغتایی نشسته است
از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار:
جان خواهم از خدا نه یکی بلکه صدهزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
فرق است فرق فاحشی از حرف تا عمل
راه است راه بی حدی از شعر تا شعار
اینک مدافعان حرم شعله پرورند
تا در بیاورند از ان دودمان دمار
با تیغ آبدیده ای از نوع اعتقاد
با اعتقاد محکمی از جنس ذوالفقار
زهراست مادر من و من بی قرار او
آن نام را می آورم آری به افتخار
آن بانویی که وقت تشرف به رستخیز
پیغمبران پیاده می آیند و او سوار
فریاد می زنند که سر خم کنید هان
تا از صراط بگذرد آیات سجده دار
هر جا نگاه می کنم انجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار
اینها که گفته ایم یکی بود از هزار
اما هنوز شیعه مصمم...امیدوار...
458
0
5
مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم
مثل یک سیب، الهی به رسیدن برسیم
مثل نوروز دمادم نفسی تازه کنیم
دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم
خانقاهی ست در این باغ و در این جامه دران
کاش یک شب به تب جامه دریدن برسیم
روز و شب این همه گفتیم و نگفتند چه گفت
کاش در کوه حرایش به شنیدن برسیم
عرفات است جهان، مشعر الغوث کجاست؟
شاید امشب به منای طلبیدن برسیم
برگها آینه چیدند به پیش من و تو
پیش از افتادن مان کاش به چیدن برسیم
هر چه گفتند و شنیدیم ز فردوس بس است
بارالها نظری تا به چشیدن برسیم
316
0
5
هستی جز شش جهت پریشانی نیست
جمعیت در بساط حیرانی نیست
از لوح جبین رستگاران خواندیم
این کار دل است کار پیشانی نیست
در شهر شما گم است تنهایی من
بازیچه مردم است تنهایی من
من خود او را نمی شناسم شاید
اشک است تبسم است تنهایی من
شعری در لب های کسی زندانی ست
شوری در نای و نفسی زندانی ست
سیمرغی در قاب قفس بال افشان
قافی در بال مگسی زندانی ست
تفسیر گل از نگاه آهو در باغ
شعری به زبان عطر شب بو در باغ
مهتابی من ماه در شب شهریور
لیمو لیمو چراغ جادو در باغ
جانی که اسیر زندگی در تن ماست
بی چهره و بی چگونه نامش من ماست
این یک دو نفس گیر و گرفتاری نیز
جان کندن جان کندن جان کندن ماست
گفتند برو عمر سفر کوتاه است
چون می روم و نمی رسم جانکاه است
از او تا من فاصله یک گام اما
از من تا او هزار فرسخ راه است
302
0
5
آمدم پیرانه سر اما جوان برخاستم
اینچنین با تو نشستم، آنچنان برخاستم
وه چه شب هایی که با زلف سیاهت مو به مو
از سر شب درد دل کردم ، اذان برخاستم
دیدم آنجائی که تو هستی نمی گنجد دوئی
تا که من پیدا نباشد از میان برخاستم
تا نگیرد ذره ای رنگ تعلق دامنم
مثل گردی از زمین و از زمان برخاستم
چون ندیدم آشیانی امن بر بام حیات
با همین حسرت نشستم با همان برخاستم
آسیای چرخ وقتی نان بی منت نداشت
از سر این سفره بی یک لقمه نان برخاستم
کرد چشمش ایمنم از فتنه های روزگار
(با امین هر گه نشستم در امان برخاستم)
این که در چشم غزل اینقدر می آیم " خروش"
سرمه ام از خاک پاک اصفهان برخاستم
916
4
4.29
گر چه در سایه ی لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم
ما نه تنها به نسیم سحری گل شده ایم
که شکوفا تر از آن در شب طوفان هستیم
یوسف راه تو، فرهاد تو،مجنون توئیم
گو به چاه آی و به کوه آی و بیابان ،هستیم
مهر اگر می بری و چند صباحی دوریم
منتظر باش که باز اول آبان هستیم
تا به میقات شهیدان تو راهی ببریم
همچنان درصف جامانده یاران هستیم
ما که گرم از نفس روشن تابستانیم
حال در سردی شبهای زمستان هستیم
264
0
مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد
این غزل شیوه تحلیل خودش را دارد
عشق، متنی است که پرحاشیه تر از او نیست
گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد
عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت
عشق ما و تو که تفصیل خودش را دارد
شب دریاچه اگر بستر آرامش قوست
برکه هم فوج حواصیل خودش را دارد
راه مطرح شدن و شهره شدن بسیار است
هرکسی شیوه ی تحمیل خودش را دارد
نفس ما سایه صفت، همره ما خواهد بود
مثل هابیل که قابیل خودش را دارد
آن چراغی که به خانه ست روا، روشن کن
مسجد شهر که قندیل خودش را دارد
هر دم آهنگ دگر میزند، انجیل و زبور
مصحف ماست که ترتیل خودش را دارد
ساحت وحی ز جولانگه ما بیرون است
ای بسا آیه که تأویل خودش را دارد
شعر، این گستره ی عرشی رازآلوده
آسمانی ست که جبریل خودش را دارد
عالمی گو، سپه ابرهه باشد، غم نیست
کعبه سجیل و ابابیل خودش را دارد
عید ما دلشدگان لحظه ی دیدار شماست
سال ما، ساعت تحویل خودش را دارد
396
0
5
ای پارهی جسم و جان پیغمبر
ای هشتم سروران دین گستر
در شرح مکارمت سخن قاصر
در وصف معالیت زبان اقصر
خورشید به هر پگاه میافتد
بر خاک رهت که تا بساید سر
زان پیش شفق کند همی گلگون
دامان افق چو لالهی احمر
صحن حرمت چو باغ گل زیبا
مجموعهی سنبل است و سوسنبَر
بر سینهی هر ستون درگاهت
از نقش معرق است صد زیور
هر نقش در آن نگارهی مینو
هر سازه در آن عروس بیمعجر
وان آن آب نمای گوشهی صحنت
نقش درگری زده است از کوثر
با بال فرشته خاک میروبد
از زائر تو چو پا نهد بر در
از بار گنه خمید بالایم
گوژم چو رسن به حلقهی چنبر
تا دامن تو نمیرسد دستم
که از پایهی عرش میفرازد سر
ای کاش رصد به دامن دعبل
دست من رو سیاه در محشر
ای مانده جدا ز خان در غربت
از جور خلیفهی ستم محور
آمد که مگر رسد به دیدارت
از خاک مدینه تا به قم خواهر
قم گفتم و غرق حیرتم در آن
کین چیست بلای جان هر مضطر
این آتش در گرفته در عالم
که افتاده به جان مرد و زن بیمر
از دغدغه بیقرار با خویشم
مانند سپند در دل مجمر
این لطف خداست بر بشر کاینک
در شکل بلا زند بدو نشتر
ای شمس حریم حضرت باری
ای کشتی عشق را مهین لنگر
ایران به جهان حریم قرآن است
با لطف کن آن یکی بدان بنگر
حیف است که این بلا فرو پیچد
طومار وجود مردم کشور
139
0
5
برای حاج قاسم سلیمانی
خدا که دید به حق نفس مطمئنه شدی
شنید نغمهی غیبی ارجعی گوشَت
تویی تو قاسم ابن الحسن، حسینمرام،
که شد شهادت احلیٰ من العسل نوشَت
::
در مدح امام حسن مجتبی علیه السلام
ای از بهار، باغ نگاهت بهارتر
از فرش، عرش در قدمت خاکسارتر
شبنم زپاکی تو به گلبرگها نوشت
گل پیش روی توست ز هر خار خارتر
باران کَرَم نمود و ترنمکنان سرود
کز هرچه ابر دست تو گوهرنثارتر
در قاب قلب، عکس به جز هشت و چهار نیست
وز هرچه یادگار، شده ماندگارتر
نامت حسن ولیک به هر حسن احسنی
ناورده دست صُنع زتو شاهکارتر
زخم زبان زدوست فزونتر ز دشمنان
آئینهای نبود زتو بیغبارتر
آتشبس است و بس برِ دشمن سکوت تو
ورنه نبود کس زتو بااقتدارتر
تنهاترین امام حسن بر حسین هم
بودی گزین و از همگان حقگذارتر
مظلوم مقتدر چو تو چشم زمان ندید
نستوه و مثل کوه، وزآن استوارتر
باشد یکی قیام حسین و قعود تو
گشتی پیاده تا که شود او سوارتر
تو با صلاح رفتی و او با سلاح رفت
تیغی دو دم گذاشت علی ذوالفقارتر
149
0
5
تو ملّت شهادتی و ما چه قدر کم، لبخند بیشمار تو از کربلا رسید
انگشتر تو عطر «اباالفضل» میدهد، این گریهها کنار تو از کربلا رسید
مشهد، سلام، آینه، گل، روضه، گندم، اشک، دست علی ست بر سرتان آی مردم، اشک
یک نیمه نذر غربت خورشید هشتم، اشک، یک نیمه از بهار تو از کربلا رسید
تهران – نجف مسیر تو صد در صد از دمشق، باران- مدینه مبدأت از مقصد از دمشق!
پرواز «محسن حججی» آمد از دمشق، آئینهی مزار تو از کربلا رسید
رهبر! درود! معجزه! فتح المبین شدی، لبخند ذوالفقار «هزار آفرین» شدی
یک شیشه عطر گریهی امّالبنین شدی، دستور انتشار تو از کربلا رسید
دست تو قطع، نامهی باران قتلگاه،امضای قطعنامهی باران قتلگاه
خاکستر ادامهی باران قتلگاه، با دست بیسوار تو از کربلا رسید
آری شهادت تو بزرگ است از جنوب، دریاست، از شمال گل سرخ بی غروب
از اشکِ مغربِ ملکوت، آسمان چه خوب، در ساعت قرار تو از کربلا رسید
شمع فدای رهبرِ پروانه در غروب،اشک، استخاره، خون، چه غریبانه در غروب
یک دانه در سپیده و یک دانه در غروب،تسبیح روزهدار تو از کربلا رسید
سردار، قبله، دست تو بر سینه، کربلا،باران سرود ملّی آئینه کربلا
عکس امام، زائر دیرینه، کربلا، گُل، قبل از انفجار تو از کربلا رسید
مولا! علی! علی! عَلَم! الله! فاطمه،لبیک مهدی آمدم! الله! فاطمه
شعر حرم، قدم قدم الله، فاطمه، یک اربعین شعار تو از کربلا رسید
جانباز شصت درصد خونت سفید شد، خاکستر تو ریخت به دریا، شهید شد
دست تو برگ اول یک سررسید شد، تابوت آبشار تو از کربلا رسید
میسوخت با صدای گزارشگر تو، ماه،با لهجهی عراقی همسنگر تو ماه
دست امام آینهات، بر سر تو ماه،خون خبرنگار تو از کربلا رسید
یا سر به قبله یا حرم، الله، یاحسین، یک فاطمیّه تا حرم، الله، یاحسین
سمت بقیع با حرم، الله، یاحسین،پروانه، گل، قطار تو از کربلا رسید
348
2
3.38
گاه ما را رستم است و گاه ما را حیدر است
هفت خوان قصهی تاریخ یاران خیبر است
گاه ضحاک است این باطل زمانی هم یزید
معنی لبیک گاهی پرچم آهنگر است
گاه ضحاک است این باطل زمانی هم یزید
معنی لبیک گاهی پرچم آهنگر است
ای که از فرهنگ سرداری امامت یافتی
خطبهی تاریخ ما این روزها ازمان بر است
مسجد دیروز اگر امروز مسجد گشته است
بانی یکتاپرستی این قدیمی خاور است
از رسالت سنت آزادگی دارد بیان
در عجم نام علی هم سنگ با پیغمبر است
جوهر آزادگی را از حسین آموختیم
کربلا را از دیدگاه اهل ایمان سنگر است
کوفه و بغداد و بابل عمق این جغرافیاست
زور ذوالقرنین دارد از نشان خنجر است
زابل و بلخ و بخارا و سمرقند و خجند
ریشهی اجدادی این قوم را راویگر است
وصل میجوید سرودم از نیستان گاه دل
رازهای هم زبانی خود ز لون دیگر است
هر که نشناسد خدا را خلق گوید کافر است
هر که خود نشناسد از دیگر مرا کافرتر است
ما سخنگویان دعواهای کوچک نیستیم
تا خیال سربداریهای دیگر در سر است
فرّ ما فرهنگ ما در بایگانی جهان
از قد تاریخ بعضی نوبنا بالاتر است
شعر ما پرچم به دست آرش حماسهها
شرح ما در شمس و مولانای عرفانپرور است
موج میکوبد از این بحر و نمیتابد ز جا
کشتی عصر تمدنهای ما با لنگر است
سینهی بومسلم و راز دل یعقوب لیث
راوی فرهنگ خونین جامگان تا محشر است
از متاع زندگی جز سربلندی یاد نیست
سنت آبائی و شمشیر ما را در بر است
یک صدا میآید از اعمال دل آمین ما
بر مراد این و آن هرگز نگردد دین ما
روشنایی میجهد همواره از آئین ما
خشم دارد همچو شمشیر برهنه کین ما
نعرهی اللّه ما بر ضدّ باطل اکبر است ...
121
0
5
فارسی بود گریه ی پدرم
فارسی هست خنده ی پسرم
مادرم سال هاست می گوید:
فارسی درد می کند کمرم
دخترم را به فارسی کشتند
فارسی آتشی ست در جگرم
گریه ام،خنده ام،سکوتم نیز
کلماتی که رسته دور و برم
کوه و دشتم،درخت و مزرعه ام
ساقه و شاخه، برگم و ثمرم
شک ندارم به فارسی بوده
این که من سال هاست در به درم
لحظه ی فارسی سخن گفتن
من گمان می کنم پرنده ترم
فارسی راه می روم وقتی...
دوست دارم به آسمان بپرم
فارسی می روم به دکان ها
تا که دیوان تازه ای بخرم
فارسی دوست دارمت بسیار
با خودم آمدم تو را ببرم
504
0
4.25
با این کویر، فصل بهاری هست
فصلی که روشن است بشاراتش
اهل حدیث، محو مفاتیحش
شیخ الرئیس، مات اشاراتش
فصلی که بی ملاحظه آغشتهست
با لحن دلبرانهی قرآنت
شرح چهل حدیث شهیدان است
منظومهی مدوّن مژگانت
با بوی نان تازه و آویشن
هر صبح یک ضیافت ربّانی است
در سفرههای کوچکمان اما
نان هست، چای هست، مربّا نیست
ای خاک! ای حکایت دامنگیر
یک عمر با سکوت تو سر کردیم
سربازهای تشنه و حیرانیم
اما نیامدیم که برگردیم
ما گم شدیم و باز نفهمیدیم
در سایهی هدایه هدایت نیست
یک آیه از نگاه تو کافی بود
اینجا کفایه هست، کفایت نیست
امروز آب و آتش و ابریشم
تصویر روز حادثه میکردند
شاید دو نوجوان عبا بر دوش
چشم تو را مباحثه میکردند
تو آن شراب بی بدلی آقا
مضمون تازهی غزلی آقا
یا نه... روایت ازلی آری
تو متن عهد لم یزلی آقا
آدینه آن حکایت خونین است...
ندبه... کمیل... علقمه... عاشورا...
قد قامت الصّلوة؛ قیامت کن
الله اکبر ای همه عاشورا
ای نامههای دعوت سرگردان
با عهدتان ارادهی خیری هست؟!
ظهر است؛ این اذان ظهور اوست
وقت جماعت است؛ زهیری هست؟!
360
0
3.5
سعدیا! دیگر بنیآدم برادر نیستند
جملگی اعضای یک اندام و پیکر نیستند
عضوهای بیشماری را به درد آورده چرخ
عضوهای دیگر اما یار و یاور نیستند
کودک چشمآبی غرب و سیهچشم عرب
در نگاه غربیان با هم برابر نیستند
شاید اطفالی که اکنون در فلسطین زندهاند
تا رسد شعرم به این مصراع، دیگر نیستند
از نگاه غربیان انگار در مشرقزمین
مادران داغ کودکدیده مادر نیستند
نزد آنانی که میگریند در سوگ سگان
صحنههای قتل انسان گریهآور نیستند
کاش بیبیسی سوال از باربیسازان کند:
این عروسکها که میسوزند دختر نیستند؟
ای نتانیاهو اگر مردی تو با مردان بجنگ
گرچه اسرائیلیان از دم مذکر نیستند
بیمروت! کودکاند اینها نه مردان حماس
خانهاند اینها که شد ویرانه، سنگر نیستند
کودکان هرچند بسیارند در ویرانهها
ساقههای ترد ریحاناند لشکر نیستند
خادمان کعبه سرگرماند در کابارهها؟
یا که اهل جنگ جز با رقص خنجر نیستند؟
بار دیگر خو گرفت این قوم با دخترکشی؟
یا که غیرت داده از کف یا دلاور نیستند؟
پشتهها از کشتهها پیداست، دنیا کور نیست؟
آسمان از ناله پر شد، گوشها کر نیستند؟
تا به کی کودککشی در غزه؟ آیا غربیان
در هراس از انتقام اهل خاور نیستند؟!
3186
10
3.4
بر سر سجاده میافتاد چشمم تا به مِی
شیشه مِی با دهان باز میپرسید: کی؟
کاش از اول بر در میخانه میخواندم نماز
حیف از آن عمری که شد در گوشهٔ محراب طی
نالهٔ جانسوز من بود آنچه او فریاد زد
آه من بود آنچه عمری زیر لب میخواند نِی
کاش با ساقی حسابم پاک میشد، سالهاست
او به من جامی بدهکار است و من جانی به وی
من خطایی کمتر از بخشایشت دارم، ببخش
ای رفیق! ای رازدار! ای حاکم! ای بخشنده! ای...!
2676
2
4.23
تقویم تحت سلطهٔ طوفان بود
تقدیرِ چارفصل، زمستان بود
تاریخ در محاصرهٔ غفلت
جغرافیا در آتش عصیان بود
در شامگاه زندهبهگوریها
هر خواب دخترانه پریشان بود
کعبه بهرغم صلح نمادینش
خط مقدم بت و بهتان بود
اما در آن میانه کسی برخاست
مردی که نام کوچکش ایمان بود
مردی که پشتگرمی کوه طور
مردی که روشنایی فاران بود
او که نگاه ابری و دلتنگش
شأن نزول آیهٔ باران بود
اردیبهشت پیرهنش در باد
الهامبخش روح درختان بود
یادش بشارتی به چمن میداد
ذکرش جواز خندهٔ گلدان بود
زیباترین تلاوت الرحمن
کاملترین روایت انسان بود
371
0
3.89
از من به آن سکوتِ پر از های و هو سلام
ای ماه پشت پنجره روبه رو! سلام
من را بهجا میآوری ای خواب دوردست؟
شیرینترین بهانه من، آرزو! سلام
خرماپزانِ سرخ لبت را تکان بده
با لهجه جنوبی گرمت بگو سلام
یک عمر گفتهاند به تو با زبان شعر
عطار، مولوی، اخوان، شاملو: سلام
وقتی تویی مخاطب این شعر، بیگمان
باید دوباره گیر کند در گلو سلام
595
0
4.75
آری منم.. الهه زیبایی جهان
محو مناند روی زمین اهل آسمان
آرام مثل چادر مادر سر نماز
محکم شبیه لحن پدر لحظه اذان
من نوبر بلندترین شاخه ام، ببین
کی میرسد به چیدن من دست این و آن؟
با کاجهای توی خیابان غریبه ام
با غنچه های باغچه ی خانه، مهربان
دلدادگی ست پیشه من، لیلی ام هنوز
آوازه ام به عشق بلند است هر زمان..
رودابه، نیم تاجم و پروین و آسیه*
دنیا پر از من است، جهان را بیا بخوان
یاسر اگر خروش کند، من سمیه ام
هرجا حماسه ایست منم پشت آن نهان
باید برای خاک خود آرش بپرورم
هرگز مباد قامت این سرزمین کمان..
*نیم تاج سلماسی، بانوی شاعر حماسی سرای دوره قاجار که با سرودن شعری، مردان را به میدان رزم فرستاد.
531
0
4.13
کرمان شهدای فحل و نامی دارد
جمعی که خدای شان گرامی دارد
بس قافله ی غرقه به خون در راه است
راه شهدا مگر تمامی دارد؟
554
0
5
در انتظار آمدن صبح عید بود
آغوشِ سردِ پنجره گرمِ امید بود
هر قفل بسته با صلواتش گشوده شد
تسبیح کهنهٔ پدرم شاکلید بود
قلبش هزار آینه شد رو به آفتاب
در سینهاش مزار هزاران شهید بود
او شمرخوانِ تعزیهها بود سالها
در چشم اهل عشق ولی روسفید بود
تقویم را ورق زدهام، بی حضور او
اسفند اولین ورق سررسید بود
یک روز بال و پر زد و سوی بهار رفت
آن پنجره که منتظر صبح عید بود
530
0
4.43
جهان من است و جهانش منم
کران تا کران کهکشانش منم
در آشوب بی نظم دنیای ترس
بغلگاه امن و امانش منم
به روی سر و کول من میپرد
زمینش منم آسمانش منم
به آغوش من باز برگشته است
به هرجا رود آشیانش منم
خداوند روزی ده و رب اوست
و مخلوق روزی رسانش منم
به هر قله ای تا نظر میکند
بلافاصله ریسمانش منم
زبانش پر از واژه ی نوظهور
و استاد فن بیانش منم
نهالم سرش گرم روییدن است
به این دلخوشم باغبانش منم
در این خانه مهمان ِ همواره است
و همواره تر میزبانش منم
پدر قهرمان است در فکر او
ولیکن ابر قهرمانش منم
اگر باد، باران، اگر آفتاب
درخت خنک سایبانش منم
به چشم کسی جلوه تا میکند
فلق ناس توحید خوانش منم...
جوان میشود، ناخدا میشود
ولی همچنان بادبانش منم...
خداوند اورا به من داده است...
بله!
مادرمهربانش منم...
538
4
3.95
ببين در فصل گلچيدن چه کردهست
ببين با تو، ببين با من چه کردهست
ببين با اين همه گنجشک کوچک
هواپيمای بمبافکن چه کردهست!
411
0
5
کجای باغچه قایم شده، کجا گنجشک؟
نمیشد از من و این آسمان جدا گنجشک
دوباره گفته به او سنگریزهای شاید
که هیس.. جیک نزن.. بی سر و صدا.. گنجشک!
نمیگذاشت که حرفم به شاخه بنشیند...
نمیپرد وسط حرف من چرا گنجشک
نمیپرید از این باغ در زمستان هم
نبود مثل پرستو که بیوفا گنجشک
چه فصلی است که پرپر به خاک میریزند
هزار برگ جوان و هزارها گنجشک
شده است یک گل سرخ هزار پر، داده است
ببین چگونه جواب گلوله را گنجشک
نپرس اینکه کجا رفتهاست گنجشکت
بپرس اینکه چه کرده است بمب با گنجشک
::
دوباره میرسد آن روزها که خواهد بود
میان مستی نارنجها، رها گنجشک ؟
618
0
5
قصه ی تو
قصه نیست
خیال نیست
قصه ی تو
غصه ی همیشگی ست
تا ابد برای غصه ی تو
می توان گریست
گریه می کنم
برای اشک کودکان بیت لاهیا
برای بغض دختران نو عروس در جبالیا
گریه می کنم برای مادران داغدیده در رفح
گریه می کنم برای شیرخوارگان تشنه ای که زیر سنگها
به خواب مرگ رفته اند
گریه می کنم برای عکس ها و خاطرات مردمی که ذره ذره دود شد
گریه می کنم برای خنده های سوخته
گریه می کنم برای گریه های ممتد زنی که
لابلای سنگها و خاکها
در پی صدای کودکی است
گریه می کنم
برای کودکی که از صدای بمب ها و موج انفجارها
پلک های کوچکش
مدام می پرد
دستها و زانوان لاغرش
مدام لرز می کنند
گریه می کنم برای
مردمی که جای خوابشان
کلاس های مدرسه است
خوراکشان
غم است
لباس کوچک و بزرگشان
لباس مردن است
گریه می کنم برای بی شمار مادران عاشقی
که مرگ را
به جای زندگی
گرفته اند در بغل
گریه می کنم برای قتل عام دردناک مردم شجاعیه
گریه می کنم
گریه می کنم
با زبان شاعرانه ی «هبه ابو ندا»
واژه واژه گریه می کنم تورا
گریه می کنم تو را و
قطعه
قطعه می نوازمت
با تمام بغض های در گلو شکسته ی هزار مادر به خاک و خون کشیده در سکوت شب
زیر حجم آتش گلوله ها
گریه می کنم
برای آخرین وداع
برای آ خرین نگاه
برای آخرین سلام
گریه می کنم برای کودکی که با دوچرخه اش به آسمان رسید
گریه می کنم برای دختری که با عروسکش
به سمت ابرهای آسمان دوید
گریه می کنم برای آن پدر
که مثل کوه بود و
استخوان پیکرش
لای سنگها و شیشه های خانه
خرد شد ...شکست
برای آن پدر
که از یگانه دخترش
فقط دو بند استخوان و
گوشواره مانده بود
گریه می کنم
برای گریه های بی صدای مادری
که جای شیر و جای نان و آب
روضه ی رباب
روضه رقیه و علی اصغر شهید را
برای نازدانه های تشنه
می گریست
قصه ی تو قصه نیست
خیال نیست
غصه ی همیشگی است
تا ابد برای غصه ی تو
می توان گریست
داغ های تو
اگر به کوه های سخت خورده بود
رشته رشته می شدند
دردهای تو
اگر به آسمان و ابرها رسیده بود
تکه تکه می شدند
::
لعنت خدا به بنیامین نتانیاهو
لعنت خدا به حاکمان بزدل عرب
لعنت خدا به هر که دردهای بی شمار مردم تو را نظاره کرد و لال شد
لعنت خدا به چهره های بی طرف
لعنت خدا به بمب های فسفری
لعنت خدا به مرکاوا
لعنت خدا به جنگ
گریه می کنم برای روزهای سخت تو
گریه می کنم برای مادران دلشکسته ات
گریه می کنم برای کودکان سر بریده ات
گریه می کنم برای گیسوان سوخته
برای شیرخواره های نازنین
که دسته دسته
مثل گل
زیر بمب های فسفری
شهید می شوند
گریه می کنم برای لحظه ای که مردهای مرد تو
دست بسته و برهنه
زیر آتش گلوله
کشته می شوند
گریه می کنم برای کوچه های له شده
خانه های سوخته
پرنده های سوخته
شاخه های سوخته
گریه می کنم برای
دست های از بدن جدا شده
برای بغض کودکان از پدر جدا شده
برای آن همه پرنده ای که
در مه غلیظ بمب ها
تکه تکه در هوا رها شدند
گریه می کنم برای مرگ دسته جمعی فرشته ها
گریه می کنم
برای بی شمار دردهای تو
گریه
گریه
گریه
گریه می کنم
549
0
3.67
به لطف آتش عشقت هنوز شعله ورم
چه آتشی که مهارش نکرد چشم ترم
سلام ای که از احوال من خبر داری !
از اینکه خسته تر از قبل و بی پناه ترم
مرا پناه بده مهربان ! اگر ندهی ،
شبیه خانه به دوشان همیشه در به درم
به رقص آمده چادر سفید من در باد ..
منم کبوتر تو! چادر است بال و پرم
تمام راه دلم خواست پابرهنه شوم
به یاد خاطره های جوانی پدرم
برای اینکه بیندازمش درون ضریح
سپرده نامه به من خواهر بزرگ ترم
و مادرم که اگر چه شگون نداشت ولی
به جای کاسه ی آب اشک ریخت پشت سرم
سلامی از طرف خانواده ام به شما
و هر کسی که دلش پر کشیده سوی حرم
خدا کند که خودت حاجت مرا بدهی
ولی خدا نکند باشد آخرین سفرم
630
0
4.67
از اشکها، از خندهها، از ما خبر داری
هر لحظه از اندوه آدمها خبر داری
از کاسههای خالی از باران نخلستان
از تشنگی، از قحطی خرما خبر داری
این روزها تلخاند، اینجا قند کمیاب است
حتما خودت از تلخی دنیا خبر داری
میروید از خاک یمن هر شب عقیقی سرخ
از کودکان زخمی صنعا خبر داری
شاید در آغوشت گرفتی کودکی را که
با گریه میپرسد: تو از بابا خبر داری؟
شهری گرسنه در کنار کوهی از الماس
از دزد معدنهای اِفریقا خبر داری
شاید نماز صبح گاهی در فلسطینی
باران من! از اشک زیتونها خبر داری
دیوارهایش را نوازش میکند دستت
از غصههای مسجدالاقصی خبر داری
از مرگ گندمزار زیر چکمهی دشمن
از مرگ، از سوغات امریکا خبر داری
تنها نه از ما شیعهها، از آه آن هندو
وقتی توسل کرد بر بودا خبر داری
شاید تو را نشناسد اما درد دل کرده
شاید نمیبیند تو را، اما خبر داری
فانوسها هر شب به دنبال تو میگردند
با گریه میپرسند: از دریا خبر داری؟
یکشنبهها ناقوس با شوق تو میخواند
از معبدی متروکه و تنها خبر داری
هر صبح گنجشکان شکایت میکنند از ما
از شکوهی گنجشکها حتی خبر داری
تنها دلیل دلخوشیهای منی وقتی
میدانم از حالم همین حالا خبر داری
شمشیر صیقل میدهی در خیمهات یعنی
آری خبر داری تو از فردا خبر داری
قانون شعرم را به هم میریزم از شوقت
آن صبح زیبا ذوالفقارت را که برداری
464
0
5
بايد اول دچار باشي، بعد.
خسته از روزگار باشي، بعد.
مثل فانوسهاي چشم به راه
تا سحر بيقرار باشي، بعد.
دل به درياي آسمان بزني
با زمين هم ندار باشي، بعد.
هُرم خورشيد را به جان بخري
تا كمي سايهسار باشي، بعد.
همه دنيا هم از تو برگشتند
باز چشم انتظار باشي، بعد.
مثل آيينهاي در آيينه
در خودت بيشمار باشي، بعد.
شك نكن گل به بار مي آيد
تو اگر با بهار باشي، بعد...
بعد ديگر كسي چه مي داند؟
بايد آن روزگار باشي، بعد
433
0
5
زمستان می رود ... دیگر گلی پر پر نخواهد گشت
درختی زیر تیغ باد ... خاکستر نخواهد گشت
جهان بعد از این طوفان...جهان امن و ایمان است
جهانی که در آن مظلوم . بی یاور نخواهد گشت
اگر چه مست و مغرورند ؛ اما بعد از این... دنیا
به کام ظالمان و صاحبان زر نخواهد گشت
به لطف حضرت حق .لشکر سفاک اسرائیل
حریف قدرت توفان ویرانگر نخواهد گشت
اگرچه مرگ می بارد...ولی پیجیده در عالم
زمین جز با نوای «یا علی حیدر» نخواهد گشت
چه اقیانوس مواجی به راه افتاده در دنیا!
که کوهی مانع این خشم پهناور نخواهد گشت
جهان از خواب طولانی شده بیدار و بعد از این
به قبل از هفتم اکتبر دیگر بر نخواهد گشت
::
کجایی ای گل نرگس؟ ...بهاری بی حضور تو
معطر از شمیم یاس و نیلوفر نخواهد گشت
شمیمی وزد...بوی تو می آید...زمستان نیست
توکه باشی جهان صبح است ...شب...دیگر نخواهد گشت
414
0
5
دقیقاً ساعتی پیش از غروب روز آخر بود
هوا ابری و تو بارانی و چشمان من تر بود
به جای دست من در دستهای تو تفنگی سرد
به جای دست تو در دست من سرمای آذر بود
به هم دستان خود را از خجالت میفشردم سخت
برای گفتن حرفی که از جرأت فراتر بود
برای گفتن «دلتنگ خواهم شد» که میدانم
اگر میگفتمش از سوز آن قلب تو پرپر بود
نگفتم، سر به زیر انداختم آن روزها آخر
جداییها در اوج عاشقی رزقی مقدر بود
صلاحت بود چشمانت به چشمی دل نبندد آه
نگاهم چکمههایت را به جای چشمت از بر بود
دلم میخواست از چشمت بخوانم حرفهایت را
تو هم آیا نگاهت مثل من دریای احمر بود؟
لبت را میشنیدم وقتِ شوخیهای بغض آلود
که بر آن خندههای مصحلتآمیز و مضطر بود
به خنده گفت بادمجان بم آفت ندارد که
ولی حرفِ دلِ آشوب تو یک چیز دیگر بود
خطر کردم سرم را اندکی بالاتر آوردم
ترازِ تشنگی در چشمهای ما برابر بود
نگاهم کردی و بستی به یک لحظه به رگبارم
دلم یک زخمیِ تنها و چشمانت دو لشکر بود
تو آخر آنقدر جذاب بودی، قد و بالایت
نمیدانی در آن پیراهن جبهه چه دلبر بود
دلم لرزید لبخندی به لبهایم نشست و بعد
وداعت خندهام را بر لبانم کشت خنجر بود
اذان گفتند گفتی راهی والفجر خواهی شد
اذان بود و از آن رو رمزمان الله اکبر بود
تو رفتی و اذان هر روز با من از تو میگوید
خبر یک بار و ترکشهای خونبارش مکرر بود
774
1
4.29
سختتر از اینکه روز از کفر و ایمان بگذریم
سختتر از اینکه از شب با غم نان بگذریم
سختتر از اینکه از خیر همان یک لقمه نان
با وجود درد بیدرمان دندان بگذریم
سختتر از اینکه همچون کودکان گلفروش
با نگاه مضطرب از هر خیابان بگذریم
سختتر از اینکه با پای برهنه تشنهلب
از میان خارهای یک بیابان بگذریم
سختتر از اینکه چندین روز قبل از اربعین
بی گذرنامه شبی از مرز مهران بگذریم
سختتر از اینکه شام جمعه با دلواپسی
از خیابان ولیعصر خندان بگذریم
سختتر باشد که در بین بلاد مسلمین
هر کجا که خواستیم از حکم قرآن بگذریم
در وصیتنامهها گفتند و گفتند از حجاب
با چه رویی از روی خون شهیدان بگذریم؟!
چادر صدیقۀ اطهر شهادت میدهد
ما برای آرمان خویش از جان بگذریم
460
0
5
به واژه سخت بگیری که شعر ساده بگویی
و با اراده بکوشی که بی اراده بگویی
برای اینکه غزل بوی عارفانه بگیرد
نخورده مست کنی از مقام باده بگویی
برای کنگره های سراسری بنویسی
و از اصول و مبانی خانواده بگویی
ستون شعر سیاسی شوی برای جراید
جوابیه به اراجیف تاج زاده بگویی
برای رفتن دیدار نیمه رمضان هم
از اول رجب اشعار فوق العاده بگویی
چه فایده؟! مگر اینکه برای حضرت زهرا
بسوزی و غزلی را که اذن داده بگویی
356
0
5
برای غرقشدن در مقام نوری تو
چقدر میطلبد دل سکوتِ صحرا را
به اشتیاق مزاری که همچنان مخفی است
نسیم کرده زیارت حریم دریا را
تو را فرشتهی الهام دیده در دل خواب
سوال آدمیان را تویی یگانهجواب
جهان چه بود به جز خاک و باد و آتش و آب
اگر به لب نمیآورد نامِ زهرا را؟
پرنده قصهی پرواز را نمیدانست
درخت مزهی آواز را نمیدانست
کسی حکایت آن راز را نمیدانست
که آفرید نگاهت هر آنچه معنا را
تویی حقیقت پایندهای که میگویند
شمیم سبز پراکندهای که میگویند
تویی گذشته و آیندهای که میگویند
سپردهام به تو دیروز را و فردا را
مصممی که زمین را پر از بهار کنی
که پا به پای کنیزان خانه کار کنی
شدی روانهی مسجد که آشکار کنی
به یکدو خطبهی غرّا خدای پیدا را
و کیست فاطمه؟ آن زن که از زغال تنور
ستارگان زیادی نثار کرده به شب
و یاد داده به خورشید، روشنایی را
و یاد داده به اَسماء علمِ اَسما را
شفیع محشر کبراست اشکِ نمنم تو
و ذکر دائم مولاست اسمِ اعظم تو
تکان کوه که سهل است، شورِ مقدم تو
بلند میکند از جا جناب طاها را
در ازدحام هزاران ستاره میآیی
که صبح روز قیامت سواره میآیی
و در عبور تو سَرها به زیر میافتند
که سِرّ غیبی و پس میزنی تماشا را
436
1
4
برای بازگشت مردم غزه
به خانه آمده ام...خانه ای که دیگر نیست
محله مرده و کاشانه ای که دیگر نیست
به خانه ای که فرو رفته در شکاف زمین
درخت سوخته ... دردانه ای که دیگر نیست
به کوچه ای که ندارد صدای گنجشکی
کلاغ رفته و پروانه ای که دیگر نیست
به خانه آمده ام...بی پناه و سرگردان
برای خستگی ام ... شانه ای که دیگر نیست
چراغ های خیابان یکی یکی خاموش
مناره سوخته ... پایانه ای که دیگر نیست
پرنده ها همه در دودها زغال شدند
درخت گم شده و ....دانه ای که دیگر نیست
کسی نمانده از ابن کوچه تا صداش کنم
نمانده پنجرهای ...لانه ای که دیگر نیست
صدای نم نم باران و سوت کشتی ها
غروب...عاشق دیوانه ای که دیگر نیست
ولی به لطف خداوند می رسد آن روز
که شهر مانده و ...بیگانه ای که دیگر نیست
::
به خانه آمده ام.... سرزمین مادری ام
بهشت امن و گلستانه ای که حالا هست
586
0
5
تیر بر چشم و تن و... روی به خون آغشته
«غزه» این مادر پهلوی به خون آغشته
ایستاده است چنان کوه ...مقاوم ...محکم
شعله بر دامن و گیسوی به خون آغشته
شب اگر خورده زمین ...روز چنان شیر زنی
جسته از بیشه، چو آهوی به خون آغشته
لرزه انداخته بر جان شیاطین... این زن
این زن اسوه و الگوی به خون آغشته
می وزد مرگ ... ولی قامت او خم نشده
مثل یک قلعه و باروی به خون آغشته-
-ایستاده است که یک لحظه نیفتد بر خاک
کودکی با سر و زانوی به خون آغشته
زنده مانده است به عشق همه ی زیتون ها
به هوای گل شب بوی به خون آغشته
حتم دارد که خزان می گذرد ... خواهد دید
روز برگشت پرستوی به خون آغشته
::
حسبنا الله به لب ...در وسط معرکه است
این زن «سرو قد» و موی به خون آغشته
می وزد روضه ی مادر.... وسط جنگ زنی
چفیه بر شانه و بازوی به خون آغشته
قهرمانانه... چنان رعد ... رجز می خواند ...
399
0
5
غروب در صدد نالهایست آهسته
قلم شکسته، نفس بسته، سینهها خسته
هوا گرفته، فضای نفس کشیدن نیست
قلم شکسته و این شعر همدم من نیست
قلم شکسته، نفس خسته، این نفس زخمیست
و قلب کوچک من -گرچه در قفس- زخمیست
نفس بریده، قلم درد میکشد امشب
تمام دور و برم درد میکشد امشب
قلم نشسته که از بغض مرد بنویسد
از ازدحام نفسگیر درد بنویسد
ستارگان همگی یک به یک شهید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید شدند
قلم نشسته که از خواب ما گلایه کند
نشسته است که از ما به ما گلایه کند
از این حکایت خونبار با که بنویسم
بدون دغدغه بگذار تا که بنویسم
نوشتنی که چو خون از گلوی من جاریست
اگر چه قصۀ این «فیلمنامه» تکراریست:
::
سکانس یک: لندن، ساعت مذاکره ـ شب
سکانس دو: آتش، دشت در محاصره ـ شب
سکانس سه: سرطان در اراضی موعود
سکانس چار: نبرد مسیح با تلمود
سکانس پنج: کفنپوش، از کلان تا خرد
سکانس شش: ورق نقشۀ جهان تا خورد
سکانس هفت: تلاویو خیره در طوفان
سکانس هشت: تقلای آخر شیطان
سکانس نه: استیصال حاکمان عرب
سکانس ده: اجلاس سران صلحطلب
همین سکانس: هلوکاست، خوانشی دیگر
گریم چهرۀ اخبار پشت میز خبر
نمای بسته: کراوات... رأی... حق وتو
نمای باز: مدرنیته در طویلۀ نو
سلامِ ژست تمدّن به جاهلیت قبل
توحّشی که منظم شدهست در اصطبل
جهان نشسته به سوگ زنان بیفرزند
سکانس پایانی: هیس! مسلمین خوابند
::
جهان غمزده در جوی خون گرفتار است
تمام دهکده در بوی خون گرفتار است
ستارگان همگی یک به یک شهید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید شدند
آهای نظم نوین! باز چیست در سر تو؟
و ای حقوق بشر، خاک... خاک بر سر تو
شما که زهر بیان را به جام خود دارید
مگر نه اینکه جهان را به کام خود دارید
مگر نه اینکه زمان شاخ و برگتان شده است!
خدایتان بکشد... هان! چه مرگتان شده است؟
کدام پاسخ را یا کدام مسئله را؟!
نشستهاید فقط این توحّش یله را؟
ستارگان همگی یک به یک شهید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید؟... نخیر
جهان به خواب رود، خواب بر شهید... نخیر
برای تشنه شدن ما مگر چه کم داریم؟
حسین نیست اگر، ما ولی علَم داریم
هنوز از دلمان ماتمش نیفتادهست
حسین نیست، ولی پرچمش نیفتادهست
در این طریق به جز پرچمش پناهی نیست
و پیر گفته که تا فتح قله راهی نیست
به دست پیر، هزاران چراغ روشن شد
زمان دوباره ورق خورد و باغ روشن شد
نگاه کن همۀ آیهها پرنده شدند
حروف سرخ جهان یکصدا پرنده شدند
جهان به پا شده تا خون ما قلم بزند
سکانس آخر این فیلم را به هم بزند
شگفت از این همه ذلت در این نبرد نژند
که تازیان زره صهیونیستها شدهاند
سمند صبح چو بر شام تار تاخته است
قمار مضحکتان روی اسبِ باخته است
طنین پرچم توحید را نشان بدهید
و غیرتی که ندارید را تکان بدهید
به هرکه مضطرب از هیبت شیاطین است
بگو که سنّت پروردگار ما این است
بگو دوباره بخوان قصههای قرآن را
و آیه آیه ببین روزگار طغیان را
بگو که یک پشه نمرود را به خاک افکند
و آب بود که فرعون را هلاک افکند
سپاه ابرهه با سنگریزه ویران شد
و عاد را وزش باد خط پایان شد
بهل که تیز شود جست و خیز لشکرشان
که این ستیز بقاء است و تیر آخرشان
بگو تنازع وحش است جنگ باطلتان
و ما روایت فتحیم در مقابلتان
تمام لشکر شیطان شدهست یاورتان
ولی گسیخته از هم زمام لشکرتان
از این به بعد به دنبال شر نمیگردند
فراریان تلاویو بر نمیگردند
شکست شوکت طاغوت وعدۀ ازلیست
کلید فتح توکّل به یک نگاه علیست
به نام فاتح خیبر زمانتان ندهیم
به نام نامی حیدر امانتان ندهیم
قسم به جان پیمبر حریفتان ماییم
شما گذشته و ما فاتحان فرداییم
::
طلوع صبح علیهالسلام نزدیک است
و پیر گفته که شرب مدام نزدیک است
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
«معاشران گره از زلف یار باز کنید»
702
0
5
عاقبت طوفان الاقصی می شکافد نیل را
می زند برهم بساط قوم اسراییل را
تا سپاه بزدل شیطان بجنبد...آسمان
می دمد وادی به وادی صور اسرافیل را
ابرهه با لشکری چون کاه غلتان روی خاک
ابر هم می آورد بارانی از سجیل را
بسته اند از پشت این کفتارها...جلادها
دست شیطان و یزید و خولی و قابیل را
باز هم پامال گرگان و ستوران کرده اند
کودکان این آیه های مصحف و انجیل را
::
کربلای غزه میدان بزرگ ابتلاست
پا به قربانگاه دل بگذار و اسماعیل را...
وه چه نزدیک است آن صبحی که دنیا بشنود
در خبرها مژده پایان اسراییل را
می رسد مولایمان از راه و می خواند بلند
مسجد الاقصی دعای لحظه ی تحویل را
547
3
4.2
از نسیم شاخسارت سارهای سوخته..
از تو باقی مانده زیتونزارهای سوخته
آن زمینهای چراغان به و نارنج و سیب
چیستاند اکنون به جز هکتارهای سوخته
مانده از زیبایی آغوشها و بوسهها
قابهای زخمی و دیدارهای سوخته
از شمار بیشمار کشتگان و کشتگان
کی خبر دارند این آمارهای سوخته
بمبها اما چرا اینقدر وحشت کردهاند
از صدای حنجری با تارهای سوخته
مرد را از مرگ باکی نیست،طوفان میشود
عاقبت خاکستر سردارهای سوخته
زنده میماند که شهر دیگری برپا کند
نام مجروح تو بر دیوارهای سوخته
477
0
5
در انتهای کوچه شب، زیر پنجره
قومی نشسته خیره به تصویر پنجره
این سوی شیشه، شیون باران و خشم باد
در پشت شیشه بغض گلوگیر پنجره
اصرار پشت پنجره ی گفتگو بس است
دستی برآوریم به تغییر پنجره
تا آنکه طرح پنجره ای نو در افکنیم
دیوار ماند و حسرت تصویر پنجره
ما خواب دیده ایم که دیوار شیشه ای است
اینک رسیده ایم به تعبیر پنجره
تا آفتاب را به غنیمت بیاوریم
یک ذره راه مانده به تسخیر پنجره
جز با کلید ناخن ما وا نمی شود
قفل بزرگ بسته به زنجیر پنجره
6906
1
4.47
فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!
5292
2
4.14
از زیر تلّ وحشی آوار برخیز
ای خانهی بیسقف ِ بیدیوار برخیز
باید بگیری عاشقانت را در آغوش
با اشتیاق لحظهی دیدار برخیز
تا پر درآرد کودکت از شادمانی
با بادبادکهاش، شاهینوار برخیز
تا کِی کبوترهای تو بیلانه باشند
ای ساقهی مجروح زیتونزار برخیز
نگذار در چشم جهان ویرانه باشی
با هرچه داری در توان اینبار برخیز
با دشمنان خونیات تا کی مدارا؟!
امشب به عزم آخرین پیکار برخیز
439
0
5
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
هنوز داغِ خبرهای پیش از این، تازهست
خبر رسیده، خبرهای دیگر آمدهاست
خبر رسیده... خبر، کودکیست در آوار
که زار زار پی نعش مادر آمده است
خبر رسیده... خبر، بیقراری پدریست
که لرزه بر تنش از سوگ دختر آمده است
خبر رسیده، خبر، ضجهی پرستاریست
که از تنفس گلهای پرپر آمده است
خبر رسیده... ولی خواب برده دنیا را
خبر رسیده : کجایید؟! محشر آمده است
مرا به غزه ببر تا نماز بگذارم
که صبح صادقِ الله اکبر آمده است
بیا به غزه ببر، شعر خون چکان مرا
که آفتاب زده ...تیغها برآمده است
بگو به حرمله، در چله تیر مگذارد
بگو که دورهی کودککشی سرآمده است
از این نبرد مبادا که جابمانم من
که حیدر است پی فتح خیبر آمده است
▪️
نه! کارساز نشد شعر... کارزار کجاست؟
مرا به غزه ببر طاقتم سرآمده است
699
0
3
مسلمان سوخت از این داغ سنگین، نامسلمان هم
مگر جور و جنایت می کند اینگونه، انسان هم؟!
دوباره شمر راه آب را بر خیمه ها بسته ست
نمی بارد چرا بر غنچه های تشنه باران هم؟!
ببین کودک کشی ها را در این میدان و باور کن
که هرگز دین ندارند این یزیدی ها و وجدان هم
بگو دلگرم باشد آنکه می لرزد دلش گاهی
سیاست همچنان در اختیار ماست میدان هم
بگو این روزها ناگاه چون طوفان الاقصی
پریشان می کنیم این جمع شیطان را پشیمان هم
شکوفه می دهد همپای باغات فلسطینی
دوباره باغ زیتون در بلندی های جولان هم
رهایی تو را ای قدس بی تاب اند و می خواهند
بیایند و برایت جان دهند از نو شهیدان هم
تو تنها نیستی ای قلب مجروح زمین! با تو....
دلش خون است جمهوری اسلامی ایران هم
صبوری کن بهارانی که می گفتند در راه است
به زودی می رود از کوچه باغت این زمستان هم
404
3
5
باز توأمان شدند، اشک و شعر جوششی
پس چرا نشستهاید، شاعران ارزشی؟
تا کجا فقط نگاه؟ تا کجا فقط سکوت؟
پس چه شد دو بیت شعر؟ پس کجاست کوششی؟
بین نیل تا فرات، جاری است العطش
غیر قطره اشک نیست، احتمال بارشی
لا حقوق نا بشر، سازمان بی ملل
حرفهای واهیاند، بازی نمایشی
بین قلبتان و عشق، حائلی کشیدهاید
از شما ندیده است، غنچهای نوازشی
ما هلال احمریم، درد ما صلیب سرخ
بین سرخ و سرخ هست، اختلاف فاحشی
بمبهای فسفری، آمدند بازدید
بمبهای خوشهای، آمدند سرکشی
دکتر تو گفته است: دارویت شهادت است
تا که نوبتت شود، در صف پذیرشی
بمب از آسمان رسید، بمب ناگهان رسید
بمب، وقت آن رسید... غرق تیر و ترکشی
زیر سقف ریخته، گلحماسه ریشه زد
ریزشی که میشود، ابتدای رویشی
فرع و اصلتان شهید، هفت نسلتان شهید
در کدام طایفهست، اینچنین درخششی؟
::
آی قلدران دهر! ما همه قلندریم
یک به یک بسیجی و، دانه دانه ارتشی
قدس بی سپاه نیست، پس سپاه قدس چیست؟
حاج قاسمیم ما، ای یهود داعشی!
فتح، با شهید ماست، جمعه، صبح عید ماست
ندبه، هم نوید ماست، میرسد گشایشی
352
0
5
چرا از حرفهایت گریهبغضی بیصدا مانده؟
چرا لبخندهایت گوشهٔ ویرانه جا مانده؟
چرا خاکی شده آبی اقیانوس دامانت؟
چرا گلدکمهٔ پیراهنت در باد وا مانده؟
عروسکهای زخمی را در آغوشت نمیگیری؟
نمیپرسی که شال و گیرهٔ مویت کجا مانده؟
دلت در بازی پروانهها و رقص ماهیها...
نگاه روشنت در سرزمین قصهها مانده
بمیرم خاطرات پرپرت را ای گل سرخم
که در هر گوشهای گلبرگ خونرنگی رها مانده
کنار خشکی لبهای خاموش تو میفهمم
چرا تاریخ انسان قرنها در کربلا مانده
ندارد مرهمی این زخمهای تازهٔ مکشوف
ندارد دارویی این دردهای بیدوا مانده
شهادتنامه میخوانم برایت جای لالایی
تن تو روی دستم مثل رازی برملا مانده
اگرچه دست یاری نیست در خونبازی دنیا
امیدت را نبازی دخترم! دست دعا مانده...
چه باکی هست از دیوار تحریم و اسارتها؟
برای ما هزاران پنجره رو به خدا مانده
346
2
3.75
ماییم و شکوهِ نصر انشاءالله
قدس است و شکستِ حصر انشاءالله
یک جمعهی نزدیک، نصلّی فی القدس
همراه امام عصر انشاءالله
1467
2
3.79
برای سمیح القاسم و اندوه حماسی شعرهایش
بر جاده مسافر فلسطین است
دلواپس قبلهی نخستین است
رد میشود از مزارع زیتون
آنجا که به خون لاله آذین است
از قمریَکان طنین بالی نیست
با نای بریده، مرغ آمین است
با رنگپریده ماه در چشمش
انگار پرندهای کبودین است
بر باغ، پرندگان بمبافکن
در مزرعه، خوشهخوشهی مین است
بنگر به فلک شهاب ثاقب را
هنگام تهاجم شیاطین است
بر مزرعهی سپهر، میبینی
با سنگ، ستاره پشت پرچین است
خنیاگر، وارثان تیمورند
یغماگر، لشکر تموچین است
چنگیز در الخلیل، پاکوبان
در شعله تمام دیر یاسین است
شطرنج به دست، شاه سردرگم
در خویش شکسته، مات، فرزین است
بنویس سمیح! شعر دیگر را
شعری که شبیه عقد پروین است
شعری که پر از شمیم شببوها
غرق گل سرخ در مضامین است
تصویر حماسهات از آن بالا
بشکوهتر از فرود شاهین است
بنویس قصیدهای دگرگونتر
شعری که در آن سماع خونین است..
بر نعش سیاوشان به خونخواهی
برخیز که رخش تهمتن، زین است
برخیز که وقت کوچ، اکنون نیست
هرچند شکوه شاعری این است
بنگر به پگاه مسجدالاقصی
بنویس بهار، پشت پرچین است
.
423
0
تدفین رؤیای کودک در آوار
کابوس تبدیل انسان به آمار
گرگان و آدمنمایان هماهنگ
خندان، هیولای خونخوار اخبار
اجلاس شورای امنیت پوچ
هیچ است و هیچ است و هیچ است و تکرار
انسان وتو شد به اجلاس شیطان
درمانده در مرز دیوان و دیوار
مرزی ندارد دروغ و وقاحت
گرگ از تریبون رسمی به انکار
اما سراسر دروغ است هر چیز
این سو و آن سو دروغ است در کار
آزادی و عشق و انسان در آتش
صلح و رهایی در آتش گرفتار
در زادگاه رسولان، فلسطین
مظلوم ناچار تنهای پیکار
277
0
2
مهر شكست تا ابد حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
كودک غزه را اگر در دل خواب كشتهايد
خورده ترک ز آه او گنبد آهنينتان
كوچ كنيد صف به صف چون كه نشسته هر طرف
مرگ در انتظارتان حادثه در كمينتان
رو به ديار خود كنيد ای به عبث نشستگان!
تا سر پاست اسبتان تا نشكسته زينتان
خيرهسریست كارتان دربهدریست بارتان
حيلهگریست يارتان بدگهریست دینتان..
مرد ظفر كه نيستيد اهل خطر كه نيستيد
هست حريف طفل و زن، غيرت آتشينتان؟!..
دل بكنيد زين سرا ورنه به روز ماجرا
نيست به خاک قدس جز فاجعه همنشينتان..
يا به همين زبان خوش پس بدهيد قدس را
يا كه رسد دمی دگر لحظۀ واپسينتان!
974
3
4
سرم بلندی جولان، دلم فلسطین است
غریب در وطنم، آه... درد من این است
غذای کودک من ترکش است و خمپاره
برای مردم من مرگ مثل تمرین است
عروس و داماد این جا حنا نمی بندند
دلی به داغ عزیزی همیشه خونین است
ولی زمان تولد به گوش ما خواندند
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است
هزاربار سر از تن جدا شرف دارد
به آن سری که به تن مانده است و پایین است
چه سنگ ها که زدیم و کسی دری نگشود
دریغ! بعضی ها خواب شان چه سنگین است
شهادت است دعامان، به چشم ما موشک
نه پیک مرگ، که انگار مرغ آمین است
بزن که آن چه به پاخاست آه مظلوم است
بزن که آن چه زدی زخم نیست، تسکین است
بزن که تلخ تر از قبل می شود کامت
بزن که آخر این شاهنامه شیرین است
گرفتنی ست همین آه اگر خداست خدا
لوای ظلم می افتد اگر که دین دین است
644
0
3.88
دیوار مشو مسیر دلخواهش را
جریان زلال ناخودآگاهش را
در هر قدمی سنگ بروید هم باز
این رود رها نمیکند راهش را
325
0
5
درخت سیب را میآوردند
با دستبند
به جرم اینکه چرا
سیبهایش را
چون سنگ پرتاب کرده است!
درخت پرتقال را میآورند
به جرم اینکه چرا
میوههای امسالش خونین است
درخت زیتون را میآورند
به جرم اینکه چرا
یک در میان گلوله به دنیا آورده است!
دادگاه رسمی است!
متهم موجی است که به او ایست دادند
و نایستاد
متهم کبوتری است
که از قبّةالصّخره نرفت
متهم گنجشکی است
که زبان عبری نمیداند!
دادگاه رسمی است!
متهم درخت «سدرةالمنتها»ست
و جادهای که به معراج میرود
متهم، تمام سنگ قبرهایند
که «بسمالله» دارند
و تمام مادران
که در شکمهاشان
فرزندانی دارند
سنگ در مشت!
324
0
4
غزه در خون خویش غلتان است
دادگاه بزرگ وجدان است
دل من بود زیر بمباران...
سوخت جانم، چه جای کتمان است؟
هر طرف نعش طفلی افتاده
دل من مثل کودکستان است
آی دنیا نگاه کن! دل من
مثل این خانههاست ویران است
مثل آن مادرِ پسرمرده
زلف لالاییاش پریشان است
دل من بسکه خون از او رفتهست
زرد مانند برگریزان است
نیست باریکهای غریب... ببین
غزه دیگر برای من جان است
پرچمی زنده، باد را لرزاند
شک ندارم زمان طوفان است
دل من، رنگ انتقام بزرگ
رنگ خونخواهی شهیدان است
دست و پا می زنند خونخواران
عمر این ظلم رو به پایان است
هان! حقوق بشر چه شد؟! غزه
دادگاه بزرگ وجدان است
308
0
3
باید سوال کرد دقیقاً که چیستیم؟
امروز اگر که مشتِ گره کرده نیستیم
شمر زمانه در دل میدان مشخص است
در این نبرد، خوب ببینیم کیستیم
در عمرمان دقیقه دقیقه حساب نیست
آن لحظهها که با مدد از عشق زیستیم
ما ابرهای صاعقه باریم پس چرا
در تنگنای قافیه تنها گریستیم
ما پرچمیم دست علمدار و حاضریم
حتی اگر که دست فدا شد، بایستیم
ما در خط مقدّم عشقیم، عاشقیم
ما عاشق مبارزه با صهیونیستیم
447
0
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو
که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را
فلسطینم که صبحاصبح با نعش عزیزانم
به دوش خستۀ خود میکشانم بار حیرت را
کماکان قصۀ من مانده در پستوی خاموشی
مبادا از جهان یک شب بگیرد، خواب راحت را
بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند
و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را
مرا با قامت خونین یارانم، تماشا کن
ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را
برای کودکان، لالایی از جنس رجز خواندم
که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را
فلسطینم، سلاحی دارم از آه و نمیترسم
نثار جان دشمن میکنم طوفان وحشت را
فلسطینم، غم آخرزمانم، قبلۀ اول
که زیر تیغ میخوانم نماز استقامت را
364
0
4
هجویهای برای اسرائیل مظلوم!
چارمین ارتش پرقدرت دنیا! چه خبر؟
از چپ و راست و از خشکی و دریا چهخبر؟
غمت این بود که آن روزِ مبادا برسد
عاقبت آمده آن روزِ مبادا، چه خبر؟
تو از این جنگ بعید است کمر راست کنی
ای کمر بسته به نابودی دنیا چه خبر؟!
جعلیِ فاسدِ گستاخِ تفرعنپیشه!
سگِ زنجیریِ کفتارْهیولا! چه خبر؟
گاوهای پُر از ایرادِ بنیاسرائیل!
سامریهای به گوساله مطلّا! چه خبر؟
دِیرِیاسین و کفَرقاسم و قانا به کنار
ای جنایتگرِ صبرا و شتیلا چه خبر؟!
پادشاها چهعجب، لخت تو را هم دیدیم
آبرو رفتهی لوْ رفتهی رسوا! چه خبر؟
▫️
راه قدس از طرف کربوبلا میگذرد
زائر کربوبلا! مسجد الأقصی چهخبر؟
سامری نیّت مظلومنمایی دارد
چهخبر ای غضب حضرت موسی! چهخبر؟؟
331
0
3.18
به سمت شط برو، یک مشک شعر ناب بیاور
برو برای غزل های تشنه، آب بیاور
چقدر گَرد نشسته ست روی گُرده ی تاریخ
برو سکون جهان را به پیچ و تاب بیاور
برای کودک من نه، برای عالم و آدم
برو فرات، دعاهای مستجاب بیاور
همیشه عطر تو باید در این دیار بماند
به آب علقمه دستی بزن، گلاب بیاور
بجنگ ای همه حق در مقابل همه باطل
به هر چه خیر، ثواب و به شر عقاب بیاور
جهان شب است برادر... به روی نیزه بتاب و
برای این شب تاریک ماهتاب بیاور
::
اگرچه روی زمین ریخت قطره قطره ی این آب
تو چشمه چشمه به سرداب، آب ناب بیاور
745
0
3.88
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
به رویم راهها را یک به یک با دست خود بستم
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
اگر که رو بگرداند... اگر رنجیده باشد، چه؟
اگر من را نبخشد دوست، دشمنشاد خواهم شد
ترکهای بیابان راوی دلشورههای من
بخندد آسمان، با خندهاش آباد خواهم شد
سرود سروها عمری نوازش داده روحم را
دلم میگفت با آزادهها همزاد خواهم شد
به اذن عشق نامم در دل تاریخ میماند
میان توبههای توبهکاران یاد خواهم شد
تجلی میکند آیات حق در برق شمشیرم
در این هنگامه تفسیر «لبالمرصاد» خواهم شد
بگو با حنجر خونین رقم خوردهست تقدیرم
بگو مثل کسی که پای تو سر داد، خواهم شد
کنار قبر هفتاد و دو لاله، جای من خالی...
و من آن لالهای که از تو دور افتاد، خواهم شد
456
0
5
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
ما چه میفهمیم «یَهدی مَن یَشاءُ» حال کیست؟
آه بگذارید حرّ، این آیه را معنا کند
او دلش را پیشکش آورد تا غیر از حسین
از تمام دلخوشیهای جهان پروا کند
آسمان کوتاه بود و میل پروازش بلند
خواست سمت بیکران بال و پرش را وا کند
با دلش پیمان محکم بست تا با خون خود
خیمۀ ایمان خود را باز هم برپا کند
552
0
3.5
خبر رسیده که مردی غریب منتظر است
محرّم آمده ای دل! حبیب منتظر است
خوشا دلی که خطر کرد و ساخت فردا را
دلی که سوخت اماننامههای دنیا را
تو رامِ مِهر حسینی نه قهرِ ابن زیاد
تو اهلِ شهرِ حسینی نه شهرِ ابن زیاد
به خواب می بَرَد آخر تو را صدایِ شُرَیح
مباز فجر خدا را به لای لایِ شُرَیح
بگو که دست نیالودهای به خونِ شهید
مگو که رفتهای از خیمهات به کاخ یزید
به سوی سفرهی خولی مرو که ملعون است
امیدِ نان به تنورش مبند، در خون است
هنوز تشنهی مُلکی، سراب میبینی
هنوز گندمِ ری را به خواب میبینی
بیا و رحم کن ای دل! به سرپناهِ خودت
بیا و شعله میفکن به خیمهگاهِ خودت
به ظرف آب چه حاجت؟ شرابِ ناب که هست
فراتِ اشک که هست و گلابِ ناب که هست
بهشت را بنگر، عطر سیب منتظر است
چرا نشستهای ای دل؟ حبیب منتظر است
418
0
عرش می گرید، زمین لبریز از غم میشود
می وزد از شش جهت غم تا محرم میشود
می درخشد نام تو بر سر در هر خانه ای
سایه ی بالاسر هر کوچه پرچم می شود
غیر نام تو نمی آید به گوش این روزها
ذکر هر دلسوخته آه دمادم می شود
چاره ای جز سوختن در روضه هایت نیست آه
پشت صبر از ماتم شش ماهه ات خم می شود
آه از قلب صبور خواهرت وای از غمش
گیسوان دختران وقتی که درهم می شود
این طرف کنج خرابه لاله ای کز کرده است
آن طرف از کاروانت دختری کم می شود
زخم داغ تو به دلها تازگی دارد هنوز
داغ هر روضه به روی داغ مرهم می شود
573
0
2.65
ذی الحجه، روزهای سپیدی که دیدنی ست
لبخندهای روشن عیدی که دیدنی ست
فصلی ست عاشقانه از این فصل غافلیم
غرق فروع مانده و از اصل غافلیم
ذی الحجه این سپیدترین عید را ببین
یوم الغدیر عیدترین عید را بیین
ذی الحجه عاشقی ست که شوقش زبانزد است
دلداده ی محمد و آل محمد است
دارد هزار جلوه ی روشن به خاطرش
از آخرین پیامبر و حج آخرش
از حجةالوداع سرودیم پیش از این
از حجةالتمام بگوییم بیش ازاین
ذی الحجه شاهد است که در حجةالتمام
می گفت آخرین نبی از اولین امام
او خطبه خواند، خطبه ی او را نخوانده ایم
دردا نخوانده ایم و دریغا نخوانده ایم
او خطبه خواند، خطبه ی او خط به خط علی ست
حرف رسول، اول و آخر فقط علی ست
از حجةالوداع سرودیم پیش از این
از حجةالبلاغ بگوییم بیش از این
یا ایها الرسول زمان بیان رسید
بلّغ! که وقت سخت ترین امتحان رسید
باید نگفته ها دم آخر بیان شوند
تا مرد و زن به حب علی امتحان شوند
میزان سنجش است و عیار است مرتضی
آری قسیم جنت و نار است مرتضی
ذی الحجه شاهد است که در حجةالتمام
می گفت آخرین نبی از آخرین امام
ذی الحجه ایستاده در این راه ناتمام
چشم انتظار آمدن آخرین امام
او که خلیفةالنبی و والی الولی ست
سرتا به پا محمد و پا تا به سر علی ست
442
1
4.2
نه تنها من، نه تنها تو، نه تنها آنکه دین دارد
که عالم هر چه دارد از امیرالمومنین دارد
بگو در چنتهی خود هر چه دارد رو کند، اما
مگر دنیا چه خیری جز علی در آستین دارد؟
بگو موسی، بگو عیسی، بگو آدم، بگو خاتم...
که هرچه انبیا دارند امام المتقین دارد
خودش گفتهست مخلوق است، اگرنه باورم این بود
که اوصافی شبیه ذات ربالعالمین دارد
ید الله و لسان الله و عین الله و وجه الله
کدام انسان در این دنیا صفاتی اینچنین دارد؟
بخوان آیاتی از نهج البلاغه، کاملا پیداست
که او هم یک کلامُاللهِ اعجازآفرین دارد
زمانی که به پیغمبر تمام قوم شک کردند
فقط حیدر، فقط حیدر، فقط حیدر یقین دارد
خدا را شکر حیدر هست... عیدُالله اکبر هست
پیمبر خاطرش تخت است از اینکه جانشین دارد
بگو با یار و با اغیار، غیر از حیدر کرّار
ردای جانشینی را نه آن دارد، نه این دارد
حکومت بر شما کمتر از آب بینی بز بود
زمانی که علی اشراف بر عرش برین دارد
تمام کهکشان میچرخد آری روی انگشتی
که هر چه خواهی انگشتر برای سائلین دارد
چه حاجت دارد این مولا به انگشتر زمانی که
رکاب عرش از یاقوت چشمانش نگین دارد
از اشک چشم او یک قطره بر خاک نجف افتاد
از آن اشک است آری، هر چه دُرّ این سرزمین دارد
خدا بیشک برای شیعیان در جنت الاعلی
از انگور ضریحش خوشه خوشه دستچین دارد
خدا را شکر هم کفوی برایش هست در عالم
علی، خیرالبشر، خیر نساءِالعالمین دارد
بگو تا سوره ی کوثر بخواند، تازه میفهمی
چقدر این قاری قرآن صدایی دلنشین دارد
درست از لحظهای که آسمان روی زمین افتاد
علی چشمی پر از خون و دلی اندوهگین دارد
اگرچه هیچ کس زهرای مرضیه نبود... اما
خدا را شکر بعد از فاطمه، امالبنین دارد
اگر پشت و پناهی نیست، راهی هست... چاهی هست...
اگر در چاه، ماهی نیست، ماهی بر جبین دارد؛
جبین... آری! همان پیشانی بر سجده افتاده
که جای بوسهای از حضرت روحالامین دارد
همان پیشانی «فُزتُ وَ رَبِّ الکَعبه» در مسجد
کز آن «شق القمر»، محراب، برهانی مبین دارد
و در کرب و بلا ... پیشانی غرق به خون از سنگ
که آن آیینهی افتاده بر روی زمین دارد
همان پیشانی گودال و "وَالشِّمرُ..." زبانم لال
و زینب رفت از حال و چه حالی بعد از این دارد!
همان پیشانی چینخوردهای که ماه عالمتاب
میانِ روضهخوانیهای زین العابدین دارد
همان پیشانی سربندهای سرخ یا زهرا
که حالا امتدادی در قیام اربعین دارد
::
زبانم قاصر است اما حکایت همچنان باقی است
به پایان آمد این دفتر، ولی نه! نقطه چین دارد...
593
2
4.8
علی بجنگ، حسن صلح کن، حسین فدا شو
غدیر معنیاش این است عبد محض خدا شو
هدف خداست، امیر و شهید هر دو بهانه است
اگر به کوفه میسّر نبود، کرب و بلا شو
غدیر صحن غریبی است ای مسافر مشهد
از این مسیر بیا زائر امام رضا شو
پر از سؤال بیا تا غدیر را بشناسی
ولی به او که رسیدی بدون چون و چرا شو
علی خداست؟ نه آیینهی تمام نمایش
برای آینه آیینهی تمام نما شو
علی است در دل آب زلال دست اباالفضل
در آستان یدُ الله، ای دو دست جدا شو
حسین هر طرفی رفت عشق فاطمه آنجاست
رسیده قافله، همراه سیّدالشهدا شو
348
0
4
شباهت های زیبایی میان کعبه و مولاست
شباهت بین قاف قبله است و بای بسم الله ست
برای کعبه ارکانی است ارکانی که مشهورند
علی هم صاحب این چار رکن محکم و والاست
یکی زهراست بانوی دو عالم، آن سه رکن بعد
کریم آل طاها و حسین و زينب کبراست
شباهت در شکاف کعبه و فرق علی یعنی
میان این دو سرّی هست،اسراری که ما أدریٰ ست!
و ما ادراک شمشیری که بر فرق علی آمد؟
فرود آمد به فرق کعبه... جایی که شکاف آن جاست
نظر بر خانه ی کعبه نظر بر چهره ی مولاست
نظر بر چهره ی مولا، ادب بر ساحت زهرا است
ولای حضرت مولا نشان حج مقبول است
علی روح عبادت... جان حج... جانان بیت الله ست
علی کعبه ست،آری کعبه ی آمال مشتاقان
علی راز شب قدر است اسرار شب احیاست
تمام حرمت کعبه ادای احترام و عشق
به شأن و ساحت مولود کعبه حضرت مولاست
ولایت جان کعبه ست و امامت روح آن یعنی
که هر جایی خدا باشد علی آن جاست حق آن جاست
علی را بین مردم کعبه ی مستوره نامیدند
که حجش، واجب و دیدار رویش از عبادت هاست
مثال پیشوای دین مثال خانه ی کعبه ست
که مشتاقانه باید رفت آنجا جنت الاعلی ست
چرا قبله به سمت خانه ی کعبه ست می دانی؟
نماز با ولایت کامل است و با علی زییاست
اگر شک در طواف کعبه باطل می کند حج را
کسی که در ولایت می کند شک... بی شک از اعداست
کسی آخر چه می داند؟ امیر مؤمنان شاید
تمام راز کعبه، رمز سبحان الذی اسری ست
487
0
5
خدا این بار میخواهد سپاهش خار و خس باشد
برای خواری دشمن همین بایست بس باشد
خدا اهل ستم را بر زمین گرم خواهد زد
و شاید از زمین گرم منظورش طبس باشد
طبس را شهر بیدیوار میپنداشتید اما
گمان هرگز نمیبردید مانند قفس باشد
طبس با خاکریز جبهه یکسان است تا وقتی
که ما را دشمنی همچون شما در پیش و پس باشد
غم این خاک بالین شما را سخت میگیرد
غمش حتی اگر اندازۀ بال مگس باشد..
برای جبهه دلتنگیم و میجنگیم و میجنگیم
و میجنگیم و میجنگیم تا وقتی نفس باشد
839
4
4.13
لهیب ذولفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
یداللّهی و گشته دست عقل از وصف تو کوتاه
گواه عجز ما انگشتهای بر دهان ماندهست
«سلونی» گفتی و با ریشخندی جهل پاسخ داد
تو را که ردّپایت ماورای آسمان ماندهست
مزیّن شد اذانم با تمسّک بر ولای تو
شهادت میدهم از برکت نامت اذان ماندهست
شب تنهایی کوفه چه بر روز دلت آورد؟
که بغضی استخوانی در گلویت همچنان ماندهست
::
یقین دارم که نزدیک است رستاخیز عشّاقت
همانا فصل شورانگیزی از این داستان ماندهست
617
0
4.6
با جانِ شمع هوهوی طوفان چه میکند؟
با تختهپاره سیل خروشان چه میکند؟
از حال من سراغ گرفتی، بیا ببین
با خاک مرده باد غزلخوان چه میکند؟
گفتی میان آتش عشقم چه میکنی؟
گفتم خلیل بین گلستان چه میکند؟
شوق وصال کشته مرا، بیم هجر هم
جایی که خیر این نرسد، آن چه میکند؟
من قطره قطره اشک شدم بعد رفتنت
با تو صدای چک چک باران چه میکند؟
در خواب دیدمت به مزار من آمدی
در حیرتم که در تن من جان چه میکند
1790
2
3.79
من شرابم شادی ام شیون نمی آید به من
رودی از روحم سراب تن نمی آید به من
هر قبایی را که خیاط تعلق دوخته ست
تن زدم اما سر سوزن نمی آید به من
شهر خاک خانه ها را بر سر خود ریخته است
کوچ، همراهم بیا مسکن نمی آید به من
در شب تاریک و بیم راه و داد بی کسی
غیر او از وادی ایمن نمی آید به من
چشم را بر هم زدم انگار در طور من است
او ترانی گفت و دیدم لن نمی آید به من
گرچه اسرار الهی را در او دیدم ولی
گفتن این حرف ها اصلا نمی آید به من
پادشاهی مهربان است و پناهم می دهد
از جوار رحمتش رفتن نمی آید به من
اشکم و از گوشه ی چشم یتیم افتاده ام
در جهان بی علی ماندن نمی آید به من
پشت سر، ردّ احد بر گرده بود و پیش رو
تیغ می بارد اگر، جوشن نمی آید به من
سینه جان مستی کن و با خنجر کوفی بگو
شادمان باشد که پیراهن نمی آید به من
کربلایی زخم روی پیکرم رقصید و باز
از سماع تیغ، دل کندن نمی آید به من
چون نسیم آزادم و هرجا که باشم باز هم
اهتزاز پرچم دشمن نمی آید به من
با رفیقان شهیدم عهد در خون بسته ام
بی کفن می مانم و مدفن نمی آید به من
795
3
2.36
اسیر حُسن تو برگ گل است، شبنم هم
دخیل عصمت تو آسیهست، مریم هم
زِ هر دمت همه سر میرود عصارهٔ وحی
که با رسول خدا همسری و همدم هم
تو کیستی؟ جبل النور خانهٔ احمد
که تکیه کرده به نور تو کوه محکم هم
زلال چشمه ی تطهیر از تو جاری شد
گواه پاکی تو کوثر است، زمزم هم
دمید در برهوت حجاز یاس از تو
بهشت میشود از مقدمت جهنم هم
همین ز شأن تو کافی ست دخترت زهراست
فدای دختر تو عالم است و آدم هم
به دست زهره ی منظومه ی مطهر توست
فقط نه چرخش دستاس، هر دو عالم هم
عقیق عشق محمد، نگین حلقه ی توست
سر است حلقه ی تو از نگین خاتم هم
تو با رسول هم آیینه ای و هم آهی
برای درد دلش محرمی و مرهم هم
کلید قلب نبی دست توست، با این گنج
دگر نیاز نداری به اسم اعظم هم
به یک تبسمت از طور سینه ی یاسین
ملال می رود، اندوه می رود، غم هم
ز رنج شعب ابیطالب آسمان خم شد
ولی تو هیچ نیامد به ابرویت خم هم
نفاق خواست که ناخن کشد به ماه رخت
ولی نشد ز مقام تو ذره ای کم هم
نفاق، خواند تو را پیرزن، جوان بودی
رسول خواند تو را شیرزن، مکرم هم
برای یاری حق مال دادی و جان نیز
به محضر کرم تو گداست حاتم هم
به شرح حال رسول و بتول بعد از تو
فغان کم است، تأسف کم است، ماتم هم
978
6
3.75
فارغ از هرچه اما و آیا و زیرا
روح دریایی و رودها را پذیرا
ای که روح تو را کوه ها می شناسند
دست های تو را ریشه های کتیرا
ای تو بشکوه تا جاودان جاودانه
دوستت دارم ای مرد! کوها! کویرا
شکوه اش چیست از بی کسی آن که دارد
آشناتر از آیینه با خود کسی را
از سرت صورتت چشم هایت نگاهت
با توام مهربان! گرد پیری بپیرا!
از نمی دانم امسال یا سال ها پیش
آتشی در من افتاده سوزان و گیرا
در جدال تو با رنج ها، مرگ با کیست؟
ای تو جاوید پایا و جان نمیرا
557
0
3.92
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
بر تنم رخت سپیدی چون لباس رزم مانده
خاکریز اینجاست، جان بر کف به میدان ایستادم
خوردهام سوگند باید مرهم هر درد باشم
قول دادم، پای سوگندم به قرآن ایستادم
پای تخت هر مریضی پای سجادهست گویا
در نماز عشق با چشمان گریان ایستادم
اشکهایم را نبیند هیچکس، باید بخندم
من که دور از خانه، دلتنگ عزیزان ایستادم
از پرستار بزرگ کربلا یاری گرفتم
با صبوری ـ گرچه غمگین و پریشان ـ ایستادم
سرفۀ خشک و گلوی خشک و تب... لرزید پایم
زیر لب گفتم سلام ای شاه عطشان! ایستادم
جمع ما بوی شهادت میدهد این روز و شبها
بین همکاران خود بین شهیدان ایستادم
ایستادم در دل موج بلا... دنیا بداند
تا شوم بر دفتر غم، مُهر پایان ایستادم
شاخۀ سبز دعا، رخت سپید و دیدۀ خون
من به پای مردم خود، پای ایران ایستادم
377
0
5
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها
پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها
آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها
روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها
مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها
خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
930
0
3.4
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
توفان اگر گرفت تو کشتی نوح باش
رو کن به وقت خشم، چو موسی به طور خویش
گمگشتۀ تو در تو نهان است و غافلی
در غیبتش بکوش برای ظهور خویش
دلخوش به صید ماهی دریا مشو که تور
گاهی شود اسیر گرههای کور خویش
تا بگذری ز درۀ صعبالعبور عمر
از خود پلی بساز برای عبور خویش
اقلیم توست مُلک سلیمان چرا شدی
قانع به سعی و همت کمتر ز مور خویش؟
از گور خفتگان به تغافل گذر مکن
داری عبور میکنی از سنگ گور خویش
847
2
4
من یک زنم آزادیام را دوستدارم
ایرانیام، آبادیام را دوستدارم
در سایهای مردانه دلگرمم به فردا
من همسر مردادیام را دوستدارم
هم مادر و مادربزرگم خانهدارند
این شغل مادرزادیام را دوستدارم
مُهر مرا از جانمازم باز برداشت
با کودک خود شادیام را دوستدارم
میگیرمت ای بچّه آهوی گریزان
آهویی و صیّادیام را دوستدارم
دور اتاقش عکسهایی از شهیدان
سرو دهه هشتادیام را دوستدارم
در شهر، آزادی اسیر این و آن است
در خانهام آزادیام را دوستدارم
5945
20
3.43
بعد از این توفان سنگین فصل باران های آهنگین می آید
کاروان در کاروان گل، با صدای پای فروردین می آید
روح صحراها گل افشان، جان مشرق ها و مغرب ها درخشان
خاک لبریز از نیایش، از تمام دشت ها آمین می آید
می تراود در فلسطین، می درخشد در بلندی های جولان
در شبی سرشار حیرت، مثل ماه از آسمان پایین می آید
پرشکوه این دشت ها را، اسب یال افشان او در می نوردد
زیر باران تجلی، با سوارانی زلال آیین می آید
در ترنم های لیبی، درنواهای شبانگاهان لبنان
با تغزل های موزون، با بشارت های آهنگین می آید
مثل سروی سایه گستر، می چمد در ساحت میدان لؤلؤ
شوق ها گل می دهد باز، عشق ها را لحظه ی تکوین می آید
از پی صبحی نمایان، در میان حلقه ی شوق شهیدان
از مسیر ارغوان ها، با سپاه لاله و نسرین می آید
چون نسیمی آسمانی می وزد در جمع یاران یمانی
با شمیم آشنایی، با تبسم های عطرآگین می آید
موج هایی پرتکاپو، از فرات افشانده تا نیل این هیاهو
کشتی این جزر ومد ها، عاقبت تا ساحل تسکین می آید
آخر آن طاووس دلها، کعبه را محو تجلی می نماید
چشم در راهیم آری، موسم آن وعده ی دیرین می آید
سختی این سالها را، می تکاند با سلامی سبز و آخر
با تمام خارها گل، با تمام تلخ ها شیرین می آید
594
0
5
غریبم، جز تو می دانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت می زند اندوه من، جز تو خدایی نیست
بلد یا نابلد سوی تو می پوید نیاز من
که جز ناز تو در شش سوی عالم ماجرایی نیست
همین هیچم که محتاج تو هستم هرچه فرمایی
همین هیچم همین هم بر درت کم ادعایی نیست
کجاها رفته ام در جستجو، برگشته ام خالی
کجایی ای که خالی از تو می دانم که جایی نیست
تو را می خوانم امشب بر بلندی های فریادم
ببین در کوهسار ناله جز بغضم صدایی نیست
مرا پیدا کن از هر های و هو در صحبتت گم کن
که از من در کف من هیچ غیر از رد پایی نیست
664
0
5
مست می آیی که شور لاتخف را بنگری
صبح رستاخیز ایوان نجف را بنگری
می روی با میثم تمار در آن رستخیز
تاسماع جرعه نوشان سلف را بنگری
تیغ در کف خفته،حجربن عدی در قتلگاه
باید آنجا کشتگان سر به کف را بنگری
می زند ابرو که بگذر از صفوف تیرها
تا کمانداران ازهرشش طرف رابنگری
درسکوت شامگاه نخل ها بنشین خموش
تا که ماه خون چکان در کلف را بنگری
صیرفی باشی اگر،در نجف در دست توست
صیرفی باشی اگر،شمس الشرف را بنگری
پرده بالامی رود با بال بال جبرییل
تا ورای پرده، سر"لو کشف"را بنگری
بین اوراق دعا،بشنو نفس های کمیل
تا در آن آیینه ها،اشک شعف را بنگری
ابن ملجم هاست اشباح الرجال پیش رو
تابه جشن فتنه زادان،چنگ و دف را بنگری
این عمارست ذکر حیدر اینجا گوش کن
تا از آن ارواح، ابناء خلف را بنگری
در نماز ظهر ایوان نجف، لب تشنه باش
تا تجلی شهیدستان طف را بنگری
437
1
2.67
1.
دانه ای
توی قلب کوه گیر کرده بود
داد زد
هیچ کس به داد من نمی رسد؟
کوه گفت:
می رسد
می رسد
2.
قطره
قطره
حرف را
توی گوش آبشارها چکانده است
توی سینه اش هزار راز سربه مهر
مانده است
بی سرو صدا
ظاهرا فقط نگاه می کند
هر کسی که گفته کوه ساکت است
اشتباه می کند
3.
حتی اگر نامم
از خاطرت خط خورده باشد
حتی اگر حرفم
روح تو را آزرده باشد
اما بدان این دل پشیمان است
بخشیدن گنجشک تنها
کار درختی مهربان است
4.
فصل زمستان بود
حرف درخت پیر
توی گلویش ماند
اما تحمل کرد
فصل بهار آمد
حرف درخت پیر
تا شاخه ها گل کرد
467
0
5
دیدار بهاری من و گنجشکان
آرامش جاری من و گنجشکان
من این طرف میزم و آنها آن سو
صبحانه ی کاری من و گنجشکان
::
گر سر برود ز سر هوایت نرود
تأثیر طلسم چشم هایت نرود
فرشی ز دل شکسته انداخته ام
آهسته بیا، شیشه به پایت نرود
::
بی تو همه ی خاطره ها خاک شده ست
از شهر نشان عشق ما پاک شده ست
چندی ست که گل فروشی کوچه ی ما
بنگاه معاملات املاک شده ست
::
می میری اگر مرگ ببینی تب را
تاریک تفأل بزنی کوکب را
خورشید اگر سری برآری زنده ست
آنقدر نگو شب که بسازی شب را
::
از پشت تو رود پشت سد می گرید
دریا هنگام جزر و مد می گرید
باران یعنی که آسمان مدت هاست
وقتی به تو فکر می کند می گرید
::
می سوزد و می تابد و می افروزد
از نور برای خود قبا می دوزد
از شرم و حیاست هر چه دارد خورشید
چشمی که به او خیره شود می سوزد
::
سرو است و به ایستادگی متهم است
از شش جهت آماج هزاران ستم است
شعرم همه ارزانی این یک مصراع
جمهوری اسلامی ایران حرم است
1647
1
3.2
و شیطان چه دارد؟ هیاهو هیاهو
هجوم صداها از این سو از آن سو
به نعره به نفرت به طعنه به تهمت
صداها سه شعبه صداها دو پهلو
دمیده به گوسالهی سامری باز
به آواز فتنه به آوای جادو
نه جای تامل نه تاب تحمل
هیاهو هیاهو هیاهو هیاهو
به بانگ مناره قسم هیچ و پوچ است
المشنگهی اینهمه برج و بارو
بگوشی؟ صدای شهیدان میآید
که روشن شود جبهههای فرارو
سراپا خروشم برادر بگوشم
بخوان از حسین و رجزنامهی او
بخوان از (من المومنین رجال)
بخوان؛ (ربنا الله ثم استقاموا)
صدا شو رسا شو ازآن خدا شو
در این های و هوها هو الحق هو الهو
440
0
5
وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!
خدا کند که بمیرم وطنفروش نباشم!
خدا کند که بیافتد سرم به دامن میهن
ولی به وقت خطر بار روی دوش نباشم
مگر نه ریشه ما میرسد به شوکت دریا؟
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟!
چو مرگ میبرد آخر به هر طریق تنم را
چرا چرا چو شهیدان لالهپوش نباشم؟
منیم جانیم سنه قوربان ده آی گوزل ایران!
به غیر از این چه بگویم اگر خموش نباشم؟!
4154
20
3.8
می خواهم این که آیینه جان ببینمت
کاری نکن که آینه گردان ببینمت
پوشیده باش در دل من، مثل رازِ عشق
باری چه حاجت است نمایان ببینمت
ای گوهر نفیس، نَفَس در هوس مَزن
در پرده باش تا که درخشان ببینمت
زیبایی ات حَراج، به بازارِ تن مَباد
پوشیده باش تا که فقط جان ببینمت
لطف خداست این که لطیف است خلقتت
حیف است این که بَرده ی شیطان ببینمت
گوهر به حُقّه ی صدف آسوده خاطر است
ایمن ز حُقّه بازی دوران ببینمت
سخت است بَر تو تا گِرِهِ سُستِ روسَری
می آید این که سخت پشیمان ببینمت
چشم هوس فرا نرود از حصار جسم
تا کی اسیر چشم هوس ران ببینمت
دلشوره ام فقط نه به موی پریش توست
آشفته ام که باز پریشان ببینمت
زن زندگی ظرافت و زیباییات به جا
کی در مقام شامخ انسان ببینمت
فرق است در ترانه ی تاریکِ چَرت خوان،
یا در بیانِ روشن قرآن ببینمت
خواهی که زیر خواهش راعیل له شوی،
یا در شکوه دختر عِمران ببینمت؟
دین هَرزه، چند در پیِ ناقورِ این و آن؟
آزاده باش تا که مسلمان ببینمت
در اختیار توست که دوزخ نشین شوی
یا در بهشت و سبزه ریحان ببینمت
گُردآفریدِ عصر تویی، دخت نامدار!
بر تارکِ تَبارکِ ایران ببینمت
ای دختر عزیز من ای غنچه ی بهار!
چون بوی گل درآی که پنهان ببینمت
ای گل به لالههای وطن خیره شو، مباد
شرمنده ی مرام شهیدان ببینمت
708
3
3.22
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
چگونه زیسته بودی مگر؟! که از دنیا
نبود گرد تعلق به روی دامن تو
نه پشت میز نه بر روی منبرت دیدیم
فدای در دل آتش خطابه خواندن تو
چقدر دیر تو را دوستان شناخته اند
چقدر خوب تو را می شناخت دشمن تو
وطن برای تو دلهای دردمندان بود
قسم به عشق که مرزی نداشت میهن تو
چه کرد با تن صدپاره ی تو آتش خصم
که عطر کرببلا می وزد ز مدفن تو
به روی خاک فقط دست غرق در خونی
برای بیعت ما مانده بود از تن تو
301
0
5
زنم که آینگی حسن انتخاب من است
زبان مادری ام شعر بی نقاب من است
به لمس شاپرکی تازه می شود جانم
خمیدن قد گلبوته ای عذاب من است
همین تبسم آرام، چای عطرآگین
همین نشاندن گل، کار پرثواب من است
همین حضور، همین از نفس نیفتادن
به روز واقعه معنای انقلاب من است
سؤال می کنی از حاصل صبوری هام
و خنده های خوش کودکم جواب من است
منم که دیده به فردای روشنی دارم
و چشم کودک من سوی آفتاب من است
منم که می شکفم در زلال پاکی ها
که خار چشم همه دشمنان حجاب من است
378
2
5
مادربزرگ عطر برنج شمال بود
کم بود نان سفره اش اما حلال بود
در دست های ظرف گل سرخی اش مدام
یک قاچ سیب و چند پر پرتقال بود
یادش بخیر! آمدن از خانه ی عزیز
بی پاکت نخودچی و کشمش محال بود
با او همیشه قصه و سوغاتی و غزل
با او به قول ما نوه ها عشق و حال بود
غیر از علی نبرد به لب نام دیگری
پیشش پدربزگ، تمام و کمال بود
مادربزرگ پیش خدای بزرگ رفت
او مرد؟ این همیشه برایم سؤال بود
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"
او هست، خواجه! شعر تو شاهدمثال بود
4131
3
3.34
برای شهید محسن فخری زاده
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگی هایی بنا کردی
شهادت قاب عکسی روی دیوار اتاقت بود
همان که هر سحر با خنده هایش گریه ها کردی
عبادت در عبادت در عبادت بندگی بودی
اگر گاهی کتابت بسته شد، سجاده وا کردی
دلت میخواست جنگیدن کنار حاج قاسم را
ولی در دفترت ماندی و دینت را ادا کردی
_شهادت گم نخواهد کرد سنگرهای عاشق را_
به این امّید عمری، عشق بازی در خفا کردی
سرِ تنهایی ات را کوه بر دامن گرفت آخر
کجا اینقدر غربت در مسیرت دست و پا کردی
تمام روزهایت رازهای سر به مهری بود
که با خون خودت آن رازها را بر ملا کردی
زیارت آرزویت بود و دل بستی به آن یک عمر
شهادت راه را واکرد و عزم کربلا کردی
324
0
3.67
مثل شروع نمنم باران
بر تشنهگلدان لب ایوان
قدر تمام لحظهها جاری
قدّ تمام موجها طوفان
مثل اذان لحظۀ افطار
مثل سرور نیمۀ شعبان
چون بوی دستان پدر وقتی
در لای سفره میگذارد نان
گرچه کمی اینروزها دلتنگ
امّا به این برکت قسم خندان
امن و امان چون چادر مادر
وقتی پناه بیکسیهامان...
چون متن یک اعلامیه پر شور
مثل شعاری در دل میدان
مثل شکوفه آخر بهمن
تقویمها را کرده سرگردان
مثل شهیدان در تب تشییع
بر شانهها سنگین ولی رقصان
چون رود مرزی بر خودش حسّاس
با غرّشِ بیگانه در طغیان
سرخ و سفید و سبز بر قلّه
سرخ و سفید و سبز در جولان
ای روزهای خوبِ پیش از این
ای روزهای نابِ بعد از آن
ای سروِ سرسبز چهلساله
گنجشکها بر شاخهات مهمان
آزادیات چون صحن آزادی
آرامشت لبخند دربانان
اینسوی پرچم یاحسین، آنسو
جمهوری اسلامی ایران
297
0
5
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
پر از شوق کشف است منظومههامان
پر از حیرت کهکشانهای تازه
پریدن به آغوش فصلی دگرگون
دویدن به سوی زمانهای تازه
به مرز علوم: اکتشافات بیحد
به بام فنون: نردبانهای تازه
رصد کردهاند آن طرفتر هدف را
سر برجها دیدهبانهای تازه
اگر چاه و چالهست در راه مقصد...
اگر ترس و شک و گمانهای تازه...
اگر خار در چشم و صبر است دستور...
اگر در گلو استخوانهای تازه...
ببین هفتخان را گذشتهست و حالا
رسیدهست رستم به خانهای تازه
وطن لشکری آرش آورده با خود
مسلح به تیر و کمانهای تازه
تویی وارث پهلوانهای پیشین
تویی نسلی از قهرمانهای تازه
بیا و بخوان دست افسانهها را
بیا و بگو داستانهای تازه..
به شوق صدور جهانبینی نور
بخوان صبح را با زبانهای تازه
کمی مشق کن لذت سادگی را
اگر سخت شد امتحانهای تازه
شهیدان میآیند و دارند بر تن
از آن عهد دیرین نشانهای تازه
که جادهست و این تکسوارانِ غیرت
که دشت است و این ارغوانهای تازه
به بذری که باور در این خاکدان کاشت
پدید آمده بوستانهای تازه
و خواهد رسید آخر آن صبح موعود
که ماییم و فتح جهانهای تازه
280
0
5
معطر است نسیم از غبار تربت تو
اگرچه درد بزرگیست درد غربت تو
کجاست مثل تو بانو؟ که جبرئیل امین
سلام حضرت حق را رسانده خدمت تو
چه افتخاری از این افتخار بالاتر
که خرج دین خدا شد تمام ثروت تو!
«وَ أیْنَ مِثْلُ خَدیجَة؟» برای خاتم عشق
نبوده واقعهای تلختر ز رحلت تو
نه داغ حمزه، نه آزار مشرکان قریش
نبوده هیچیک اندازهٔ مصیبت تو
سلام و عرض ارادت به محضرت بانو
که دین حق شده سرزنده با حمایت تو
مقام مادریِ بهترین زن عالم
خدا چنین به تو دادهست مزدِ زحمت تو
286
0
2.33
مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد
این غزل شیوه تحلیل خودش را دارد
عشق، متنی است که پرحاشیه تر از او نیست
گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد
عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت
عشق ما و تو که تفصیل خودش را دارد
شب دریاچه اگر بستر آرامش قوست
برکه هم فوج حواصیل خودش را دارد
راه مطرح شدن و شهره شدن بسیار است
هرکسی شیوه ی تحمیل خودش را دارد
نفس ما سایه صفت، همره ما خواهد بود
مثل هابیل که قابیل خودش را دارد
آن چراغی که به خانه ست روا، روشن کن
مسجد شهر که قندیل خودش را دارد
هر دم آهنگ دگر میزند، انجیل و زبور
مصحف ماست که ترتیل خودش را دارد
ساحت وحی ز جولانگه ما بیرون است
ای بسا آیه که تأویل خودش را دارد
شعر، این گستره ی عرشی رازآلوده
آسمانی ست که جبریل خودش را دارد
عالمی گو، سپه ابرهه باشد، غم نیست
کعبه سجیل و ابابیل خودش را دارد
عید ما دلشدگان لحظه ی دیدار شماست
سال ما، ساعت تحویل خودش را دارد
898
1
3
برای شیخ مسعود دیانی
🚩 همین.
هم آه را به آینه پیوند میزدی
هم درد میکشیدی و لبخند میزدی
با بهمن آمدی و در اسفند سوختی
آتش به جان بهمن و اسفند میزدی
روحت بزرگ میشد و جسمت نحیفتر
پیمانهای به تلخی سوگند میزدی
آتشفشان شرارهی امّید میکشید
وقتی قدم کنار دماوند میزدی
هرجا که آرمان و عدالت غریب بود
رزمنده میشدی و به اروند میزدی
در دورهی محافظهکاران و ساکتان
حرفی که عاشقان بپسندند میزدی
ای کاش پاکمان کنی و خاکمان کنی
هرشب چه حرفها به خداوند میزدی
"ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم"
این فال را چه شاد و چه خرسند میزدی
ایمان و عشق. دوستی و راستی. همین.
میگفتی و دومرتبه لبخند میزدی
317
0
3.55
حالات خنده ات همه تلخند بهتر است
چون چای تلخ بی شکر و قند بهتر است
شیرین تر است اخم تو از خنده های خلق
از لطف خلق، قهر خداوند بهتر است..
چون راست گفته چشم تو مردم گسسته اند
با چشم مست، ابروی پیوند بهتر است
پیوسته در نگاه تو یک آن دیگر است
تکرار نامکرر این قند بهتر است
در چهره ی تو صورت شادی گرفته غم
این گونه با کرشمه و لبخند بهتر است
عشاق داغ دیده و معشوق جنگجوی
این عده جنگ و صلح بخوانند بهتر است
تحویل سال، لحظه ی پایان سعی هاست
این روزهای آخر اسفند بهتر است..
558
0
4.64
آسمان میتپد برای زمین
به نظر پر ستاره میآید
خبری میرسد به گوش زمان
که محمد دوباره میآید..
بر لبش جاری است حرف جدید
آخرین گفتهٔ خدا: قرآن
آخرین حرف آسمان به زمین
آخرین فرصت خدا به زمان
همهجا میشود پر از گلها
گل نرگس، گل همیشه بهار
عطر یاس و محمدی دارد
پس از این با خودش همیشه بهار
خودش از نو مدینه میسازد
این مدینه همه مسلماناند
کوچهها کوچهٔ بنیهاشم
اهلبیتش هزار سلماناند
همهجا مثل جمکران زیباست
همهجا مثل مسجد سهلهست
کوچهها خالی از ابولهب و
زندگی خالی از ابوجهل است
روزها روشن است چون حرفش
هیچکس یاد شب نمیافتد
از لب کوچه خنده میریزد
خنده از روی لب نمیافتد
او علی یا حسن... نمیدانم
او حسین است یا که سجاد است
باقر و صادق است شاید او
نامهایی که مثل فریاد است
حضرت کاظم است شاید او
بیشباهت به حضرت او نیست
او که مفهوم آشنای رضاست
چون جواد است یا که چون هادیست
حسن عسکریست شاید او
هر چه را دارد از پدر دارد
یادگار تمام زیبایی
تاجی از گل به روی سر دارد
این محمد که میرسد از راه
زندگی را دوباره میسازد
همهجا رنگ عشق میگیرد
کینه و غصه رنگ میبازد
دست در دستهای خضر و مسیح
همه را میبرد به شهر ظهور
میشود جمع عاشقانش جمع
همه را میبرد مدینهٔ نور
391
0
5
امیدواری در نگاه روشنش پیداست
بر روی لبهایش ندارد غیر حرف راست
وقتی سرش را میگذارد روی زانویم
حس میکنم دامان من بیانتها زیباست
او خاک بازی میکند من درس میگیرم
دنیای خاکی بازی آدم فریب ماست
سر میکشم فنجانی از چای خیالی را
با چادرم در خانه گاهی خانهاش برپاست
اسباب بازیهای خود را زود میبخشد
او دل نمیبندد همین یعنی دلش دریاست
مهر نماز از دست او در مشت من مخفیست
من این طرف هستم ولی سجادهام آنجاست
هر لحظه از این زندگی را قدر میداند
نه شاکی از دیروز، نه دلواپس فرداست
من در حرم نقاش باشی میشوم با او
یک خط زیارتنامه خواندن واقعاً رویاست
راه توسل را چه استادانه میداند
گاهی نیاز خویش را با گریه باید خواست
از کینه خالی کرده قلب کوچک خود را
دنیای من دنیاست یا دنیای او دنیاست؟
گاهی تبش با یک دعای نور میخوابد
عرفان مگر غیر از همین بیدارخوابی هاست
صد بار برگردم همین تصمیم را دارم
مادر شدن ،مادر شدن ،مادر شدن زیباست
392
1
4.67
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
من آمدم کلماتت مرا فرو ریزند
و مثل زلزله روح مرا تکان بدهند
به من که کور و کر و لال هستم و تاریک
مسیر چشمۀ نوری ز کهکشان بدهند
به من که گوشهای از دوزخ خودم هستم
به قدرِ یک سرِ سوزن کمی امان بدهند
به من مجال ملاقات با خدا در شب
به من زبان سخن گفتن و بیان بدهند...
کجاست تا کلماتت مرا منا ببرند
برات مرقد ششگوشۀ جهان بدهند؟
بریدهام... کلماتت کجاست ای باران!
که قدر تشنگیام لحظهای توان بدهند؟
396
0
3.14
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
گل از جمال تو الهام شاعرانه گرفت
محمدی شد و نام تو را بهانه گرفت
گلاب، عطر تنت را به چشم میساید
شمیمِ پیرهنت را به چشم میساید
چه عطر دامنهداری چه شوق لبریزی
عجب ادامۀ زیبا و حیرتانگیزی
بهار و چشمه و باران و رود میدانند
که تربیتشدگان کدام دامانند
اگر تو لب بگشایی کلام تو خیر است
سکوت تو پر پرواز منطقالطیر است
اگر تو لب بگشایی به لهجۀ دلخواه
لب مبارک تو میشود «کلام الله»
لب تو گرم نماز است و گرم ابراز است
دو مصرعیست که سرمشق گلشن راز است
شناسنامۀ تابندگیست پیشانیت
اگر مجال دهد طرۀ پریشانیت
تبسم تو به ما حس و حال میبخشد
عواطف بشری را کمال میبخشد
به خندۀ تو بهشت برین، بدهکار است
به خاک پای تو کل زمین بدهکار است
به سینِ سروری تو قسم که فصل بهار
به تو نه هفت که هفتاد سین بدهکار است
خدا به خلقتش احسنت گفته اما باز
به خُلق و خوی تو صد آفرین بدهکار است
چه کردهای که سلیمان به اسم اعظم تو
نه یک نگین که هزاران نگین بدهکار است
بگو بگو که به پیراهنت جناب کلیم
چقدر معجزه در آستین بدهکار است
همیشه سایه به خورشید متکی بوده
دم مسیح به تو اینچنین بدهکار است
به جبرئیل، امین گفته میشود به تو نیز
به این مقایسه روح الامین بدهکار است
تو با امانت خود از همه طلب داری
جهان چقدر به تو بعد از این بدهکار است
قسم به شانه، زمانی که شانه میکردی
دو سوی مویت را رودخانه میکردی
دو رودخانه موّاج تا ابد جاری!
که دیده رحمت جاری به این سزاواری؟
قسم به نور! تماشایی است چشمانت
رسول اکرم زیبایی است چشمانت
بهشت از لب حوض تو چون وضو کردهست
برای خویش چنین کسب آبرو کردهست
اذان چه خوب ادا کرده است دِینش را
همین که گفته کنارت شهادتینش را
از آسمان خدا یاکریم میبارد
به برکت تو «الف، لام، میم» میبارد
بهار آمده با اقتباس از رویت
نسیم ترجمه فارسیست از مویت
تویی مُشَبَّه و در شأن تو شبیهی نیست
مُشَبّهٌبِه تشبیههای ما فانیست
ز شرم در تب و تاب هلاک میافتند
تمام وَجهِ شَبَهها به خاک میافتند
گل محمدی ما که سرخوش از یاسی
چقدر روی گل یاس خویش حساسی
عجب گلی و عجب طینت معطرهای
چه یاس طاهرهای داری و مطهرهای
حکایت تو و مولا علی و ریحانه
جناس تام پروانه است و پروانه
رسانده دست تو بحرین را به یَلتَقِیان
چنان که ماحصلش گشته لؤلؤ و مرجان
تمام عالم و آدم پر است از حَسَنات
به برکت گل رویت به برکت صلوات
344
0
4.33
خط به خط احبار در تورات، سرگردان تو
راهبان هر واژه در انجیل، بی سامان تو
ای اشارت های موسی! یک جهان دیوانه ات
ای بشارت های عیسی! یک جهان حیران تو
در کمال اشتیاق انجیل و تورات و زبور
آمدند اینک به استقبال از قرآن تو
نام تو اشک است روی گونه ی اهل کتاب
آتش شوق است در جان و دل سلمان تو
در پریشانحالی این سجده های شبزده
آفتاب جاودان، پیشانی تابان تو
جان به لب شد این کویر تشنه از سوز عطش
کاش دریایی شود از جاریِ باران تو
یا اباالقاسم! دل ما خانه ی مهر علی است
ای رسول مهربانی! جان ما و جان تو...
305
0
4.25
تا داشته ام فقط تو را داشته ام
با یاد تو قدّ و قامت افراشته ام
بوی صلوات می دهد دستانم
از بس که گل محمدی کاشته ام
1378
1
4.22
هوا هوای تجلی ست، دوستان! صلوات!
به شکر مقدم آن یار مهربان، صلوات!
به دیدهبوسی باران، درختها! لبخند!
به پایکوبیِ خورشید، آسمان! صلوات!
شهابی از وسط چشمههای نور گذشت
ستارههای گهرریز کهکشان! صلوات!
وزید باد بهار، آی شاخههای جوان!
به چشمروشنی باغ و باغبان، صلوات!
دوباره رو به چمن کرد شاه قبّۀ گل
به یمن خندۀ شمشاد و ارغوان، صلوات!
بر این دقایق زرّین و رنگرنگ درود!
بر این ترنم و آن شور ناگهان، صلوات!
تمام دشت شکوفاست از شقایق سرخ
رسیده موسم آن رستخیز جان، صلوات!
هوا هوای تجلی ست، دوست آمده است
به «میم» اول «معشوق» عاشقان، صلوات!
302
0
5
تسبیح-دانه های دعای فرشتهها!
رختِ سپید بخت درختان!
تأویل رمز و راز حروف مقطعه!
شأن نزول آیهی رحمت!
وحی بدون حرف!
عالیجناب برف!
از هر طرف بتاز
باز،
زمین زیر پای توست
با حکم صلح کل
در قلب کودکان،
در عمق جان پیر و جوان جا گرفته ای
فرمان-روا تویی
با پرچم سفید
جهان را گرفته ای
328
0
4.31
تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
به اعجاز نگاهت زنده کردی مردهدلها را
برایت بردن من تا خدا، تا نور آسان است
اسیر مهر و حلمت کن مرا چون مرد نصرانی
که با تو رَستَنم از این منِ مغرور آسان است
خودت سیب دلم را از حصار سنگها بردار
برای او که چید از آسمان انگور، آسان است
تمام بیتهایم درد دل بودند، میبخشی
کجا مدح سلیمان از زبان مور آسان است؟
372
0
4
یک لحظه هم از غیب، نگاه تو جدا نیست
این دانش بیحد مگر از سوی خدا نیست
در محضر تو پاسخ هر عالم و عارف
جز آیهی《سُبحانَکَ لا عِلمَ لَنا...》نیست
هر تیر نگاهت به هدف میخورد، آری
در ترکش چشمان تو یک تیر خطا نیست
از لطف احادیث و تفاسیر بلندت
در دین خدا تا به ابد شبهه روا نیست
تا اینکه سلامی برساند به تو از عشق
جابر همهی عمر دلش در نگرانیست
یک عمر گذشتهست ولی خاطر پاکت
یک لحظه جدا از سفر کربوبلا نیست
هنگام اذان است و چه رویای قشنگی
در صحن تو اینقدر شلوغ است که جا نیست
336
0
5
باران مرا به یادِ تو آیا میآوَرَد؟
باران تو را به یادِ من اما میآورد
باران چه میهمان عزیزیست، با خودش
انبوه خاطرات به دنیا میآورد
هر روز پشت پنجره، لطفِ خیال تو
دستی به مهربانی بالا میآورد
باران؛ سکوتِ منجمدِ سالهای سال
خود را به پیشِ چشمِ تماشا میآورد
عشق است، عشق، عشق که هر موجِ رفته را
با پای خود دوباره به دریا میآورد
تا دل بَرَد دوبارهتر و عاشقانهتر
امروز میبَرَد دل و فردا میآورد
پژمردهام که بوسه بباری بر این کویر
باران چقدر حال مرا جا میآورد!
878
0
3.85
غم آینهدارِ حسّ و حالش شده است
دیدارِ تو رویای محالش شده است
از رفتنِ تو دو روز نگذشته هنوز
دلتنگیِ من هزار سالش شده است
737
0
4
مادر سلام و صبح و ترانه است
نور چراغ و گرمی خانه است
مادر نگاه و بوسه و لبخند
آغوش گریههای شبانه است
آیینهایست تا ابدیت
بر گیسوی پریش تو شانه است
یک ذرّه دست تو که بسوزد
جانش پر از لهیب و زبانه است
عشقی است بیدریغ و شگفتا
عشقی چه بی بها و بهانه است
ایثار بیتوقّع و نابش
انگار قصّه است و فسانه است
او را ندیدهایم همیشه
هرچند آفتاب زمانه است
قلبی در انتظار صدایی
چشمی به سوی در نگران است
بخشندگیست اوّل و آخر
مادر که از خدای نشانه است
مادر که تا همیشه همین است
مادر که تا همیشه همان است
385
0
5
مریم؟ شقایق؟ یاس؟ نیلوفر؟
زیباتر از اینهاست، زیباتر
خوشبوترین: در دامنش ریحان
جاریترین: یک چشمه از کوثر
گاهی بخوانش سیب، سیبی سرخ
گاهی گلاب تازۀ قمصر
از چشمهایش شعر میبارد
روی خطوط خالی دفتر
در هفت سال تشنگی، باران
در هفت دور تشنگی، هاجر
در خندههایش شور رستاخیز
در گریههایش یادی از محشر
عشق است اسم اعظمش امّا
در خانه، نام کوچکش، مادر
393
0
3.33
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
نگاه ما به لبهای تو خشکیدهست، لب تر کن
که بر لبهای خشکیدهست -میدانم- نگاه تو
به پرچمدارِ حق، داری شباهتهای بسیاری
به راه کربلا آری چه نزدیک است راه تو
اگر این غصه ها در کوه بود آتشفشان میشد
چگونه مانده بعد از سالها در سینه آه تو؟!
غضبهای تو با دشمن، دلی داده به من امّا
دلم را برده آن لبخندهای گاه گاه تو
سیادت هم دلیل دیگری بر این ارادتهاست
که ما پیوندها داریم با شال سیاه تو
460
0
3.67
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
چگونه زیسته بودی مگر؟! که از دنیا
نبود گرد تعلق به روی دامن تو
نه پشت میز نه بر روی منبرت دیدیم
فدای در دل آتش خطابه خواندن تو
چقدر دیر تو را دوستان شناخته اند
چقدر خوب تو را می شناخت دشمن تو
وطن برای تو دلهای دردمندان بود
قسم به عشق که مرزی نداشت میهن تو
چه مانده بود از آن جسم پرپرت آن روز
چه را کشیده به آغوش حال مدفن تو
به روی خاک فقط دست غرق در خونی
برای بیعت ما مانده بود از تن تو
520
0
3.75
در نگاهت دیدهایم این وصف بیمانند را
پاکی الوند را، بیباکی اروند را
در شب خوف و خطر اعجاز تکبیرت شکست
هم سکوت شهر را، هم میلههای بند را
نقش سرخ سربلندی مانده بر پیشانیات
بیگمان دست شهیدی بسته این سربند را
در قدمهای پدر شوری حماسی دیدهایم
حال میبینیم گام محکم فرزند را
آری از اسطوره میگویند در افسانهها
ما به چشم خویش دیدیم آنچه میگویند را
دید چشم آسمان روی لب پر خون تو
بین آغوش شهیدان آخرین لبخند را
729
0
3.75
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
از گیسوی آشفتهام برگی نمیریزد
از پیکر من شاخهای نشکسته در طوفان
بر شانههای خستهام گنجشکها خوابند
من کیستم؟ نیمی درختم، نیمهای انسان
حاشا اگر در گوشهای آرام بنشینم
فرقی ندارد کنج خانه، گوشۀ زندان
در سایهام همسایهها آرام میگیرند
آرام میگیرند از تبریز تا تهران
آنها که میگفتند میمانند، برگشتند
«تنها» به پایان میرسد این راه بیپایان
راه پس و پیش مرا بنبست میبینند
این سو به دریا میرسم آن سو به کوهستان
جمع تبرها، اَرّهها، اَرّابهها جمع است
این سالخورده سرو تنها مانده در میدان
آتش گرفته نیمی از من در تنور نان
آتش گرفته نیمی از من بر سر قلیان
من؛ جنگلی از سروهای چکمه پوشیده
من زندهام، امضا؛ ارادتمند؛ کوچکخان
706
1
3.9
تو در جان منی، از هیچکس این عشق پنهان نیست
بهای عشق تو چیزی به جز دل کندن از جان نیست
چنان در قلب مردم ریشه دارد مهر تو حتی
حریف ریشههای محکمت دستان طوفان نیست
تو سبزی رنگ آبادی، سفیدی مثل آرامش
و در رگهای تو جز سرخی خون شهیدان نیست
مزیّن گشتهای با اسم زیبای خدا یعنی
پناه مردمت جز در پناه امن قرآن نیست
تو مهد آرش و رستم، جهانآرا و چمرانی
شبیه دامنت جایی چنین مهد دلیران نیست
خلیجت میدرخشد تا ابد با فارس، این یعنی
به جز نام تو نامی روی این سیل خروشان نیست
برای حفظ خاکت هشت سال از جان بها دادیم
که یک دنیا بفهمد قیمت خاک تو ارزان نیست
497
2
5
و شیطان چه دارد؟ هیاهو هیاهو
هجوم صداها از این سو از آن سو
به نعره به نفرت به طعنه به تهمت
صداها سه شعبه صداها دو پهلو
دمیده به گوسالهی سامری باز
به آواز فتنه به آوای جادو
نه جای تامل نه تاب تحمل
هیاهو هیاهو هیاهو هیاهو
به بانگ مناره قسم هیچ و پوچ است
المشنگهی اینهمه برج و بارو
بگوشی؟ صدای شهیدان میآید
که روشن شود جبهههای فرارو
سراپا خروشم برادر بگوشم
بخوان از حسین و رجزنامهی او
بخوان از (من المومنین رجال)
بخوان؛ (ربنا الله ثم استقاموا)
صدا شو رسا شو ازآن خدا شو
در این های و هوها هو الحق هو الهو
405
0
3.18
آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
گرچه زیباست صورتت چون ماه
بر دلت داغهاست چون خورشید
مردمت عاشقاند! عاشق تو
عاشقان سهند و الوندت
خون به پا میکنند روزی اگر
کم شود سنگی از دماوندت
پای عشقت همیشه سرداران
جان خود کردهاند ارزانی
آرش و اردشیر و رستم و سام
همت و صوفی و سلیمانی
سردی روزگار مانا نیست
آنچه گرم است تا ابد دم توست
بادها میروند و میآیند
آنچه پاینده است پرچم توست
آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
آه! ای مرز پر گهر! ایران!
آه! ایران من! سرای امید!
837
0
4.83
مهربانی یک دست است که یک سینی شربت دارد
ملیسا رحمانی/ 8 ساله
377
0
چگونه صبر کنم این عمود باز بیفتد
تبر به جان تو ای سرو سرفراز بیفتد
هنوز شاعرت ای سرزمین حُسن، نمرده ست
که دُور دست قشون زبان دراز بیفتد
چقدر نام تو طبع مرا به ذوق می آرد
چنان که چشم نوازنده ای به ساز بیفتد
حرامیان همه بیزار از تو اند و چه بهتر
خوشا به کعبه که از چشم بی نماز بیفتد
به غارت تو طمع کرده اند و داد از آن روز
که گنج، مفت به دست قمارباز بیفتد
در این زمان صراحت بدا به طبع روانی
که در اسارت لفافه و مجاز بیفتد
هزار بار بیفتم به خاک کاش و نبینم
که پرچم تو زمانی از اهتزاز بیفتد
526
1
3
نه جای دارد در غزلها پیچش مویم
نه کافری شد بندهی محراب ابرویم
معمولیام آنقدر که پشت سرم هرگز
شهری نیفتد از نفس با عطر گیسویم
گاهی نماز صبح را با چرت می خوانم
گاهی کنار میز چرخم ذکر میگویم
گاهی دو دوتا چارتای انتهای ماه
وامی سبک میگیرد از دست النگویم
گاهی غزل در گوش بند رخت میخوانم
گاهی میان تشت دست از شعر میشویم
از کودکانم سادگی را یاد میگیرم
هر شب که میخوابند روی هر دو زانویم
این قصر نقلی آسمانی بیکران دارد
من هم کنار همسرم یک شاهبانویم
حس میکنم دنیا بهشت کوچکی دارد
نوزاد خود را صبحدم وقتی که میبویم
694
0
3.45
هرچند به شور و اشتیاق آمدهاند
داساند و به پابوسی باغ آمدهاند
این قوم که روشن است تاریکیشان
امروز به کشتن چراغ آمدهاند
523
0
5
شکسته بالِ نوپروازها، زخمی شده پرها
بمیرم من، چه بهتی هست در چشم کبوترها!
گلوله رد شده بی اِذن، هنگام اَذان از صحن
ترک خوردهست آیینه، پریده رنگ مرمرها
ببین! روی مفاتیح پدرها لاله روییده
ببین! بوی شقایق میدهد مُهر برادرها
سر سجاده، جایی در میان سجدۀ آخر
هوای گریه دارد چادر زخمی مادرها
چه بی لالایی و بی سرصدا خوابیدهاند آرام
عروسکهای خونآلود در آغوش دخترها
یکی سقا شده، آبی رسانده دست مجروحین
یکی تنها شده، روضه گرفته بین پیکرها
چه زیبایند این پروانههای شمعدرآغوش
چه آرامند روی دامن مولایشان سرها
تو شاعر! از علیاکبر بخوان در گوش اشعارت
تو مداح! از علیاصغر بگو بالای منبرها
اگر فتنه، اگر غوغا، اگر آشوب، اگر بلوا
بمان در قلعۀ ایمان و در باروی باورها
خدایا! از تو و پیغمبرت در مکتب تکفیر
برای قتل ما پاداش میخواهند کافرها
شهادت سیب سرخی بود روی شاخۀ تقدیر
که افتاد از قضا در دامن باآبروترها
438
1
4.75
«نامهای از بهشت»
برای آرتین
در جمعهٔ تلخی که به خانه بازگشت...
آرتین! خوشآمدی! ما چشمانتظار بودیم
بهتر شدهست دستت؟ ما بیقرار بودیم
یادت میاید آرتین؟ در آن حرم درآن شب
مثل ستارههای دنبالهدار بودیم
آن شب قطاری از نور سوی بهشت میرفت
ما را تو خوب دیدی، در آن قطار بودیم
آرتین! بگو به خواهر، در جشن ازدواجش
پای قرار هستیم، پای قرار بودیم
آرشام، در بهشت است اما هنوز باتو
همبازیاست و همراه، ما ماندگار بودیم
ما را خدا صدا کرد رفتیم سمت دریا
ما رود رود رفتیم ما آبشار بودیم
بر روی تخت وقتی از ما سؤال کردند
دیدیم بغض کردی، ما آن کنار بودیم
آرتین! ببین برایت باران شدهست ایران
ما نیز گریههای بیاختیار بودیم
آرتین! گلم! از امشب تو مرد خانه هستی
محکم بمان عزیزم! ما استوار بودیم
آرتین! برای ایران، سردار دیگری باش
ما عاشقانه یکعمر با این دیار بودیم
بهتر شدهست دستت؟ بهتر شده ست حالت؟
آرتین خوشآمدی، ماچشم انتظار بودیم
820
0
5
شرم بر شما
شاعران نقشه ی بدن
دشمنان نقشه ی وطن
شاعران اسم رمز
سوگوار بُت
شرم بر شما
تا شبی رسید
بر سحر لگد زدید
شعرتان
چادر از سر حجاب می کِشد
چشم شسته را به خواب می کِشد
آب را به منجلاب می کِشد
شعرتان
بوی فتنه می دهد
شرم بر شما
ناکثین و قاسطین و مارقین
شرم بر تمام شاعران اینچنین
مادری سر نماز..
وای من
طبل جنگ در مصاف با بهار
شعرتان
آتشِ به جان روزگار
شعرتان
قاتل چراغ های شاه داغدار
شعرتان
580
1
5
ای شهید بیگناه
ای شهید مشهد چراغ
ای شهید آستان شاه نور
ناگهان به یک گلوله و به چند قطره خون
پرکشیدهای به بارگاه نور
خون تو
لالهایست رسته از میان سنگهای صحن
این سرشت توست، سرنوشت توست
این بهشت توست
خون تو
گرچه سرخ بود
از نگاه خصم کوردل ولی
آنقَدَر نداشت رنگ
تا برای تو
خیل بیوطن تظاهرات بیمحل به پا کنند
در محلۀ فرنگ
رنگ خون دلبخواهِ لشکر سراب
رنگ دیگریست
رنگ سرخ مایلِ به تجزیه
رنگ سرخ مایلِ به ننگ
ای شهیدهای بیگناه
از سکوت این جماعت وطن به مزد
نه به نامتان شعارهای آتشین درست میشود
نه از این همه خبرگزاری دروغ
لحظه لحظه صد خبر به مقصد ترور
پست میشود
خونتان اگر خبر نشد
بر تن تناور وطن تبر نشد
بیثمر نشد
جسم غرق خونتان
روح ما، شکوه ماست
ردّ خونتان
شاهراه ما، پناه ماست
372
0
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
رفیق عهدشکن! از تو کمترم آری
اگر که بر سر پیمان خویش جان ندهم
اگر چه صورتم از سیلی خودی سرخ است
چراغ سبز به بیگانگان نشان ندهم
به خیمهگه چو شبیخون بیامان زده خصم
ز تیربار کلامم به او امان ندهم
به رغم این همه تحریم، پیش چشم عدو
ز بیم، پرچم تسلیم را تکان ندهم
سبکسرانه چو پیران طالب تمجید
زمام عقل به تأیید هر جوان ندهم
بس است خوردن نیش از شکافها یکبار
دوباره در دهن مار، امتحان ندهم
رهین باور خویشم! هرآنچه خواهی گو
که دل به خشم و خوشایند این و آن ندهم
به رغم تازه به دوران رسیدگان حریص
مقام فقر به سرمایۀ جهان ندهم
زمین اگر همه دشمن شود، بگو به «امین»
که دست زخمی او را به آسمان ندهم
353
0
5
این را بنویس یادگاری:
گنجشک به قیمت قناری!
جادوی رسانه مسخمان کرد
با شعبده و شلوغکاری
چادر ز سر زنان کشیدند
گفتند حجاب اختیاری!
سرباز مدافع وطن را
کشتند به جرم پاسداری!
جلّاد و شهید جابجا شد
در مغلطهی خبرگزاری!
افسوس که چشم ْانتظاران
ماندند به چشمانتظاری!
کو غیرت قیصر امینپور؟
کو شور حمید سبزواری؟
از پا منشین، دوباره برخیز
ای شعر بلند پایداری
519
1
4.71
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
این ماه مدینهست که بر هودجی از نور
میآید و این خطه پر از شادی و شور است
گل میدمد از ششجهت جادۀ ساوه
این دشت سراسر همه وجد است و سرور است
تسبیحکنان است در این بادیه، هر سنگ
صحرا همه در جاذبۀ فیضِ حضور است
آواز صبوحی زده باران سحرگاه
هر لالۀ این باغ یکی جام طهور است
چاووش! صلایی بزن آهنگ پگاه است
ای قافله! بشتاب که قم چشم به راه است
چون از سفر آن محمل مأنوس برآید
بس لالۀ خوشرنگ به پابوس برآید
بر ساحت سجادۀ او جلوه به جلوه
«سُبّوح» گل افشاند و «قُدّوس» برآید
در مجلس فیضش چه اشارات لطیفی
از عالَم معقول به محسوس برآید
این ماه درخشنده چه ماهیست که هر صبح
خورشید پی دیدنش از طوس برآید
آیینه در آیینه از ایوان بلندش
صد باغ پر از جلوۀ طاووس برآید
این روضه، سرای کرم ماست، بیایید
ای اهل حرم! این حرم ماست، بیایید
درهای بهشت از ملکوت تو گشودهست
صد دستهگل از دست قنوت تو گشودهست
در حلقۀ نورانی گلهای سحرخیز
سجادۀ تسبیح سکوت تو گشودهست
گلدستۀ نور تو گواه است که تا عرش
ایوان جلال و جبروت تو گشودهست
در فصل دعا، دست نیاز گل مریم
بر خان کریمانۀ قوت تو گشودهست
هر آیهای از سورۀ نورانی کوثر
فصلی به مقامات ثبوت تو گشودهست
این آینه تصویر به تصویر شکفتهست
تصویر تو در آیۀ تطهیر شکفتهست
منبع: https://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D9%84-%D8%AD%D8%B1%D9%85
696
0
5
نگذار تا تو را بکشاند به بازی اش
با آن نگاه موذی از خویش راضی اش
نجار قصه، دوست جنگل نمی شود
دقت بکن به خنده ی دندان گرازی اش
در فکر خشک کردن انبوه شاخه هاست
طبق محاسبات دقیق ریاضی اش
با ژست باغبان به تو نزدیک می شود
بشناسش از تملق و گردن فرازی اش
از بیخ ریشه می بُرد آن گاه می بَرد
ما را به کارخانه ی کبریت سازی اش
ما را به جان هم که بینداخت، می شود
خود خانه ی عدالت و خود نیز قاضی اش
531
1
4.33
از خود مران، دشمن مکن با خویش هرکس را
ای عقل بس کن این دفاع نامقدّس را
این گنبد فیروزه کاشیکار میخواهد
باید مرمّت کرد این طاق مقرنس را
آشوب اقیانوس آرامند این مردم
آگاه کن دزدان اقیانوس اطلس را!
شیری که از جنگاوری در خود نمیگنجد
باکی ندارد لاشهخواریهای کرکس را
کی از حجاب عقل بیرون میزنی ای عشق؟
ای عشق کی رو میکنی آن ذات اقدس را؟
از مسجدالأقصی صدای فتح میآید
هنگام معراج است، سبحانَ الذی أسری
ای دایره در دایره پژواک یکتایی
خواهی شبی درهم شکست آن دو مثلث را
حتی اگر باقی نماند هیچکس با تو
ای مهربان! خواهی فرستاد آخرین کس را
582
5
3.57
نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که میگویند پایان یافت، ما هستیم
هان ای اتاق فکرها! هان ای تریبونها!
ما خطِ بُطلانی بر آمال شما هستیم
با ما چهل سال است دردِ آشنایی هست
با درد خنجر خوردن از پشت، آشنا هستیم
رفتن... نبودن... سرنوشت شوم تاریکیست
ما بودهایم از ابتدا، تا انتها هستیم
ما از شما... آری سریم؛ آری سریم، آری
حتی اگر بر نیزهها از تن جدا هستیم
در قیلوقال جیغهای رنگی عالم
با حنجر سرخ شهیدان همصدا هستیم..
286
1
5
شصت و شش بود سال موشک و جنگ
سال آژیر و ترس و بمباران
مادرم در پناهگاه آورد
دختری را به فصل تابستان
متولد شدم مبارک باد
شیشه های اتاق می لرزید
مادرم در بغل گرفت مرا
پدرم جبهه بود و می جنگید
کودکی ها به انتظار گذشت
چشم هایم به در سفید شدند
موشکی تیله های مارا کشت
بچه های محل شهید شدند
نان گران شد کسی نگفت چرا !
همه در فکر خرج جان بودند
ضرب شد در بهار پنجره ها
نسل ما نسل آرمان بودند
سالها بعد ما بزرگ شدیم
خاطرات مرا فدا کردند
همه گفتند جنگ دیگر نیست
دهه ی شصت را رها کردند
قد کشیدیم و یک تنه رفتیم
به هماوردی هوا و هوس
با جهان مدرن جنگیدیم
جبهه ی ما نداشت آتش بس
ما که از کودکی شهادت را
می شناسیم با تمام وجود
حجله ی سرخ بچه های محل
خبر تازه ای نخواهد بود
منتی نیست! گرچه این همه سال
سهم ما از زمانه حسرت بود
بهترین آرزو محقق شد
بهترین آرزو شهادت بود
باغ لاله دوباره گل داد و
فرصتی شد به عشق برگردیم
بچه های محل دعا کردند :
که مباد از دمشق برگردیم
681
0
2.33
به سختی، به سرما، به گرما میارزد
به آوارگی بین صحرا میارزد
اگر سر به راهِ طریق الحسینی
به دل کندن از دار دنیا میارزد
همین جا که امواج دلشوره دارند
همین جا بزن دل به دریا میارزد
بدایت حسین(ع) و نهایت حسین(ع) است
چه با جمع باشی چه تنها، میارزد
به تاول بگو خوش نشستی به پایم!
که حتی به افتادن از پا میارزد
چه خونها که بر خاک جاری است بنگر!
که این جاده خالی مبادا! میارزد!
در این راه ِالا جمیلای زینب(س)
دو چشمم فدای تماشا! میارزد!
اگر خرج چیزی کنم عمر خود را
فقط کربلای معلی میارزد!
704
0
4.31
به شوق دیدنت، طفلِ دبستان پیش از اردویم
همه آماده...کفش و کوله...حتی گیره ی مویم...
به گوشت میرسم از دورها... از دور های دور...
ببین من هم صدای کوچکی در این هیاهویم
الابیکم...هلابیکم... نمیدانم چه میگوید
غذاهای بهشتی را تعارف میکند سویم
ببین انگشت پایم تاولی کوچک زده اما
بیاد کودکان کربلا چیزی نمیگویم
رقیه_دوستم_موهای درهم برهمی دارد
برای او ندارم هدیه ای جز گیرهٔ مویم...
کسی در بین جمعیت ندیده مادر من را؟!
زنی با مهربانی مینشیند آه... پهلویم...
::
من اینجا آسمان را دیده ام با قد کوتاهم
نمیخواهم که پیدایم کنند آری... نمیخواهم...
680
3
3.45
تو نیایی چه فرق خواهد کرد، زندگی با تمام زاویه ها؟
قبر من با تمام دلتنگی، مرگ من با تمام حاشیه ها؟
تو نیایی چه انتظار از دل، جز رمیدن از عالم و آدم؟
تو نیایی چه انتظار از چشم، جز نشستن به راه بادیه ها؟
ابر تشنه برای باریدن! لب خشکم ترک ترک شده است
دست در دست بادها رفتی در مسیر کدام ناحیه ها؟
شهربابک کجای نقشه توست؟ گوشه جاده ترانزیتی*
که فقط از غمش عبور کنی، بی نشستن کنار مرثیه ها؟
مثل بانوی مصر درگیر رازهای سیاه فرعونم
نیل باید بیاورد پسری، بار دیگر برای آسیه ها
مثل جان کندن است این ایام، بی تو سر از هنر درآوردن
شعر خواندن برای آدم ها، شعر گفتن برای قافیه ها
-------------------------------
* جاده ترانزیتی: جاده ترانزیتی تهران-بندرعباس که از کنار شهربابک عبور می کند
477
1
4.1
دلتنگ تر از گل وسط بوته خاری
دلخون شده تر از لب هر باغ اناری
دیوانه تر از حضرت مشتاق علیشاه
برلب، خط قرآنی و در دست سه تاری
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
انگار نه انگار که یاری، که قراری ...
آشفتگی ام بیشتر از این دو سه بیت است
سخت است بخواهی بنشینی بشماری
سخت است بگویند فقط دی، فقط اسفند
شاید تو بخواهی وسط تیر بباری
شاید تو بخواهی ولی این چشم و دل و دست
باید بگذارند نمازی بگزاری
این درد محال است که آرام بگیرد
از دست نگاری گره افتاده به کاری
431
0
5
خواست قدری شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
در همین لحظه چشم او برخورد
روی میزش به سرخی سیبی
پس قلم را گرفت در دستش
با نم اشک خود به او رو زد
نامهایی نوشت و با آنها
به بَر و روی سیب پهلو زد
از محمد شروع کرد و نوشت
با تمام وجود خویش؛ ولی
چند سالی بر او گذشت انگار
از محمد رسید تا به علی
پس از آن خواست با نوک قلمش
لام این نام رو دو نیمه کند
خوشنویس جوان ولی ترسید
قلمش را به خون ضمیمه کند
بعد از آن بیهوا نوشت: حسن
حُسن او را چه بیمثال کشید
حرف «سین» را گرفت و با قلمش
تا به سر حدّ اعتدال کشید
دل به دریا زد و نوشت حسین
به خودش جرأت مداخله داد
بین «حاء» حسین و «سین» حسین
او که خطاط بود فاصله داد
با محمد، علی، حسن و حسین
نقش زد روی صفحه دایرهای
صفحه مجموعهای نفیس شد و
شد مبدّل به درّ نادرهای
جای نامی میان دایره ماند
زد و این بار چشم بسته نوشت
یا علی گفت و نام فاطمه را
اندکی بیشتر شکسته نوشت
672
0
5
غزلی پیشکش نواده ی دلیر ابراهیم: زینب کبرى(س)
عیان می کرد راز دل، امان می داد اگر وقتش
میان قتلگه، کوتاه بود و مختصر وقتش
بجای درد دل، کاری مهمتر داشت بر عهده
بیان عشق و شرح غم، بماند بعد در وقتش
قرار این بود تا فتح برادر را کند کامل
غنیمت بود در آن معرکه، از هر نظر وقتش
در آن دربار و آن بازار، با اینکه معطل شد
در آن "ساعات" طولانی، نشد هرگز هدر وقتش
اسارت رفت فرزند خلیل الله؟ نه... هرگز!
بتی در شام باقی بود زینب رفت سروقتش
تبر در بر، درآورد او دمار از روز شامی ها
قیامت را رقم می زد چو می شد بیشتر وقتش
هرآنکس شعر خود را وقف زینب کرد طوبىٰ لـَه
و گرنه بی ثمر عمرش و إلّا بی اثر وقتش
2061
13
4.06
هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
هزار و نهصد و پنجاه سال میگریم
بر آن تنی که پذیرای جای تیر نبود
دو چشم بیرمقش سورۀ دخان میخواند
به تن چه داشت؟ به جز جوشن کبیر نبود..
رسید طالب پیراهنی؛ دریغ نکرد
رسید سائل انگشتری؛ فقیر نبود
نمیسرود چنان و نمینوشت چنین
اگر که شاعر این قصّه ناگزیر نبود
شهید معرکه غسل و کفن نمیخواهد
ولی سزای تنش تکّهای حصیر نبود
694
0
5
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
دستخطی حسنی داشت که ثابت میکرد
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!
جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...
تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...
595
0
4.67
آه ای غمت قصیدهی بیانتها حسین!
غم با دلت عجين شده از ابتدا حسین!
در موی بیدهای جهان مویه میکنند
موسیقی عزای تو را بادها حسین!
ای حُسن بیبدیل! چه حُسن سلیقه داشت
آن که نهاد نام بلند تو را "حسین"
تا بوده نی به حرمت تو گل نداده است
این است فرق بین نی و نیزهها، حسین!
وقت نوشتن از تو قلم سرخ میشود
همخانواده است گل سرخ با حسین
من ماهی قناتم و روز و شبم یکیست
ای کاش میرساند به دریا مرا حسین.
ای شعر ناب نام تو را "آب" مینهم
تا بعد خواندن تو بگویند: "یا حسین"!
607
0
4.38
صدای قافله ای می رسد دوباره به گوشم
محرم است و مبادا به قدر وسع نکوشم
عزا نه! جان دوباره است در عوالم هستی
کفن کنید تنم را، اگر سیاه نپوشم
خوش است روضه به هر هیاتی اگر که درآیم
چه مثل فرش بیفتم، چه مثل دیگ بجوشم
نشستهام بنشانم به اشک، آتش ِ دل را
اگر که گوشه ای از بزم، سر به زیر و خموشم
غم حسین که باشد، چه باک از غم عالم؟
غمی عزیزتر از هر غمی نهاد به دوشم
سر از کمند محبت، به هیچ روی نتابم
به هیچ سود، دلم را به غیر او نفروشم
به تربت است فقط، هرچه سر به خاک گذارم
به عشق ذکر «حسین» است، هرچه آب بنوشم
419
0
5
یاد تو آیینه و نام تو نور
ذکر تو خیر است و کلام تو نور
آینه در آینه مات توام
محو مرور کلمات توام
شعر بخوان ای نفس آسمان!
«إِنَّ مِنَ الشِّعرِ لَحِكمَة»، بخوان
شعر بخوان معجزه نازل شود
آتش جان متوکل شود
لرزهای افتد به دلش، پیکرش
مستی دنیا بپرد از سرش
شعر کم و محکم تو خواندنیست
شعر تو در ذهن زمان ماندنیست
ماه تمامی و کلام تو نور
ذکر تو خیر است و سلام تو نور
باز از آداب زیارت بگو
باز هم از شأن امامت بگو
سورۀ لبخند خدا جامعهست
جامع اوصاف شما جامعهست
باز دلم نور خدایی گرفت
شور «وَ کُنتُم شُفَعائی» گرفت
آینه در آینه مات توام
محو مرور کلمات توام
وقت زیارت شد و یوم الغدیر
وصف غدیریه و ذکر امیر
سیر کن آیات و روایات را
وصف کن آن پاکترین ذات را
از جلواتی ازلی گفتهای
از صد و ده وصف علی گفتهای
در شب ظلمتزدگان ماه اوست
«أَوَّلُ مَن آمَنَ بِالله» اوست
هر چه بر اوضاع جهان بگذرد
در دو جهان هر چه زمان بگذرد
آنچه تغیر نپذیرد علیست
وآنکه نمردهست و نمیرد علیست
آینه در آینه مات توام
محو مرور کلمات توام
کاش به آیین تو شاعر شوم
با نظر لطف تو زائر شوم
باز دلم تشنۀ ایوان اوست
باز هوای حرمش آرزوست
674
2
5
پیوند مهر و عهد وفا را گسستهاند
بر سفرۀ کریم نمکدان شکستهاند
سست است خانۀ همۀ عنکبوتها
گیرم که گرد «نخل طلا» تار بستهاند
بانگ «رضا، رضا»ست تپشهای قلب ما
امروز حرمت دل ما را شکستهاند
در آستین واقعه ما دست غیرتیم
از تیغ انتقام مپندار رستهاند
617
1
4.83
با سلام و عرض احترام
آه حضرت رضا سلام
آفتاب گرم بی دریغ!
ماه کوچه های بامرام!
روستایی ام مرا ببخش
می زنم صدا تو را به نام
تربت تو مسجد النبی!
دیدن تو مسجد الحرام!
هم تویی زمین کربلا
هم تویی خرابه های شام
روزگارتان چگونه است؟
باد روزگارتان به کام
خنده ی سپیدتان شروع
گریه ی کبودتان تمام
حال من؟ گرفته و بد است
مثل میوه ای همیشه خام
گریه کرده ای بدون اشک؟
خوانده ای قصیده بی کلام؟
دست و پنجه نرم کرده ای
پا به پای زخم و التیام؟
قطره قطره شعر گفته ای
با ستاره های پشت بام؟
بیت های گرچه تند و تیز
با خلوص دارد این پیام:
لااقل سری به من بزن
این من شکسته سر مدام
راستی به جز برادر و
مادر و عمو و عمه هام
هم اتاقی ام رسانده است
گرم خدمت شما سلام
دست بوس تا ابد منم
لطف آن جناب مستدام
دوستدار حضرت شما
شاعری غریب والسلام...
نامه را کبوتری گرفت
رو به سوی گنبد امام
3965
2
4.44
یک مسافرخانهی بی رنگ و روی بی نشان
از نفس افتاده در بین هتلهای جوان
سالهای سال چشمانش به چشمت خیره بود
صبح و ظهر و شب به اذنت داشت صدها میهمان
خاطراتش از خیابانهای مشهد میرسد
تا نخستین خشت گوهرشاد تا تیموریان
با نگاه گرم گنبد الفتی دیرینه داشت
هم کلامش دسته دسته نامهبرهای جهان
حسرت یک لحظه چشم انداز او را داشتند
نسل در نسل کبوترخانههای اصفهان
ذکر کاشیکاشیاش یا نور یا شمسالشموس
نقش بر روی جبیناش سرنوشت آهوان
اینک اما بیامان در معرض ویرانی است
یک مسافرخانۀ بیصاحب بیخانمان
::
می شود از نوبسازی این دل فرسوده را ؟
ای تو حتی با کلوخ و سنگ و سیمان مهربان
میشود کاری کنی که جان بگیرد باز هم
این مسافرخانه در بین هتلهای جوان
603
1
4
امام، کار ندارد به نام، می بخشد
رئوف، اوست که بر خاص و عام می بخشد
به جنگِ بدخواهش آمدم ولی چه کنم؟
من انتقام بگیرم امام می بخشد!
حرم ندیده چه می داند؟ این امام رئوف
گدا هنوز نگفته سلام، می بخشد
مجیز شاه بگو، طعنه بر امام بزن
خودت ببین که از این دو کدام می بخشد
همین تفاوت کافی ست بین شاه و امام
که هست و نیست خود را امام می بخشد
مدام توبه شکستی؟ بیا! یکی این جاست
که عادت است برایش، مدام می بخشد
تو زخم می زنی آن هم به که؟! امام رضا؟!
که زخم های تو را التیام می بخشد؟
بزن! که زخم تو هرچه عمیق تر باشد
به دوستی محبان دوام می بخشد
ولی اگر که پشیمان شدی حرم باز است
بیا! امام علیه السلام می بخشد
1078
4
3.1
به بهانه روز دختر و اول ذیقعده... به خواهرای دنیا و خواهرِ نداشته ام
هرگز کسـی جاشو نمیگیره
مادر نگین و گـوهر خونه س
با این همه، خــواهر برای ما
یه رونوشت از مادر خونه س
هرکی که خواهر داره می فهمه
هرکی که خواهر داره می دونه
مادر اگه «سـلطان غم » باشه
خـــواهر «وزیر اعــظمِ » اونه
یه درد دل هایی تو دنیا هس
حتی نمیشه پیش مادر گـف
یه درد دل های بزرگــی که
تنها باید تو گوش خواهر گف
وقتی عروســـی می کنه انگار
یه تیکه از قلبــت جدا کردن
با اینکه میخندی ولی چشمات
دنبال جای گریه می گـردن
عین زلال حـــوض، یکرنگن
عین گــُلای نسترن، حساس
تو سرد و گرم زندگـی هامون
تلطیف خونه کار خواهر هاس
خوب و قشنگ و ترد و بارونی
مث بهــــارن مث پـــاییزن
وقتی بــرادر میره ســـربازی
دلتنگ میشـن اشک میریزن
هرکی که خواهر داره می فهمه
هرکی که خواهر داره می دونه
مادر اگه «ســلطان غم » باشه
خواهر «وزیر اعظــــمِ » اونه
832
0
3.33
دلداده از دلدار باید دور باشد
تا رازهای دلبری مستور باشد
از عشق نوشیدن، عطش را بیشتر کرد
دریا اگر دریاست باید شور باشد
دریا به دلهای کویری راه دارد
ای خوش به حال دل اگر در تور باشد
فانوس دریایی همیشه نور دارد
نادیدهی دریا، چه بهتر کور باشد
راهی ندارد ماهی برگشته از موج
دل را به دریا میزند هرجور باشد
::
دریای قم راهی به اقیانوس طوس است
حتی اگر این وصل، دورادور باشد
569
0
4
چه صبحی؟ چه شامی؟ زمان از تو میگفت
چه جغرافیایی؟ جهان از تو میگفت
ازل تا ابد ساحت آفرینش
به هر شکل و با هر زبان از تو میگفت
از آغاز عالم، از اندوه آدم
قدیمیترین داستان از تو میگفت
چه کردی تو ای ماه منظومۀ عشق؟
که هر گوشۀ کهکشان از تو میگفت
افق تا افق خون تو میدرخشید
کران تا کران آسمان از تو میگفت
دل سنگها از غمت آب میشد
اگر کوه آتشفشان از تو میگفت
و هر باد هقهق تو را مویه میکرد
و هر رود نرم و روان از تو میگفت
و هر آه محو غمت بود هر دم
و هر آینه ناگهان از تو میگفت
تو ای جان کعبه! حرم از تو میخواند
تو ای روح مسجد! اذان از تو میگفت
رجزگریۀ کودکان میسرودت
نگاه تر مادران از تو میگفت
در آرامش پیرهنهای مشکی
هیاهوی پیر و جوان از تو میگفت..
به خود آمدم، جمعیت سینه میزد
به خود آمدم، روضهخوان از تو میگفت
یقینیترین داغ عالم تویی، تو!
دل سوخته بیگمان از تو میگفت
536
0
4
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
بهاری میآید... بهاری میآید
جهان است و اسفند سوزاندن ما
شهابیم و پیغامی از صبح داریم
که شب حرص دارد به تاراندن ما
شکوه حیاتیم و این مُردهماران
ندارند قدرت به میراندن ما
شهادت بده ای شهادت! «که بودیم؟»
غریبیم و با تو شناساندن ما
برو جوهر از خون بیاور که سخت است
به دنیای امروز فهماندن ما
842
0
3.67
قدم قدم همه جا آمدم به دنبالت
نبوده ام نفسی بی خبر از احوالت
جهان نبود برای تو ساحت پرواز
چه آسمان بلندی است وسعت بالت
چه سالها که شب قدر در پیام بودی
و مستجاب شد آخر دعای امسالت
چه طالعی است طلوع تو در میانه ی خون
درود بر بختت.. مرحبا به اقبالت
منم؛ شهادت! سودای هر شبت برخیز
بیا بیا که منم قبله گاه آمالت
منم؛ شهادت! رویای هر شبت.. برخیز
بیا بیا که خودم آمدم به دنبالت
518
0
4.75
هرجا نشسته پشت سر هر دو دم زده
بین من و تو را به خیالش به هم زده
جز دشمنی به خورد من و تو نمی دهند
تلخ است تلخ میوهی این باغ سم زده
غافل از اینکه آنچه که پیوند جان ماست
این سال ها رفاقت ما را رقم زده
من میهمان خانهی مردانه ای شدم
آن خانهای که سکه به نام کرم زده
من کیستم؟ همان که در این سال های دور
با تو کنار خاطره هایت قدم زده
این بار تو به شانهی من سر بنه، ببار
قربان چشمهای تو ای ابر نم زده
چشم حسود کور، من و تو برادریم
ما همدم همیم در این شهر غمزده
دست مرا بگیر که آن روز دور نیست
روزی که عشق در دل دنیا علم زده...
658
0
3.8
نقاره میزنند...چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند...که حاجتروا شدهست؟
نقاره میزنند...نوای جنون کیست؟
بر سنگفرش صحن حرم خط خون کیست؟
آهنگ دیگریست که نقاره میزند
خون کبوتریست که فواره میزند
هنگامه تقرب حبلالورید شد
آن کس که داشت نذر شهادت شهید شد
آمد حرم، رضای رضا را گرفت و رفت
در دم برات کرب و بلا را گرفت و رفت
ای تشنهلب شهید! زیارت قبول، مرد!
دیدی تو را چگونه شهادت قبول کرد؟
عشاق دوست غسل زیارت به خون کنند
سرمست عطر یار، هوای جنون کنند
چاقوی کفر در کف تکفیر برق زد
جادوی غرب، شعله به شبهای شرق زد
گر ابن ملجمی به مرادی رسد چه باک؟
حاشا که اوفتد علم «یا علی» به خاک
حاشا که دست تفرقه مسحورمان کند
از گرد آفتاب حرم دورمان کند
همسنگریم و همدم و همراه و همقسم
آری به خون فاطمیون حرم قسم
1565
1
4.08
با گردش بیامان، زمان در پی کیست؟
اینگونه جهان با هیجان در پی کیست؟
دنبال که اینچنین زمین میگردد؟
با اینهمه چشم، آسمان در پی کیست؟
778
0
4
سال جدید بود و زمستان ادامه داشت
سرما ادامه داشت و باران ادامه داشت
یک سال گشته بود زمین گرد آفتاب
سرگیجه های ماه،کماکان ادامه داشت
سرمای دی به پنجره ها پشت کرده بود
ای کاش این شب این شب عریان ادامه داشت
تقویم پار، منگنه می شد به خاطرات
مادر نبود و شعر پریشان ادامه داشت
آمد بهار و مجلس غم را به توپ بست
یعنی هنوز سلطه ی سلطان ادامه داشت
قرنی جدید آمده بود از پس قرون
اما هنوز غربت انسان ادامه داشت
وا کرده بود لب به دعا هفت سین نو
اما سکوت حافظ و قرآن ادامه داشت
شاعر تمام شب به سرودن ادامه داد
باران ادامه داشت خیابان ادامه داشت...
863
2
4.2
خبرنگار بگو در یمن چه می گذرد
میان قلب اویس قرن چه می گذرد
به آن عقیق که در خاک و خون خود غلطان
غریب مانده میان وطن چه می گذرد
به او که کودک دلبند خویش را خواباند
نه روی تخت، میان کفن چه می گذرد
از آن عروسک بی دست و پای بی آغوش
بپرس لحظه ی موشک زدن چه می گذرد
چه با شتاب روان است مرز گورستان
بپرس دست کم از گورکن چه می گذرد
نگاه کن دل دریای سرخ می داند
به ماهیان خلیج عدن چه می گذرد
عبور کن شبی از آبهای تنگه ی اشک
ببین به پیر و جوان، مرد و زن چه می گذرد
هزاربار به صدها زبان زنده بگو
- تویی اگرچه فقط یک دهن- چه می گذرد
خبرنگار که خود را زدی به بی خبری
درست و راست بگو در یمن چه می گذرد
520
0
4.5
چه عاشقانه ی خوبی، چه حرف های قشنگی
بخوان به نام خدایت، عجب صدای قشنگی
قنوت می کنی و تا به این زمان نشنیده
پس از تو هیچ کس آواز ربنای قشنگی
تو ایستادی و پشت سر تو ماه و ستاره
چه مقتدای قشنگی، چه اقتدای قشنگی
بهشت نیست جز آن وقت و آن مکان که تو باشی
تو آمدی و جهان شد بدل به جای قشنگی
حساب می کنم و بی نتیجه است که داده
خدا چقدر قشنگی به تو سوای قشنگی
بهار نیز هوادار توست مثل من آری
چنین که حال خوشی دارد و هوای قشنگی
اگر چه جزو خلایق حساب می شوی اما
خدای مثل تو می شد عجب خدای قشنگی
498
1
5
گفت: «سُرّ من رَأی»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
چون نجف شکوهمند، چون مدینه رازدار
داستان آن ولی داستان کربلاست...
ماهِ تا ابد تمام! السلام یا امام!
ذکر ما علی الدّوام، گریههای بیصداست
آنچه بر زبان ماست، نام مهربان توست
آنچه بر زبان توست، اسم اعظم خداست
از زمان کودکی، در پیات دویدهایم
از همه شنیدهایم، گرد راه تو شفاست
باغهایی از بهشت، گوشۀ عبای توست
این عبای مصطفی، این عبای مرتضاست
مجلس شراب را چشم تو به هم زدهست
چشم تو هنوز هم، مستی مدام ماست
ما شهید میشویم، روسفید میشویم
روزگار، بیوفا... عاشق تو باوفاست
ای هدایت نجیب! آسمانی غریب!
مضطریم و منتظر، یادگار تو کجاست؟
537
2
4.2
در این سفر آشنا که لازم داری
گاهی جایی دعا که لازم داری
گیرم که به درد هیچ کاری نخورم
اما سپر بلا که لازم داری
بگذار هزینه ی تو جانم باشد
عشق تو تمام دومانم باشد
دل تحفه که نیست هستی ام پیش کِشَت
چیزی گفتم که در توانم باشد
عشق تو بلاست جان نمی فهمد که
غم پوست و استخوان نمی فهمد که
جان کندن تدریجی از این بدتر نیست
این دل این دل زبان نمی فهمد که
875
0
2.86
آنجا که هر آرزو میسر باشد
ما را به سر آرزوی دیگر باشد
دنبال در سوخته ای می گردیم
شاید که در بهشت آن در باشد
824
2
3.44
کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید
کسی که نسل او را می شناسد، خوب می داند
که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید
همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید
همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و شمسی
نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید
جهان می ایستد با هرچه دارد روبروی او
زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید
ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید
بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها
برای بیعت با او نمی آیند می آید
برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید
بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست
کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می آید
به در می گویم این را تا که شاید بشنود دیوار
به پهلوی کبود مادرم سوگند می آید!
5708
17
3.53
بردم پناه از شب سرما به فاطمه
از درهی درندهی دنیا به فاطمه
آویختم به رشتهی نوری که میرسید
از چار سو به ساقهی طوبی به فاطمه
رازی که هیچوقت نگفتم به هیچکس..
آهی شدم که بسپرم آن را به فاطمه
من، ابرسنگ ساکت تنها، گریختم
از کوه و دشت و جنگل و دریا به فاطمه
افتاد دانه دانهی اشکم به دامنش
نزدیک بودم این همه آیا به فاطمه؟
::
آنقدر روشن است و درخشان که دادهای
ای عشق نام نامی زهرا به فاطمه
"من سردم است" در ته این ظلمت نمور
دست مرا بگیر خدایا به فاطمه...
859
1
4.11
دنیا رو با همه ی خوب و بدش
با همه زندونیای ابدش
پشت سر گذاشتن و رها شدن
رفتن و سری توی سرا شدن
واسشون تو بند دنیا جا نبود
دنیا که جای پرنده ها نبود
پشت سر، گذشته های بی هدف
پیش رو، لشگر آرزو به صف
تو بهشت آرزو گم نشدن
آدم حسرت گندم نشدن
وقتی موندن تو غبار زندگی
پر کشیدن از حصار زندگی
زنده موندن واسشون بهونه بود
زندگی، بازی بچه گونه بود
یه صدا می خوندشون سمت خدا
با سکوتشون رسیدن به صدا
2076
2
4.22
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
ای کوه غم که روی زمین راه میروی
تابوت کیست نیمۀ شب روی شانهات؟
غم شعله میکشد به بلندای آه تو
آتش نشست بر در و دیوار خانهات
بگذار سر به سجده نهم، گریه سردهم
بر ساحل بلند غم بیکرانهات
بیتو تمام شهر به بنبست میرسد
بانو چقدر کرده دل من بهانهات
شلاق باد بسته نگاه پرنده را
گم میشود مسیر تو و آشیانهات
دستاس چرخ میخورد و نوحه میکند
با اشکهای گندمی دانه دانهات...
670
0
3.4
بر لب تپش ترانه ای باشد و من
آرامش جادوانه ای باشد و من
از این همه های و هو چه حاصل؟! ای کاش
غوغای کتابخانه ای باشد و من
521
0
مگیر از زائرانت لحظه ای فیض زیارت را
مبند اینگونه بر یاران خود راه سعادت را
گدایانت به شوق وصل می آیند و میگویند
مگیر ای شاه از ما پاپتی ها این محبت را
نجف تا کربلا عشق است موکب موکبش رحمت
خدا بخشیده انگاری به خدامت سخاوت را
چنان گرد تو می ایند خلق الله از هر سو
تداعی میکند هر اربعین روز قیامت را
تو با هفتاد و دو یارت به روی نیزه ها رفتی
و آوردی کنار خویش هفتاد و دو ملت را
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم
زمین بوسیده در هر گام پای زائرانت را
از صفحه ی اینستاگرام شاعر
4114
0
4.46
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
می توانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
قطره ام اما سرِ دریا شدن دارم دوباره
می روم خود را در اقیانوس نور تو بشویم
حُرّم و دارم به سمت شاه برمی گردم ای کاش
گرچه دستم خالی است اما نریزد آبرویم
لطف تو حتی مجال شرم را از من گرفته
مرحمت کردی نیاوردی بدی ها را به رویم
پابرهنه می دوم سوی تو مست از جام عشقم
قطره قطره چای شیرین عراقی ها سبویم
آن قدَر مستم که گاهی از خودم می پرسم اصلا
من به سوی تو می آیم یا تو می آیی به سویم؟
بی تو سر شد در میان حیرت و غفلت، جوانی
با تو اما آب رفته باز می گردد به جویم
5798
0
4.67
به اربعین همه خونگریه های دشت و کویرم
کجاست قلب صبوری که گم شده ست مسیرم
چو قطره ای که به دریا چو گرد در شب صحرا
بعید نیست اگر در میان راه بمیرم
پیاده آمده ام کربلا که با تو بگویم
فدای قافله ی اشک کودکان اسیرم
چه سفره ها که بینداخت قدر دار و ندارش
به راه، پیرزنی که نگفت هیچ فقیرم
به شوق کفش مرا واکس زد که فرق ندارد
چه از ضریح و چه از زائرش غبار بگیرم
دعایی ام که ندیده به عمر رنگ اجابت
نمانده غیر رسیدن به زیر قُبّه گزیرم
3757
0
5
چتر را می بندم و روی زمین می ایستم
زیر باران امام اولین می ایستم
اذن می خواهد به ایوان نجف داخل شدن
بین صف پشت سر روح الامین می ایستم
تا مگر من را ببیند شمس چشمان علی
کاهم و تا مرگ زیر ذرّه بین می ایستم
جسم و جانم جملگی قربانی دست خدا
تا ابد پای امیرالمؤمنین می ایستم
سرزنش عزم مرا چندین برابر می کند
میخم و سرشارِ عزمی آهنین می ایستم
می روم پای پیاده از نجف تا كربلا
من برای می شدن تا اربعین می ایستم
هر که پامالم کند مرگش فراخواهد رسید
مثل مین، با مسلمین من پای دین می ایستم
إنّ فی حَبل الوَتین نبضٌ أُسَمّیهِ الحسین
تا قیامت با همین حبل المتین می ایستم
هرکجا نام حسین آید وسط خواهم گریست
هرکجا نام یل ام البنین، می ایستم
1434
1
4.78
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز
15523
1
3.54
خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود
این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود
4852
2
4.73
آهای خبردار!
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟
خاله یادگار!
تو شبِ سیا
تو شبِ تاریک
از چپ و از راست
از دور و نزدیک
یه نفر داره
جار میزنه، جار:
آهای غمی كه
مثلِ یه بختک
رو سینهی من
شدهای آوار
از گلوی من
دستاتو، وردار
توی كوچهها
یه نسیم رفته،
پی ولگردی
توی باغچهها،
پاییز اومده
پی نامردی
توی آسمون
ماهو دق میده
دردِ بیدردی
خاله یادگار!
نمیای بریم
شهرو بگردیم
قدم به قدم؟
نمیای بریم
چراغ ورداریم
پرسه بزنیم
دنبالِ آدم؟
كوچههای شهر
پُرِ ولگرده
دل پُرِ درده
شب پُرِ مَردو
پُرِ نامرده
همه پا دارن
همه دَس دارن
اما بعضیا
دورِ خودشون
یه قفس دارن
بعضیاشونم
توی دستشون
یه جرس دارن
آره خاله جون!
خاله خبردار!
باغ داریم تا باغ
یكی غرقِ گل
یكی پُرِ خار
مرد داریم تا مرد
یكی سَرِ كار
یكی سَرِ بار
یكی سَرِ دار
آهای خبر دار!
خاله یادگار!
تو میخونهها
دیگه كی مسته؟
دیگه كی هوشیار؟
تو ویرونهها
دیگه كی مرده؟
كی شده مُردار؟
تو افسونهها
دیگه كی دیوه؟
دیگه كی دیوار؟
آره خبردار
خاله یادگار!
میخوان بینِ ما
دیوار بزنن
میله بكارن
خندق بكنن
تو رو ببرن
اونورِ بازار
منو بیارن
اینورِ بازار
از من و توها
بازار شلوغه
تا ما با همیم
دیوار دروغه
بارون نزنه
آبت نبره
من دارم میام
خوابت نبره...
خبر، خبردار
خاله یادگار!
من به یادِ تو
بیدار میمونم
تو به یادِ كی
میمونی بیدار؟
8559
6
3.76
زمان!به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
چه صبح نابی! چه آفتابی!
چقدر روشن، چقدر سرشار
قسم به والشمسهای قرآن
قسم به فانوسهای بیدار
قسم به از بند خویشرستن
قسم به مردان خویشتندار
قسم به والعادیات ضبحا
قسم به آیات فتح و ایثار
قسم به بامرگزیستنها
به ایستادن میان رگبار
چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران؟ یکیست پیکار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
به جز تو اینسان، به جوهر جان
که داده پاسخ به این عمّار
اگرچه بالاتری از آنان
به سرو میمانی و سپیدار
به یار میمانی و سپاهش
به سیصد و سیزده علمدار
خوشا اگر چون تو، هرچه سرمست
خوشا اگرچون تو، هرچه دیندار
نه دین در شب گریختنها
نه دین دنیا، نه دین دینار
تو سیفالاسلام روزگاری
ولی نه از دین خود طلبکار
به خویش می پیچی از لطافت
به پای طفلی اگر رَوَد خار
چه جای سجیل، چون ابابیل
گرفته نام تو را به منقار
تو یار سرچشمه ی حیاتی
هرآنکه یار تو نیست مردار
تو اهل اینجا نه! از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبار
نه اهل آن سجدههای سطحی
نه اهل آن روزههای شکدار
قسم که«مَنینتظر...» تویی تو
قسم به این زخمهای بسیار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
3547
1
4.43
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
36791
29
4.18
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند
137270
67
3.88
میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
برای آنکه بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم*
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان درآوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
*این بیت را محمد سعید میرزایی به این غزل هدیه کرد
10972
7
4.73
دست عشق از دامنِ دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
32083
4
4.12
تا اول و آخر سفر، باختن است
در بازی عشق، برد در باختن است
از پیکر بیسرم تعجب نکنید
سرباز شدن برای سرباختن است
2854
6
3.76
به مظلومیت مردم مظلوم افغانستان
نکردند کاری برای بشرها
نه اشرف غنی ها، نه ملاعمرها
از احوال مردم مپرسید خون است
بریده نفس ها ، شکسته کمرها
پناه یتیمان کسی نیست دیگر
پدرها عزادار داغ پسرها
زنان موپریش غم دختران اند
مپرسید از حال و روز پدرها
خبرها همه بوی خون دارد و خون
چه باران خونی ست در این خبرها
خبرها چه تلخ است مثل همیشه
چو آینده و حال، چون پیشترها
جهان بی خبر از خبرهای خدعه ست
خبرساز، این از خدا بی خبرها
چه اندازه تلخ است این جا سیاست
چه اندازه شور است این جا شکرها
یکی نیست تا بازگوید از این حال
بگوید که خون است این جا جگرها
چه در خانه دارید؟ ای دوره گردان!
چه در سفره دارید؟ ای کارگرها؟
دریغا که صد جنگل از بید مجنون
به یک خدعه افتاده دست تبرها
خبرها به جز خوف و ترس و رجا نیست
مکن خوش دلت را به بوک و مگرها
که مشتی درنده ست و مشتی دریده
پی آبرویند این پرده درها
دل مردمان شد جگرخون و بریان
گداگشنگان رد سیخ جگرها
چَرا و چریدن جواب چِراهاست
چِرا نیست در منطق گورخرها
جهان دست جادوگران است، مردم!
بترسید از بازی فتنه گرها
مزن آتشی بر دل خلق، بس کن!
چه می خواهی از جان این شعله ورها
شما خیرتان شعله بود و شرارت
تمامی شرار است این خیر و شرها
مده منصب فضل و نام امیری
به گاوان و گوسالگان و به خرها
بریز و بپاشی ست با خون مردم
جهان خسته از این بریز و ببرها
همه خودستایی، همه خودپسندی
جهانی به تاب است از این خودنگرها
کزین پیش گوساله ی عافیت جو
چه زایید جز زور و تزویر و زرها ؟
مجاهد خداوند قصر و کنیز است
که این خواجه افتاده شورش ز سرها
نه تیری ست در چله اش نی کمانی
نه شمشیر دارد به کف، نی سپرها
سواران بسیار در خون گذشتند
نه برخاست گردی از این بوم و برها
چه آورده اید ارمغان از امارت؟
چه دارید میراث؟ خوف و خطرها؟
هلا قوم تاجیک و قوم هزاره!
خطرهاست در پیش روتان، خطرها
الا وارثان خراسان دیروز
الا بستگان فریدون و فرها
شغالان به هر جای باشد شغال اند
امان از امان نامه ی جانورها
بپرهیز چون بیهقی زین جماعت
مده نامه ات را به کوران و کرها
تبردار را باغبان کرده بودید
دریغا دریغا، شما بی خبرها
خراسان من! خواجه عبداللهت کو؟
چه مانده ست از فضل و فخر و هنرها؟
به بلخ و هری و به غزنین، آنان
به عرفان و شعرند پیغامبرها
چنان مولوی و سنایی و ناصر
به دنیاست زآنان فراوان اثرها
به خود گر بیایید ای قوم مشرق
چه اندازه سود است در این ضررها
به دانش گرایید و غیرت که زاید
ز اندک شکستی فراوان ظفرها
900
0
5
رجز نیاز ندارد اگر نگاه کنید
در این معارفه انصاف را گواه کنید
رجز نیاز ندارد، حسینِ فاطمه است
چگونه میشود ای قوم! اشتباه کنید؟
چگونه میشود از عشق رو بگردانید؟
و ساده فرصت معراج را تباه کنید؟
مباد در پی نان، با ذغال سرد تنور
تمام چهرۀ تاریخ را سیاه کنید
کدام سورۀ مُنزَل نوشته وقت صلاة
وضو به خون قتیلان بیگناه کنید؟
قسم به عصمت پروانهها که بعد حسین
مباد ارادۀ تاراج خیمهگاه کنید
و در سیاهی شب در مسیر شام مباد
سر بریدۀ او را چراغ راه کنید
رجز نیاز ندارد میان سجدۀ خون
به چشمهای نجیبش کمی نگاه کنید
823
0
3
عالمی محو شور عالم توست
عالمی باز غرق ماتم توست
پیش غمهای تو، غمم، غم نیست
شادم از اینکه غصهام، غم توست
زخمهایم -که تازهاند هنوز-
چشمهاشان به لطف مرهم توست
من امیدم به موی تو بندست
چارهام، ریسمان محکم توست
برکت زندگیم، روضه و اشک!
این هم از بخشش دمادم توست
اینکه در تربتت شفا داری
از خداوندی مجسم توست!
رجعت سرخ توست وعدهی حق
چشمهامان به راه مقدم توست
همهجا کربلاست، میدانست..
کربلا، مشهد مکرم توست
نفس شهر، سرد و سنگینست
و شفابخش عالمی، دم توست!
هر کجا میروم، غمت آنجاست
سینهام، هیئت محرم توست،
خانهام، موکب محرم توست...
محرم ۱۴۴۳
892
0
4
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حسن تو را نور میبرد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آن که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست
چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست
بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست
گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
مگر نیامدن دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست
به خون چو جعفر طیار بال و پر میزد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به امالبنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همه کس دست میدهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست
در آن سموم خزان آنقدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست
به پایبوس تو آیم به سر، به گوشهی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست
نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
*
به حکم شاه دل ای خواجه! خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز میزنی هر دست؟
به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین میدهد به دلبر دست
5669
8
4.52
آفت به باغ های هرات و مَزار زد
شطِّ شَتِه به نی شکرِ قندهار زد
شورابِ خون به بُندَرِ کاریزها رسید
موج عطش به ساحل قُندوز بار زد
وحشت به یال درهمِ غَژگاوها وزید
چوپانِ گول، سیخ به گرگانِ هار زد
غوغای غزنه بر قلمِ بیهقی گذشت
"بوسهو زوزنی" حسنک را به دار زد!
در جشنِ فاتحانِ مسلمان، بلا به دور!
والیّ چقدر فشفشه ی انفجار زد!
بیرق کشید شارعِ ریشو به آسمان
امّا تمام جوهر دین را کنار زد
دوشیزگان شیعه حلالِ حرامیان؛
اسلامِ کُفر دست به هر ننگ و عار زد
مرد خدا که ماشه ی رگبار خوش نداشت،
دست دعا به دامن پروردگار زد
در خون نشست کابل و افغان به پای خاست
تا هارِ فتنه را که تواند مهار زد!
اشاره ها:
بیت2
-بُندر: سرچشمه
-قُندوز: شهر و رودی در شمال شرقی افغانستان، در اصل کهن دژ.
بیت 3
-غَژگاو: گاوهای یالدار و پشمالو، اهلی و نیمه وحشی، بخشی از دام افغانستان.
-گول: احمق، نادان
بیت 4
بوسهو: آگاهانه ست( بوسهل).
526
0
4
داغی که ماند بر دل هفت آسمان فقط
داغ تو بود و غربت این کودکان فقط
یک مشک پاره پاره و قلبی شکسته است
میراث جاودانه ام از این جهان فقط
دستی نمانده تا بگذارم به شانه ات
آن روز در مقابل چشمم بمان فقط
آقا هنوز روی دو زانو نشسته ام
یعنی که در برابر تو می توان فقط...
شرمنده ام که بعد من ای عشق سهم توست
باران تیر و نیزه فقط خیزران فقط
یک مشک آب، علقمه، آتش، عطش، غروب
خون واژه است آخر این داستان فقط
::
امشب به این نتیجه رسیدم که کربلا
یعنی دل شکسته ی صاحب زمان فقط
ای شام تیره یک دو قدم مانده تا سحر
از گرد راه می رسد و ناگهان فقط...
2210
0
4.75
به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه ی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
7330
2
4.16
.........................................
دوبیتی هم دو دست از دست داده است
دلم تنگ است یا باب الحوائج
..............................................
رها مانده است بر شنها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دستهایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟
دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار
غم آن دستها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار
علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمهها بشتاب ای رود
برادر با برادر دست میداد
برای بار آخر دست میداد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست میداد
می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من
به آن گلهای پرپر بوسه میزد
به روی سینه با هر بوسه، میزد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه میزد
به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟
بدون دست میگیرد در آغوش
تمام خیمهها را با نگاهش
دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جانکاه
رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوهٔ إلا بالله
دل تـو تشنه و بیتاب میرفت
به لبیک «عمو بشتاب» میرفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــیرفــــت
من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را
من و حس لطیف دستهایت
دو گلبرگ ظریف دستهایت
جسارت کردهام گاهی سرودم
دوبیتی با ردیف دستهایت
بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان میبرم اما خدایا
لبانم را مبادا تر کند مشک!
دوباره مشک دریا ـ یک دوبیتی ـ
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین ـ یک چارپاره ـ
دو دستت روی شنها ـ یک دوبیتی ـ
4442
0
4.21
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
کوفه شد، علقمه شق القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تا خجالت بکشد،سرخ شود چهره آب
زخم می خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریهء گل بود والا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا دل
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
4901
2
4.45
رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب:قرمز اُخرا
کــــأنّ المصطفی قــد عــادَ یـولَــد مــــــرّةً أخــــری
یـقـین روح مـحمـد رفـته در جــسم علی اکبــــــــر
اگــر مــا مــی پذیـــرفـتـیـم مفـــهـوم تناســـخ را
هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون
همینــکه زادۀ لیــلا هــــویـــدا مـــی کـــند رخ را
ســــپاه شـمرِکافرکیش، مـــات جلوه ی حُسنش
ســـوار اسب خود، وقتی نـمـایـان می کند رخ را
به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم
نمــی فهمیم علت را ... نمــی یابیم پــــاسخ را
عـــطش، آتــش شد اما با لب بـابـا گلستان شد
چـــنانـکه آتــش نمــــرود، ابــــــــراهیم تــارخ را
731
0
4.75
بر لب دریا، لب دریادلان خشکیده است
از عطش دل ها کباب است و زبان خشکیده است
کربلا بستان عشق است و شهامت، ای دریغ
کز سموم تشنگی این بوستان خشکیده است
سوز بی آبی اثر کرده است بر اهل حرم
هر طرف بینی لب پیر و جوان خشکیده است
آه از مهمان نوازانی که در دشت بلا
میزبان سیراب و کام میهمان خشکیده است
دامن مادر چو دریا اصغرش(ع)چون ماهی است
کام ماهی بر لب آب روان خشکیده است
نازم این همّت که عباس(ع) آید از دریا ولی
آب بر دوش است و لب ها همچنان خشکیده است
گر ندارد اشک تا آبی به لب هایش زند
چشمه چشم رباب از سوز جان خشکیده است
15177
2
3.88
سر ني در نينوا مي ماند، اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مي ماند، اگر زينب نبود
چهره ی سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابري از ريا مي ماند اگر زينب نبود
چشمه ی فرياد مظلوميت لب تشنگان
در كوير تفته جا مي ماند اگر زينب نبود
زخمه ی زخمي ترين فرياد در چنگ سكوت
از طراز نغمه وا مي ماند اگر زينب نبود
در طلوع داغ اصغر، استخوان اشك سرخ
در گلوي چشم ها مي ماند اگر زينب نبود
ذوالجناح دادخواهي ، بي سوار و بي لگام
در بيابان ها رها مي ماند اگر زينب نبود
در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب
پشت كوه فتنه ها مي ماند اگر زينب نبود
24653
15
4.25
چنگ دل آهنگ دلکش میزند
ناله ی عشق است و آتش میزند
قصه ی دل، دلکش است و خواندنی است
تا ابد این عشق و این دل ماندنی است
مرکز درد است و کانون شرار
شعله ساز و شعلهسوز و شعله کار
خفته یک صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او
ناله را گه زیر و گه بم میکند
خرمنی آتش فراهم میکند
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرا نورد
راه میپوید ولی با پای درد
میرود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون ست، چون؟
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟!
گفت: آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلیها نصیب
گفت: با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود:
تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پرورده ست در این مکتبم
تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامنگیر تو
از خدا در تو «مظاهر» دیدهام
من خدا را در تو ظاهر دیدهام
گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟
تو حبیب عالمی، من نیستم!
عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی
رخصتش داد آن حبیب عالمین
سرور سرخیل مظلومان، حسین (ع)
کرد آن سر حلقه ی اهل یقین
دست غیرت را برون از آستین
دید محشر را چو در بالای خون
زورق خود راند در دریای خون
در تنش یک باغ خون گل کرده بود
در بهار او، جنون گل کرده بود
13116
7
4.02
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمههای دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: «اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازیست!
در دل این کودک اما شوق جانبازیست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شبسوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهانافروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رجزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانهٔ مردانگی میکاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رجز میخواند
دستهٔ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت میچرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردهٔ هفتآسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید
قصهٔ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاریست
خون او در نبض بیداریست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگینکمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفتهاند که گویا نام او«عَمرو» و پسر «مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفتتر مینماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوستتر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی میکنند، او به جای اینکه به نام و نشان و قوم و قبیلهاش بنازد، با افتخار فریاد میزند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین علیهالسلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذرهای میداند که میخواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخنگاری یا داستانسرایی، بیش از آنکه نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و «لام»که در نام گل هست، نمیتوان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همانگونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمیگنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینهایست برای بینهایت تصویر!
5049
5
3.83
امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود
امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا می شود
امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا می شود
امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا می شود
امشب که جمع کودکان در خواب ناز آسوده اند
فردا به زیر خارها گمگشته پیدا می شود
امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود
امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه بی دست سقا می شود
امشب بُوَد جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گل ها پیکرش پامال اعدا می شود
امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها می شود
امشب به دست شاه دین باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان این حلقه یغما می شود
امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصارا می شود
ترسم زمین و آسمان زیر و زبر گردد "حسان"
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود
104153
78
4.13
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود
ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود
ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه ی کنعان دروغ بود
حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ...
16234
32
3.86
خیمه ها محاصره ست، تیغ هاست بر گلو
دشنه هاست پشت سر، نیزه هاست پیش رو
روی خاک پیکری ست، روی نیزه ها سری ست
قصه را شنیده ایم بند بند، مو به مو
قصه را شنیده ایم، قصد راه کرده ایم
شرح ماجرا بس است لب ببند قصه گو!
نیست، نیست نخل زار، پشت رقص این غبار
نیزه زار دشمن است، دشمن است روبرو
در مسیر مردها صف کشیده دردها
زخم ها نفس نفس، زهرها سبوسبو
عده ای ولی هنوز گرم بازی خودند
یا خزیده در سکوت یا اسیر های و هو
شاهراه ما بلاست، راه شاه کربلاست
جز به خون نمی کنند عاشقان او وضو
عاقبت برای او، پیش چشم های او
غرق خون شدن مرا آرزوست آرزو
1430
0
5
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
غریبیِ پدر را میزدی فریاد با گریه
گلویت غرق خون شد تا نماند هیچ ابهامی
گلویت از زبانت زودتر واشد، نمیبینم
سرآغازی از این بهتر، از این بهتر سرانجامی
تو در شش بیت حق مطلب خود را ادا کردی
چه لبخند پر از وحیی چه اشک غرق الهامی
علی را استخوانی در گلو بود و تورا تیری
چه تضمینی، چه تلمیحی، چه ایجازی، چه ایهامی
تورا از واهمه در قامت عباس میبیند
اگر تیر سهشعبه کرده پیشت عرض اندامی
الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحمو هذا...
برید این جمله را ناگاه تیرِ نابههنگامی
چنان سرگشته شد آرامش عالم که برمیداشت
به سوی خیمه ها گامی به سوی دشمنان گامی
برایت با غلاف از خاک ها گهواره میسازد
ندارد دفنت ای ششماهه غیر از بوسه احکامی
چه خواهد کرد با این حلق اگر ناگاه سر نیزه...
چه خواهد کرد با این سر اگر سنگ از سر بامی...
کنار گاهواره مادر چشمانتظاری هست
برایش میبرد با دست خونآلوده پیغامی
4503
3
4.57
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ایستاده ست به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون خدا می شکفد، می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم
دست عباس به خون خواهی آب آمده است
آتش معرکه پیداست بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه ی زهراست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم
9199
3
4.33
دلت گرفته اگر، یادی از محرم کن
دو قطره اشک بریز و دو دیده خرم کن
اگر زمین و زمان را به هم بیاشوبند
خودت برای خودت هیاتی فراهم کن
بپوش پیرهن مشکی ارادت را
اتاق خلوت و آشفته را منظم کن
اجاق مجلس روضه همیشه روشن باد!
مباد سرد شود داغ! چای را دم کن!
کنار پنجره بنشین و در هوای حسین
تمام منظره را غرق رقص پرچم کن
《هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید》
دو بیت روضه بخوان از غم جهان کم کن
ورق بزن صفحات شلوغ مقتل را
برو به خیمهی محبوب و عهد محکم کن
برو کنار فرات و نگاه کن در آب
گلوی کودک شش ماهه را مجسم کن
دلت گرفته اگر رو به کربلا برخیز
سلام کن به حسین غریب و سر خم کن
سری به نیزه بلند است و عمر ما کوتاه
تمام عمر به سر در غم محرم کن!
1490
1
3.58
وطن، ای تن زخمی نیمه جان
لگدمالِ طراری طالبان
اسیرِ حصارِ درنگ و شرنگ
قتیلِ قتالِ بَدان و دَدان
تمنایِ خاموشِ روبنده ها
زنِ کنجِ پستوی عزلت نهان
به جان خون دل، خون دل، خون دل
به لب شوکران، شوکران، شوکران...
اذان عزیمت، مصلای خون
قیام شکسته، رکوع کمان
بمیرم که سنگ است با تو زمین
بمیرم که تنگ است بر تو زمان
بمیرم که دست از تو نگرفته است
در این پایمالی مگر ریسمان
بمیرم که بر تو نباریده است
در این قحطِ غیرت به جز آسمان
بمیرم که با پنبه سر می برند
تو را سیم و زر دوستان جهان
شنیدم افاضات فرموده اند
که فرق است در سیرت “این” و “آن”
چه فرقی؟ جز اینکه برادرترند
شغال و سگ زرد این داستان
بدهکار حرف تو یک گوش نیست
بمیرم برایت وطندار جان...
671
0
5
یک شب به هم گره خورد
قلب دو تا پرنده
از لانه های آنها
آمد صدای خنده
این غنچه های کوچک
مانند گل شکفتند
قول و قرارشان را
با جیک و جیک گفتند
روی درخت سبزی
یک لانه هم خریدند
دیوارهای چوبی
اطراف آن کشیدند
امروز هم گرفتند
یک جشن خوب و ساده
بالای شاخه دادند
تشکیل خانواده.
657
1
1
به این حواسِ پریشانم کسی به جز تو حواسش نیست
دلم گرفته و می دانم کسی به جز تو حواسش نیست..
.
برای خشکیِ چشمانم کسی نماز نمی خواند
به اینکه تشنه ی بارانم کسی به جز تو حواسش نیست
نشان خانهی آهو را کسی به جز تو نمیپرسد
به من، منی که گریزانم، کسی به جز تو حواسش نیست
منی که گم شدهام در خود میان این همه تنهایی
به چشم های هراسانم کسی به جز تو حواسش نیست
به من که غم به سرم آوار... که سر گذاشته بر دیوار..
نشسته گوشه ی ایوانم، کسی به جز تو حواسش نیست
به من که چند صباحی هست بلیط سبز دعا در دست-
در اشتیاق خراسانم، کسی به جز تو حواسش نیست
چقدر بی کسم و رنجور، خودت مرا بطلب از دور
به من امام رضا جانم، کسی به جز تو حواسش نیست
1089
1
3.67
آدم برفی
قطره،قطره
به مرگ فکر می کند
سیدمحمدعلی ابراهیمی/ هشت سالگی
442
0
باد آرزو دارد
برگها از او فرار نکنند.
سیدمحمدعلی ابراهیمی/ هشت سالگی
327
1
3.67
پرچمت بلند
خاک سرخ!
سرزمین سبز!
موی و روی تو سپید باد
میهن مهین مهربان من!
انتخاب من تویی، وطن!
گرچه از عبور گهگدار گله ی گراز
خسته ای
از هجوم دار و دسته ی ملخ
از ش-کاف ها و گاف-ها و یا-و-ها،
از ف-صاد های ح-ف-نون و غ-ر و الخ
شرحه شرحه ای، ولی؛
پاره تنم!
ریشه مقاوم کهن!
انتخاب من تویی وطن!
تویی که وارث کمان آرشی
جلوه نجابت سیاوشی
جمع آب و خاک و باد و آتشی
مهد مردمان مرد سرزمین من!
مادرم! شیرزن!
تا همیشه
انتخاب من تویی وطن!
معنی دقیق سرزمین!
آب و خاک بهترین!
من به قله های قاف تو
به سروهای سربلند
به رودهای سر به زیر
به تک تک ستاره های این مسیر
من به توده های ناگزیر
رای می دهم؛
بین این همه سوال بی جواب
من به انتخاب،
رای می دهم
ما درخت باوریم
وارثان قول قیصریم:
"ریشه های ما به آب،
شاخه های ما به آفتاب می رسد"
من به ریشه های سرخ
من به شاخه های سبز
من به اعتبار روشن سپیده دم
به ائتلاف آب و آفتاب
رای می دهم
1110
0
4.67
رأی می دهم به آدمی که غش نمی کند به سمت انگلیس و آمریکا
آدمی که کار را نداده دست کدخدا
رأی می دهم به بچه های زینبیه و حلب
رآی می دهم به اشک های نیمه شب...
رأی من جماعت بنفش و زرد نیست
رأی من به غیر رنگ درد نیست
رآی می دهم به بچه های رنج
بچه های کربلای چار و پنج
رآی می دهم به بچه های دردمند کوچه های زخمی دمشق
رأی می دهم به عشق
رأی می دهم به آدمی که هیچ وقت
تیتر اول رسانه های صهیونیست نیست
رأی من به هست، هست
رأی من به نیست نیست
746
3
3.8
در سایهسار گیسوی حوّاست شهر من
زیباست..بیملاحظه زیباست شهر من
سبز از نسیم سیب سحرگاه خلقت است
تلفیقی از وقار و تماشاست شهر من
چون دختران عاشق از غم تکیدهاش
تنها و مهربان و شکیباست شهر من
او را مبین نشسته در آغوش شورهزار
دریای آبهای گواراست شهر من
گفتند آشیانهی آل محمد است
بر شاخهی مقدس طوباست شهر من
از روزگار دور در آفاق، روشن است
مدیون مهر دختر زهراست شهر من
1175
0
4
چه مضحک ست در این قصه عدل و داد شما
که بسته شد حرم و باز شد ستاد شما
اراده کرده خدا تا همیشه تطهیرا
خلاف نص صریح ست اجتهاد شما
عمود خیمه ی عباس اعتماد من ست
اگرچه بوده امان نامه اعتماد شما
صدوق گفته که زهراست نوحه خوان حسین
چگونه روضه نگیرم به استناد شما
که روضه ها نمکِ شیر مادرم بودست
مگر که اشک نبوده ست در نهاد شما
به پاکی حرم اهل بیت معتقدم
اگرچه کافر محضم به اعتقاد شما
غبار فرش حرم سرمه ی بروجردی ست
که نور علم کجا و کجا سواد شما
به روز واقعه شرمنده ی حرم هائید
عرق نشسته به پیشانی معاد شما
857
3
4.71
و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
باد با قافله دیری است که سرسنگین است
گفت: با زخم جگرکاه قدم باید سود
بر نمکپوش ترین راه قدم باید سود
گفت: ره خون جگر میدهد امشب همه را
آب در کاسهی سر میدهد امشب همه را
سایهها گزمهی مرگند، زبان بربندید
بار، دزدان به کمینند سبکتر بندید
مقصد آهسته بپرسید، کسان میشنوند
پر مگویید که صاحب قفسان میشنوند
گردباد است که پیچیده به خود میخیزد
از پس گردنهی کوه احد میخیزد
نه تگرگ است، که آتش ز فلک میجوشد
و ز خشکای لب رود، نمک میجوشد
زندهها از تف لبسوز عطش، دود شده
مردهها در نفس باد، نمکسود شده
دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است
و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
***
خستهای گفت که زاریم، ز ما در گذرید
هفت سر عائله داریم، ز ما درگذرید
گفت: گفتند و شنیدم گذر پر عسس است
تا نمکسود شدن فاصله یک جیغ رس است
چیست واگرد سفر، جز دل سرد آوردن؟
سر بیدردسر خویش به درد آوردن
پای از این جاده بدزدید که مه در پیش است
فتنهی مادر فولاد زره در پیش است
پای از این جاده بدزدید، سلامت این است
نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟
***
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرید
نه دلیری، که از این بادیه شیری غرید
گفت: فریادرسی گر نبود، ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نبود، ما هستیم
گفت: ماییم ز سر، تا به شکم محو هدف
خنجری داریم، بیتیغه و بیدسته به کف
نصف شب خفتن ما، پاس دهیهای شما
بعد از آن، پاسدهیهای شما، خفتن ما
الغرض ماییم بیداردل و سرهشیار
خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار...
***
و کسی گفت: بخسبید، فرج در پیش است
کربلا را بگذارید که حج در پیش است
گفت: ایام برات است، مبادا بروید
وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید
گفت: ما از حضراتیم، به ما تکیه کنید
مستجاب الدعواتیم، به ما تکیه کنید
گفت: جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید
ریگ در نعل فروهشتهی ما مپسندید
بنشینید که آبی ز فراتی برسد
شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد
سفره باید کرد ... اما علم رفتن را
روضه باید خواند تا آب برد دشمن را
***
الغرض در همهی قافله، یک مرد نبود
یا اگر هم بود، شایستهی ناورد نبود
همه یخهای جهان را، همه را سنجیدیم
مثل دلهای فرومردهی ما سرد نبود
رنج اگر هست، نه از جاده، که از ماندنهاست
ورنه سرباخته را زحمت سردرد نبود
آه از آن شب، شب عصیان، که در این تنگآباد
غیر آواز گرهخوردهی شبگرد نبود
آه از آن پیکار، کز هیبت دشمن ما را
طبل و سرنا و رجز بود و هماورد نبود
یادگار - آن علم سوخته - را گم کردیم
آخرین آتش افروخته را گم کردیم
درِ هفتاد رقم بتکده واشد از نو
چارده کنگرهی طاق، بنا شد از نو
آنچه آن پیر فروهشت، جوانان خوردند
گله را گرگ ندزدید، شبانان خوردند
بس که خمیازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خستهی ما منزل شد
باز ماییم و قدمسای به سرگشتنها
مثل پژواک، خجالتکش برگشتنها
از خم محوترین کوچه پدیدار شده
و به خال لبت ای دوست! گرفتار شده
***
یا محمد! نفسی سوخته در دل داریم
آتشی سرخ و برافروخته در دل داریم
یا محمد! شررآلودهی عصیان ماییم
تشنهتر، خشکتر از ریگ بیابان ماییم
یا محمد! همه جز پوچی تکرار نبود
چارده قرن علم بود و علمدار نبود
یا محمد! شب طوریم، برآی از پس ابر
چشم راهان ظهوریم، برآی از پس ابر
***
و کسی گفت: چنین گفت، کسی میآید
مژده ای دل! که مسیحا نفسی میآید
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست
مرد اگر هست، بدانید که ناوردی هست
ما نه مرداب، که جوییم، بیا برگردیم
و نمکخوردهی اوییم، بیا برگردیم
نه در این کوه، صدای همگان خواهد ماند
آنچه در حنجرهی ماست، همان خواهد ماند
خسته منشین که حدیبیه حنینی دارد
عاقبت صلح حسن، جنگ حسینی دارد
دشنه بردار که بر فرق کسان باید کوفت
و قفس بر سر صاحبقفسان باید کوفت
هرزه هر بته که رویید، به داسش بندیم
گرد خود هر که بچرخید، به خراسش بندیم
سفر دشت غریبی است، نفس تازه کنیم
آخرین جنگ صلیبی است، نفس تازه کنیم
زخم واماندهی خصم است و نمکدان شما
ای جوانان عجم! جان من و جان شما
کوه، از هیبت ما ریگ روان خواهد شد
و کسی گفت، چنین گفت: چنان خواهد شد
شمع این مرقد اگر هست، همین ما را بس
مذهب احمد اگر هست، همین ما را بس
3281
1
4.28
در اين كشتي درآ، پا در ركاب ماست درياها
مترس از موج، بسم الله مجريها و مُرسيها
اگر اين ساحران اطوار مي ريزند طوْري نيست!
عصا در دست اينك مي رسند از كوه موسي ها
زمين آسمان جُل را به حال خويش بگذاريد
كسي چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها
بيايد هر كه از فرهاد شيرين عقل تر باشد
نيايد هيچ كس جز ما و مجنون ها و ليلاها
همين از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداري
همين سرها... همين سرهاي سرگردان صحراها
شب قدري رقم زد خون ما تقدير عالم را
كه همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها
5915
4
4.06
امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه می برند امام قبیله را
ای کاش می گرفت به جای تو دست مرگ
جان تمام قوم، تمام قبیله را
برگرد، ای بهار شکفتن! که سال هاست
سنجیده ایم با تو مقام قبیله را
بعد از تو، بعدِ رفتنِ تو-گرچه نابه جاست-
باور نمی کنیم دوام قبیله را
تا انتهای جاده نماندی که بسپری
فردا به دست دوست، زمام قبیله را
زخمیم، خنجر یمنی را بیاورید
زنجیرهای سینه زنی را بیاورید
ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه!
شد مدتی نگاه نکردی در آینه
رفتی و روزگار، سیه شد بر آینه
رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه
رفتی و شد ز شعله برانگیزی جنون
در خشکسال چشم تو خاکسترآینه
چون رنگ تا پریدی از این خاک خورده باغ
خون می خورد به حسرت بال و پر آینه
دردا، فتاده کار دل ما به دست چرخ
یعنی که داده اند به آهنگر آینه
در سنگ خیزِ حادثه تنها نشاندی اش
ای سرنوشت! رحم نکردی بر آینه
امشب در آستان ندامت عجیب نیست
ای مرگ! اگر ز شرم بمیری هر آینه
ای سنگدل! دگر به دلم نیشتر مزن
بسیار زخم ها زده ای، بیشتر مزن
4695
0
4.14
این زخم داس خورده ی پرپر، گل من است
این مهربان سوخته جان، کابل من است
این خون پایمال به ناحق روان شده
شمشاد و لاله و سمن و سنبل من است
در دست بادهای مخالف چه می کند؟
این بیشه زار سبز که چون کابل من است
در حسرت دوباره ی آواز و آسمان
پاسوزِ ناله های قفس، بلبل من است
گرگی لباس میش به تن کرده سال هاست
بر پنجه اش ببین پر قرقاول من است
با دیو لامروت وحشی بگو بترس
زین اسب زین نهاده که در آغل من است
624
0
5
امشب
چندمین شب دنیاست؟
پسر/5 ساله
503
0
5
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
گنجشککان به مرگ پر و بال دادهاند
دردا که شعلهور شده باز آشیانتان
نامهربانی از همه عالم چشیدهاید
ای من فدای داغ دل مهربانتان
سر رفته است از لب دیوارتان غروب
در خون تپیده باز افق آسمانتان
کو فرصت درخشش ماه و ستارهها؟
کو چشمروشنی شب بامیانتان؟..
دستش به آبیاری گلها نمیرود
همدست خارهاست مگر باغبانتان؟
این بیبهار ماندن گلخانه تا کجا؟
تا کی ادامه داشته باشد خزانتان؟
عمری ببارد آه که طغیان کند مگر
یک روز رودخانه اشک روانتان
ما غمشریک حادثههایی پر از دریغ
ما در مرور ثانیهها همزبانتان
بعد از هزار و یک شب رنجی که بردهاید
آخر کجاست فصل خوش داستانتان؟
ای کاش سرنوشت، کمی ساده میگرفت
تا سختتر از این نشود امتحانتان
501
0
5
هلا ! ای جسم من ای خفته، ای زندانیِ دیوار
فقط با مرگ از این خواب سنگین می شوی بیدار
فراری از تمام مردم دنیا مسیرم خورد
به قبرستان به شهر مردمِ آرام و بی آزار
می اندیشم به آرامش به خوابی خوش درون خاک
جهان ! ای بختک بی انتها دست از سرم بردار
به سر شوق رهایی داشتم از این جهان اما
نفس در سینه ام اصرار کرد اصرار کرد اصرار
به ساز خود مرا رقصاند و بی تنبوره رقصیدم
جهان این مست لامذهب، جهان این پیر لاکردار
جهان آری چه فرقی می کند با سیب یا گندم
فریبم داد با درهم فریبم داد با دینار
جهان این استخوان خوک در دست جذامی ها
جهان این مثل آب بینیِ احشام ، بی مقدار
جهان یک روز در صفین ، جهان یک روز بر منبر
فریبم داد با قرآن فریبم داد با دستار
جهان نگذاشت تا روز دهم در کربلا باشم
چه فرقی می کند حالا شوم تواب یا مختار
جهان این نخ نمای رنگ و رو رفته ولی گاهی
شبیه چادر مادربزرگم می شود گلدار
جهان این تیرهء خاموش روشن می شود آری
محرم ها که می کوبم سیاهی بر در و دیوار
همان وقتی که اشکی می چکد در روضه از چشمم
همان وقتی که می گویند از گودال از مسمار
همان وقتی که در مشّایه خوابم برد روی خاک
دلم آن خواب را می خواهد آن رؤیای بی تکرار
عمود آخر است و چشم های خیس من بسته ست
به گوشم می رسد اهلا و سهلا مرحبا زوار
جهان پایان خوبی با حسین بن علی دارد
تو تنها گریه کن در روضه، باقی را به او بسپار
جهان زیبا جهان زیبا جهان زیبا جهان زیباست
جهان با حضرت زهرا جهان با حیدر کرار
انالحق شطحِ منصور است روی دار اما ما
علیُ حق به لب داریم همچون میثم تمار....
2838
7
3.95
این جزر و مدِ چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست که در چاه می رود؟
این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود
گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده، به اکراه می رود
آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود
امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟
در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود
دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود.
11324
1
3.61
حرف بسیار و ذهن فرسوده
حرف بسیار و حرف بیهوده
حرف در این هزارتوی جهان
جز دهان یک دریچه نگشوده
حرف هایی که از تهی سرشار
کف به لب، لب به حرف آلوده
بی قرارند مردم ِ اعماق
حرف، بالا نشین و آسوده
همگی بردگان حلقه به گوش
که بگویند آنچه فرموده
که مبادا زبان بچرخانند
خارج از این دهانِ محدوده
حرف بسیار و حرف بیهوده
حرف را بوده، حرف، تا بوده
582
0
5
با وجود من دلش یک جور دیگر گرم شد
خانه اش این بار با لبخند دختر گرم شد
قبل من مادر زنی تنها و نا آرام بود
تا به دنیا آمدم، آغوش مادر گرم شد
مادرم ارديبهشتی بود و من هم بهمنی
دست من در دست مادر ماند و بهتر گرم شد
ماه بهمن بود و از گرمای بیش از حدّمان
مهر و آبان و دی و اسفند و آذر گرم شد
مادرم با دختر آوردن دلم را قرص کرد
مادرم رفت و دل من با دو خواهر گرم شد
شاد بودیم و پدر از بس که دختر دوست بود
خانه با ما دختران هم بی برادر گرم شد
مرگ را باور نمی کردم ولی یک روز سرد
آمد و با چشم های مادرم سرگرم شد
770
2
4.13
در کوه، در صحرا تو را دیدم
در جنگل و دریا تو را دیدم
در ذات سرسبز صنوبرها
در فطرت گلها تو را دیدم
ماه از تو روشن بود، شب تا صبح
بر گنبد مینا تو را دیدم
چشمم به هر سو گشت در عالم
پیدای ناپیدا! تو را دیدم
در هر سَری، سِرّت نشانی داشت
در روضهی یحیی تو را دیدم
تنهاترینم! بین هر جمعی
تنها تو را، تنها تو را دیدم
هر آینه دنبال خود گشتم
در خویشتن حتی تو را دیدم
مؤمن شدم هرجا مرا خواندی
عاشق شدم هرجا تو را دیدم
آه ای یقین بی اگر اما!
شک مُرد در من تا تو را دیدم
644
0
5
ای آنکه عطر در دل گل ها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
با ابرها تپیدی و آرام و بی قرار
نم نم قدم به خلوت دریا گذاشتی
باران حضور گرم تو را مژده می دهد
ما را که گفته است که تنها گذاشتی؟
خود را میان دشت پراکندی و گلی
از هرکجا که رد شده ای جا گذاشتی
حالا اتاق، پر شده از باغ، ای نسیم!
ممنون از اینکه پنجره را وا گذاشتی
ای آفتابِ رد شده از شیشه باغ ها!
بر تار و پود سبز چمن پا گذاشتی
گل های فرش گرم پذیرایی ات شدند
ممنون که پا به زندگی ما گذاشتی...
1004
1
4.36
خورشید هم در آسمان رویت نمی شد
دیگر کسی با ماه هم صحبت نمی شد
چشم ستاره لحظه ای سو سو نمی زد
رنگین کمان در محفلی دعوت نمی شد
خاک از وجود تیرهءخود دست می شست
باد از سکون خویش بی طاقت نمی شد
آتش مجال شعله ور بودن نمی یافت
رود از نبود موج ناراحت نمی شد
غنچه به خواب مرگ میرفت و پس از آن
از خلوت خود وارد جلوت نمی شد
ارکان هستی را خدا میزان نمی کرد
دار و ندار ما به جز ظلمت نمی شد
منظومه ای در کهکشان باقی نمی ماند
اصلا خدا آمادهء خلقت نمی شد
این سرنوشت شوم ارکان جهان بود
عالم اگر که صاحب حجت نمی شد
ای کاش در هر محفل انسی که داریم
از هیچ کس غیر از شما صحبت نمی شد
635
1
4.75
فصل نشاط توست، خوش باش دخترم
تا گریه میکنی، من رنج میبرم
دنیای وحشت است، دست مرا بگیر
با من کمی بجوش، با من که مادرم
با من بیا ببین، فردا چگونه است
از من بپرس، من! من آشناترم
گاهی مرا ببر با خود به کودکی
نگذار بپّرد آن حال از سرم
دیروز من تویی، فردای تو منم
آیینه ی همیم، بنشین برابرم
جایی که زنگ نیست، جای درنگ نیست
در بینهایتی بنگر که بنگرم
جز بیغباریات، آیینهجان من!
هرگز نبود و نیست دلخواهِ دیگرم
گاهی به اشتباه، گاهی به اشک و آه
با هیچیک نخواه، یک دم مکدرم
فرداست مقصدش، این رود میرود
تو روز اولی، من روز آخرم
710
0
3
بدون اینکه کسی را زخود برنجانی
تو با تمام جهان دست در گریبانی
تو سرو خانه ی مایی جناب رخت آویز!
که گفته روح نداری؟ که گفته بیجانی؟
به شاخه شاخه ی تو برگ های رنگین است
به ویژه موسم سرما و فصل بارانی
قبای لیلی و دستار من در آغوشت
تو محرمی به همه، مرد و زن نمی دانی
همیشه چرک نویس سروده های مرا
جلوتر از همه، از جیب من تو می خوانی
کلاه رفته سرت بارها و با این حال
تو هیچگاه مرا از خودت نمی رانی
ندیده هیچکسی یک دقیقه بنشینی
خمی به ابرو و چینی به چهره بنشانی
دمی نشد که تو دست از وظیفه برداری
نشد که کار کسی را کمی بپیچانی
تعجب است چرا کتف تو نمی افتد
چقدر ساکت و سخت و صبور می مانی؟
هرآنچه را که گرفتی به قرض، پس دادی
ازین لحاظ، تو سرتا قدم مسلمانی
هنوز هیچ لباسی نکرده پشت به تو
اگر غلط نکنم قبله گاه ایشانی
تمام زحمت من- ای رفیق- گردن توست
چقدر عاطفه داری! چقدر انسانی!
958
5
4.37
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دست های خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد
تا ابد میان ما
برقرار باد:
چشم های من به جای دست های تو!
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده!
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!
49219
10
3.76
مریم، شقایق، یاس، نیلوفر صدایش کن
از خواب ناز غنچه زیباتر صدایش کن
آبیتر از آرامش دریا کنارش باش
از اقتدار کوه محکمتر صدایش کن
خوشبوست او! ریحان بچین از عطر دستانش
جاریست او! یک چشمه از کوثر صدایش کن
گاهی بخوانش سیب! سیبی سرخ از فردوس
گاهی گلاب تازهی قمصر صدایش کن
تا شعر از لبخند او نازل شود، هر شب
بین خطوط خالی دفتر صدایش کن
وقتی به بارانخیز چشمانش عطش داری
در هفت دور تشنگی هاجر صدایش کن
ای نیمهجانِ رنج! رستاخیر میخواهی؟
مهرش قیامت میکند، محشر صدایش کن
این زن رسول مهربانیهاست در خانه
مبعوث تقدیر است، پیغمبر صدایش کن
عشق است اسم اعظمش در باور عالم
اما به نام کوچک مادر صدایش کن
726
0
4.83
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»
شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا
کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا
مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا
13938
6
4.08
چقدر بوی تو خوب است، بوی آغوشت
همیشه زحمت من بوده است بر دوشت
چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم
دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت
ولی به خاطر من بال را کنار زدی
که با دو دست بگیری مرا در آغوشت
که با دو دست برایم دو بال بگذاری
به جای روشنی بال های خاموشت
که آسمان خودت آسمان من باشد
که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت
آهای روسری ات آفتاب تابستان
شکوفه تاج سر تو، بنفشه تن پوشت
بهشت جای قشنگی ست جای دوری نیست
بهشت باغ بزرگی ست: باغ آغوشت
بهشت اول و آخر، گمان نکن حتی
بهشت هم بروم می کنم فراموشت!
2761
1
2.81
دستی بکش بر این دل تبدار مادر
آشفته ام آشفته ام بسیار مادر ...
تنهام مثل برکه ای بی آب و بی ماه
تنهام مثل شاخه ای بی بار مادر
آتش گرفته جنگلی از حرف در من
در من جهانی سوخته است انگار مادر
هم شعله ها در تار و پودم جان گرفته
هم بسته راهم را در و دیوار مادر
ای تکیهگاه و ای پناه لحظههایم
وقتی که از خود می شوم بیزار، مادر
امشب میان ذکرهایت یاد من باش
در لحظه ی الجار ثم الدار مادر
عمری پناه آورده ام بر چادر تو
این بار آزرده تر از هربار مادر...
1556
0
4.67
دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من
دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من
دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من
می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من
چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من
آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من
افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من
4080
0
4.65
وا می شود هر روز شب بویی به دستت
وقتی نوازش می شود مویی به دستت
از کودکی موسیقی ات را گوش دادم
وقتی تکان می خورد نأنویی به دستت
بگذار مادر ظرف ها را من بشویم
شاید زبانم لال، چاقویی به دستت...
از زرق و برق زندگی آسان گذشتی
حتی نمی بینم النگویی به دستت
گلهای قالی جان بگیرد تا بگیری
دستی به زانویی و جارویی به دستت
تا شانه هایش را نوازش کردی آرام
ترمیم شد بال پرستویی به دستت
1997
0
4.13
نیلوفرانه پیچ و تابی داشت گیسویش
این زن که حالا برف پیری هست بر مویش
این زن که حالا دردِ پا بیطاقتش کرده
من همچنان سر میگذارم روی زانویش
حالِ دلم را عصر جمعه خوب خواهد کرد
یک جرعه از فنجان چای قندپهلويش
چون عطر باران در مشام خاک میپیچد
عطر خوش برخاسته از آب و جارویش
دوری دوچندان میکند دلشورههایم را
ساعت مبادا بگذرد از وقت دارویش
کرمان، زمستانهای سردی با خودش دارد
بیرون نمانَد از پتو ای کاش پهلويش
حافظ بخوان، از حفظ، مثل کودکیهایم
از ترک شیرازی بگو، از خال هندویش
مادربزرگِ خوبِ این قصه شما هستید
من دخترِ سر به هوای ماجراجویش
آن دختر سرسخت بیپروا که میداند
هر روز و در هر لحظهات هستی دعاگویش
دنیا بدون این دعاها جای خوبی نیست
گم میشوم در گیر و دارِ پُرهیاهویش
1539
0
5
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم قناری گنگی است در سرودن او
کشاندنش به صحارّی شعر ممکن نیست
کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او
چه دختری، که پدر پشت بوسه ها می دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسه ی کربلاست دامن او
بمیرم آن همه احساس بی تعلق را
که بار پیرهنی را نمی کشد تن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام می چکد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیده ی ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او
5205
0
3.94
با وجود قحط سالی نان برایت می خرم
نان اگر شد قیمت جان، جان برایت می خرم
آبروی ابرها را با نگاهم می برم
من به هر قیمت شده باران برایت می خرم
دست و بالم خالی است اما به مشهد می روم
تاج پر الماسی از سلطان برایت می خرم
در بساط من به جز این جان ناقابل که نیست
هر چه می خواهی بگو، ارزان برایت می خرم
کم به فکر این گلیم کهنه و پوسیده باش
قالی ابریشم کاشان برایت می خرم
باد سردی می وزد حتماً لباسی گرم و نرم
مهر اگر ممکن نشد آبان برایت می خرم
جانمازت را حسن برده به جبهه، بی خیال
از حرم یا از دم شیخان برایت می خرم
سور و سات روضه ات را جور خواهم کرد باز
استکان و سینی و قندان برایت می خرم
از گلویت نان خوش پایین نرفته سالهاست
پیرزن بیدار شو دندان برایت می خرم
پیرمردی توی قبرستان نگاهم می کند
سوره ی یاسین و الرحمن برایت می خرم...
4317
4
4.95
چه بود حاصل دنیا، اگر اراده نبود؟
اگر امید رسیدن میان جاده نبود؟
من و تو وارث بال پرنده ای هستیم
که جز در اوج فلک، هرگز ایستاده نبود
تمام عمر به دستش دخیل می بستیم
اگرچه طبق سندها امامزاده نبود
پدر که نان شبش را به عشق ما اندوخت
ولی دریغ که هنگام استفاده، نبود
بدون او شب اندوه را چه می کردیم؟
چراغ خانه اگر چهره اش گشاده نبود
چراغ خانه زنی بود بی گمان که خدا
میان سینه ی او جز صفا نهاده نبود!!
به ما اگر گرِهِ سخت زندگی وا شد
مگر به برکت این سفره های ساده نبود
زمانه سخت زمین زد سواره هایی را
که در معیّت شان لشکری پیاده نبود
من و تو عالِمِ عشقیم و بی گمان ما را
معلمی به جز آغوش خانواده نبود
2687
0
5
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
چهار دسته گُلش را به پنج تن بخشید
مقیمِ خاکِ درش، هفت آسمان شده بود
چه سربلند و سرافراز امتحان پس داد
برای عرض ادب، سخت امتحان شده بود
به عشق «شیر خدا» از یل دلاور خود
گذشت اگر چه در این راه نیمهجان شده بود
چه امتحان بزرگی! که در رثای حسین
-و نه به خاطر فرزند- روضهخوان شده بود
اگر چه پیر شد از داغِ بیامان، اما
به پشتوانهٔ زینب دلش جوان شده بود
فدای «اُمّ اَبیها» شدن علامت داشت
به این سبب قد «اُمّ البنین» کمان شده بود
652
0
5
نشستم روی خاکِ آرزوهایم
بغل کردم خیالی از مزارت را
اگر چه قابِ این خاک از تنت خالیست
نسیم آورده از مقتل غبارت را
اگر سوسوی چشمان ترم کم شد
اگر تسبیحِ تربت خیسِ اشکم شد
نشستم میشمارم با نفسهایم
شمارِ زخمهای بیشمارت را
شنیدم پَر زدی دستت زمین افتاد
تو بالا رفتی و امالبنین افتاد
به عرشِ خیمهها با مشک میرفتی
که تیری آرزوی آبدارت را ...
زد و بیآرزو بر خاک افتادی
تن خود را به دستِ نیزهها دادی
صدای نوحهی ادرک اخایت گفت
زیارت کرده زهرا نیزهزارت را
کنار رود، اما تشنه لب بودی
به جای آب، سقای ادب بودی
تو دریازادهای؛ هر چند بیآبی
نمیسنجند، با مشکت عیارت را
اگر میشد به جایت آب میبُردم
به جای قلبِ مشکت تیر میخوردم
به پای آرزوهای تو میمردم
نمیدیدم نگاهِ شرمسارت را
اگر میشد به جنگِ تیر میرفتم
به زیر کوهی از شمشیر میرفتم
که حتی نشکند آیینهی چشمت
نبیند هیچ سنگی انکسارت را
به من پیکِ اجل نزدیک شد رفتی
تمام آسمان تاریک شد رفتی
شده «امُّالقَمر»؛ «امُّالبُکا» بی تو
ببین ای ماه، ابرِ در مدارت را
اگر چه قدّم از داغت خمید آخر
ولی مادر به رویایش رسید آخر
که شد امالبنین «امالشهید» آخر
ببر حالا کنارت داغدارت را
1043
1
3.2
این پیاده می شود، آن وزیر می شود
صفحه چیده می شود، دار و گیر می شود
این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رُخ
در پیادگان چه زود مرگ و میر می شود
فیل کج روی کند، این سرشت فیل هاست
کج روی در این مقام دلپذیر می شود
اسب خیز می زند، جست و خیز کار اوست
جست و خیز اگر نکرد، دستگیر می شود
آن پیاده ی ضعیف راست راست می رود
کج اگر که می خورَد، ناگزیر می شود
هر که ناگزیر شد، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است، زود سیر می شود
آن وزیر می کُشد، آن وزیر می خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می شود
ناگهان کنارشاه خانه بند می شود
زیر پای فیل، پهن، چون خمیر می شود
آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است
هر چه خواست می شود، گر چه دیر می شود
این پیاده، آن وزیر... انتهای بازی است
این وزیر می شود، آن به زیر می شود
6777
3
4.5
دی بود و درد بود و زمستان ادامه داشت
آن سوی پنجره تب طوفان ادامه داشت
از چشم آسمان کبود آیه میچکید
فصل نزول سورهی باران ادامه داشت
انسان پر از دریغ، پر از غم، پر از قصور!
جاماندگی و قصهی خسران ادامه داشت
شب ناگهان رسید و سر صبح را برید
صبحی که روز بعد، کماکان ادامه داشت
بر رحل نی تلاوت خون بود و تا ابد
بغض غریب قاری قرآن ادامه داشت
عمری شهید بود و شهیدانه پر کشید
حالا ورای عالم امکان ادامه داشت
جغرافیای عشق به نامش قیام کرد
تشییع او به وسعت ایران ادامه داشت
میرفت و گریههای سپاهی سیاهپوش
در امتداد خیس خیابان ادامه داشت
هر قدر از قضا سر راهش به سنگ خورد
با پیچ و تاب، رود خروشان ادامه داشت
ذکر بهار بود و لب غنچههای سرخ
شور جوانه در دل گلدان ادامه داشت
دی بود و درد بود و زمستان… ولی هنوز
در دشت، لاله لاله بهاران ادامه داشت
1012
1
4.29
شعر حسن صنوبری برای روز پرستار
«آیا فرشتهها را در شهر میتوان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید
*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزهبادی در شاخههاش پیچید
جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حملهور شد، با یأس و ترس جنگید
پژمرده بود باغم، مهر تو زندهاش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟
از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید
برعکس ادعای بی رنگ مدعیها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید
ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خستهات را تاریخ عشق بوسید
*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشتهها را در شهر میشود دید؟
631
0
5
نه شام، لقمۀ چربی برای شام تو شد
نه در عراق، قضا و قدر به کام تو شد
نه در سيادت اعراب، نقشۀ تو گرفت
نه افتخار اروپا شدن به نام تو شد
نه با ریا و دغل، سنگ دین به سینه زدن
دلیل رونق بازار و احترام تو شد
كنون هم از هوس ساحل ارس بگذر
گمان مبر دل ايران زمين كنام تو شد
دوام عزت اين خطه از ولای علی است
اگر كه كافه و می، پایۀ دوام تو شد
ارس ز هر دو طرف زير گام شيران است
ترشحی اگر از آن نصيب جام تو شد
رفیق قافلهای و شریک دزد اما
گمان مدار كه تُرک غيور خام تو شد
فقط به حرمت همسایگی است صبر يلان
گمان مبر وجبی هم نصيب گام تو شد
نه تُرک گنجه و باكو نه تُرک ايرانی
نه قوم كُرد هماهنگ با مرام تو شد
سكوت شير برادر! ز ترس روبه نيست
ز خوان اوست اگر لقمهای طعام تو شد
به خود، قيافۀ فاتح گرفتهای با شعر
چه غم؟ كه قافيه اسباب التيام تو شد
فسانه گشت و کهن شد حديث عثمانی
به خود بیا كه همای ظفر ز بام تو شد
نه غرب با تو وفا میکند نه اسراییل
نه داعشی که به دستور او غلام تو شد
خود آگهم كه روا نيست هجو همسايه
حلال کن اگر اين بیتها حرام تو شد!
969
0
5
به مادر گفتم: «آخر این خدا کیست
که هم در خانهی ما هست و هم نیست»
تو گفتی: «مهربانتر از خدا نیست
دمی از بندگان خود جدا نیست»
چرا هرگز نمیآید به خوابم
چرا هرگز نمیگوید جوابم؟
نماز صبحگاهت را شنیدم
تو را دیدم، خدایت را ندیدم
به من آهسته مادر گفت: «فرزند!
خدا را در دل خود جوی یک چند»
خدا در رنگ و بوی گل نهان است
بهار و باغ و گل از او نشان است
خدا در پاکی و نیکی است، فرزند!
بود در روشناییها، خداوند
به هر کاری دل خود با خدا دار
دل کس را ز بیمهری میازار
کتاب فارسی چهارم دبستان
7166
7
3.19
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
شد آخرین لباس تنت، دستمال اشک
این روضه را برای محرّم گذاشتم
گفتی که صبر پیشه کن ای باغ مریمم
هر روز ختم سوره ی مریم گذاشتم
هر بار روی خون تو قیمت گذاشتند
غم های تازه ای به روی غم گذاشتم
هرگز تکان شانه ی دل را کسی ندید
من داغ لرزه را به دل بم گذاشتم
تو در رکاب حضرت زینب قدم زدی
من بر رکاب صبر تو، خاتم گذاشتم
حالا من و یتیمی گل های باغ تو
قابی که روی چادر بختم گذاشتم
این خانه بعد رفتن تو سنگر من است
این گونه پا به خطّ مقدّم گذاشتم
765
1
3.86
غمت چه پنجرهها رو به صبح وا کرده
غروبِ کوه، به خون تو اقتدا کرده
نسیم عطر تو را کوچه کوچه گردانده
عقیقِ سرخِ تو را چشمه گریهها کرده
کسی از آن طرف آسمان تو را خوانده
کسی از آن سوی عالم تو را صدا کرده
رسیده بودی و چشمان باغبان به تو بود
عجیب نیست که از شاخهات جدا کرده
چقدر با همه از حسن عاقبت گفتی؟
چقدر مادرت این راز را دعا کرده؟
چه زود رفتی و در آسمان ستاره شدی
چه دیر نام تو را عشق برملا کرده
به دلشکستگی آینه چه جای دریغ؟
که قطعه قطعه تماشا به ما عطا کرده
تویی تو کاشف خورشید در دل ذره تویی تو آنکه به خون، خاک کیمیا کرده
تویی تو زخمی پیوند دوست با دشمن
تویی تو آنکه جفا دیده و وفا کرده
چقدر روضهی بازیست چشم بستهی تو
که هر که دیده تو را یاد کربلا کرده
بگو بگو که چه کردهست با تو بیگانه؟
بگو بگو که چهها با تو آشنا کرده؟
نه اینکه باز شده باب خونفروشیها؟
نه اینکه ترس به تهدید اتکا کرده؟
ولی به سیل و به طوفان فرو نخواهد ریخت
کسی که روز خطر تکیه بر خدا کرده
722
0
5
در خواب شبی شهاب پیدا کردم
در رقص سراب آب پیدا کردم
این دفتر پر ترانه را هم روزی
در کوچه ی آفتاب پیدا کردم
دفتر شعر «در کوچه آفتاب»
7024
3
3.71
شعر پیش از اینها فکر می کردم خدا در کتاب به قول پرستو مجموعه شعر نوجوان مرحوم دکتر قیصر امین پور در سال 1375 منتشر شده است
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس، خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیر و خنجر او، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا...
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر! اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه ی خوب خداست!
گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر!
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...
93997
101
3.6
برای شهید محسن فخری زاده
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگی هایی بنا کردی
شهادت قاب عکسی روی دیوار اتاقت بود
همان که هر سحر با خنده هایش گریه ها کردی
عبادت در عبادت در عبادت بندگی بودی
اگر گاهی کتابت بسته شد، سجاده وا کردی
دلت میخواست جنگیدن کنار حاج قاسم را
ولی در دفترت ماندی و دینت را ادا کردی
_شهادت گم نخواهد کرد سنگرهای عاشق را_
به این امّید عمری، عشق بازی در خفا کردی
تمام روزهایت رازهای سر به مهری بود
که با خون خودت آن رازها را بر ملا کردی
شگفتا زخمهای نانجیبی از خودی خوردی
شکایت هات را از بی خودی ها با خدا کردی
سرِ تنهایی ات را کوه بر دامن گرفت آخر
کجا اینقدر غربت در مسیرت دست و پا کردی
درختا از تنت یک سیب سرخ بی گناه افتاد
به فکر شعر گفتن بودم از دستم سلاح افتاد
665
0
5
برای شهید محسن فخری زاده
سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسم ها و محسن های ما
گرچه در رؤیایشان فرسنگ ها پیمودهایم
همچنان دور است از دنیایشان دنیای ما
غوطه زد در خون پاکش قهرمان دیگری
تا مگر طوفانیِ غیرت شود دریای ما
قهرمانی راستین، آری نه مثل آن قبیل-
قهرمانانی که میسازند در رؤیای ما
شور و شوق رود، مات مصلحتکیشان مباد
شطّی از رنج است این شطرنجبازیهای ما
باز در بغض نگفتنها صدای ما گرفت
باز دارد میپرد رنگ از رخ سیمای ما
غیرت ما را محک زد باز خون دیگری
وای ما و وای ما و وای ما و وای ما...
754
1
4.75
برای شهید محسن فخری زاده
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانه ی مرگ سفید، مرگی سرخ!
در این زمانه ی منع عبور و منع مرور
خوشا گشایش راهی چنین به قلعه ی نور
شکست صولت سرما...مگر بهار شده ست؟
که باز دامن البرز لاله زار شده ست
چه شعله ای ست چنین پر شرر دماوندا!
چه آتشی ست تو را در جگر دماوندا!
چقدر لاله دمیده ست...داغ تازه ی کیست؟
گدازه های پراکنده ی جنازه ی کیست؟!
چه سرخ میشکفد آتش سرازیرت
گدازه های تن آرش کمانگیرت
تو کوه نور شدی...تو حرا شدی کم کم
دهان گشوده به إقرأ و ربک الأکرم
«احد» شدی تو و رقصید «هند» و عصیانش
که بر کشد جگر حمزه را به دندانش
...
فغان اگر نرمانیم بدسگالان را
برادران سگ زرد را...شغالان را
به قاتل تو چه پیغامی و چه پسغامی؟!
سخن مباد مگر دشنه ای و دشنامی
713
3
4.09
برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران!
تا باز بر این خاک ستمدیده بتازند
تو روح دماوندی و زینروست تو را کشت
ضحاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند
داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟
با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برونکرده سر از بند
ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند
آه ای گل گمنام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیهپوش پراکند
ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم بهترفند
بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند
ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تا کی و این حوصله تا چند؟
برخیز و ببین دخترکان تو چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند
برخیز و ببین رزمکنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند
من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!
1368
2
4.56
امشب از داغی دوباره چشم تهران روشن است
یوسفی رفته است ،آری وضع کنعان، روشن است
گرچه در بزم حماسه ، هیچ جای گریه نیست
در هجوم شعله ها، تکلیف باران، روشن است
باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز
این شبستان کهن ، با نورایمان روشن است
کی میان ابرهای تیره پنهان می شود؟
آسمان ما که با خون شهیدان ،روشن است
مصطفی هم رفت، آری! او هم اینجایی نبود
مردهای مرد را آغاز و پایان ، روشن است
701
3
5
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال، ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنارِ خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است!
18378
9
3.93
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
145281
42
3.92
من از او برنمیگردم؛ بگو تقدیر برگردد!
کسی که زود رفت، ای کاش -حتی دیر- برگردد
چگونه میتوان برگشت از خود؟ او خودِ "من" بود
اگرچه لحظهی رفتن به فکر برنگشتن بود
اگرچه لحظهی رفتن مردد بود؛ اما رفت
نمیآمد به او تنها بماند؛ زود اما رفت
نمیآمد به او با من بماند؛ با منِ تنها
به راه افتاد اشکم لحظهی غمگین رفتنها
مرا زندانی خود کرد و رفته رفته جانم شد
جهانم شد چقدر آسان، چقدرآسان جهانم شد
چه میدانستم این زندان پر تکرار، نامش چیست؟
جهان زندان رفتنهاست؛ ماندن در مرامش نیست
دعا کردم که برگردد، به من گفتند میآید
به نامش میرسم هر دم، زبانم بند میآید
1010
1
4.33
شب بود و ظلمت، راه را پیدا نکردم
تاریک بودم، ماه را پیدا نکردم
از هر طرف رفتم به یوسف برنخوردم
گرگی ندیدم، چاه را پیدا نکردم
با زندگی گشتم ولی در کوچههایش
انسان مرگآگاه را پیدا نکردم
هم در دل آیینهها نوری ندیدم
هم ردپای آه را پیدا نکردم
ویرانسرای خواه ناخواهی شدم حیف
آبادی دلخواه را پیدا نکردم
در سورهی توبه غمم را غسل دادم
هرچند بسم الله را پیدا نکردم
هرگز نشد راز نگاهت را بفهمم
آن فرصت ناگاه را پیدا نکردم
قربان چشمانت شوم! کو پس نشانیت؟
من راه قربانگاه را پیدا نکردم…
................
از: صفحه ی اینستاگرام شاعر
535
0
5
آخر که خواست از او ما را بیافریند؟
آدم بیافریند، حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز بر خویش آفرین گفت
می خواست هر چه خوبی ست یک جا بیافریند
خود آفرید و آن گاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را، آنگاه خواند از نو!
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند ...
غوغا شدیم غوغا ... شیدا شدیم شیدا ...
تنها شدیم تنها ... ها، تا بیافریند
باری، چنان که پیداست، می خواست بی کم و کاست
مجنون بیافریند ... لیلا بیافریند ...
5670
17
3.62
این زخم داس خورده ی پرپر، گل من است
این مهربان سوخته جان، کابل من است
این خون پایمال به ناحق روان شده
شمشاد و لاله و سمن و سنبل من است
در دست بادهای مخالف چه می کند؟
این بیشه زار سبز که چون کابل من است
در حسرت دوباره ی آواز و آسمان
پاسوزِ ناله های قفس، بلبل من است
گرگی لباس میش به تن کرده سال هاست
بر پنجه اش ببین پر قرقاول من است
با دیو لامروت وحشی بگو بترس
زین اسب زین نهاده که در آغل من است
693
2
4.4
کجاست خانه ي من؟ هرچه هست اين جا نيست
يکي به ماه بگويد که راه پيدا نيست
غريب نيست به چشم من آسمان و زمين
ولي نه... شهر و ديار من اين طرف ها نيست
نشسته گرد سفر روي شانه ي روحم
رفيق راه من اين جسم بي سر و پا نيست
تمام شهر به تعبير خواب سرگرمند
کسي معبّر بيداري من اما نيست
کسي نگفت سؤال جوابهايم را
به جمله ها خبري از چرا و آيا نيست
ز ريگ ريگ بيابان شنيده زخم زبان
حريف درد دل رود غير دریا نيست
7503
10
4.22
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم ...
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
34406
11
4.21
زندگی یک راه سربالا و سرپایینی است
هرکه عاشق ماند، سالم ماندنش تضمینی است
بارها گفتم به دل عاشق نشو، نشنید و شد
مصرع از من نیست، مال عبرت نائینی است!
عاشقی تلخ است گاهی، عاشقی شوریدگی ست
لیک پایانش به صرف شربت و شیرینی است!
عاشقی گفتم، پرستاري مرا آمد به یاد
چونکه مثل عاشقی باری به این سنگینی است
اعتقاد، ایمان، فداکاری، شجاعت، راستی
هر پرستاری خودش یک ترم درس دینی است
میرسد روزی که میآید به کار این روزها
غصهها و شادیِ این روزها تمرینی است
دل روایت کرد فتح تازهای در پیش روست
ساخت این مستند کار شهید آوینی است
605
0
4.75
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین تکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟..
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف دوش ای دل تو بودی
نگهبان دیشب ای غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ی ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تسبیح ساقی نامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد..
چه درد است این که درفصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وایِ من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
درِ لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست
کریمان گرچه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند
بکوب ای دل مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت قصه ای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز
نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم..
لطیفا رحمت آور من ضعیفم
قوی تر از من است امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم
میان دره ی شب خفته بودم..
دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه ی غم
امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی با بلوری می فرستاد
که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید اینجا قصر نور است
الا ای عاشق اندوهگینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
نمی دانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست
خداوندا چه درد است این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست شرم بندگی کشت
چه لطف است این مرا شرمندگی کشت
11179
22
3.68
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
مشتاقی و مهجوری و دلتنگی و دوری
این قسمت ما بود... هر کس قسمتی دارد
جز آه چیزی در بساطم نیست، اما آه...
گویند آهِ دلشکسته قیمتی دارد
نذر زیارت داشتم از جانب «سردار»
اینک ولی او با ضریحت خلوتی دارد
این اربعین دنیا زیارتگاه یار ماست
هر گوشهای یک دلشکسته حاجتی دارد
2440
1
3.91
صدای کربوبلای حسین میآید
به هوش باش، صدای حسین میآید
تجارت و زن و فرزند و دین و دنیا را
کسی که کرده فدای حسین، میآید
یکی به پای ترک خورده و پر از تاول
به شوق بوسه به پای حسین میآید
یکی به منصب سقّایی است و مشک به دوش
به سوی واعطشای حسین میآید
یکی به گردنش انداخته غل و زنجیر
به نیّت اُسرای حسین میآید
یکی به هروله با دستهی طُوَیرجیان
مگر به سعی و صفای حسین میآید
توان آمدن کربلا نداشت یکی
به دست کارگشای حسین، میآید
یکی خیال نمیکرد قسمتش باشد
میآید و به دعای حسین میآید
مسیحی، اهل تسنّن، سیاه و سرخ و سفید
هرآنکه هست، برای حسین میآید
خوشا زیارت آن کس که بعد برگشتن
به پرسش فقرای حسین میآید
فرشته تا به قیامت فرستدش صلوات
که اربعین به عزای حسین میآید
شهید کوچهی ما بین کاروان با ماست
به دیدن شهدای حسین میآید
نگاه میکنم و قاسم سلیمانی ست
چه شادمان به لقای حسین میآید
خدا گواست که از این حماسه پژواکِ
تجلّیاتِ خدای حسین میآید
دم ورودی کربوبلا چه غوغایی است
نوای نوحهسرای حسین میآید
عمود آخر جاده ست و روضهخوان میگفت
جواب أدرک أخای حسین میآید
حسین داغ دلش تازه است و عبّاسش
به پیشواز، به جای حسین میآید
خدا کند سخن روضهخوان غلط باشد
که خنجری به قفای حسین میآید
تکان پرچم توحید را تماشا کن
نسیم باد صبای حسین میآید
به گوش باش، عزیز حسین در راه است
به هوش باش، صدای حسین میآید
1252
1
4.5
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
حتی اگر تمام جهان غرق تیرگی است
چون ماه در سراسر شب روسفید باش...
یک لحظه از امید دلت را تهی مکن
اما ز هر چه غیر خدا ناامید باش
چون سرو، سرفراز میان ستمگران
در خلوت و نماز ولی مثل بید باش
وقتی که از فرشته، مقام تو برتر است
پاکیزه از پلشتی نفس پلید باش
بر دست اهل صدق بزن بوسه چون نسیم
بر قامت نفاق چو توفان، شدید باش
با جسم خود بسوز چو شمعی میان جمع
اما چو روح وقت گنه، ناپدید باش
بر چهره های غم زده، جاری چو خنده شو
در قفل های بسته به هر سو کلید باش
در ماتم حسین علی گریه کن ولی
در فکر محو این همه شمر و یزید باش
988
4
5
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی و گرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
10779
0
4.67
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
ما پر از بوی خوش سیب، پر از چاووشیم
وز چمن های مجاور نفحاتی داریم
داغ هفتاد و دو گل تشنگی از ماست اگر
دست و رو در تپش رشته قناتی داریم
آن سبک بارترانیم که بر محمل موج
ساحل امنی و کشتی نجاتی داریم
در تماشای جمال از جبروتی سرخیم
که شگفت آینه ی جلوه ی ذاتی داریم
در همین روضه ی سربسته خدا می داند
دست در شرح چه اسماء و صفاتی داریم
زیر این خیمه که از ذکر شهیدان سبز است
کس نداند که چه احساس حیاتی داریم
همه ی هستی ما عین زیارت نامه است
گر از این گونه سلام و صلواتی داریم
912
0
5
غم بزرگ، غم مهربان، غم متفاوت
حدیث زخم و نمک، سوز و مرهم متفاوت
تمام آینهها اسم اعظمند خدا را
تو ای شکستهترین اسم اعظم متفاوت
میان اینهمه افسون و غمزهی متشابه
کرشمههای تو آیات محکم متفاوت
کسی که عشق تو را دارد و کسی که ندارد
دو آدمند ولی در دو عالم متفاوت
صفوف سینهزنانت مُنظمند و مشوّش
منظمند و پریشان، منظم متفاوت
تو با تمام جهان فرق میکنی، تو که هستی؟
ضریح و تربت و آیین و پرچم متفاوت
چگونه میکشی و زنده میکنی، دل و جانم
فدای چشم تو، عیسی بن مریم متفاوت
تو آمدی که جهان را از این ستم برهانی
خوش آمدی به جهان ای محرّم متفاوت
1499
2
2.68
روشن کنید بر درِ هر خانه یک چراغ
یعنی برای هر دو سه پروانه یک چراغ
مجنون و ماه، شاپرک و شعله، مست و می
افتاده دست اینهمه دیوانه یک چراغ
بیچاره عاشقی که به هفت آسمان نداشت
حتی نه یک ستاره و حتی نه یک چراغ
ققنوس من، از آتش خود بال و پر بگیر
اما نگیر از کف بیگانه یک چراغ
کِی عاقبت بخیر شد انگور باغمان
آن شب که شد به میکده هر دانه یک چراغ
گاهی چراغ خانه به مسجد حرام نیست
آن مسجدی که داده به ویرانه یک چراغ
پروانهای به وقت شهادت به خنده گفت
فردا میآورند روی شانه یک چراغ
ساقی! سری به کوچهنشینان خود بزن
هرگوشه روشن است غریبانه یک چراغ
نذر محرّم و صفر چشمهای توست
هرسینه یک حسینیه، هرخانه یک چراغ
1552
0
5
باران با خورشید توأم! دوستت دارم
با آسمان با خاک محرم!دوستت دارم
اسم تو هادی، رسم تو رفتار تو هادی
شهر خدا! آدم به آدم دوستت دارم
وقتی که میخوانم زیارتنامههایت را
گاهی شدید و گاه نمنم دوستت دارم
با خاطرات سامرایم عالمی دارم
ای خاطرات خوب عالم دوستت دارم
لبخند تو یعنی که صبح عید در راه است
محبوب من در شادی و غم دوستت دارم
در وحشت این چاه در اعماق این ظلمت
ای ریسمان نور، محکم دوستت دارم
در ساحل یک برکه پیش از آفرینش بود
آن اولین باری که گفتم دوستت دارم
از معجزت در ذرهای گمنام، مهر توست
ای آشنای اسم اعظم دوستت دارم
از صفحه ی اینستاگرام شاعر:
https://www.instagram.com/p/CDeXA_apY_t/
997
0
2.39
شکر خدا که شد غمت امسال بیشتر
دلشورهی محرّمت امسال بیشتر
"باز این چه شورش است که در خلق عالم است"
ای جوشش و تلاطمت امسال بیشتر
لبّیکَ یاحسین، جهان را گرفته است
در اهتزازِ پرچمت امسال بیشتر
ما ملّت امام حسینیم؛ یاحسین
پیچیده اسم اعظمت امسال بیشتر
خون شهید معجزهها میکند هنوز
اعجاز حاجقاسمت امسال بیشتر
امسال بیشتر به سر و سینه میزنم
تا اربعین ببینمت امسال بیشتر
1338
1
4.2
در هیچ دوره دزد چنین معتبر نبود
دزدی گناه بود در ایران هنر نبود
او را ندیده بود کسی و نمیشناخت
نامی نداشت دزد و چنین نامور نبود
خاور نمیشناختش و هیچ جلوهای
از او هر آینه به شبِ باختر نبود
دستش نبود رو و نمیزد به طبلِ فُحش
در پرده بود دزد و چنین پردهدر نبود
از او سراغ، اهلِ محل هم نداشتند
اینگونه در تمامِ جهان مشتهر نبود
دزد قدیم زحمت بسیار میکشید
سردرد داشت دزدی و بیدردسر نبود
دزدان قدیم در دلِ شب راه میزدند
در روشنایِ روز از آنها خبر نبود
دزدی شگون نداشت به وقتِ اذانِ صبح
دزدِ قدیم، سارقِ وقتِ سحر نبود
رویی نداشت دزد که حاضر شود به جمع
در خلق هیچ، از همه اینگونه سر نبود
میزد به چاک رویی اگر دیده بود گاه
یعنی به فکرِ خواستنِ آستر نبود
شرمی نهفته داشت حیایی نگفتنی
هرگز به فکرِ سرقتِ مالِ پدر نبود
همدستِ خویش بود به هر دستبرد دزد
یا هم تکِ رفیق، ولی با پسر نبود
از شرم آب میشد اگر رفته بود لو
دزدِ قدیم، دزد، ولی خیرهسر نبود
از پشتِ بام، راه به دالانِ خانه داشت
دزد و کلیددار و نگهبانِ در نبود
زوری نداشت جغد شبِ پشتِ بامِ شهر
دفتر نداشت، صاحبِ تزویر و زر نبود
شغلی به غیر دزدی اگر داشت، نه نداشت
دلالِ شیر و شربت و قند و شکر نبود
بیکاره بود و لوت، نه یکّاره قروت
هم دزد شهر، هم دلِ کوه و کمر نبود
با هیچکس به خاطر دزدی نبود دوست
دزد قدیم دزد، ولی حیلهگر نبود
داغی ز سجده هیچ به پیشانیش نداشت
اهلِ نماز و روزه و این فکر و فر نبود
مکتب نرفته بود و معلّم ندیده، ها!
حرفی نخوانده و بود حدیثی زِ بَر نبود
عیّار بود دزد و به محروم میرسید
یعنی تمامِ دزدی او بیاثر نبود
لایی نمیکشید که سودی به هم زند
پول و پَله نداشت، خرابِ ضرر نبود
دزدیده بود مال کسی را که مایه داشت
دزد پلاس و پیسه، از هر مَمَر نبود
بیسرگذشت بود ولی سرنوشت داشت
بیاعتنا به حُکمِ قضا و قَدَر نبود
راضی به سهم خویش از این پیش بود دزد
یعنی حریص خواستن بیشتر نبود
دزدِ قدیم، گردنهها بسته بود، سخت
دزدِ گدار، دزدِ سرِ رهگذر نبود
جانِ عزیز را به سرِ دست داشت دزد
دزدی هراس داشت، چنین بیخطر نبود
چونانکه باد دربه درِ درّه بود و کوه
مانند لوش ساکنِ هر جوی و جَر نبود
قانون و قاعده، نه اگر راه و رسم داشت
در هرج و مرج، اینهمه و اینقَدر نبود
بازار دزدی و دَلِگی هرگز، اینچنین
گرمی نداشت هیچ و چنین شعلهور نبود
aگفتم قصیدهای که بماند به یادگار
در شعرِ شاعرانِ وطن، این شَرَر نبود
در شعرِ شاعران نه، که در نثرِ کاتبان
این جان و جرأت و جَنم و این جگر نبود
من گفته ام بلند که دزدی نکردهام
تا بوده شور بوده مرا پاک و شر نبود
مزدی زِ هر که یافتهام، کار کردهام
چون من کسی به سنگرِ خود مستقر نبود
کار کلان و مزد کمم بود راه و رسم
تختم نبود مقصد و تاجم به سر نبود
تنها نه من نگاه نکردم به تاج و تخت
در هفت پشتِ من خبر از تاجور نبود
بیمزد نیز، کار به کردار کردهام
آن ساقهام که قسمتِ من جز تبر نبود
اخراج گشتهام ز هرآنجا که بودهام
چشمم به مزدِ مختصر و مستمر نبود
از حقِّ خویش نیز گذشتم که همّتم
هرگز ذلیلِ مرگِ مقام و مَقر نبود
با نامِ من چها که نکردند، طبعِ من
گفتم که بشنوند و ببینند، خر نبود
بستم به پاسِ حُبّ وطن چشم و گوش را
ها! بشنوید، شاعرِ ما کور و کر نبود
در کارِ سربلندیِ ایران شبانهروز
از من به آفتاب، که افتادهتر نبود
حاضر نشد دلم که بچسبد به مالِ مفت
اغلب اگرچه هیچ مرا ماحضر نبود
از چپ گذشتهام من و از راست نیز هم
جانم کجا به خاطر ایران سپر نبود
تنها نه در سفر که به کار وطن تمام
آرام و امن عیش مرا در حضر نبود
در بیشه وطن، دلِ من شکر میکنم
اسب چموش بود ولی گرگِ گَر نبود
منّت خدای را که نبودم شغالِ دزد
قسمت اگر مرا جگرِ شیرِ نر نبود
در آسمانِ آبیِ میهن پرندهام
آن طوقیَم که کهنه هر بوم و بَر نبود
غیر از وطن نبود مرا بال و پر مباد
غیر از وطن مباد مرا بال و پر، نبود
شرمنده مزار شهیدانِ میهنم
چشمم کجا که نام وطن رفت و تر نبود
آه ای وطن، وطن، وطن آه ای وطن، وطن!
غیر از تو با کسی دلِ من همسفر نبود
با من به غیرِ دوستِ تو، همنفس نشد
از من به غیرِ دشمنِ تو، بر حذر نبود
نامی به غیرِ نام توام بر زبان نرفت
نقشی به غیرِ نقش توام در نظر نبود
با چاه، هیچ فرق نمیکرد راه، اه!
در پیشِ پا چراغ تو روشن اگر نبود
در پیشگاهِ روشنِ نامِ بلندِ تو
نوری نداشت شمس و به خوبی قمر نبود
پاینده بود نامِ تو پاینده باد هم
نامی که هیچ نام، از این نام سر نبود
منبع:
https://shahrestanadab.com/Content/ID/11646
3040
1
3.86
برآورید سر از خاک دانه های عزیز
نشان دهید خدا را نشانه های عزیز
خزان وزیده و تاراج کرده مزرعه را
قسم به جیب تهی تان خزانه های عزیز
چقدر قحطی مردانگی ست در کوچه
جنین مرده نزایید خانه های عزیز
امان دهید به گنجشک های مستأجر
در این گرانی بی رحم، لانه های عزیز
به این زمانه ی ژولیده و شب پرپشت
دوباره نظم ببخشید شانه های عزیز
به یاری من و چشمان سرکشم بروید
برای هق هق امشب، بهانه های عزیز
972
0
5
سوی دریا روان باش انسان
رود شو، بیکران باش انسان
جاری و جاودان باش انسان
آبروی جهان باش انسان
هرچه عشق است، آن باش انسان
شوق فرهادی بیستون را
شور و شیرینی ارغنون* را
بایدوشاید و چندوچون را
عقل و احساس و عشق و جنون را
با هم و توأمان باش انسان
آه و درد و فغان باش؟ هرگز
سرد و خشک و خزان باش؟ هرگز
با همه سرگران باش؟ هرگز
دوست با دشمنان باش؟ هرگز
دشمن دشمنان باش انسان
قصهها خالی از کیقبادند
غرق افراسیاب و شغادند
پُر یزید و پُر اِبن زیادند
پهلوانان ولی شیرزادند
رستم داستان باش انسان
نی بزن، عابران را خبر کن
هو بکش، حاضران را خبر کن
خوش بخوان، زائران را خبر کن
دف بزن، شاعران را خبر کن
کف بزن، شادمان باش انسان
بی تو ای عشق، ایمان چه حاصل
بی تو ای عشق، سامان چه حاصل
بی تو ای عشق، چندان چه حاصل
بی تو ای عشق، انسان چه حاصل
عاشق و مهربان باش انسان
1226
0
2
ماشینِ اوفتاده به پتپت! چگونهای
بحران دستمالِ توالت! چگونهای
ای مرد عنکبوتیِ در تار خود اسیر
ای بَتمنِ نشسته به فِتفت* چگونهای!
ای سازمان بیملل، ای بیبشر حقوق!
هنگام ظلم، لالی و ساکت، چگونهای؟
ای واضع تمام قوانین جنگلی
ای ناقض تمام ضوابط چگونهای؟
ما نفتمان به آن طرف آبها رسید
ای زندهات مشابه میّت! چگونهای
پهپادِ سرنگون شده در آبی خلیج!
توقیفِ کِشتی الیزابت! چگونهای
ای آبروی رفتهی عین الأسد، هنوز
آمار کشتههای تو سِکرت! چگونهای
با ضربهی ملایم مغزی چه میکنی
تخم عقابتان شده اُملت! چگونهای
ای تایتانیکِ غرق شده، غرقتر شده
اینبار اندکی متفاوت؛ چگونهای
خاک سیاه بر سر کاخ سفید شد
ای زرد، ای ترامپِ ترومپت چگونهای
پوشک خریده باش و تلآویو را بگو
با چند موشک و دو سه راکت چگونهای؟
* فِتفت کردن: آهسته و به شتاب گفتنِ چیزی به کسی و غالباً با نیّتی بد
(فرهنگ معین)
1470
5
3.44
دوباره مثل همیشه
مداد و دفتری آوردم و
به خود گفتم
که از دلم بنویسم
- به یادگار جوانی
که همچو باد گذشت-
همیشه گفتم و
گفتم
ولی ادامه ی عمر
فقط
فقط
به تراشیدن مداد گذشت!
1033
0
5
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
چقدر با تن یخ بسته، باز صبر کند
هجوم رخوت و تخدیر برف و بوران را؟
به سینه و سر خود میزنند پنجرهها
کسی نواخته انگار طبل طوفان را
به پشت پنجرههای شکسته میبیند
تمام روز تگرگ و گلولهباران را
مسیرها همه صعبالعبور و نافرجام
خدا بهخیر کند جادههای لغزان را
به دوش خسته کشیدهست سالیان زیاد
شبیه گنبد خود درد و رنج انسان را
به لطف هُرم نفسهای انبیاست، اگر
رسانده تا به چنین روز نیمۀ جان را
اگر صدای گلوله امان دهد شاید
به گوشمان برساند نوای ایمان را
کنار منبر گوشهنشین خود دیدهست
نفس نفس زدنِ آیههای قرآن را
شریک گریۀ محراب میشود گاهی
مگر کمی ببرد غربت شبستان را
میان حلقۀ لات و هبل گرفتار است
چقد گریه کند خندههای شیطان را؟
بخوان دو کاسۀ خون در هجوم اشکآور
برای ندبۀ آدینه چشم گریان را
نماز جمعۀ این هفته هم اقامه نشد
کجای دل بگذارد غم فراوان را
هنوز حسرت یک عید بی عزا دارند
منارهها که ندیدند ریسهبندان را
تنیده تار به تکرار عنکبوتی پیر
که سهم خویش کند گوشههای ایوان را
مترسکی که اجیر کلاغها شده است
شکسته با تبرش حرمت درختان را
به حُسن یوسف خود آب میدهد با اشک
و مرهمی شده اینگونه زخم گلدان را
«نماز نور بخوانید بر جنازۀ شمع»*
شنیدم از زکریا به مصرعی آن را
به کوچ شانهبهسرهای این دیار قسم
که باد نوحه شده غربت سلیمان را-
به آن عزیز که از چاه آمد و با آه
کشید در بر خود میلههای زندان را
به نغمههای مناجات حضرت داوود
که برده بود دل عاشق پریشان را
به آسمان چهارم که در جوار مسیح
به انتظار نشسته غروب هجران را
به گریههای جگرسوز حضرت یعقوب
که قطره قطره به غم بُرد شهر کنعان را
به کوه طور که در سوگ حضرت موسی
به انکسار کشاندهست کوه فاران را
به الخلیل که در سوگ لالهها دیدهست
به کوچه کوچۀ خود حجلۀ شهیدان را
-از آن مسجدالاقصیست لحظۀ معراج
که با صلابت خود جار میزند آن را
هنوز منتظر است و...، هنوز منتظریم
چقدر صبر کند سردی زمستان را؟
به سمت کعبه نگاهش نماز میخواند
به این امید که آن آفتاب پنهان را...
1109
0
5
زمستان رفته و گل بیقرار است
زمین سبز است هنگام بهار است
میان بوتهگلها میهمانیست
قرار شاخه و گل برقرار است
هوا غوغاست از باران نم نم
غذای چشمه آب خوشگوار است
قنات روستا از اول صبح
به راه افتاده و سرگرم کار است
کلاس جوجهای در جیک جیک و
کلاغی گرم مشق قار قار است
خبرهای خوشی امروز در باغ
به دست پستچی در انتشار است
همین بادی که میگویند عمریست
رفیق ابرهای آبیار است
خدا جشنی تدارک دیده امشب
شب گل دادن باغ انار است
1266
0
2.42
کشاندم با چه رویی خویشتن را تا به اینجا من
به مسجد دعوتم کردی چه کاری داشتی با من؟
ملایک بندگانت را صلا دادند اما حیف
چه شبها تا توام خواندند و جا ماندم چه شبها من
هبا بود و هدر یک سال پیش از این و امشب هم
کتابت میشود تقدیر یک سال من اما من ...
سعادت یا شقاوت؛ هان؟! چه تقدیری رقم خوردهست
چه راهی را از امشب میروم تا صبح فردا من
خدا جاریست در دلها و از این مهر بیپایان
تمام مردم امشب توشه میگیرند الا من
هواخواه کدامین دیدگاهی؟ نور یا ظلمت؟
پس از این بیقرار چیستی ای چشم تردامن!
ببار ای چشم تا امشب نریزی آبرویم را
مبادا او که خوابیدهست من باشم مبادا من
شب قدر است قدر خویش را میدانی آیا تو؟
شب قدر است قدر خویش را میدانم آیا من؟
1357
0
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
می گریزم به هوایی که پر از زیستن است
می گریزم به جهانی که پر از یکرنگی ست
به جهانی که پر از گریه کن و سینه زن است
به همان جا که نفس قیمت دیگر دارد
اشک ها درّ نجف، سینه عقیق یمن است
به همان جا که در آن باد صبا بسته دخیل
به عبایی که پر از رایحه ی پنج تن است
چه خراسان چه مدینه چه عراق و چه دمشق
هر کجا پرچم روضه ست همان جا وطن است
دم من زندگی و بازدمم زندگی است
تا که روی لب من ذکر حسین و حسن است
قلب آن است که لبریز محبت باشد
تا ابد خانه ی اولاد علی قلب من است
5185
7
3.89
جهانِ درد دیده، عمر بسیاری نخواهد داشت
جهان غیر از پر و بالت پرستاری نخواهد داشت
شنیدم بعد تو بوی سلامت می دهد دنیا
جهان هم پیش تو احساس بیماری نخواهد داشت
شنیدم شنبه ها تلخی نخواهد کرد بعد از تو
و این تقویم دیگر روز تکراری نخواهد داشت
زمان چون ساعتی در دست تو تنظیم خواهد شد
زمین خوار و زمین خواری، هواداری نخواهد داشت
دل دلال ها می لرزد آن روز از نگاه تو
دلار لعنتی ها هم خریداری نخواهد داشت
تو روشن می کنی وقتی حساب بی حسابی را
ترازوی تورم هیچ بازاری نخواهد داشت
در این بی دولتی ها در هوای دولتی هستم
که می دانم مدیران ریاکاری نخواهد داشت
برای کلبه های دربه در آغوش خواهی شد
ولی با کاخ ها، چشم تو دیداری نخواهد داشت
جهان در بستر آلوده ای از خاک و خون خفته است
که دور از پلک تو، میلی به بیداری نخواهد داشت...
1611
2
3.87
تنفس کرد صبح هستی و شب از نفس افتاد
جهان زیبا شد از وقتی که آدم در قفس افتاد
زمین خوابید و پاشد ناگهان در عالمی دیگر
که گوئی رو نمائی می کنند از آدمی دیگر
شب از عشاق؛شهر از بوسه؛ دِیْر از آه خالی شد
نه تنها میکده... حتی عبادتگاه خالی شد
(وبا)ی عزلتی ناگه به جان ازدحام افتاد
(وبا) آری وبا تنها به جان خاص و عام افتاد
نبود اصلا حریف گام او یک سرزمین حتی
که سد راه آشوبش نشد دیوار چین حتی
تنفس کرد صبح هستی و شب از نفس افتاد
جهان زیبا شد از وقتی که آدم در قفس افتاد
نه جنگی ناجوانمردانه می بینی نه کشتاری
نه از مستی دهانی باز شد دیگر نه بازاری
زمین برگشته در آغوش گرم آسمان خویش
پیامی دارد انگاری برای ساکنان خویش
به یاد آرید! تنها یک دوشب مهمان من هستید
که می گوید شما ای خاکیان! سلطان من هستید؟
993
0
4
دوباره پُرم از صداها
صداهای تاریخ؛
این تلخ تاریک
نعیق «غراب» منوچهری دامغانی
و بانگ «کلاغ» آلن پو
و شبخوانی «جغد گنگ» بهار و...
دمادم صداهایی از دور و نزدیک
پس ای «مرغ آمین» نیما کجایی؟
تو از هرکجا غرق نور و نسیم و نوازش
بیا و ببین
خون چکان است
رؤیای انسان
ز کابوس تیغ دل آشوب داعش.
کجایی خدارا؟ خدارا کجایی؟
برآی ای صدای صداهای هستی!
بیا خواب شب کوچه های جهان را
دمی شعله ور کن
وگرنه
هم آواز مرغ سحر باش
کمی ناله سر کن
کمی ناله سر کن!
748
0
باد جادو می وزد، این سحر را باطل کنیم!
بانگ "یا قدّوس" را امشب چراغ دل کنیم
از صراط المستقیم او به دور افتادهایم
قبلهی دل را کمی سمت خدا مایل کنیم
کشتی دل را به "مجراها و مرساها" دهیم
شورش گرداب را آرامش ساحل کنیم
سیب سرخ و سنجد و سکه، سماق و سبزه هست
با سلامت هفت سین سفره را کامل کنیم
در سماوات خدا هم گاهگاهی پر کشیم
چند روزی ترک این دنیای آب و گل کنیم
خانههامان مسجد حق، قلبمان محراب اوست
یک دو روزی در خرابات خدا منزل کنیم
فرصت خوبی ست این منزل نشینیها بیا
لااقل فکری به حال این دل غافل کنیم!
1480
1
3.89
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
هربار غمها بیشتر سویم هجوم آورد
دیدم درخشانتر شده آیینۀ جانم
آیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندم
این روزها سرتابهپا، آیینهبندانم
در من درخشیده شکوهی تازه از ایمان
«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانم
هر کوچهای اینجا چراغانی شده با عشق
من زندهام از عشق، از این عشق تابانم
تابندهتر شد خاک من با گوهر ایثار
این خاکِ گوهربار ایران است، ایرانم
در دست دارم خاتم سرخ شهادت را
با این نگین، روی زمین، مُلک سلیمانم
خورشیدباران است خاک روشنم هر صبح
هشت آسمان پیداست از خاک خراسانم
در سایهسار بانوی آیینه و آبم
از عطر یاسش پر شده هر صبح ایوانم
از جلوۀ شاه چراغ اینجا چراغان است
من در پناه سایۀ دروازه قرآنم
گاهی غباری هم اگر در آسمان پیداست...
باران که میآید پر از عطر بهارانم
عطر بهاری تازه در راه است، میدانی؟
عطر بهاری تازه در راه است، میدانم
چشمانتظار رؤیت ماهم در این شبها
کی میدمد خورشید از شرق شبستانم؟
1647
1
4.2
دور از هم و آشفتهحال و دست و پا بسته
در خانهها حبسیم، چون غم کوچه را بسته
آن سوی این دیوارها هرچند با شادی
باغ اناری گیسوانش را حنا بسته
داغ جوان دیدهست در اوج بهارانش
شهرم اگر در عید هم شال عزا بسته
ماییم اسیر چاردیواری تنهایی
ماییم و راهی از قفس تا ناکجا بسته
اما دل این خانه روشن میشود روزی
هرچند چندی در به روی آشنا بسته
پیمانهها خالی چرا؟ ساقی هنوز اینجاست
گیرم که تدبیری در میخانه را بسته
یک عمر مهمان همین سفرهست، از هرجا
هرکس که روزی دل به این زائرسرا بسته
حتی سلام از دورها هم میرسد، آری
فرقی ندارد صحن بانو باز یا بسته
حتما به لطف خود عیادت میکند از ما
وقتی نفسهامان به مهر اوست وابسته
1102
0
4
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت
طراوت در هوا از ریشۀ زنجیر میروید
زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت
مگر خورشید را هم میتوان خاموش کرد آخر
کسی از تیرۀ شب در سرش افکار واهی داشت
عبایی روی خاک افتاده بود از خاک خاکیتر
که در آن نخنما آغوش اسرار الهی داشت
کدامین گل به جرم عطر افشاندن گرفتار است
مگر او نیت دیگر به غیر از خیرخواهی داشت
هماره آه او خرج دعا بر دیگران میشد
اگر در سینهاش یارای آهی گاهگاهی داشت
به تسبیحش قسم، زنجیرۀ عالم به دست اوست
چنین مردی کجا در سر خیال پادشاهی داشت
چه بنویسم از آن گودال، از آن قعر سجون، از زخم
از آن زندان که حکم روضههای قتلگاهی داشت
تمام کشور من، کاظمین کوچک مردیست
که در هر گوشهای از خاک ایران بارگاهی داشت
تمام سرزمینم غرق در موسی بن جعفر شد
تو حَوّل حالنایی، حال و روزم با تو بهتر شد
تو مثل جان، درون خاک من هر گوشه پنهانی
تو شیرازی، خراسانی، قمی، آری تو ایرانی
کنون دریای طوفانیست ایران ناخدایی کن
نمکگیر تبار توست این کشور دعایی کن
دلم روشن، نگاهم گرم، حالم اَحسَنُ الاَحوال
به لطف روضههای تو چه سالی میشود امسال
که ایران در تو میبیند بهار سرزمینش را
کنار سفرۀ بابالحوائج هفتسینش را
2442
0
4.45
سلام بر همه خوبان! سلام! خسته نباشید!
نشستهاید و الهی ز پانشسته نباشید
چه می کنید؟ کجایید؟ در چه فکر و خیال اید؟
دل شکسته که دارید، سرشکسته نباشید!
جدا جدا بنشینید و دل به هم بسپارید
خدا نکرده عزیزان! زهم گُسسته نباشید
به ساز شعبدهبازان افتراق نرقصید!
به ضرب فتنهگریها هزاردسته نباشید!
نمی رسید سحرگه به سمت خانه خورشید
چو ماه نیمهشبان گر زخویش رَسته نباشید
به پای عقل بپویید و دست دل بگشایید
به بال عشق بیایید و چشم بسته نباشید
1400
0
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است...
گاهی دلم مثل مصلّی غرق تنهاییست
چشمم قم است و قلب دلتنگم خراسان است
یا حضرت معصومه! قم تنهاست این شبها
شمسالشموسِ من ببین! حالم پریشان است
در خانهها و کوچهها دردیست پنهانی
هر لحظه بُهتی تازه در چشم خیابان است...
از کوچه آیینهها آرامتر بگذر!
در شهر ما در هرقدم آیینه پنهان است
تابوتها و دوش تنهایان! چه میبینم؟
آیا خیابانها خیابانهای تهران است؟
در ما حسینِ تشنهای را سر بریدند آه
حس میکنم این روزها شام غریبان است
ما با حسینیم و علی، با هادی و مهدی...
دنیا پر از آلزیاد و آلمروان است
این روزها مردان مرد از بین ما رفتند
این روزها مردن خدای من! چه آسان است
هر روز میمیریم و هر شب زندهتر هستیم
هر روز ما را میکشند و عید قربان است
کاری کنید آه! ای مسلمانان مسلمانان
دنیای ما در دست مشتی نامسلمان است...
هندوی افراطی به جان مُسلم افتادهست
این کید ابلیس است و فکر و مَکرِ شیطان است...
بازیخور شیطان اکبر! وقت جولان نیست
بسیار فتنه پشت این شمشیر پنهان است
تیغ از غلاف فتنه بیرون کردهای، هیهات...
آهستهتر! آرامتر! این بازیِ جان است
شیطانِ اکبر، سامری گوساله را ماند
نطقی اگر قی میکند وسواس شیطان است
دنبال غصب عقل و عشق ماست اسرائیل
حس میکند دنیا بلندیهای جولان است
ما هفتخان را در خطر طی کردهایم، امّا
این هشتمین خان است، آری! هشتمین خان است
سهراب من! گُردآفرید من! سپر بردار
رستم کجایی؟ هان! تهمتن! روز میدان است
وا میشود قفل لجوج هرچه دشواری
وقتی کلید کارها دست کریمان است
قاسم نمیمیرد، سلیمانی نمیمیرد
در جان ابراهیم آتشها گلستان است
ای اُف به آنانی که از عکس تو میترسند
ای اُف به دنیایی که از نامت هراسان است
مانند ابراهیم اَدهم تشنه خواهم ماند
زمزم نخواهم خورد تا از دلوِ سلطان است
بشکن شب خاموش دل را نازنین! بشکن
دل را چراغان کن، نترس این شب، چراغان است
بیرون بیا از خانه با لبخند و با امید
بی چتر و بارانی بیا در کوچه باران است
سر در گریبانی چرا؟ بشکن زمستان را
لبخندهامان شیشه عمرِ زمستان است
اسپند و کندر دود کن! عودی بسوزان باز
هرچند از داغ عزیزان سینه بریان است...
روز پریشانی نماند و شام دلتنگی
شام نکوکاریست این یا روز احسان است
در کوچهها آلوچهها گل میکنند از نو
در کوچه لبخند و گل و باران فراوان است
شکر خدا سجادههای عاشقان پهن است
شکر خدا در سفرههای عاشقی نان است...
قصد عبور از نیل و طوفان کن خدا با ماست
این ناخدا نوح است یا موسیبنعمران است
با ما خلیل است و مسیح و صالح و یوسف
با ما شعیب و احمد و با ما سلیمان است
آیین ما درد است و ایثار و خردورزی
میراث ما عشق است و ایمان است و قرآن است
این خاک خاک حافظ و سعدی و فردوسیست
این ملک ملک بیزوال، این ملک ایران است...
پایان غمهامان همین نوروز خواهد بود
آغاز شادیهایمان در بیت پایان است
1148
1
5
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
صدایم میزنی در کوچهها با لهجهی آذر
زمستانی که داری در صدایت خوب خواهد شد
غمی که با وجود خندهی پهن نمکزارت
سرایت کرده در جغرافیایت خوب خواهد شد
شکایت کم کن ای نیزارهایت طعمهی آتش
صبوری کن که پایان حکایت خوب خواهد شد
قرار یارها در کافههایت شعر خواهد خواند
و حال من که بیتابم برایت، خوب خواهد شد
به دست او که درمان میکند درد طبیبان را
به لطف عشق،درد بی دوایت خوب خواهد شد
دوباره میرسد از هر طرف مهمان ناخوانده
شب دلتنگی زائرسرایت خوب خواهد شد
2355
2
4.45
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
رفتیم به دیدار حکیمان و طبیبان
گفتند که با دانش آنها، شدنی نیست
این زخم که بر پیکر ما دست خودی زد
آنقدر عمیق است که حاشا شدنی نیست
کُند است چنان رفتن هر ثانیه،انگار
شب این شب عقربزده فردا شدنی نیست
هرقدر که پیراهن گلدار بپوشد
بی نور شما باغچه زیبا شدنی نیست
رخصت بده بانوی عزیزم بنویسم
بی عطر حرم، چشم غزل وا شدنی نیست
2380
0
4.85
ای باورِ ناب! غرق در شک نشدی
از راهِ دلآگاهان، منفک نشدی
در سنگر و خاکریز ماندی، ای مرد!
آلودۀ این دفتر و دستک نشدی
•
با دفترِ کارِ خود معطّل ماندیم
در پَستیِ پُستهای مهمل ماندیم
رفتی تو به آسمان رسیدی، اما
ما پشتِ همین میزِ مجلّل ماندیم
•
آنسو، سرِ تشنگانِ قدرت، در جنگ
اینسو، پای قبیلۀ خدمت، لنگ
رفتی، رفتی، رفتی، رفتی، رفتی...
از اهلِ ریا، دور شدی صد فرسنگ
•
چون کوه، صبور و راد ماندی، ای مرد!
تو دشمنِ حزبِ باد ماندی، ای مرد!
هرگاه که وقتِ انتخابات رسید
کاندیدای جهاد ماندی، ای مرد!
•
میگفت: کرَم، سیرۀ پیغمبرِ ماست
میگفت که: مردمداری، باورِ ماست
یادت نرود که «حاجقاسم» میگفت:
«آن دخترِ کمحجاب هم، دخترِ ماست»
•
فرماندهِ دلهای پریشان! برگرد
شیرآهنکوه! مردِ میدان! برگرد
خوزستان، سیستان، خراسان، کرمان...
سردار! بیا برای ایران برگرد
•
گفتی که نبردِ حق و باطل، علنیست
این شورشِ شومِ دشمنی اهرمنیست
- قاسم، قاسم، ایران: دربندِ شبیم
- ایران، ایران، قاسم: صبح آمدنیست.
2077
1
4.5
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربهدری نیست
یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
همقافله با عشق و جنون، کم هنری نیست
دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست
آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست
تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحهگری نیست
باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خونجگری نیست
از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست
گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارکتر از امشب سحری نیست
2186
0
3.67
هجده بهار رفت، زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
آغوش خاکهای زمین منزل تو نیست
دست خدا برآمده در انتظار توست
ماه کبود! روی نپوشانی از علی
دریای تو همیشه دلش بیقرار توست
باور نمیکنم که تو دور از دل منی
هرجا دلی شکست همان جا مزار توست
بانوی آبهای جهان! آبروی ما
از اشک تو، عبادت تو، اعتبار توست
شکرخدا که سایۀ تو بر سر من است
چادر حجاب نیست فقط، یادگار توست
1679
2
3.67
ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جاننثاران «ابومهدی مهندس» را
ببین بغداد را و جوش خون «حاج قاسم» را
ببین تأثیر خون پاک آن مردان مخلص را
عراق و خیزش مختارهای رسته از زنجیر
ببین فریاد ملت را، ببین آواز مجلس را
شنیدم بارها از دولتش بانگ «رجایی» را
شنیدم بارها از مجلسش خشم «مدرس» را
خوشا جمع «حکیم و صدر» و «کُرد و سنی و شیعه»
که بر هم میزند پیمان بیعقلان ناقص را
صدای کامل فتح است این، دنیا نخواهد خورد
فریب نطقبازیهای این خامان نارس را
ببین خم گشتن حکام بدبخت سعودی را
ببین دوشیدن اعراب ثروتمند مفلس را
جهان مبهوت بانگ «یا لثارات» شما ماندهست
نمیبیند کسی «داووس» یا «بینالمجالس» را
الهی از سر این قوم، کم کن سایه ی غم را
بیفشان بر سر این عاشقان گلهای نرگس را
1419
0
5
حیاط کوچکمان حوض داشت، ایوان داشت
"بهار بود و تو بودی و عشق" جریان داشت
بهار بود و تو بودی و کوچه ای نمناک
چقدر چتر تو یادش بخیر، باران داشت
چقدر دست تو آن دست مهربان نجیب
برای پرسه ی شبهایمان خیابان داشت
اتاق من به تماشای جای خالی تو
برای طاقچه، آیینه داشت گلدان داشت
به شوق آمدنت بود و بغض رفتن تو
اگر که خنده ی من لحظه های گریان داشت
تو رفته بودی اما چراغ، روشن بود
اتاق کوچک قلبم هنوز مهمان داشت
تو رفته بودی و باران به شیشه می کوبید
چقدر عطر تو در جان خانه جریان داشت
1518
2
5
دلسرد و نامهربان
این گونه که آدم های برفی هستند
آدم برفی ها نیستند
1348
0
5
امتحان کردند مرد امتحان پس داده را
مرد بی همتای موشک های فوق العاده را
امتحان کردند بعد از جان به نرخ آبرو
آن که در موج بلا 《قالُوا بَلىٰ》 سرداده را
یک جهان با چشم خود دیدند در چشمان او
فرق های بین آقازاده و آزاده را
فرصتی شد ناکسان پیراهن عثمان کنند
این هواپیمای از روی خطا افتاده را
فتنه دارد برگ های تازه ای رو می کند
فتنه دارد می فریبد مردمان ساده را
فتنه شرعی فتنه عرفی فتنه قانونی شده
آب دارد می کشد هر روز این سجاده را
وای از آن روزی که دست فتنه گرها رو شود
کو گریز از تیغ، گردن های در قلاده را؟
ما همه سردار حاجی زاده ایم از این به بعد
گیرم از میدان به در کردید حاجی زاده را
دارد از آن سوی این غوغا سواری می رسد
چشم واکن تا ببینی گرد و خاک جاده را
1624
0
4.5
صدای جاری امواج، زیر و بم دارد
که رودخانه همین است، پیچ و خم دارد
تمیز باطل و حق را چه خوب میفهمد
«دلی که غیبنمای است و جام جم دارد»
هنوز مرثیهها از حماسه لبریزند
چکامههایی از این دست، محتشم دارد
حماسههای بزرگ از ملال خالی نیست
که عشق هم لحظاتی به نام غم دارد
سپاه، شعر بلندی به نام ایثار است
اگرچه قافیۀ اشتباه هم دارد
وطنفروش و حرامی چرا حذر نکنند
از او که عشق وطن، غیرت حرم دارد
کسی که لرزه بر اندام شبضمیران است
شباهتی به شهیدان صبحدم دارد
خروش خون خدا قاسم سلیمانی ست
که تا ابد سر پیکار با ستم دارد
1440
0
3
بغض کرد و گفت مردم! شعله ها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
زد به سینه، چند یازهرای اشک آلود گفت
بعداز آن از چند و چون روضه ی مادر گذشت
روضه خوان رفت و به ظهر داغ عاشورا رسید
من همان جا ایستادم... شعله ها از در گذشت
من میان کوچه بودم روضه خوان در کربلا
آه، آن شب بر دل من روضه ای دیگر گذشت
تازیانه رفت بالا و غلاف آمد فرود
تیغ پشت تیغ از جسم علی اکبر گذشت
شعله بود و محسن شش ماهه و دیوار و در
تیری آمد از گلوی تشنه ی اصغر گذشت
میخ در بر سینه ی پرمهر مادر حمله کرد
آب دیگر از سر عباس آب آور گذشت
ریسمان بر گردن حبل المتین انداختند
قافله از بین غوغای تماشاگر گذشت
ذکر حیدر داشت زهرا مسجد از جا کنده شد
ذکر حیدر داشت مولا از دل لشکر گذشت
درد پهلو، زخم بازو... فاطمه از پا نشست
تیر و نیزه از تن فرزند پیغمبر گذشت
من سراپا اشک بودم، طاقتم از دست رفت
روضه خوان از ماجرای خنجر و حنجر گذشت
روضه ها اینجا گره می خورد، بابا رفته بود
هیچکس اما نمی داند چه بر دختر گذشت
1698
0
4.22
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
شانههای مرتضی لرزید ازاین داغ سترگ
مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟
عطر جنت در فضا پیچیده از هر سو؛ مگر،
کاروان مُشک در میدان مین افتاده است؟
چار سوی این کبوترهای پرپر را ببین
آیههای روشن زیتون و تین افتاده است
دست بر دامان شاه تشنهکامان یافتند
دستهایش را که دور از آستین افتاده است
زوزه ی کفتارها از هر طرف برخاستهست
شک ندارم این که شیری در کمین افتاده است
کربلا در کربلا تکرار شد بار دگر
ماه زیر خنجر شمر لعین افتاده است
محشر کبراست در کرمان و در تهران و قم
در رگان شهر، شور اربعین افتاده است
کوه آهن بر زمین افتاده یاران کاینچنین
لرزه بر اندام کاخ ظالمین افتاده است
سر جدا... پیکر جدا... این سرنوشت لالههاست
خاتم مُلک سلیمان بینگین افتاده است
2355
1
4.21
به واژهای نکشیدهست مِنَّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور
کنون مرکب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر
به جوش آمده خونم که اینچنین قلمم
دوباره پر شده از حرفهای دردآور
دوباره قصۀ تاریخ میشود تکرار
دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر
دوباره آمدهاند آن قبیلۀ وحشی
که میدرید جگر از عموی پیغمبر
عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر
به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند
عجوزههای هوس، مُطربان خنیاگر
مباد اینکه بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحتِ دین مصطفی؛ کافر
چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد اینکه بخوابیم گوشۀ سنگر
زمان زمانۀ بیدردی است میبینی
که چشمها همه کورند و گوشها همه کر
هزار دفعه جهان شاهراه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر
خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سر بلند میآیند یکبهیک بیسر
اگر چه فصل خزان است، سبز پوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر
به دودمان سیاهی بگو که میباشند
تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر
به احترام کسی ایستادهایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور
نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه، مالک اشتر
بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمیکنم باور
چگونه است که ما کشته دادهایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر
چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر
چه رفتنیست که پایان اوست بسم الله
چه آخریست که آغاز میشود از سر
جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر
بدون دست علم میبرد چنان سقا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش،
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
میان آتشی از کینه پایمردیِ تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
فقط نه پایۀ مسجد که شهر میلرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر
تمام زندگی تو ورق ورق روضهست
کدام مرثیهات را بیان کنم آخر؟
تو راهیِ سفری و نرفته میبینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر
تو رفتهای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
4784
14
4.38
طوفان خروش و خشم ما در راه است
سوگند به آه، عمرتان کوتاه است
با سورهی انتقام برمیگردیم
این تازه فقط اول بسمالله است!
1931
0
3.57
عشق بیپرواست، بسم الله الرحمن الرحیم
هرکسی با ماست، بسم الله الرحمن الرحیم
رودِ جاری از ستیغ کوههای گریهخیز
مقصدش دریاست، بسم الله الرحمن الرحیم...
خون نمیخوابد، به آیات سحرخیزش قسم
خط خون خواناست: بسم الله الرحمن الرحیم
خطبۀ شمشیرها را تیزتر باید نوشت
ظهر عاشوراست! بسم الله الرحمن الرحیم
سینهزنها علقمهست اینجا! علمداری کنید
روضۀ سقاست، بسم الله الرحمن الرحیم...
شهرتش از قلههای شرق تا اعماق غرب...
او «جهانآرا»ست، بسم الله الرحمن الرحیم
مثل چشمانش که در دلها نفوذی ژرف داشت
خون او گیراست بسم الله الرحمن الرحیم...
باشد! امشب اشک و امشب داغ، اما انتقام
مطلع فرداست، بسم الله الرحمن الرحیم
ابرهای انقلابی! کینههاتان بیش باد!
بغض، طوفانزاست، بسم الله الرحمن الرحیم
صبح نزدیک است آری در شبیخون شفق
حمله برقآساست، بسم الله الرحمن الرحیم
وعدهگاه ما و ارواح شهیدان بعد از این
مسجد الاقصاست بسم الله الرحمن الرحیم
3607
1
4.67
دانلود سرود انتقام با شعری از قاسم صرافان
شعر: قاسم صرافان
موسیقی: احسان جوادی
اجرا: گروه سرود میثاق مهاجرین
به سرپرستی: روح الله اشرف
حالا به خونخواهی تو
مختارهایی از عراق
هم عهد سلمان میشوند
حالا به غیر از اربعین
مردان این دو آب و خاک
یک قلب و یک جان میشوند
در انتقام خون تو
یاران تو آمادهی
آن فتح پایانی شدند
سلمانها، مختارها
مقدادها، عمارها
حالا سلیمانی شدند
نفس زکیه بودی و
گشته نشانی از ظهور
پیراهن گلگون تو
بودیم گویا منتظر
تا حکم آزادی قدس
امضا شود با خون تو
ای لشکر صاحب زمان! آماده باش آماده باش
بهر نبردی بیامان، آماده باش آماده باش
خون سلیمانی به رگ، لبیک یامهدی به لب
همراه پیر عاشقان، آماده باش آماده باش
2362
1
3.43
گرد و خاکی کردی و بنشین که طوفان را ببینی
وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی
می رود تابوت روی دست مردم، چشم وا کن
تا که با چشم خودت فرش سلیمان را ببینی
پاشو از پای قمارت! روی دور باخت هستی
پاشو! باید آخرین اخبار تهران را ببینی
گوش کن! این بار حرف از مرگ شیطان بزرگ است
رو به خود آیینه ای بگذار شیطان را ببینی
خواب را دیگر حرام خود کن از امشب که باید
باز هم کابوس موشک های ایران را ببینی
رازها در ذکر بسم الله الرحمن الرحیم است
وعده ها داده خدا، باید که قرآن را ببینی
قول دادیم انتقامی سخت می گیریم، بنشین
تا که فرق قول کافر با مسلمان را ببینی!
2436
5
4.24
مرا یاد است سطری بی بدیل از شعر خاقانی:
"که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی"
الا روح صداقت، معنی ایثار و آگاهی
جهان غرق است در خودبینی و تزویر و نادانی
تویی از عاشقان سر به زیر و سربلند ماه
تویی از اهل بیت عشق ای خورشید پیشانی
دمی که با شهیدان خدایی راز می گویی
تو حتی می توانی قدسیان را هم بگریانی
چه رازی خفته در جان تو ای آیینه ایمان
که روحانیت تو آبرو داده به روحانی
نوشتی دیو نفست را ببر اول به قربانگاه
به روی خاتم انگشترت با خط دیوانی
خلیل خود شکن کم دیدهام چونان تو در میدان
که اسماعیل جان را میکند هر روز قربانی
به بازار قلندرها قلندروار پا بگذار
سرت را صرف کن در کوی صرافان ربانی
برآ از این شب سنگین چو مولانا و شمسالدین
بخوان آی ای مسلمانان مسلمانی مسلمانی
الا پیر خراسانی مریدی این چنین داری
سبق برده ست از رستم مگر این گرد کرمانی
سلام ما به این ظلمت شکن ماه بلند اختر
درود ما به آن خورشید، آن پیر خراسانی
صدای پارسایان از عراق و شام میآید
مگر ایران برون آرد جهان را از پریشانی
یهودایند این از گرگ بدتر این برادرها!
نیفتی در درون چاه کنعان، یوسف ثانی
الا ای قاسم فتح درخشان فتح دیگر کن
که خصلتهای قاسم داری و خوی سلیمانی
در این میدان فراوان مدعی دیدم مگر آخر
نگین قدس را از دست اهریمن تو بستانی
1316
0
5
با کودکان زخم خورده مهربانی
با مادران داغ دیده هم زبانی
با گریه های بی پناهان هم نشینی
لبخند بر لب های زخمی می نشانی
در روزهای جنگ مردی استواری
شب ها کنار مردم بی خانمانی
آری غریبان را غریبان می شناسند!
هرشام در شام غریبان میهمانی
غرق امیدی گرچه غم هم کم ندیدی
پیداست بِشر مومن و حزنش نهانی
می ایستی تا فصل پیروزی بیاید
باکی ندارد سرو از باد خزانی!
باکی ندارد مرد از نامردی دهر
جنگ است و لای زخم دارد استخوانی
این ماجرا مانند تو بسیار دارد
اما تو ای سردار اوج داستانی
راهی است راه عشق...پایانی ندارد
تا پای جانت عهد بستی که بمانی!
1401
0
4.43
جای حیرت نیست از مردی که بی سر مانده است
ماتم از آن سر که بعد از او به پیکر مانده است
این جماعت با زبان خوش ندارد خو ، هنوز
قطره های خون مولا روی منبر مانده است
گیرم اینجا در احد سردارمان را کشته اند
انتقامی سخت در راه است ... خیبر مانده است
من خودم دربست عبد و چاکر این خانه ام
مالک اشتر اگر هم نیست ، قنبر مانده است
روی نیزه گرچه قرآن است ، اولی تر علیست
جعفر و حمزه اگر رفتند ، حیدر مانده است
باید از تزویر این خناس ها آگاه بود
دشمن ما در مصاف روبرو درمانده است
این همه آیات حق یعنی که مقصدها یکی ست
بد به حال او که با این حال ، کافر مانده است
انتقامی سخت خواهد بود ، اما باز هم
انتقام سیلی زهرای اطهر مانده است
2143
1
5
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها
پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها
آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها
روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها
مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها
خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
2187
0
5
سینه ها با سوختن، ارزنده تر خواهند شد
شمع ها در عمق شب، تابنده تر خواهند شد
امتیاز ماست مُردن! می کُشند و غافلند
دم به دم با مرگِ ما بازنده تر خواهند شد
سنگ اگر هم صحبت آیینه های ما شود
ما زبان هامان از این بُرّنده تر خواهند شد
چون جواب صخره تکراری ست، پرسش های موج
بعد از این از صخره ها کوبنده تر خواهند شد
چشم هایی که پی میراث ما افتاده اند
منتظر باشند! در آینده، تر خواهند شد!
اهل دنیا را خیال مرگ حتی می کُشد
عاشقان با مرگ اما زنده تر خواهند شد
ای شهادت! دست خونین بر سر و رومان بکش!
تحفه ها، تزیین شده، زیبنده تر خواهند شد
رزق اگر باشد شهادت، شام با تهران یکی ست
«بی تفاوت ها» فقط شرمنده تر خواهند شد!
4102
3
3.68
غسل کردی سحر و... جامه ی احرام تنت
پر شد از عطر زیارت... لب و چشم و دهنت
سحر جمعه شد و چشم جهان روشن شد
با نسیم نفس و عطر خوش پیرهنت
ظاهرأ از سفر سوریه بر می گشتی
اربااربا شده در بارش آتش ، بدنت
از دمشق آمده بودی... بروی کرببلا
سر و جان داده رسیدی تو به خاک وطنت
رفته بودی که به یاران شهیدت برسی
مثل یک زلزله پر شد خبر پر زدنت
سحر جمعه... به دیدار رفیقان رفتی
با همان پیرهن رزم و تن کوهکنت
مثل ققنوس به پرواز در آمد جانت
چشم مان روشن از اعجاز فراوان شدنت
زیر تابوت تو باید برود ابر بهار
بس که دلگیر و کشنده است غم آمدنت
دستت افتاد ولی تیر به چشمت نزدند
تاری از زلف پریشان و شکن در شکنت
-
-بر سر نیزه نتابیده و پر خون نشده-
-لب و دندان و دو چشمت... بدن بی کفنت
::
روضه سنگین شده... دستی وسط میدان است
روضه ی حضرت عباس و عمود و... بدنش
صبح نزدیک شده... لشکر قدس آماده ست
پشت سردار و صف آرایی دشمن شکنش
1785
0
4.4
بال ِ پرسوختگان تاول خود را برداشت
روضهخوان گریه کنان مقتل خود را برداشت
شهر میرفت که در ظلمت خود غرق شود
کشتی راه خدا مشعل خود را برداشت
خوش به حال لب شمشیر شهادت طلبی
که در این آمد و شد، صیقل خود را برداشت
کربلا قصهی امروز من و توست رفیق
کربلا ماضی و مستقبل خود را برداشت
نوعروسی است شهادت که شب حجله فقط
یک نظر چارقد مخمل خود را برداشت
حاج قاسم به رفیقان شهیدش پیوست
گام دوم، قدم اول خود را برداشت
3602
12
4.78
شهیدان غریبی پشت چشمان تو پنهانند
هزار آیینه در پلکت نماز صبح میخوانند
شب از شوق نگاهت سینه ریز از کهکشان دارد
به یادت اختران در هفت گردون مست و حیرانند
نگاه عاشقت از شاعران شهر دل برده
تبسم میکنی ابیات در تعبیر میمانند
سکوتت حرفها دارد که در گفتن نمیآید
غزلهایم پر از آرامش اما قبل طوفانند
ببار ای ابر رحمت در دلم شوری ببار آور
کویرم، چشمهای تشنهام دلتنگ بارانند
تو سردار هزاران لشکر ملک سلیمانی
شهیدان در نگاه تو نماز عشق میخوانند
1907
2
4.65
امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است
تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است
تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است
ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است
خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، بار دگر آغاز شام است
تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانیست، وقتی نشاطش بیدوام است
ایران من! این رستم توست، در خونتپیده، رنجدیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است
این یوسف زیبای من بود، که گرگها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است
نه وقت اشک و سوگواریست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید اینبار، بر داغ این خون التیام است
ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است
1255
0
4.96
باز هم موج های طوفان زاد
غیرت خلق را تکان دادند
تا به دریای معرفت برسیم
شهدا راه را نشان دادند
تسلیت واژه قشنگی نیست
گرچه او قهرمان ملت بود
او که چون مرغِ در قفس، عمری
در به در در پی شهادت بود
یا علی گفت و دل به دریا زد
چون شهادت کلید پرواز است
حاج قاسم دوباره ثابت کرد
درِ این باغ همچنان باز است
مرحبا ای شهید زنده ی عشق
پیش ارباب، روسپید شدی
تلخ بود این خبر، جدید نبود
سالها پیش از این شهید شدی!
موعد انتقام نزدیک است
تند بادیم و غیرتی شده ایم
دشمن از ما به وحشت افتاده
همگی بمب ساعتی شده ایم
2357
9
4.1
بسم الله القاصم الجبارین
.
یک
در این ظلماتِ خوف، در این شبِ سرد
در این شبِ بیتمیزِ مرد و نامرد
بیواهمه روغنِ چراغِ حق شد
روشن بادا؛ خونِ تو خورشیدی کرد
دو
لبریز شد از صبحِ شهادت جانت
تابید به ما تبلورِ ایمانت
از چشمهی فیضِ ازلی روزافزون
روشن بادا به نورِ حق چشمانت
سه
بالنده و سرزندهتر از جانی تو
آری تو آبروی ایمانی تو
سوگند به خون که از ازل تا به ابد
همواره معاصرِ شهیدانی تو
چهار
گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دوروزه فرصتِ دنیا را
خورشید شدی، دمیدی از نو در خون
خونِ تو مگر به خود بیارد ما را
1115
1
3.33
در پیش روی ما خیابانی که باریک است
پر می زنی اما جهان پشت ترافیک است
اخبارِ صبح شنبه از خون تو می گوید
خون تو یعنی جمعه ی دیدار نزدیک است
اخبار می گوید تو را کشتند و در گوشم
این جمله مثل آخرین دستور شلیک است
خون تو چون انبار باروت است خواهد زد
آتش به سر تا پای دنیایی که تاریک است
آری شهادت عین آزادی است مرد! ای مرد!
این بیت ها تنها برای عرض تبریک است
952
0
5
کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی میکند
سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی میکند
مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی میکند
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی
لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند
44093
93
3.94
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری
تو دهقان زاده از فضل پدر مهریست در جانت
که میروید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری
دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری
چنین رم میکند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری
دلت را سر به زیریها، سرت را سربلندیهاست
خوش آن معنا که بخشیدهست چشمانت به سرداری
ز ما در گریههای نیمه شب یاد آور ای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
1859
0
2.78
ای تیر اَمرداد رها از کف آرش
رویین تنِ تنها شده از نسل سیاوش
تا کور شود چشم شغادینه تهمت
بر اسب تهمتن بزن و بگذر از آتش
اروند ترین روح من ای روح خلیجی
ای گرمی بی واهمه ای شرجی سرکش
خورشید در امواج گهر در گهر تو
قرنیست که پنهان شده چون تیر به ترکش
دست تو در ایثار بسیجیده تر از ابر
از چشم تو دریا هیجانیست مشوّش
اسفند که باشی نفست رمز بهار است
اینطور گلستان شده آوازه آتش
رقص تو چنین بر سر آتش شده یک عمر
الگوی گل اندر گل رندان بلاکش
از چلّه جان رستی و سر حدّ بهاری
چون تیر امرداد رها از کف آرش
1765
0
5
تشهّد سحر شاهدان کرب و بلایی
شهود هرشبهی آیههای سرخ خدایی
شهادت آینه و بازتاب آینههایی
شهید را خودت آیینهی تمامنمایی
خلاصه اینکه دلاور خلاصهی شهدایی
در این میانه بنازم مدافعان حرم را
شناختند چه رندانه خاندان کرم را
که جای پای شهیدان گذاشتند قدم را
به دست خوب کسانی سپردهاند علم را
مدافع حرم عشق با تمام قوایی
بدا به سالک عرفان اگر فساد بگیرد
و سبک زندگیاش بوی انجماد بگیرد
خوشا کسی که سر دار اجتهاد بگیرد
رسد به رتبهی حلاج و از تو یاد بگیرد
به حاج همّت و چمران قسم، خود از عرفایی
بتاز تا صف آل ذلیل را بشکافی
سر قبایلی از این قبیل را بشکافی
سپاه ابرهه و فرق فیل را بشکافی
و قدس منتظر توست، نیل را بشکافی
برای حضرت موسای این زمانه عصایی
در آن طرف حججیها خراب چشم سیاهش
در این طرف دل جاماندههاست چشم به راهش
و قاسمان سلیمانیاند خیل سپاهش
درآبهای کف دست کیست چهرهی ماهش
پس ای بهار، پس ای برق ذوالفقار کجایی؟
1323
0
3.55
آن لحظه که جان میرود از دست حسین!
دیدار تو آخرین امید است حسین!
تا همّت عشق است چرا منّت مرگ؟
باید به شهیدان تو پیوست حسین!
2052
1
2.71
دل به خاکدان بستن ترک آسمان کردن
ظلم را سبک دیدن بار خود گران کردن
روی فرش ابریشم راه عرش پیمودن
بر زمین غصبی سر سوی آسمان کردن
درپی زر ومنصب این دوروز دنیارا
ازخدا نترسیدن مدح این وآن کردن
خواندن جوانان بر هتک حرمت پیران
یابه حکم پیران، خون دردل جوان کردن
امتیازها آسان بر رفوزه بخشیدن
گرچه پاکبازان را سخت، امتحان کردن
لقمه های نامشروع در گلو فروبردن
چون حرامیان برخلق، قصد مال وجان کردن
خود به عیش ومردم را ازعذاب ترساندن
درعیان زدین گفتن فسق درنهان کردن
فکرجیب خود بودن برگرانی افزودن
دم به دم ضعیفان را زار وناتوان کردن
اغتنام فرصت ها غارت غنیمت ها
اکتساب چندین شغل ظلم توأمان کردن
ناقدان لایق را باسکوت دق دادن
ناصحان مشفق را زخمی زبان کردن
هم به کام نادانان شهد وهم نوشاندن
هم به جام دانایان زهر شوکران کردن
صبر وتاب مردم را بیکرانه دانستن
خون خلق راخوردن ظلم بیکران کردن
بس کنید! کافی نیست؟ تابه کی دراین بازار
روغن ریاکاری رونق دکان کردن؟
هم دراین جهان ننگ است هم درآن جهان، رسوا
نام آن جهان بردن کاراین جهان کردن! *
761
0
3
گر چه در سایه ی لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم
ما نه تنها به نسیم سحری گل شده ایم
که شکوفا تر از آن در شب طوفان هستیم
یوسف راه تو، فرهاد تو،مجنون توئیم
گو به چاه آی و به کوه آی و بیابان ،هستیم
مهر اگر می بری و چند صباحی دوریم
منتظر باش که باز اول آبان هستیم
تا به میقات شهیدان تو راهی ببریم
همچنان درصف جامانده یاران هستیم
ما که گرم از نفس روشن تابستانیم
حال در سردی شبهای زمستان هستیم
از صفحه ی شخصی شاعر در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/B6qYy2Jpe6Bprh6jfhEkfSstb23mVBiMy4PslI0/
6568
1
3.79
آه می کشم
آن سوی پنجره ها برف است
این سوی پنجره ها مه
گریه می کنم
آن سوی پنجره ها برف است
این سوی پنجره ها باران
پیر می شوم
آن سوی پنجره ها برف است
این سوی پنجره ها برف
451
0
سوختن را
بگذار برای بعد
این جا فقط از تو
آواز خوش می خواهند
639
0
5
به فلسطین
دنیا کاش به عقب برمی گشت
گلوله به لوله ی تفنگ
و زیتون به شاخه ی مجروح
آنگاه دیگر هیچ مادری
به آغوش خالی خویش
شیر نمی داد
960
0
4.75
می شمارم
شمع های سوخته ی روی کیک را
تا یادم بیاید چند ساله ام
تا یادم بیاید
چه لحظه های روشنی را
به سادگی فوت کرده ام
884
0
گاه گاهی می شود دلتنگی از حد بگذرد
سیل افکاری که از ذهنت نباید بگذرد
بغض راه گریه را می بندد و دریای اشک
پافشاری می کند از آخرین سد بگذرد
با خودت در گوشه ای از خانه خلوت می کنی
تا مگر این لحظه های تلخِ ممتد بگذرد
کوچه ها دلتنگی ات را صد برابر می کنند
گرچه گاهی اتفاقی هم بیفتد؛ بگذرد
ناگهان در خواب می بینی سواری سبزپوش
بااناری سرخ در دستش می آید بگذرد
با تبسم های معصومانه می گوید: بیا
یک شبی مهمان ما؛ هر چند که بد بگذرد
چاره ای دیگر نمی ماند به جز تسلیم محض
کیست که از دعوت اولاد احمد بگذرد؟
::
ترس داری پلک ها را روی هم بگذاری و
خواب باشی و قطار از شهر مشهد بگذرد
761
0
5
با اشک اگر میانه ی خوبی نداشتم
آغوش گرم و شانه ی خوبی نداشتم
هر بار آمدم مگر این بغض وا شود
اما نشد، بهانه ی خوبی نداشتم
با جمع محرمانه ی گنجشک های باغ
رفتار شاعرانه ی خوبی نداشتم
من هیچ وقت رود زلالی نبوده ام
پایان بی کرانه ی خوبی نداشتم
اقرار می کنم که گرفتار بوده ام
تصدیق کن زمانه ی خوبی نداشتم
مانند کفتران حرم در کنار تو
یک عمر آشیانه ی خوبی نداشتم
678
0
5
گل
جواب سلام خورشید است...
1354
1
4.8
شب است و با شبی از این سیاهتر طرفیم
هلا که خواب نمانید با خطر طرفیم
چه اژدهای مهیبی ست سر بچرخانید
که از هزار طرف با هزار سر طرفیم
از آن طرف همه چشم و دهن دریده شدند
از این طرف هم با قومِ کور و کر طرفیم
دلا به سوختن و ساختن ادامه بده
که با ادامه ی شب های بی سحر طرفیم
برای زندگی ساده با هزار "اما"
برای شرط بقا با هزار "اگر" طرفیم
بِبُر بِبُر که بریدم دل از یمین و یسار
به هوش باش که با اره ی دوسر طرفیم
بگو بیاید و دستی به شانه ام بزند
پدر کجاست که با نسلِ بی پدر طرفیم
هنر میار و زبان آوری مکن شاعر!
که با جماعتِ بی ذوقِ بی هنر طرفیم
829
0
3.88
رد پایم را برایت به ارث می گذارم
اما دخترم
تو راه خودت را برو!
835
0
1
سهم ما از آسمان
موقع عبور دسته ای پرنده
فضله ای که...
باز هم غنیمتی ست...
670
0
1
ویلچر
از پله های موزه ی جنگ
بالا نمی رود
806
0
3.67
اشک آمد امشب تا مرا از من بگیرد
آمد مرا یک شعله در شیون بگیرد
مثل گلاب از چشم خیس من چکیده ست
تا انتقام خنده را از من بگیرد
من دست و پا گم کرده ام، کو سربه داری؟
تا سرکشی های مرا گردن بگیرد
کو دیده ی یوسف شناسی تا تنش را
یک برگ گل از بوی پیراهن بگیرد؟
او زیر چتر ساده ی من خیس باران
من منتظر تا گریه باریدن بگیرد
گفتم: بگو... چیزی بگو... تا مثل آهو
رد صدایت بوی آویشن بگیرد
چرخی بزن تا روح ناآرام دریا
در هق هق چشم تو رقصیدن بگیرد
من گفتم و او گفت و برقی زد نگاهش
من منتظر تا شعله اش دامن بگیرد
او بی خیال بهت ماه و بغض باران
من منتظر تا او مرا از من بگیرد
1042
0
4.5
این درخت
در میان چارراه
از کجا دمیده
راه را بریده است
با اجازه ی کدام مرکز درخت ها؟
زلف هاش
با بهار می خورَد تکان
دود حمل و نقل
در مشام او
سرفه می کند
یا سلام؟
با سر پریش
زیر فکرهای سبز
«قیس عامری» ست
محو قله های برفگیر
پلک می زند
در ته نگاه او
خواب لیلی و کویر.
با سواره و پیاده حرف می زند
به تمام عابران سلام می دهد
بی جواب می دوند رنگ ها
بی خیال می روند بادها
در نگاه دختر جوان
مزاحم است یا گدا؟
شعری از مهندسان شهرساز:
«ای جمال بی حساب، روی نقشه نیستی
ذهن شهردار خسته شد
تجمل مزاحمی
چارراه کج
ای شکوفه ی خطوط منحنی...»
سبز
با عمامه ی بزرگ
کله ی بزرگ
پای لخت قهوه ای
نارون سلام می کند.
1118
0
به مادر گفتم او مردی ست با هوش و حواسی که
همیشه جمع کارش هست، مرد باکلاسی که
میان جمع دخترها ندارد با کسی شوخی
همیشه محکم و جدی و من در هر لباسی که
ببینم می شناسم کیست، از یک رنگی اش پیداست
شروع صحبتش دارد به لب حمد و سپاسی که
خدا را در تمام لحظه هایش در نظر دارد
ندارم پیش چشمانش غم و بیم و هراسی که...
نگاهم کرد مادر، گفت: می دانم چه می گویی
مواظب باش دختر! مردها را می شناسی که!
1242
2
2.88
سلام نام نوشته به روی کوچه ی ما
چقدر جای تو خالی ست توی کوچه ی ما
در آن زمانه که چشمان ماشه های نبرد
درست خیره به ما بود، سوی کوچه ی ما
برای آن که نیفتد به دست نامحرم
فقط نه شهر، که یک تار موی کوچه ی ما
سبک تر از قدم نرم بادها رفتی
ز گام های تو جا ماند جوی کوچه ی ما
به روز آمدن پاره های پیرهنت
شکست بغض جهان در گلوی کوچه ی ما
سکوت مصلحت آمیز این زمانه تو را
شبیه کرده به حرف مگوی کوچه ی ما
میان این همه کوچه که در کنار تواند
خدا کند نرود آبروی کوچه ی ما
1182
1
4.5
پرنده می دانست
سنگینی برف
آن شاخه ی تنها را می شکند
می دانست
می دانست
و باز کوچ کرد
1079
0
1
چه اتفاق ها می تواند بیفتد
از وقتی که تو را می بوسم
تا وقتی که دوباره تو را می بوسم!
با فشار انگشتی
می تواند یک جنگ اتمی شروع شود
با حرکت یک گسل دیوانه
تهران می تواند با صدایی بم فرو ریزد
با یک ابر افسار پاره کرده
قاره ی آسیا می تواند به اقیانوس آسیا بدل شود
و با یک گردباد بنیادگرا
نسل انسان می تواند دوباره عروج کند
تا بهشتی که از ان افتاد...
می بینی؟
چه اتفاق هایی می تواند بیفتد
از وقتی که تو را می بوسم
تا وقتی که دوباره تو را می بوسم؟
شتاب کن!
بوسه ای بده برای نجات جهان
پیش از آن همه اتفاق...
918
1
2.1
پرچمت بالای گنبد داره دس تکون می ده
گنبدت داره چه جلوه ای به آسمون می ده
کاشیای حرمت آدمو آروم ی کنه
چلچراغای رواقت به آدم جنون می ده
گاهی وقتا با خودم فک می کنم امام رضا
یه گوشه به کفترا نشسته آب و دون می ده
دکترم درد دل گرفته مو نمی دونه
برای خوب شدنش قرص فشار خون می ده
یه نفر تو کارِوونمون از اون اصفونیاس
یه ژتون گرفته هی به این و اون نشون می ده
یا امام رضا به خادمت بگو چرا فقط
شکلاتاشو به بچه های کاروون می ده
یا امام رضا فروشگاه کنار حرمت
جنساشو تازگیا یه کم داره گرون می ده
خوش به حال اون که سربند امام رضا داره
جون دادن برا امام رضا خدایی جون می ده
اربعین یه موکبه توی مسیر کربلا
که چاییش بوی گلاب ناب و زعفرون می ده
1132
0
3.18
آن دخترکان به عشق دنیای مدرن
دلبسته ی کار خوب، در جای مدرن
از خانه به جای ظرف شستن رفتند
در شرکت ها به کلفَتی های مدرن
1149
1
5
دیر آمدنت بهانه یادم داده
صدها غزل و ترانه یادم داده
دیرآمدنت عزیز، دیرآمدنت
بی تابی کودکانه یادم دادهَ
1336
0
3
در حاشیه ی زرد چمن افتاده
قبل از هیجان گل شدن، افتاده
این غنچه ی سرخ، گرمی عشقی بود،
یا بوسه ی سردِ از دهن افتاده؟َ
727
0
اندوه تو که اشاره ای بیش نبود
پس کِی
پس کی این همه برف آمده است؟...
689
0
نامه ات را تازه خواندم آفتاب بی غروبم!
بی گمان وقتی تو خوبی من هم اینجا خوبِ خوبم
مهربانی کردی و گفتی که از حالم بگویم:
گاه دریای شمالم، گاه توفان جنوبم
گاه برگم، گاه بادم، گاه سنگم، گاه چوبم
گاه رودی پرخروشم، گاه سرگرم رسوبم
گاه چون آبادی دوری اسیر گردبادم
گاه مانند درختی در مسیر دارکوبم
کاش آب چشمه باشم از تنت تب را برانم
کاش باد تشنه باشم از دلت غم را بروبم
غصه خشک و تر ندارد، این سر و ان سر ندارد
شیشه ی رنج و غمت را کاش بر سنگی بکوبم
3418
0
4.78
میان من و همسایه ام دیواری ست
من این سویش را
با سیاه و سفید عکس هایی از مشاهیر جهان پوشانده ام
او آن سویش را
با نقاشی های کودکش
میان خواب هایمان دیواری بلند می شود
من آمدنت را خواب می بینم در خیابانی دور
او خوابی برای دیدن ندارد
برای مهمانان آخر هفته اش،
آشپزخانه را زیر و رو می کند
من به دنبال نشانی از تو،
کتابخانه ام را
گاهی فکر می کنم بر پرده ی سیاه و سفیدی زندگی می کنم
که هیچ کس حوصله ی تماشای جهان صامتش را ندارد
برایم دریچه ای بیاور
از رنگ های آن سوی جهان
سخت تاریکم
891
0
ماهی ها را به آکواریوم می آورم
باغ را در گلدان می کارم
پرندگان را می گذارم در قفس
کوه ها و دشت ها را
به دیوار قاب می کنم
...
اما نه
نمی تواند
دنیا نمی تواند
آن قدر هم کوچک باشد
وقتی از هر راهی می روم
به خیابانی
که با تو قدم زده بودم
نمی رسد
823
0
ما با همیم، باده از این خوشگوارتر؟
سروِ بلندِ عشق از این شاخه دارتر؟
تقویم ما کتیبه ی احوال عمر ماست
هر روز عید و فصل به فصلش بهارتر
هر روز حس و حال جدیدی ست بین ما
هر لحظه تو جوان تر و من بی قرارتر
در آستان عشق و غزل زنده می شویم
هر صبح سعدیانه تر و خواجه وارتر
ما با همیم و دلبر و دلداده ی همیم
پیوند عاشقانه از این پایدارتر؟
بادا که از عنایت عشق و خدای عشق
غم نیست باد و شادی ما بی شمارتر
2394
0
4.67
قرار عشق، تمنای بی قراران شد
گلی شکفت و به شکرانه اش بهاران شد
گلی که عشق و رهایی در آستینش بود
شکفت و باغ پر از نغمه ی هزاران شد
در امتداد تباهی و در سیاهی شب
چراغ روشن چشمان بی شماران شد
خلافِ عادت اهل زمانه باید رفت
پیاده آمد و سرحلقه ی سواران شد
چه آب پاک و روانی ست رودخانه ی عشق
که از حجاز به سمت فلات ایران شد
زمین اسیر هیولای خشکسالی بود
محمد آمد و باران شد و بهاران شد
1087
0
5
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...
تویی ترانه ی امیدوار بیداران
تویی طراوت سبزینه ی سپیداران
تویی درخت کهن، ریشه دار و بارآور
و شاخه های تو تیری به چشم کفتاران
شکوهِ سروِ بلندایستاده ی عشقی
که سربلند تویی در میانِ بسیاران
تویی حقیقتِ حق جوییِ جوانمردان
تویی امیدِ فداکاری فداکاران
بریده باد نفس های از تو بدگویان
شکسته باد سر و پای از تو بیزاران
هنوز زنده ای و می سرایی از امّید
هنوز عاشقی و می نویسی از باران
بهار می رسد و پر ترانه می آیی
تویی هرآینه تعبیر خواب بیداران
874
0
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
این ماه مدینهست که بر هودجی از نور
میآید و این خطه پر از شادی و شور است
گل میدمد از ششجهت جادۀ ساوه
این دشت سراسر همه وجد است و سرور است
تسبیحکنان است در این بادیه، هر سنگ
صحرا همه در جاذبۀ فیضِ حضور است
آواز صبوحی زده باران سحرگاه
هر لالۀ این باغ یکی جام طهور است
چاووش! صلایی بزن آهنگ پگاه است
ای قافله! بشتاب که قم چشم به راه است
چون از سفر آن محمل مأنوس برآید
بس لالۀ خوشرنگ به پابوس برآید
بر ساحت سجادۀ او جلوه به جلوه
«سُبّوح» گل افشاند و «قُدّوس» برآید
در مجلس فیضش چه اشارات لطیفی
از عالَم معقول به محسوس برآید
این ماه درخشنده چه ماهیست که هر صبح
خورشید پی دیدنش از طوس برآید
آیینه در آیینه از ایوان بلندش
صد باغ پر از جلوۀ طاووس برآید
این روضه، سرای کرم ماست، بیایید
ای اهل حرم! این حرم ماست، بیایید
درهای بهشت از ملکوت تو گشودهست
صد دستهگل از دست قنوت تو گشودهست
در حلقۀ نورانی گلهای سحرخیز
سجادۀ تسبیح سکوت تو گشودهست
گلدستۀ نور تو گواه است که تا عرش
ایوان جلال و جبروت تو گشودهست
در فصل دعا، دست نیاز گل مریم
بر خان کریمانۀ قوت تو گشودهست
هر آیهای از سورۀ نورانی کوثر
فصلی به مقامات ثبوت تو گشودهست
این آینه تصویر به تصویر شکفتهست
تصویر تو در آیۀ تطهیر شکفتهست
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D9%84-%D8%AD%D8%B1%D9%85
943
0
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
جاده خوشبو شده انگار كه بیرون زده است
عطر دلتنگی گل از چمدان سفرش!
قدمت پشت قدمهای برادر جاری
كوه سرریز شده چشمه به چشمه هنرش!
در سفرنامه نوشتن چه مهارت دارد
اشک چشمان تو با آن قلم شعلهورش
گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت
مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش
عطر معصوم تو در صبح شبستان پیچید
كرد آیینه در آیینه پرآوازهترش!
پر از آواز كبوتر شده این شهر انگار
كه خراسان به قم افتاده مسیر و گذرش!
بیگمان دور ضریح تو نمیگردانند
هركه چون دانۀ اسپند نسوزد جگرش!
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%B5%D8%A8%D8%AD-%D8%B4%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
967
0
دو قدم پیش می آیم دو قدم بیش بیا
شاید این فاصله کمتر بشود پیش بیا
کلبه ی کوچک من تشنه ی مهمانی توست
آی دریا! به سراپرده ی درویش بیا
وهم در وهم به دنبال خودم می گردم
تا رهایم کنی از پرسه ی تشویش بیا
قیس در کعبه به دنبال یکی می گردد
تا رسانی مگر ای خوب به لیلی ش بیا
دیگر ای فرصت آبی به چه می اندیشی؟
آخر عشق قشنگ است، نیندیش بیا!
913
0
2.78
چشمی به هم زدیم، جهان این جهان نبود
دیگر از این جهان مثالی نشان نبود
در شهر، سکه هامان بی اعتبار شد
ایمانمان به قیمت یک قرص نان نبود
او بود و بود او و جز او هیچ بود و هیچ
آن دم که فتنه ی من و ما در میان نبود
باد موافق از همه سو سمت ما وزید
در کشتی شکسته ی ما بادبان نبود
بر بام کیست؟ هر که، تفاوت نمی کند
ای کاش گرده ی من و تو نردبان نبود
نامردمی و دشمنی و نابرادری
هرجا، هماره بود ولیکن نهان نبود
در روزگار رنگ و ریا زنده مانده ایم
«ما را به سخت جانی خود این گمان نبود»
1275
0
3.91
یار من باش که من سخت سزاوار توام
مست، در کوی تو آماده ی دیدار توام
سر سجاده ی شب با تو هم آواست دلم
تا سحر واله و شیدایم و بیمار توام
گفته ام آینه ها را که به شادی بروند-
به رقیبان برسانند که من یار توام
نه فرشته، نه پری، عشق نیاموخته اند
این منم، آدم خاکی، که هوادار توام
همه شب با تو سخن گفتم و سوز سخنم-
دلخوشم کرده که من نیز خریدار توام
چه بگویم که بدانی که تو را می طلبم؟
چه بدانم به چه جرمی ست گرفتار توام
گوش من را به اذان رمضانی بنواز
باز مستم کن و دریاب که هشیار توام
دست من را به پَرِ پرده ی عرشت برسان
که دل آشفته ام و سخت سزاوار توام
2598
0
3
سحر در هاله ای از شوق، بیدار است، می بینی؟
در آن سوی افق، شوری پدیدار است، می بینی؟
نسیمی می وزد از دوردست باغ های شهر
که از عطر گل صدبرگ، سرشار است، می بینی؟
بخوان، بارانی از دروازه های شهر در راه است
اجابت صف به صف، آن سوی دیوار است، می بینی؟
میان حوض، تصویر خیال انگیز مهتابی ست
که در آغوش سرسبز سپیدار است، می بینی؟
مزار عاشقان در شعله ای از اشک، روشن بود
گمانم صبح روز وصل دلدار است، می بینی؟
987
0
هنوز قصه ی نخل و سوار یادم هست
سیاه چادر ایل و تبار یادم ه ست
هنوز ماه شب عید و حوض نقاشی
هنوز اول اسم بهار یادم هست
بهار، دختر روبنده های پولک پوش
عروس هلهله ی سبزه زار یادم هست
کجای چهچه ی باغ بود یادم نیست
از آن هزاره یکی از هزار یادم هست
از آن همیشه ی تاریک قصه ی چشمش
-همان ستاره ی دنباله دار- یادم هست
چه بود نام قشنگش؟ بهار یا برنو؟
قبیله بود و همین یک بهار یادم هست
کمر به کینه ی غم بسته بود چشمانت
نماز خواندی و بستی قطار یادم هست
در آن چکاچک شمشیر، خون و خاکستر
گریست دغ تو را زارزار یادم هست
چکید ماهی تنگ بلور از چشمت
شکست بغض تو بی اختیار یادم هست
تو بی ترانه نبودی شبی که می رفتی
شکوه رقص تو بالای دار یادم هست
578
0
خانه را که رها کردید
پرده ها فرو ریختند
تابلوها افتادند
کتاب ها را فروختید
(قفسه ها به گرو موریانه ها رفت)
اما چه خرت و پرتی
از چیزهای متروک
کنج اتاق و گوشه ی رف ها ماند
نظیر استکان ترک خورده ای
که دیگر همراه شما نمی آمد
و بوی ارتباط
که نمی خواست خانه را بگذارد
(از نام کهنه اش در منزل جدید خجل می شد)
و حفره های پونز و میخ
غیبت را عمیق تر می کرد.
با رفتن شما، رخت آویز
آرام چرخ زد و
از چین خوردگی سکوت
لبخند شرمناکی برخاست
تا صبح روز بعد که نوبت نظافتچی شد
تا خانه را بروبد از لحظه های اسقاط
و رنگرز رسید
با رنگدان خاکستر
که مثل روز اول خلقت، نو بود و بی گذشته
اما کسی نمی دید
گل میخ را که ریشه در فراموشی داشت
و نور دوردستش
الهام بخش قابِ غیبت می شد.
حسرت ادامه داشت
در هر بهار آتش می کوشید روشن شود
و چوب ها صدا می کردند
تا عاقبت سکوت
سرریز کرد و خلوت کامل شد
با ظاهر بی آزارش
گل میخ سال های سال به دیوار ماند
روزی که عشق (با کرایه نشین جدیدش) می خواست
چیزی بر آن بیاویزد
دیوار، صاف بود
697
0
ای سنگ! چند بار شده باشد
که دستگاه های حفار
خواب تو را به هم زده اند؟
و چند بار تیغه ی تراکتور
از کنار شقیقه ی تو گذشت؟
اما تو همچنان
خفتی و کشف نشدی
افسانه ات مصون ماند
حال آنکه در سیاهی مغزت
دریا حضور داشت
و خونش از سیاهرگ خاک
فواره کش، به جانب خورشید می جهید...
شاید کسی ندانست ای سنگ خوش تراش
هر بار طی این سده های ملول
دریافتی که تیشه ی کاوشگری، گاوآهن کشاورزی
دارد به خوابگاه تو نزدیک می شود
خوف تو بیشتر بود یا اشتیاق تو...
اما کدام فاجعه قتال تر
از مته ای بلند
که در چشمخانه ی تو فرو رفت
و سال هاست
که نفت خام
از ان فوران می کند
669
0
قبل از تو انسان حرف انسان را نمیفهمید
گل را نمی دانست، باران را نمیفهمید
«آن»ی که از صبح ازل پیچیده در هستی
انسان قبل از خنده ات، «آن» را نمیفهمید
انسان قبل از چشمهایت هر چه میکوشید
پیدایی آن ذات پنهان را نمیفهمید
هر شب میآمد بشنود عطر صدایت را
حتی ابوجهلی که قرآن را نمیفهمید
در بی زمان بوسیده پایت را وَ الّا رود
در خود معطل بود و «جریان» را نمیفهمید
تا آمدی انسان به انسان گل تعارف کرد
قبل از تو انسان حرف انسان را نمیفهمید
1365
0
4
دل بسته اند عالم و آدم به روزگار
این روزگار وعده فروشِ فریبکار
با ناامید نیز مدارا نمی کند
وقتی وفا نکرده به چشم امیدوار
هرشب به شوق خواب خوشی چشم بسته ایم
تنها نصیبمان شده کابوس مرگبار
ما سالهاست غیر زمستان ندیده ایم
تقویم ها دروغ نوشتند از بهار
دریا، بیا و نقطه ی پایان رود باش
دارد سقوط می کند از کوه، آبشار
2026
2
3.76
مهلت گذشت، آخر دنیا رسیده است
تقویم ما به روز مبادا رسیده است
هرکس به سهم خود غزلی از غمت سرود
این بار نوبتِ منِ تنها رسیده است
دریا به موج می دود اما به چشم من
ساحل به پای بوسی دریا رسیده است
دیگر برای حفظ حقیقت مجال نیست
انجیل هم به دست یهودا رسیده است
نفرینِ من که پشت سرت می دوید، آه
گفتم نمی رسد به تو، اما رسیده است
1584
2
5
به شیشه های اتاقم دوباره "ها" کردم
و از نوشتن اسمت بر آن حیا کردم
به روی شیشه کشیدم شبیه یک گنبد
به پای شیشه نشستم رضا رضا کردم
در این اتاق که از هر طرف به دیوار است
تو را برای رهایی خود صدا کردم
آهای ضامن هفت آسمان! مرا دریاب
که من فقط به هوای تو بال وا کردم
همین که بوی تو پیچیده در نفسهایم
به پر کشیدنِ در خویش اکتفا کردم
نگاه کردم و بر شیشه جای گنبد نیست
به شیشه های اتاقم دوباره ها کردم
منبع:
صفحه ی شخصی شاعر در انیستاگرام:
https://www.instagram.com/p/B4LDrSTp-x_/
2079
3
4.58
در سینه ی خود دلی مکدر داریم
از کینه به دل سیاه لشکر داریم
انگشت نمای رفتگرها شده ایم
با کوه زباله ای که در سر داریم
630
0
5
هنوز گرچه صدایت غریب و غمگین است
بلند حرف بزن، گوش شهر سنگین است
بلند حرف بزن ماه بی قرینه، ولی
مراقب سخنت باش، شب خبرچین است
مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیده ام که مجازات عشق سنگین است
به حال و روز بد پیش از این چه می نالی؟
چه ماجرا که به تقدیرمان پس از این است
مرا به خوب شدن وعده می دهی اما
شنیده ام همه ی وعده ها دروغین است
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین استَ
1445
0
4
تقدیم به اهالی کوچه ی کودکی هایم که حالا اتوبان بزرگی است
آقای شهردار محترم!
من نه مهندسم، نه معمار
تنها اجازه می خواهم جنوب نقشه را
کمی آن طرف تر بگذارم
نگران نباشید
ما همسایه ی شما نمی شویم
پزشک به ما گفته است
که آب و هوای آنجا برایمان ضرر دارد
ما تنها می خواهیم
کسی از اینجا به آرزوهایش دیر نرسد
می دانم این پازل
یکی از طرح های عظیم در دست احداثتان است
اما شما که هر چه خیابان و اتوبان ساختید
خانه های ما خراب تر شد
حالا خودتان بگویید
دست این همه پیری و جوانی را بگیریم و کجا ببریم
که راهمان بدهند؟
::
یک لحظه
تنها یک لحظه ی دیگر
به حرف هایم گوش کنید
من تنها اجازه می خواهم جنوب نقشه را
کمی آن طرف تر بگذارم
به خدا قول می دهم
چیزی از دنیا کم نشود
691
0
کودکم با اخبار بشکه های نفت
کشتی می سازد و به تجارت می رود
و یا
با ارزها و دلارهای از سکه افتاده
هواپیما می سازد و به شهرهای دور سفر می کند
کاش می توانستم به او بگویم
من این اخبار باطله را
تنها برای پاک کردن شیشه ی آشپزخانه
کنار گذاشته ام
452
0
همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟
بر ما چه رفته است که در ختم دوستان
هی هی کنان به هیأت شادی دوان شدیم
بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟
دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم
هر جا که می رویم دریغی نشسته است
امّید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم
گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم
بر باد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم
870
1
5
خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
مرا مسافر شب های انتظار کشید
تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما
مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید
تو را کنارِ سحرگاه شاد پیروزی
مرا حوالی اندوه بی شمار کشید
میان خنده و غم، جنگ شد، دریغا غم
به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید
غمی که بر سرم آمد از آشنایان است
همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید
«کجا رواست که از دست دوست هم بکشد
کسی که این همه از دست روزگار کشید»
بیت داخل گیومه از شهریار
2870
0
5
خسته از ناز توام غرق نیازم مدتی ست
گاه شادم گاه در سوز و گدازم مدتی ست
ازنفس افتاده و ناکوک بودم پیش از این
یاری ام کن، از صدا افتاده سازم مدتی ست
از خدا پنهان نمی ماند چه پنهان از شما
راه پیدا کرده شیطان در نمازم مدتی ست
عشق تا بوده ست رسوایی به بار آورده است
بر زبان خلق افتاده ست رازم مدتی ست
1106
0
3
پای زخم آلود من... طاقت بیاور می رسی
صبح فردا محضر ارباب بی سر می رسی
صبح فردا پابه پای اشک بانوی دمشق
زخمی و رنجور... پابوس برادر می رسی
ای دل بی تاب من... آرامشت را حفظ کن
شک نکن فردا به آن غوغای محشر می رسی
چشم گریانم! صبوری کن که پیش از افتاب
روبروی صحن گلهای معطر می رسی
چشم در چشم هزار آیینه ی بیرق به دوش
وقت ندبه، در حرم های مطهر می رسی
یک قدم مانده به مقتل خوانی سید حکیم
زیر باران... روضه ی پاک و منور... می رسی
یک قدم باقی ست تا آن اجتماع قلبها
می رسی ای دیده! با شور مکرر می رسی
پای تاولناک من! ممنونم از همراهی ات
ظهر فردا مرقد گلهای پر پر می رسی
رود رود گریه و لبیک و بیرق های سرخ
یک ستون مانده... به آن دریای احمر می رسی
کربلا... وقت اذان ظهر... روز اربعین
لحظه ی ذکر مصیبت های خواهر می رسی
عطر یاس دلنشینی می وزد در بادها
پای من روزی به خاک پاک مادر می رسی...
صبح نزدیک است... آری... صبح موعود عزیز
مطمئن هستم به آن روز مقدر می رسی...
1866
2
4.83
بر شاهراه آسمان پا می گذارم
این کفش ها دیگر نمی آید به کارم
آورده ام آه دل جامانده ها را
سنگینی آن بغض ها شد کوله بارم
آواره تر از رودها، صحرا به صحرا
خود را به امواج خروشان می سپارم
پاداش حج، در هر قدم... اجر کمی نیست
شکر خدا این گونه طی شد روزگارم
خرما تعارف می کند، لبخند شوقی
از پینه های دست هایش شرمسارم
تیر «هزار وسیصد و هشتادو هشت» است
تا کربلا زخم تنت را می شمارم
این ازدحام شهر، خلوتگاه راز است
من هم دلم را با تو تنها می گذارم
ذکر مصیبت می کند لب های خشکت
بر زخم های تو چگونه خون نبارم؟
در کربلای غربت تو، تاب ماندن
از کربلایت پای برگشتن ندارم
من آمدم بی شک تو هم می آیی آخر
ای مهربان! ای روشنی بخش مزارم!
از راه برمی گردم اما از تو هرگز...
2104
2
2.54
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
قطره قطره از میان روضهها جاری شدیم
بین گرد و خاک جاده با زلالی میرویم
نیمهشب از بین نخلستان کوفه رد شدیم
با صراط المستقیم از آن حوالی میرویم
راه را سلمان نشان دادهست، در پیش کریم
کولهباری نیست با ما، دست خالی میرویم
«سرزنشها میکند خار مغیلان در مسیر»
با تمام طعنههای احتمالی میرویم
میزبانِ بغضِ تاولهاست با باغ گلش
بین موکبها همین که روی قالی میرویم
دسته دسته، تا حرم، پرچم به دوش، از شرق و غرب
با نسیم صبح و با باد شمالی میرویم
اربعینیها خبر دارند ما از این مسیر
«با چه حالی آمدیم و با چه حالی میرویم»
1778
0
4.17
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدم قدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
بیا که دختر تو نیست ماندنی بیتو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
1766
0
4.5
من شاعر عزای خودم هستم
مداح روضه های خودم هستم
من را به اهل بیت نچسبانید
من غرقِ در هوای خودم هستم
تبلیغ می کنم اثر خود را
در سایه ی لوای خودم هستم
در شعر هام جار زدم گفتم؛
من هم کسی برای خودم هستم
هر ظهر روی سینه ی ابیاتم؛
در زیر چکمههای خودم هستم
در اصل وقت گفتن از گودال
سرگرم ذبح نای خودم هستم
می خواستم حبیب شوم اما
من شمر کربلای خودم هستم
2129
0
4.88
این خانهای که خشت به خشتش پر از غم است
عمریست وقف روضۀ ماه محرم است
با دستهای پیر پدر قد کشیده است
آجر به آجرش اگر اینقدر محکم است
در این محل نسیم اگر مویه میکند
از عاشقان موی پریشان پرچم است
آن پرچمی که خط به خطِ تار و پود آن
«باز این چه شورش است که در خلق عالم...» است
بر سقف نم کشیدۀ آن، ظنّ بد مَبَر
از گریه چشمهای حسینیّه پر نم است
بر آن نشسته است اگر خاک، در عوض
اسباب یاد چادر خاکی فراهم است...
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C%D9%87
1646
1
5
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
روضهات آب حیات است برایم، ای کاش
در دلم تا نفسی هست محرم باشد
آبرویی بده آنقدر که تا آخر عمر
تا سری هست فقط پیش شما خم باشد
مرگ صدبار مبارکتر از آن روزی که
در دلم ذرهای از مهر شما کم باشد
خاکِ نفرین شده آن است که در ماتم تو
خالی از نام تو و روضه و پرچم باشد
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D9%85%D8%AD%D9%81%D9%84-%D8%A7%D8%B4%DA%A9
2343
0
3.27
چنين كه گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنين كه شش جهت آسمان شفق گون است
زمين به كشتي درخون نشستـه مي ماند
زمان بـه حرمت درهم شكستـه مي ماند
نـه آفتاب ، كـه يك بهت رنگ و رو رفته است
كه پشت كوه نه ،در طشت خون فرورفته است
غروب مي خزد از روي تپه ها خونرنگ
سكوت مي وزد از لاي بـوتـه ها دلتنـگ
سكوت و گاه صداي شكسـتن آهي
صداي ضجه ی لب تشنهاي هر از گاهي
صداي بغض ترك خورده ی زمين است اين
صدا صداي نفـس هاي آخرين است اين
شب سكوت ، شب جـاودانگي در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بي برگشت
شبي كه باغ فقط با بهار بيعت كرد
شبي غريب كه تاريخ را دو قسمت كرد
شبي كه گرچه همه مژده ی خطر مي داد
دوباره هدهد پير از خطر ، خبر مي داد :
كه « عشـق مردنِ در وادي طلـب دارد
به ماه خيره شدن هاي نيمه شـب دارد
مرام زندگي عاشقانه حيراني است
هميشه عاقبت عاشقي ، پريشاني است
نشانه رفته زمان و زمين تن من را
شما شبانـه ببـنديـد بارِ رفتن را »
امام قافله سـر در عباي تنهايـي
نگاه گيچ حريفان به هم تماشايي
« چرا دوباره به شام گناه برگرديم
نيـامـديم كه از نيـمه راه بـرگرديم
در ايـن معامله تا جام آخرين بايد
ميان آتش وخون ، عاشقي چنين بايد
اگرچه هرچه دل اينجاست پاك و دريايي است
دلـي كـه تشنـه بـه دريـا زنـد تماشايي است»
□
و صبـح، ميكده سهم خدا پرستان شد
پياله چرخ زد و دور ، دور مستان شد
مقيم ميكـده جـمعي مـسافران الست
شراب و ساقي وهفتادويك پياله ی مست
نياز بر سر دسـتان تشنگـان رقصيد
خدا به هيئت ساقي در آمد و چرخيد
گشود خمره و آتش در آفتاب كشيد
از آسمان به زمين خطّي از شراب كشيد
خطي كشيد و رفيقان يكان يكان رفتند
شراب داد و حريفان به آسمان رفتند
به گرد آينه هفتاد و يك ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و يك ستاره شدند
ولي هنوز يكي محو عشوه ی ساقي است
هنوز ساغر هفتادودومين باقي است
ادا نكرده زمين را هنوز دِيني هست
هنوز در صف پروازيان حسيني هست
دوباره ساقي و آن عشوه هاي پنهاني
دوباره چرخي از آن گونه ها كه مي داني
دوباره آينه بازي دوباره خوش مستي
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستي
شرابي از گذر سرنوشت رنگين تر
شرابي از بركات بهشت شيرين تر
از آن شراب كه موجي نشان من دادند
قلم به كنجي و دفتر به كنجي افتادند
به خود كه آمدم آن دشت ، دشت ديگر بود
حسين ، بود ولي پيكري كه بي سر بود
::
شراره مي چكد از سقفش اين چه صحرايي است
يك آسمان و دو خورشيد اين چه غوغايي است
كدام زينب غمگين در آسمان نگريست
كه دجله دجله خجالت كنار كوفه گريست
كدام حجله نشين دل به راه اكبر داشت
كه از غريو زمين ، آسمان ترك برداشت
كدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
كه هفت توي زمان و زمين عزادار است
كدام هيئت بيمار در دعا مي سوخت
كه كربلا همه در سوز ربنا مي سوخت
كدام وسعت دريا كنار رود آمد
كه رود ، تن همه سرگشت و در سجود آمد
فرات را به چه درسي نشاند مولايش
كه آب دارد و خشكيده است لبهايش
مگو فرات به لب تشنگان نگاه نكرد
مگو شنيد و شنيد و شنيد و آه نكرد
فرات آينه ی اشك داغدران است
فرات گريه ی يكريز روزگاران است
فرات كفر نبود از كنار دين مي رفت
كه آبروي زمان بود بر زمين مي رفت
::
زمان گذشت بدين سان و ساربان برگشت
شراب طي شد و ساقي به آسمان برگشت
غروب مي خزد از روي پشته ها خونرگ
سكوت مي وزد از لاي كشته ها دلتنگ
يكي همه سر و سرّ است با سري تنها
يكي گرفته در آغوش ، پيكري تنها
كنار لاله نشسته است آن طرف ياسي
يكي گرفته در آغوش دست عباسي
يكي به صبح، اميدِ دميدني بسته است
يكي دخيل به رگهاي گردني بسته است
نه يك زن است به جا مانده در شبي تنها
هزار قافله درد است و زينبي تنها
شب ست و شب شب شبگردي شباويز است
شب وداع، شب گريه هاي يكريز است
شب آمده است بلاخير و بيكران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...
2173
2
3.55
دستان تو مثل دو کبوتر رفتند
سیراب تر از زمزم و کوثر رفتند
دیدند که آغوش خدا منتظر است
دستان تو از خودت جلوتر رفتند
1661
1
5
تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می داند
و حرف مادرت را تربت سجاده می فهمد
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوت نامه نفرستاده می فهمد
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
تو «زینب زینبِ» یک لهجه ی بی غلّ و غش هستی
تو اوج نوحه ای این را مؤذن زاده می فهمد
2494
3
3.88
این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند
تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%A7%D8%B4%DA%A9-%D8%BA%D9%85-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86
3160
0
3.52
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی
سری که بر سرِ نی شد به جرم حقطلبی
سرت شریفترین سجدهگاهِ باران است
سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است
منم مسافر بیزاد و برگ و بیتوشه
سلامِ من به تو، ای قبلهگاهِ ششگوشه
سلام وارث آدم، سلام وارث نور
سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور
سلام تشنهلبِ کشتۀ میانِ دو رود
سلام خیمۀ جانت اسیر آتش و دود
سلام ما به تو ای پادشاه درویشان
چه میکنند ببین با تو این کجاندیشان
تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی
کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی
تو در عراقی و رو کردهای به سمت حجاز
میان معرکه هم ایستادهای به نماز
بخوان که دل به نوایی دگر نمیبندم
که خورده تیر غمت بر دوازدهبندم
چه با مرام شما کردهاند بیدینان
هزار بار تو را سر بریدهاند اینان
چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن
حبابوار، یزیدانه زندگی کردن
حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید
بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید
چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن
مدام بردۀ تزویر و زور و زر بودن
چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال
حسین گفتن و... آتش زدن به بیتالمال
حسین، کوفی پیمانشکن نمیخواهد
حسین، سینهزنِ راهزن نمیخواهد
حسین را، ز مرامش شناختن هنر است
حسین دیگری از نو نساختن هنر است
«بزرگ فلسفۀ قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است»
شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی
ببین ز خواجۀ رندان گرفتهام فالی
«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم»
سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا
سلام، حنجرۀ بیبدیل کربوبلا
تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام
بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام
بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین
بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین
بگو که گفت من این راه را به سر رفتم
به پایبوسیِ این راهِ پرخطر رفتم
تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکیست
مراممان که یکی رسم و راهمان که یکیست
بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!
بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب
بخوان که دود شود دودمان دشمن تو
بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو
نبینمت که اسیر حرامیان باشی
اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی
که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادیست
اسارت است که سنگِ بنای آزادیست
سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق
سلام ما به پیامآورِ قبیلۀ عشق
ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما
گرفته رنگِ فغان نامههای کوفیِ ما
شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی
که گفته است که کشتی شکستخورده تویی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
لینک منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%E2%80%8C%D8%A2%D9%88%D8%B1%D9%90-%D9%82%D8%A8%DB%8C%D9%84%DB%80-%D8%B9%D8%B4%D9%82
6539
13
4.5
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
صدای آه بلند است گوشه گوشۀ تکیه
چه نالههاست که در روضۀ رباب نشسته
کدام سو بدود چشمهای خستۀ این زن
که در مسیر نگاهش فقط سراب نشسته
«چه کردهاند که زیر عبا میآوریاش؟ آه!
چه کردهاند که در چشمهاش خواب نشسته؟
چه دیر میگذرد! کو صدای گریۀ اصغر؟»
میان خیمه زنی غرق اضطراب نشسته
کشیده روی سرش باز چادر عربی را
درست مثل سؤالی که بیجواب نشسته
کسی نگفت در آن سرزمین چه دیده که یک سال
رباب یکسره در زیر آفتاب نشسته
1397
0
4.4
صدایت را در این صحرا طنینانداز خواهی کرد
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد
سپیدی گلوی توست این یا که ید بَیضا
تو چشم کورها را بر حقیقت باز خواهی کرد
کدامین راز خلقت را تو در این طور میبینی
که جانت را فدای گفتن آن راز خواهی کرد
چه زیبا دل به دریا میزند مادر چه زیباتر
عروجت را از آغوش پدر آغاز خواهی کرد
بگو که باز میگردی به آغوشش غریبانه
بگو با خون سرخت تا خدا پرواز خواهی کرد
::
اسیر سِحر دنیاییم... محتاج نگاه تو
تو موسایی و در گهواره هم اعجاز خواهی کرد
1465
2
3.33
با طبع شهیدپرور آغاز کنم
از نیزه بگویم از سر آغاز کنم
معراج من است کربلای تو حسین
با نام علی اصغر آغاز کنم
این شور و حماسه، خبری کم دارد
میدان عطش دلاوری کم دارد
هفتاد و دو سرو سرفراز افتاده،
انگار علی اصغری کم دارد
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
اینبار هدف کیست؟ پدر یا که پسر؟
تیر است و به قصد سه نفر میآید!
تیر است و قساوت خودش را دارد
زخم است و جراحت خودش را دارد
با اینکه مسیر قصه، تیر است و گلو
این قصه طراوت خودش را دارد
پرسید پدر؟ پسر؟ هدف آخر کیست؟
انگار که دل توی دل مادر نیست
ای تیر! به غیر زخم بر جان رباب،
حرفِ درگوشی تو با اصغر چیست
این طفل، قیامت خودش را دارد
با مرگ، اشارت خودش را دارد
با تیر، قرار دارد این ذبح عظیم
او سبک شهادت خودش را دارد
زخمیست که سر باز کند با این تیر
مرغیست که پر باز کند با این تیر
طوبای بهشت، آشیانش شده است
این بسمله پرواز کند با این تیر
غوغای عطش بود و فراتی میخواست
از خضر نجات، آب حیاتی میخواست
طوفان بلا ساحل امنی میجُست
این قوم، سفینة النجاتی میخواست
در هرم عطش بود فراتی دیگر
در جستجوی آب حیاتی دیگر
این ورطه - که سی هزار قربانی داشت-
میخواست سفینة النجاتی دیگر
میرفت به سمت لشکر بیخبران
میگفت رباب، مادرانه، نگران:
خورشید! متاب بر گلوی پسرم
میترسم چشمی بزند زخم بر آن...
رفتی و نگاه مادرت دنبالت
لبخند خبر میدهد از احوالت
آغوش به روی مرگ واکردهای و،
تیر است که آمده به استقبالت
میدید غریبی پدر را و... گریست
مادر را و سوز جگر را و... گریست
جز تیر، کسی حرف دلش را نشنید
بر حنجر او گذاشت سر را و گریست
ای تیر مرا به آرزویم برسان!
یعنی به برادر و عمویم برسان
حالا که پدر، تشنه لبیک من است
بیتاب خودت را به گلویم برسان
لبیک به اوست آرزویم؛ لبیک!
میگویم با خون گلویم لبیک
تفسیر عظیم «یتلظّی عطشا»ست
لب باز نمودم که بگویم: «لبیک»
من نیز یکی از آن همه مردانت
قابل شده این جان، که شود قربانت؟
حالا که بلا دور سرت میگردد
بگذار علی شود بلاگردانت
باید که به روی دست، قرآن ببرم
شش آیه از آن سوره انسان ببرم
تا قرآن باز، روی نیزه نرود
باید که تو را نیز به میدان ببرم
ششماهه خود را که به میدان آورد
گفتند حسین، تیغ برّان آورد
سوگند به قرآن! که پی معجزه است...
این بار به جای تیغ، قرآن آورد!
ای قوم! حسین، محشرش را آورد
بیتابترین دلاورش را آورد
ای وای! حریف او چرا حرمله است؟
حالا که علیِ اصغرش را آورد
طفل است ولی حیدرِ دیگر شده است
ششماهه او یکتنه لشکر شده است
آمد میدان، شد سپر جان امام
حالا اصغر، علی اکبر شده است
بر حجت حق، حجت آخر شده است
با خون گلو، چشمه باور شده است
آیا علیاصغر است بر دست حسین؟
قرآن حسین، ثقل اکبر شده است
قربانی راه دین از این بهتر چیست؟
این طفل، لبش ز گریه حتی تر نیست!
این تیر سهشعبه چیست در پاسخ او؟
این کودک در مقابل لشکر کیست؟
این گریه، نه! زخم بر تن احساس است!
طفل است و تلظی... رجزش هم خاص است!
با تیر سهشعبه گفت دشمن، این طفل
هم قاسم، هم اکبر، هم عباس است
طفل است؟ نه! این کمال خود را دارد
در یاری تو، مجال خود را دارد
این نیست تلظی و رجزخواندن اوست!
این شیر، زبان حال خود را دارد
پرپر میزد دلی کبوتر میخواست
در لجّه خون، تنی شناور میخواست
در هرم عطش بود و تلظی میکرد
این ماهی سرخ، حوض کوثر میخواست!
او رفت که بیتاب کند لشکر را
از شرم عطش آب کند لشکر را؟
او در پی تشنه حقیقت میگشت
میرفت که سیراب کند لشکر را
«کیف یتلظی» به زبان جاری شد
یک علقمه زخم، ناگهان جاری شد
از خون گلوی خشکِ آن ذبح عظیم
یک رود به سمت آسمان جاری شد
اين رود زلال شد سراب من و تو
با آنكه عطش، گرفته تاب من و تو
من تشنه يارىام، تويى تشنه آب
فوارّه خون است جواب من و تو!
هستی شما حرام شد ای مردم
آلوده به ننگ و نام شد ای مردم
«کیف یتلظی عطشا» یعنی که
حجت به شما تمام شد ای مردم!
لبخند و نگاه، گفتگوی اصغر
یاری ز امام، آرزوی اصغر
انگار به قلب عالم هستی خورد
تیری که زدند بر گلوی اصغر...
شد گندم ری طعم هواخواهیشان
دیدی که چه بود اوج خداخواهیشان!
دیدی که چگونه اصغرم را کشتند
با نیت قربتاً الی اللهیشان!
شش ماهه ز هفتاد و دو تن برتر شد
او اصغر بود و اکبری دیگر شد
کامل شدن گل است پرپرشدنش
این غنچه ولی گل نشده، پرپر شد!
قدقامت گفت و رفت تا ساحت عرش
بر دست پدر، درست در قامت عرش
تسبیح هزاردانه شد خون گلو
تسبیح هزار دانه شد زینت عرش
شبهایم مهتاب ندارد دیگر
مادر، بیتو خواب ندارد دیگر
گهواره خالی از تو آغوش من است
گهواره تو تاب ندارد دیگر
گفتند بر او داغ مجسم بزنند
یک تیر ولی سه زخم توام بزنند
حتی گهواره علی را بردند
تا تیر به قلب مادرش هم بزنند
ششماههام! ای طفل کفنپوش رباب!
جایت خالیست توی آغوش رباب
در من انگار، کودکی میگرید
هر روز صدای توست در گوش رباب...
وقتی که عطش به جان تو پنجه کشید
از داغ تو شد شرم، سراپا خورشید
تیری که جسور شد گلویت را زد،
آتش شد و خیمههای ما را بلعید
حالا من و، اشک و، شب مهتابی و او
لالایی خواب و، تب بیخوابی و او
گهواره کودک مرا پس بدهید
من باشم و، تنهایی و، بیتابی و او
خون شهدا جدا و، خون تو جدا
خون تو چراغ کاروان شهدا
یا ثارالله و ابن ثاره! پسرم
ای خون خدا و پسرخون خدا
ششماهه من خسرو شیریندهنان
قنداقه او رایت خونینکفنان
زخم جگر من است و اندوه حسین
در خون علی اصغرم موجزنان
مگذار که زخم شعر من سر برود
حرف از نی و از علی اصغر برود
هفتاد و دو سر به روی نی کافی نیست؟
مگذار که این قافیه با سر برود!
7625
2
4.2
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزده است
همان که غیر خدا را دمی صدا نزده است
شهید داغ حسین است و ما در این فکریم
که سر به چوبه ی محمل زده است یا نزده است
هنوز بر سر تل ، دست روی سر دارد
هنوز پای غمش ایستاده ، جا نزده است
هنوز چشم به راه است ماه برگردد
و قرن هاست کسی سر به خیمه ها نزده است
خوشا به شاعر اگر آتشی به دل دارد
بدا بر آن قلمی که دم از شما نزده است
به پای بوسی صیدی که بین گودال است
کسی شبیه تو اینگونه دست و پا نزده است
امید من به تو و گریه های روضه ی توست
که چشم هام به اشک تو پشت پا نزده است
چقدر در دو جهان بی سر است و بی سامان
توانگری که دمی سر به کربلا نزده است
1414
0
بیخ گوش او جهان
در مسیر انهدام
در مسیر قتل عام
در مسیر تجزیه
انتقاد او ولی
از محرّم است و تعزیه!
او اگرچه مجمعالجزایر بزرگ یافههاست
جیغ و دادش از خرافههاست!
گاه گیر میدهد به قیمهها
گاه خیمهها!
نقل چند کاسه قیمه نیست
نقل خیمه نیست
اینهمه بهانه است
ماجرای قیمت است
قصّۀ حراج غیرت است
شمر باز هم به خیمهگاه تاخته
در کفَش
تیغ واژههای آخته!
1263
0
5
شبم تار و آیینه ها پر غبارند
و آیینه ها هم تورا دوست دارند
و گنجشک هایی که بر شاخه هستند
تمام زمستان به فکر بهارند
نشستم صدای تو یادم بیاید
کلاغان کلاغان مگر می گذارند ؟!
ببین آسمان خالی است از ستاره
ولی غصه ها در دلم بی شمارند
ببین کوه ها را که اندوهگین اند
ببین جاده هارا که چشم انتظارند
ببین دشت هارا که بی تو کویرند
و از دوری ات رود ها بی قرارند
چه قدر آسمان از نبودت بگیرد
چه قدر ابرها در فراقت ببارند؟
به موهای بابا که دیگر سپید است
به چشمان مادر که از گریه تارند
بیا و کمک کن به این بی پناهان
به اینان که جز تو امیدی ندارند ....
1560
1
5
با گام های کوچک آرام
وقتی که می رسد از راه
گاه
با آن ردای روشن بارانی
پنهانی
زیباترین حقیقت جاری ست،
مرگی که می شناسم.
طعم گس سپیده دمان است
وقتی که شب
-گهواره ی بلند و زلال ستارگان-
از جنبش
می مانَد،
و تو
برمی خیزی
از گیسوان خویش
ظلمت را
بین نسیم و پنجره می ریزی؛
برمی خیزد
از شرم شانه های تو می ریزد،
مرگی که می شناسم.
یک آسمان
آبی گسترده ست،
گاهی در آن
با بال های ابر
پر می گیری
گاهی
در سایه ی سخاوت خاموشش
می میری؛
مرگی که می شناسم.
آواز کودکی ست که در باد می دود
و باد می شود
آواز کودکی که
وقتی بزرگ شد،
فرهاد می شود
مرگی که می شناسم.
::
مرگی که می شناسم
تابوت کوچکی ست به رنگ چهارفصل
پیچیده در حریر غزل
پیچیده در
خون جوانِ پهلوی سهراب
کآرام
تشییع می شود
بر شانه های سوخته و سرخ آفتاب
::
آه!
وقتی زمین
تشنه ست،
حتی
دستان مهربان پدر
دشنه ست.
با این همه
مرگی که می شناسم
عطر صریح زندگی ست؛
مرگی که می شناسم
«چیزی شبیه زندگی» ست.
1201
0
4
مثل تکه ای شب ایستاده است
روی استخوان چوبی اش
و تمام خویش را
به باد داده است.
او به هر که می رود
از مقابلش
احترام می کند
هم به آن که چنگ می زند به او
هم به آن که سنگ می زند به او
سلام می کند
قلب او
اگرچه چوبی است
هر چه هست
روشنی و خوبی است
شب که می رسد
با تمام خود
در سیاهی سکوت
چشم می شود؛
شب که می رسد
خشم می شود.
او نگاهبان خاطرات زندگی ست
پیشمرگ دوستی
در مخاطرات زندگی ست
::
صبحدم که آفتاب
تیغ می زند،
سایه ی تکیده اش
تا صلات ظهر
روی خاک
دیدنی ست؛
شامگاه
شیون کلاغ های پیر
روی شانه های خسته و شکسته اش
شنیدنی ست.
گاه گاه
گرچه مثل سایه ای مخوف
باشتاب
از برابر نگاهتان عبور میک ند،
هیچ هم نباشد
این غریب،
دست کم گرازهای وحشی سیاه را
از برنجزارهای سبزتان
دور می کند... .
1055
0
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد
دلم هوای سفرهای دیگری دارد
همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست
دل شکسته هنرهای دیگری دارد
و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست
که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد
هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی
که عشق خون جگرهای دیگری دارد
تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند
پل است و درّه خطرهای دیگری دارد
تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس
و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد
تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا
همان پدر که پسرهای دیگری دارد
چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه
شراب ها و شکرهای دیگری دارد
انار هست ولی دانه هایش ازنور است
شراب نیز اثرهای دیگری دارد
فرشته آمده تا پیشخدمتت باشد
اگر دل تو نظرهای دیگری دارد
ولی دعای من این است: تو خودت باشی
در آن جهان که دگرهای دیگری دارد
قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم
جهان دری ست که درهای دیگری دارد
1766
0
3.5
من آن روحم که دورافتاده از دنیای خود بودم
هزاران کهکشان آن سوتر از رؤیای خود بودم
و مثل سطر جاافتاده از شعری که غمگین بود
درون ذهن خود در جستجوی جای خود بودم
ورق می خوردم از تقویم برمی گشتم اما باز
خودم دیروز خود بودم خودم فردای خود بودم
به دنبال تو بودم خواب می دیدم جوان هستم
ولی ده سال در آیینه ناپیدای خود بودم
خودم را کشته بودم روی سطر آخر شعرم
ولی برگشته بودم فکر ردّ پای خود بودم
و یک شب خواب دیدم: رو به روی جوخه ی اعدام
به جرم قتل دسته جمعی گل های خود بودم
تو مسئول گل خود هستی، این را یک مسافر گفت
و من دلواپس سیاره ی تنهای خود بودم
و من سلطان یک سیاره ی تبعیدی ام آری
خودم مسئول رؤیای گل زیبای خود بودم
1418
2
3.5
چهار سرباز آوازهایشان زیباست/ چقدر زیبا- نیست؟
درون کوچه ی آوازهایشان آیا/ درخت پیدا نیست؟
یکی نشسته و در روزنامه می خواند/ حروف سربی را
یکی در آینه می بیند و نمی داند/ که صبح فردا نیست
یکی به نامه ی خود بوسه می زند/ شاید که زود برگردد
یکی به برج نگهبانی ایستاده ولی/ خودش در آنجا نیست
درون آینه خطی دوید خون پاشید/ و تن به خاک افتاد
سکیت آینه سربازها زیاد شدند/ یکی از آنها نیست
و روزنامه ورق خورد بادها بردند/ حروف سربی را
و روزنامه ی او را گلوله ها خواندند/ چقدر خوانا نیست
هنوز برج نگهبانی ایستاده ببین/ کبوتری بر مین
رسید با همه ی خود مسافری غمگین/ ولی نه، یک پا نیست
و مرد خسته به دنبال یک نشانی بود/ و نامه خون آلود
درست بود نشانی درست بود ولی/ دری در اینجا نیست
معلم آمده بود و نبود مدرسه ای/ و با نگاه شمرد
ستاره، رؤیا، باران، نسیم، گلچهره/ سپیده، یلدا، نیست
چهار سرباز آوازهایشان زیباست/ هنوز هم زیباست
و در ادامه ی آوازهایشان این خاک/ هنوز بارانی ست
1174
0
5
باران ببار پنجره ی بسته وا شود
اینجا پرنده ای ست که باید رها شود
تا کی پرنده باشد و دربند و بی دلیل
وامانده ی میان زمین و هوا شود
درد زمان، بلای زمین، ریخت در دلش
تا هیأت مجسم درد و بلا شود
زل می زند به آبی آن دورها مگر
قدری از این سیاه مداوم جدا شود
می داند او که این همه دیگر غریب نیست
روزی اگر پرنده ی آن دورها شود
::
حالا ببین در این همه غربت چه می کشد
انسان اگر پرنده ی این ماجرا شود
1174
0
5
پرنده های درونم چقدر غمگینند
پرنده ها که از این پس تو را نمی بینند
نشسته اند که شاید دوباره برگردی
و از سخاوت دست تو دانه برچینند
چقدر، هر که بیاید گمان کنند تویی؟
سپید پر بزنند و سیاه بنشینند
بیا مقابل چشمان شاعرم بنشین
که خنده های تو زیباترین مضامینند
::
بهار و رحمت عام است و آسمان آبی ست
پرنده های من اما هنوز غمگینند
1417
0
3.33
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزهها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
::
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
::
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
::
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
::
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..
129552
103
4.18
دامن دریای بی ساحل
بیکران و موج در موج است
موج، همچون بال مرغابی
گاه پایین، گاه در اوج است
دم به دم در پهنه ی دریا
موج، شکلی تازه می گیرد
یک نفر با خط کشی کوچک
موج را اندازه می گیرد
از پی هر موج، سرگردان
روز و شب بیهوده می تازد
تا بریزد موج دریا را
در قفس هایی که می سازد
در قفس، دریا نمی گنجد
زانکه کار موج پرواز است
ما همان دریای آزادیم
دشمن ما آن قفس ساز است
48481
9
3.68
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق
می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
و طوفان یک گل
مرا زیرورو کرد
پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر،
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد
دل من، گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفس های سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم
مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ
مرا پل بزن تا سحر
تا سبد های بار آور باغ
تو را می شناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پُر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چترباران
کسی در نگاهم نفس زد!
37668
14
3.93
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
88294
19
4.29
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!
بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می روی
من به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می روی
در نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!
گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می روی
حال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟
21368
2
4.21
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه...! نفرین نمی کنم... نکند
به او -که عاشق او بوده ام- زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
74993
59
4.15
هر مهر
بی هیچ علت غمگینم
هر آبان
بیخود دلتنگم
هر آذر
بیهوده بی تابم
در مغزم، در قلبم انگار
تق تق تق تق تق تق غوغایی ست
هر پاییز
میخی دیگر بر تابوتم می کوبند
1179
1
3
بر لب جویی نشین و...
ما ولی برخاستیم
ما ولی رفتیم
بر لب صحرا نشستیم و عبور مرگ را دیدیم
1130
0
1
بن بست ها خوبند
وقتی که دیگر ناامید ناامید
بر آخرین دیوار
سرمی گذاری اشک می ریزی
وَ آن پلاک گم شده در کوچه ای دیگر در این شهر دراندردشت
آرام خوابیده ست بر دیوار
1020
0
1
ابر ملخ رسید و گذشت
دهقان
بر شانه ی نحیف مترسک
چون ابر سرگذاشت و
یک ریز گریه کرد
1003
0
1
بچه بودم و
دست من نمی رسید
قد کشیده ام
بچه نیستم
ولی چه فایده؟
دست من هنوز هم نمی رسد به ماه
812
0
3.67
هر رود عابری ست
بی اعتنا به روز
بی اعتنا به شب
بی اعتنا به کوه
به جنگل
بی اعتنا به آدم ها...
ما هم
بی اعتنا به زندگی
تا مرگ می رویم
952
0
3
پاییز هرچه کرد
زورش به کاج ها نرسید...
یک لشکر ارّه برقی
یک روز آمدند و
فردا
یک جاده جای آن همه کاج
روییده بود بر خاک...
پاییز آن طرف تر
همراه با چنار و سپیدارها
آرام می گریست
1076
0
1
سوار را
به روی سکّو بردند
و جام دادند
و جام ها نوشاندند
به اسب اما
همان علوفه ی هر روز
در همان آخور
در این لغت مامه
ببه روی سردر آخور نوشته اند:
نجیب یعنی اسب
815
0
1
سهم ما از آسمان
موقع عبور دسته ای پرنده
فضله ای که...
باز هم غنیمتی ست
990
0
1
ناگهان تیر خود را شکست و به زانو درآمد
پیش لبخند اصغر
حرمله گریه سر داد
ناگهان شمر فریاد زد
نه! نمی برّم این شط خون فصیح خدا را
ناگهان ملک ری سوخت
از سکه افتاد
ابن سعد انتخابی دگر کرد
ناگهان خولی از کوره یک ماه آورد
شست و بوسید
ناله اش کوفه را درنوردید
ناگهان لشکری حر
موج برداشت
کربلا بی دریغ از فرات آب نوشید
ناگهان صحنه را جامه ی سرخ پر کرد
جامه ی پاراه پاره دریده
تعزیه
نیمه کاره رها شد
1534
0
3
من و راه
و هرم عطش زیر باران آتش
و یک برکه ی سبز آن سوی امواج
من و سرنوشتی زمین گیر
من و گام هایی که بی من به آن سو رسیدند
و این سو
من و ردّپایم
دو خط بلند موازی
843
0
1
من و خاک
من و شوق پرواز در آسمانی که آبی
من و دست هایی که مأیوس
و ناگاه
پس از انفجاری که موجی از اعجاز
من و خاک
من و دست هایی که انگار
دو بال بدون پرنده در آن آّی محض
929
0
1
چه آسمان زلالی
هوس نمی کنی آیا، دلا!
شهید شوی؟
839
0
1
ناگهان زمین چه سوت و کور شد
ناگهان زمان چه گیج و منگ ماند
ناگهان
پرکشیدی از کنار خاک
گریه ات تمام شد
غنچه ی لبت به خنده باز شد
::
آه!
آسمان
مثل گونه ات کبود
کوه
مثل پهلویت شکسته بود
1590
0
1
مبادا
مبادا بدانند
مبادا که از چشم هایت بخوانند
که دلتنگی ات را
غریبانه
در خلوتت
گریه کردی
تو
مَردی!
676
0
انتظار
روزهای بی شماری انتظار
سال های آزگاری انتظار
آری انتظار
بهت چشم های خشک و خیره سوی جاده های مه گرفته انتظار نیست
انتظار
شوق جویبارهاست
در مسیر چشمه و درخت
دست های زیر چانه پشت شیشه های تار عنکبوت بسته انتظار نیست
انتظار
رقص رودخانه های پرطلاطم است
موقع رسیدنی به اب های بی کران
موقع وصال
ولی ولی
گاهی انتظار
تا کنار رود رفتن و
تشنه بازگشتن است
سال های سال
با شکوه و پر غرور از انتظار
خسته دل ولی صبور از انتظار
می رسد بهار
دور از انتظار
1600
0
5
دل که سپردم به عشق خون جگر افتاده است
دست کدام از خدا بی خبر افتاده است
راز پس پرده را از لب ساقی مپرس
غنچه اگر وا کند پرده بر افتاده است
شیخ به دردی کشان رد شد و دشنام داد
کاش که فهمیده بود با که در افتاده است
تازه شهیدا بگو خانۀ معشوقه کو
گفت همانسو که سر بیشتر افتاده است
زهرۀ منظومۀ شمسی من چشم توست
عقرب زلفت ولی در قمر افتاده است
993
0
2.29
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
هر کس که در سر آرزوی عشق دارد
هنگام رفتن با شهیدان میبرندش
بابا! وصیّتنامۀ همسنگرت کو؟
این روزها خون میچکد از بندبندش
آقا معلم، قصه از آن روزها گفت
کردند سالِ آخریها ریشخندش
شرمی نکردند از صدای سرفهدارش
چیزی نخواندند از نگاه دردمندش
گیرم عَلم از دست عباسی بیفتد
عباس دیگر میکند از جا بلندش
هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست
کار حسین است و دل مشکلپسندش
1117
0
5
عشق سوزان است بسم الله رحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله رحمن الرحیم
دل اگر تاریک اگر خاموش بسم الله النور
گر چراغان است بسم الله رحمن الرحیم
نامه ای را هُدهُد آورده ست آغازش تویی
از سلیمان است بسم الله رحمن الرحیم
سوره والیل من برخیز و والفجری بخوان
دل شبستان است بسم الله رحمن الرحیم
قل هو الله احد قل عشق الله الصمد
راز پنهان است بسم الله رحمن الرحیم
گیسویت را باز کن انا فتحنایی بگو
دل پریشان است بسم الله رحمن الرحیم
ای لبانت محیی الاموات لبخندی بزن
مردن آسان است بسم الله رحمن الرحیم
میزبان عشق است و وای از عشق ! غوغا می کند
هر که مهمان است بسم الله رحمن الرحیم
3617
2
4.15
نگاهت شبی در نگاهی می افتد
سپاهی به جان سپاهی می افتد
غزالی به دنبال شیری شگفتا
گدایی پیِ پادشاهی می افتد
یکی خسته آواره ی کوه و صحرا
یکی گوشه ی خانقاهی می افتد
تو هم مطمئن باش ای دل که روزی
گذارت به چشم سیاهی می افتد
پلنگی و مغرور، گیرم که باشی
سر و کارت آخر به ماهی می افتد
دلم جام تردی ست در دست مستی
خدایا خدایا گواهی می افتد
درخت است و سیب است و فصل رسیدن
بخواهی می افتد، نخواهی می افتد
طناب است و دار است و مرگ است و حق است
ولی گردن بی گناهی می افتد
تو دیوانه ای عاقلان را خبر کن
به دست تو سنگی به چاهی می افتد
ببین بام ما را ببین تشت ما را
از این اتفاقات گاهی می افتد
1023
0
3.75
یا به لبخندی امیران را اسیر آورده ای
یا به ترفندی اسیران را امیر آورده ای
آسمان اما مجال عشقبازی را نداشت
ما که می دانیم ما را ناگزیر آورده ای
ره پر از لیلی و ما هم زود عاشق می شویم
ساروان، ما را چرا از این مسیر آورده ای؟
عشق یک بازی ست تا ما مات شاهنشه شویم
بی خود ای دل رو به سرباز و وزیر آورده ای
پهلوانا آخر این قصه را از من مپرس
گرچه می دانم که رستم را به زیر آورده ای
تو سراسر بوسه اما من لبانم سوخته ست
نوشداروی مرا ای عشق دیر آورده ای
1668
3
3.67
و اسماعیل می دانست آن چاقو نمی برّد
که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برّد
کدامین بارگاه است این کدامین خانقاه است این
که در اینجا نفس از گفتن یاهو نمی برّد
دلا دیوانگی کم نیست شاید عشق کم باشد
اگر زنجیرها را زور این بازو نمی برّد
چرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقانت
که خنجر عادتش این است رودررو نمی برّد
زلیخا را بگو نارنج هایش را نگه دارد
که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برّد
1242
1
4.5
نزدیک صبح بود ولی شب نرفته بود
مستی هنوز از سر یارب نرفته بود
می سوختم در آتش و از درد انتظار
تبّت یدا ابی لهبٍ، تب نرفته بود
گفتم که ذکر یارب خود را عوض کنم
از خاطرم تمامی مطلب نرفته بود
ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین
اما خطاب رو به مخاطب نرفته بود
دستی نوشت نام تو را نون و القلم
حتی قلم به سوی مرکب نرفته بود
نام تو با پیامبران نسبتی نداشت
گویی به بندگان مقرب نرفته بود
ناگه ستاره ای بدرخشید و ماه شد
مستی هنوز از سر یارب نرفته بود
آمد بهار من که قرار از دلم ربود
آمد نگار من که به مکتب نرفته بود
فالی زدم به خواجه و خواب از سرم پرید
نزدیک صبح بود ولی شب نرفته بود
1350
0
4
میرسد از دور آهویی، مگر آهوی کیست؟
بچه آهوها به دنبالش که «اینجا کوی کیست؟»
هفت دریا، هشت وادی، نه فلک، ده کهکشان
شش جهت، یعنی دو عالم، قصه گیسوی کیست
کیستی ای آن که خورشید خراسان هر سحر
میگذارد سر به زانوی تو، این زانوی کیست؟
ساقی این آهوان پیوسته چشمان تو بود
باقی این داستان دنباله ابروی کیست؟
گوشه ابروی او لا سیف الا ذوالفقار
لا فتی الا علی از قوت بازوی کیست؟
چهارده در در مقابل دارد اما او خداست
چهارده آیینه در دل دارد اما او یکی است
چارده آیینه نشکسته یعنی کربلا
کاش میدانستم این آیینهها پهلوی کیست
میرسد از دور آهویی که صیادش تویی
خوش به حال بچه آهوها مگر آهوی کیست
1306
0
4.25
آسمان است این که در گودال مقتل گم شده
یا که دنیای زنی آشفته بر تل گم شده؟
می دود هر سو نگاهش در سکوتی هولناک ...
در میان دودها سوسوی مشعل گم شده
شعله بر دامن ، پریشان می دود هر سو زنی
دختری در بیـن خار و خون و تاول گم شده ...
برق دندان شغالان و هجوم سایه ها
آهویی در وحشت شبهای جنگل گم شده
...
گریه کردم ، گریه، مثل مادری که ناله اش
در صدای تعزیه خوان های مقتل گم شده
1591
0
3.92
تنها خودت حس می کنی تنهایی ات را
شب های گریه غربت یلدایی ات را
اندوه تو از جنس اندوه کسی نیست
چندین برابر کرده غم زیبایی ات را
هر جنگلی در آرزوی شال سبزت
هر چشمه ای اما دل دریایی ات را...
ای قبله ی ریحانه ها، در سجده هستند
بابونه ها عطر خوش صحرایی ات را
::
در فاطمیه گریه کردم، عهد بستم
تا چله بنشینم غم زهرایی ات را
2088
0
5
از چشم تو سرشار شدم ای غم پرشور
تا سرزده آمد به دلم خاطره ای دور
دو پولک براق، دو شب مخما غمگین
دو مست غزل ساز دو میخانه ی مستور
تو سیب.. تو گندم.. تو گناهی اگر ای عشق
من دست پر از خواهشم ای جذبه ی مغرور
تو ماه به رقص آمده در آینه ی حوض
من چشم به شور آمده با گریه ی ماهور
بگذار که سرمست خیالات تو باشم
با یاد لب توست که شیرین شده انگور
تقدیر چنین است به مقصد نرسیدن
من شام بدخشانم و تو صبح نشابور
924
0
5
سلام رنج کهنه ام سلام داغ روشنم
من از جهان بی ستاره با تو حرف می زنم
چقدر پشت شیشه ماه چهره ات کدر شده
طلوع کن چراغ تار و بی فروغ میهنم
بخوان که بشکنم حصار سرد این سکوت را
در این قفس به خاطر غم تو واژه می تنم
کسی که درد می کشد شبیه من فقط تویی
کسی که مثل تو همیشه رنج می برد منم
چه فرق می کند مگر هزاره یا که ازبکم
بلوچ یا که ترکمن... که من شبیه تو زنم
بخند که صدای زن همیشه بغض و گریه نیست
بخند از دلیل شعر ساده و مطنطنم
1372
0
3
تلخ و شیرینم اگر تلفیق غم با شادی ام
هم قفس را می شناسم هم پر از آزادی ام
ریشه در تنهایی ام دارد اگر آشفته ام
ریشه در آوارگی، اندوه مادرزادی ام
بارها در گورهای دسته جمعی دفن شد
آرزوهای به غارت رفته ی اجدادی ام
کاخ رؤیاهای من آجر به آجر هیچ بود
پله پله پوچ پوچم، اوج بی بنیادی ام
روبه رو ویرانی ام در جاده های دربه در
پشت سر جا مانده اما خانه ام آبادی ام
940
0
3
نه بی تو بر دل زارم قرار می آید
نه غصه با دل تنگم کنار می آید
برای آنکه بسوزد به هر بهانه دلم
چقدر خاطره هایت به کار می آید
چقدر قصه ی خیس از تو در نگاهم ماند
چقدر گریه به چشمان تار می آید
نهال کوچک من! خسته ای بخواب آرام!
دوباره شاخه ی خشکت به بار می آید
دوباره شاخه ی خشکت شکوفه خواهد داد
دوباره بعد زمستان بهار می آید
4648
4
4.17
تمام حاصلم را در بساط شهر گستـردم
خریداری ندارد بین این بـی دردها دردم
زنی از نسل اشرافی ترین غم های تاریخم
که در خاموشی افسانه هایم زندگی کردم
اگر آواره ام ، گم کرده ام ایل و تبارم را...
که در سردرگمی هایم به دنبال تو می گردم
خیابان خواب چشمان تو در این شهر خاموشم
اگر چشم تو را پیدا نمی کردم چه می کردم ..
نسیمی از شمال شرق از بلخم تماشا کن
که رقصی مولوی تر از غزل های تو آوردم ...
1236
0
2.67
ای عشق ای شهزاده ی بی سلطنت بی تاج
اسطوره ی افسانه های رفته بر تاراج
رسواترین پیغمبر منظـومه ی تاریخ
ای آمده از اوج عرش ای رفته تا معراج
مثل منی آرامش متروک یک ساحل
مثل توام زاییده ی وحشی ترین امواج
چوگان سرگردان تر از گویم چه می گویم ؟
بازیچه ی اسب و سوار و آبنوس و عاج
مستفعلن مستفعلن معشوق یا عاشق ؟
مستفعلن مستفعلن مشتاق یا محتاج ؟
720
0
دختر بافنده رویاهات را محکم بباف
در ترنج رنج، عرش و فرش را در هم بباف
بر گلیم چرت های پاره دارت می زنند
تیغ را بردار و خواب فرش ابریشم بباف
هفت سین از سینه ریزت سیب حوا چیده است
سبزه بالا سیر و سرکه بر دل آدم بباف
اشک شیرین، چشم لیلا، غمزه ی گردآفرید
عشق و عصمت را زلیخایی تر از مریم بباف
بیـدلی کن بر خیالاتی که می بافی بخند
فرخی شو حله ای با تار و پود غم بباف
زندگی را آرزو کن، آرزو را زندگی ...
ریشه ریشه، واژه واژه عشق را "تکتم" بباف
1264
1
4
مـــی چینــم از لبــهای سرخـــت چیــدنی ها را
از مــرمـــر لبخنــــــــدهـــایــت روشــنــــی ها را
تا پر شـــوم از حــس جنگـل،حال کوهســـتان ...
بو مــــی کشـــم موهایـــت این آویشــنــی ها را
هر شــــب در آغــــوش خیالت خواب می بینــم
هـــــم دیدنـــی ها را و هــــم نــا دیدنــــی ها را
جان هستی و این جسم عاصی را نمی خواهی
تا کــــی به جــــان خود بـــــدوزم ناتنـــــی ها را
هــر چه بخواهــی میل میل توســت می خواهم
حتـــــی به جــای دوستـــی ها دشمنــــی ها را
اما طلای نـــاب مـــن هـرگـــــز نمـــــی فهـمــــی
انــــــدازه ی انــــدوه آدم آهــــنــــــــی هــا را ....
694
0
5
دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد
دو گام مانده به هم لحظهها طلایی شد
فضا پر از هیجان های آشنایی شد
نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم
زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر
نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد
دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد
دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است
رسیدن و نرسیدن چقدر شیرین است
::
حکایت از شب سردی است خسته در باران
من و تو بیخبر از هم نشسته در باران
که ناگهان شب من غرق حس و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد
عجیب آنکه تو هم مثل من شدی آن شب
دچار حس خیالی شدن شدی آن شب
به کوچه خواند صدای خوش امید مرا
تو را به کوچه کشید آنچه میکشید مرا
قدم زدم شب آیینه را محل به محل
ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل
برای هدیه ی چشمانمان به یکدیگر
نیافتم غزلی از سکوت زیباتر
من و تو شیفته ی هم دو آشنا در راه
شبیه لیلی و مجنون قصه ها در راه
به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد
دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد
به پیچ کوچه رسیدیم شب بهاری شد
نگاهمان به هم افتاد عشق جاری شد
نگاهها پر ناگفتههای کهنه ولی
سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی
::
دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم
به سرنوشت غریبم خوش آمدی امروز
در انتظار تو رنجور سالیان بودم
شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسیر آبی دریای بیکران بودم
دلم لبالب خون بود و خنده ام بر لب
چنین به چشم میآمد ولی چنان بودم
از آن غروب در آن سایه باغ یادت هست
که رفته تا ته تصنیفی از بنان بودم؟
تو گرم چایی خود بودی و لبم می گفت
که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم
چقدر بیتو در این کوچه سرزنش دیدم
چقدر با همه ی کوچه مهربان بودم
اگر بدون تو بلبل زبانی ام گل کرد
وگر به خاطر برگی ترانه خوان بودم
کنار فرصت تهمینه ای اگر رستم
وگر بدون تو در کار هفت خوان بودم
همان حکایت رد گم کنی است قصه ی من
مرا ببخش اگر محو دیگران بودم
به یاد چشم سیاه ستاره ریز تو بود
اگر مسافر شبهای آسمان بودم
::
چنین که بی همگان با تو روبرو شده ام
مرا ببخش اگر انتقام جو شده ام
اگر چه لذت بخشش هزار چندین است
برای بوسه فقط انتقام شیرین است
تو می بری تب سردی که روی بال من است
من از تو می برم آن بوسه ها که مال من است
کدام ما دو نفر شادمان تریم از هم
در این قمار که ما هردو می بریم از هم
اگر به قهر کنار رخ تو مات شویم
وگر به لطف تو مهمان گونه هات شویم
همیشه منطق لب های عاشقان این است
که بوسه های تو بر هر دو گونه شیرین است
::
دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد
درست روی سر ما فضا شرابی شد
سمند دختر خورشید آفتابی شد
چهارچوب در خانه های ده گل کرد
که از بهار نفس های ما تناول کرد
هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست
دو گام مانده به هم ماجرای هر شب ماست
1485
1
5
ای اشک تو رنگ و رو نداری برگرد
راهی به حریم او نداری برگرد
در دیده ی من نماز خون می خوانند
ای اشک اگر وضو نداری برگرد
1155
0
2.2
وعده ها هرچند هی امروز و فردا می شوند
عاقبت دروازه های عاشقی وا می شوند
بغض خورشید از گلوی شرق بیرون می زند
این همه شب های واپس مانده فردا می شوند
آسمان گم می شود پشت پرستوهای شاد
دسته های دوستی از دور پیدا می شوند
یک نفر با سرمه دانی از تجلی می رسد
دختران کوچه ی اشراق زیبا می شوند
زیر طیف تابشش آیینه ها صف می کشند
روی سطح خنده اش گل ها شکوفا می شوند
روی دستش مهربانی ها جوانی می کنند
پیش پایش بی نیازی ها تمنا می شوند
تا کجا پهلو بگیرد زورق زیبایی اش
چشم های ما شبی صد بار دریا می شوند
1905
0
4
می سوخت خبرها همه در تب، چه خبر بود؟
از دست تو در کوچه پری شب چه خبر بود؟
ارّابه ی دیوانه کشی از هیجان پر
می آمد و می رفت مرتب، چه خبر بود؟
هر گوشه لبی در طلبی تاب و تبی داشت
روی لبت ای لطف لبالب چه خبر بود؟
هر پنجره چشمی شده یارب که گذر داشت
هر روزنه گوشی شده یارب، چه خبر بود؟
می ریخت از ابروی تو خاکستر شیراز
در آتش آن بیت مورب چه خبر بود؟
مشق فقها رقص و شراب و دف و نی شد
در دایره ی بسته ی مذهب چه خبر بود؟
1001
0
4
دلم تنگ یک جو گناه است و نیست
زمین گیر پلکی نگاه است و نیست
نگاه من دربه در، دربه در
به دنبال یک جان پناه است و نیست
بمیر ای سیاووش، اینجا تو را
عبوری از آتش گواه است و نیست
به درد جهنم شدن می خورد
زمینی که جای خدا هست و نیست
دلم مثل شعر معاصر هنوز
به دنبال یک تکیه گاه است و نیست
668
0
خدا باغ فلک را آب می داد
درخت شب، گل مهتاب می داد
به شاخ بیدها سنتور می بست
به دست بادها مضراب می داد
یکی در کوچه ی رندان، ندای
«زمان خوشدلی دریاب» می داد
اگر روز عرق ریز، آفتابش
به اجدادم تنی بی تاب می داد
شب اما شهرزادی پلک ها را
به دست پرنیان خواب می داد
کجا رفت آن که از جام کریمان
زمین بوی شراب ناب می داد؟
ببین با عشق بازی ها چه کردند؟
که حافظ بوسه بر مهتاب می داد
که لیلی بید مجنون شانه می زد
زلیخا حسن یوسف آب می داد
به یاد گیسویی بیچاره فرهاد
سر شیرین بیان را تاب می داد
510
0
5
در کشمکش خاک نیامیخت تنش را
از روح سرشتند گمانم بدنش را
دیوار ترک خورد و به پای قدمش ریخت
کنعان گل و روم آینه و چین ختنش را
دیوار مگو این دهن حیرت کعبه ست
وا مانده چنین هلهله ی آمدنش را
می آمد و زیر قدمش کعبه می انداخت
- تا عطر تبرک بزند- پیرهنش را
طاووس بهشتی ست که باید دو سه روزی
پر لاله ببیند چمن یاسمنش را
تنهایی از این بیش که دیده ست؟ که دریا
در چاه بگرید غم تنها شدنش را
یا غربت از این بیش؟ که خورشید شبانه
بر دوش کشد نیمه ی خاموش تنش را
مولای گل و آینه حیف است ببیند
در سیطره ی شوم کلاغان، چمنش را
719
0
در شهر نامهربانی با مردمان مهربان باش
روی زمین باش اما یک تکه از آسمان باش
بر شاخه ی بی نصیبی سیبی اگر خنده کردی
یا سربه زیری بیاموز یا لاقل نربان باش
در صبح فردای گل ها تا رنگ و بویی بگیری
زیر قدم های این باغ، امروز آبی روان باش
این بید مجنون که زیباست زیبای اتفادگی هاست
در فرصت سربلندی از نسل افتادگان باش
نسپار بر شانه ی شهر، سنگینِ خاکسترت را
زیر دماونده اندوه، خاموشِ آتش فشان باش
در عصر بی سرپناهی یک خانه سهم کمی نیست
حتی اگر خار راهی، آتش مشو، آشیان باش
این روزی تن دو روزی ست، آن هم گدازی و سوزی ست
تن مردگی را سفر کن، جان باش و تا جاودان باش
940
0
خدا آمیزه ای از اتفاقات شرابی بود
فضا در بازتاب نور انگور آفتابی بود
دعاها پیش ترها بیشتر رنگ اجابت داشت
زمین انگار بهتر بر مدار کامیابی بود
همین در عمر کوتاهی که من دارم که می دیدم
زبان ها راستگوتر بود اگر لب ها شرابی بود
ولی یک روز اکسیری به نام صورتک امد
از آن پس هر مس نالایقی آدم حسابی بود
از آن پس رونق بازارها در صورتک سازی
از آن پس جای ما هر روز دکّان نقابی بود
از آن پس بوسهه ای دوستت دارم فریب آمیز
از آن پس «یاحبیبی یا حبیبی» ها حبابی بود...
نمی دانم خدایا روزگار ما چه رنگی داشت
اگر این دین لااکراهی ما انتخابی بود
چه آمد بر سر مردم که از هر کس که پرسیدم
جوابم بی جوابی بی جوابی بی جوابی بود
462
0
شبی تمامی گل ها شدند مهمانم
چرا؟ برای چه اصلا؟ خودم نمی دانم
یکی نهاد صمیمانه سر به بازویم
یکی نشست غریبانه روی دستانم
یکی برای خودش ریشه کرد در جیبم
یکی شکوفه شد و سرزد از گریبانم
نگاه کردم و گفتم چه می کنید آخر؟
نه حجم باغچه ای کوچکم نه گلدانم
نمی توانم هرگز دوباره غنچه شوم
نمی شود که زمان را عقب بگردانم
درون ساعت من نیست قطره ای شبنم
اگرچه گاه پر از انتظار بارانم
نمی توانم با یک گل ازدواج کنم
شما گلید ولی من فقط یک انسانم
917
0
5
پدرم مي گويد:
"نبايد به گذشته فکر کرد"
برادرم مي گويد:
"مامانا هيچ وقت نمي ميرند"
خواهرم مي گويد:
"بايد با مرگ مادرمان کنار بياييم"
کاش مي دانستم مادرم هم چه مي گويد
فائزه سادات محمدی/11 سالگی
1005
1
3
پسرا که دوستی ندارن…
دختر. سه سال و نیمه
623
0
2
کاشکی من خدا بودم
به همه آدم ها یک عالمه بچه می دادم
فاطمه،۵ و نیم ساله
718
0
دوست دارم یه مردی داشته باشم که اجازه نَده من برم سر کار…
دختر. سه سالگی
584
0
اگه بهشت بریم دیگه از سلام خجالت نمی کشیم؟
دختر. ۴ ساله
638
0
…وقتی راستشو می گم زندگیم راحت تره.
امیر حسین. 5ساله
732
0
2
دستمو بو کن. ببین چه بوی خنکی میده.
نگار. دو و نیم ساله
800
0
راه کربلا سخت است
راه مدرسه آسان است
بالاخره یک روز از مدرسه به کربلا میرویم
محدثه طوبایی. ۹ ساله
705
0
آدم وقتی ناراحت می شه نباید ناراحت بشه.
سید امیرحسین دهستانی 3 ساله از مشهد
673
0
من هر آدم خوبیو که جزء خدا باشه دوست دارم
دختر. چهار و نیم ساله
642
0
اولین چیزی که آدمو خوشحال میکنه اینه که با خانواده چیزی بخوری
محمدحسن ۶ ساله
722
0
«این شمع رو ببین! داره آبروش میریزه»
نگار. سه ساله…
670
0
من همه ش منتظرم که شهید بشم
فاطمه. 5 ساله
776
0
من فهمیده م که بوس جای دردو خوب می کنه
دختر/ 5 ساله
552
0
2
یک پاک کن قرمز خواب های ما رو پاک کرد
چه اتفاق بدی!
کاش یک پاکن آبی داشتیم...
امیرعلی اسلامی/ ۴سالگی
579
0
مامان وقتی باهات حرف می زنم محبتم بهت سفت می شه
غلامرضا/ 5 ساله
578
0
خدا سخن می گفت
فرشته ها دستمال انسان را می شستند
فاطمه طوبایی/ ۴ ساله
473
0
… ولی فکر کنم خاکی که مامانها ازش درست شدن نرمتره!
(محمدامین،هفت ساله)
651
0
مامان بالن آرزو ها تا کجا باید بالا بره تا آرزوم براورده بشه؟
(محمدطاها 8ساله)
1383
0
3.33
من رفتم سر کار، خدای مهربونو دیدم
خدای مهربون آبی بود
پسر/ دو سال و نیمه
538
0
آمد و چون خواب پیش چشم های من نشست
دست هایم را گرفت آن آرزوی دوردست
با نگاهی بغض هایم را در آغوشش گرفت
شعر خواند و در صدایش "دوستت دارم" شکست...
هم به خنده خواند : آخر دور ما هم می رسد
هم به گریه گفت : دلگیرم از این دنیای پست
"عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست"
زیر لب این بیت حافظ را برایم خواند و بعد...
چشم هایش را که در من خیره بود آرام بست
خواستم از خستگی هایم بگویم پیش او
آمدم لب وا کنم دیدم که او هم خسته است...
1314
0
5
پیوند درخت سیب و آهم
من دختر اولین گناهم
چشمم که به چشم عشق افتاد
انداخت کسی به اشتباهم
آتش شده برق چشم هایش
افتاده به چادر سیاهم
تا خانه ی دل هزار راه است
من کولی هر هزار راهم
آواره ی کوه و دشت یک روز
یک روز خراب خانقاهم
از کفر رسیده ام به ایمان
الا هوی بعد لا اله ام
هر جای جهان که باشی ای عشق
آن جاست همیشه قبله گاهم
1097
0
5
به اشک های ریخته ، به چشم های نم قسم
نمی روی تو از دلم ، نمی روی ..به غم قسم
اگر که عاشقانه است یا پر از بهانه است
فقط تو را نوشته ام، به حرمت قلم قسم
دخیل هرچه بسته ام به عشقِ چشم های توست
به شور گریه های عاشقانه در حرم قسم
هوای من! تمام لحظه های دوری از تو را
نفس نفس شمرده ام، به دم، به بازدم قسم
خدا مرا برای تو انار آفریده است
به دانه دانهٔ غمی که هست در دلم قسم
1584
0
5
شکر خدا یک لقمه نان در سفره دارم
می چرخد این جا آسیاب روزگارم
می چرخد اما در دلم غم خانه کرده
لبخند هم دیگر نمی آید به کارم
این روزها جز درد چیزی همدمم نیست
دردی که دورم کرده از یار و دیارم
نبضت چرا کند است ای دردت به جانم؟
رنگت چرا زرد است ای باغ و بهارم؟
شرمنده ام از اینکه غیر از زخم هایم
چیزی ندارم تا که در خاکت بکارم
یک روز می آید که آبادت ببینم
یک روز می آید ...هنوز امیدوارم
ای نقشه ای که روی دیواری..برایت
اندازه ی یک عمر غربت حرف دارم...
1063
0
3
مثل همیشه پنجره سردرگریبان است
از لابه لای پرده نور ماه لرزان است
شب در حیاط خانه ی همسایه خوابیده
تنها صدای گربه ای در گوش ایوان است
میز غذایی منتظر، شامی که یخ کرده
شمعی که از بس گریه کرده رو به پایان است
لم داده حالا بر زمین پیراهنی خسته
افتاده از پا لنگه جورابی که مردانه ست
مردی که پشتش را به زن کرده ست خوابیده
زن باز در آغوش تنهاییش مهمان است
741
0
بلای دیگری از آسمان به خانه اش افتاد
و باز بار غمی تازه روی شانه اش افتاد
شکست در گذر سنگ های کینه، چراغش
دوباره قرعه به تاریکی زمانه اش افتاد
سپیدهای پیاده... سیاه های سواره...
و شطّ رنج، خروشان، به رودخانه اش افتاد
بهار بود و خزان سر رسید با تبر و داس
غم زمانه به جانِ دلِ جوانه اش افتاد
چقدر یک شبه غم دید، مثل فاخته ای که
گذار وحشی بازی به آشیانه اش افتاد
غیور و سخت چنان ایستاد سرو تناور
که دست باد کم آورد و تازیانه اش افتاد
به عزم و صبر مَثَل شد، شبیه قصه ی موری
که در مسیر، به تکرار، بار دانه اش افتاد
::
نشست شعر بخواند کسی... که موشکی آمد...
و از دهن غزل گرم عاشقانه اش افتاد...
831
0
5
گرچه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم
باز با غم رفت و آمد های پنهان داشتم
گرچه تنها حربه ام اشک است حالا ، یک زمان_
در نگاهم جنگجوهای فراوان داشتم..
از همان روزی که آدم سیب را از من گرفت
پا به پایش در دل تاریخ جریان داشتم
عشق با من بود لیلاوار یا سودابه وار
خوب و بد.. اما به احساس خود ایمان داشتم
داستانم هفت خوان رستم دستان نشد
من ولی اندازه ی سهم خودم خوان داشتم
باز هم دلخوش به این بودم که بادی می وزد
قدر موهایم اگر روز پریشان داشتم..
خوب شد ای شانه ی مردانه از راه آمدی
چند وقتی بود خیلی حس باران داشتم..
1738
1
3.5
وقتی پرنده نباشی
پروازت
از آلومینیوم به آسفالت ختم می شود!
742
0
مهمانی تمام شده
اما مهمانان
همچنان در حیاط ایستاده اند
هیچ کس دوست ندارد به تنهایی اش برگردد
ماشین ها
در تاریکی پارک شده اند...
865
0
ای پرنده ی مهربان
خیلی دیر آمدی
این تک درخت خشک
دیگر حضور تو را نمی فهمد
پرواز کن برو!
900
1
4
اگر در باز بود می رفتم
اگر سد می شکست
جاری می شدم
اگر قفسی در کار نبود
می پریدم
زندانی که باشی
گاه مثل انسان می اندیشی
گاه مثل آب
گاه مثل پرنده
581
0
... هیچ بادی
لانه ی پرندگان را
دوباره سرجایش نمی گذارد
576
0
باید شعری تازه گفت
آهنگی تازه نواخت
باید در چوبی این باغ را
که در رویاهایمان شکل گرفته اند
رو به شهر باز کرد
باید
همه چیز را از نو ساخت
هیچ بادی
لانه ی پرندگان را
دوباره سرجایش نمی گذارد
951
0
از گلی که نچیده ام
عطری به سرانگشتم نیست
خاری به دل است
2016
0
3
قاتلان
مقتولان
قاضیان
همه از همین خیابان گذشتند
841
0
2
ای شن
تکرار همین چیزهاست زندگی
که تو رسم می کنی
تکرار همین قصه هاست
قصه که تمام می شود
آدم ها کجا می روند؟
5308
0
4.67
... قصه که تمام می شود
آدم ها کجا می روند؟
882
0
2.17
پیراهن معطر را
در اعماق پستو
پنهان می کند
و بغض را
در اعماق گلو،
راه می افتد
از بهترین چشم پزشک شهر برایش وقت گرفته اند
742
0
1
کاشکی از آسمان خبر نداشتم
من
_که_
پر نداشتم
785
0
دستان من نمی توانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند.
تو
به سهم خود فکر می کنی
من
به سهم تو
1111
0
2.16
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیندیش
که در میانه ی میدان مین
به جست و جوی شاخه گلی ست.
1722
0
2.2
و داستان غم انگیزی ست
دستی که داس را برداشت
همان دستی ست
که روزی
در خواب های مزرعه گندم کاشت
1076
0
2
فریاد من
بلندتر از سکوت تو نیست
ما
از جاده های بزرگ می گذریم
تا به راه های کوچک رسیده باشیم
و از راه های کوچک
تا پیاده رویی خاکی
در انتهای خود
مرا به کلبه ای برساند
که از قاب پنجره اش
به راه ها و جاده ها خیره شوم
فریاد من
بلندتر از سکوت تو نیست
سکوت تو
-خاطره ی شبی-
که در آن تمام شاعران زمین را
در اتاقی زندانی کردند
سپیده دم
در گشوده شد
و تنها کودکی را یافتند
در انبوه کاغذها.
مرگ
از مقابل در بازگشت
گفت:
من او را بارها
در برابر جوخه ی اعدام نشانده ام
بارها از حلقه ی دار آویخته ام
و هیچ جای سینه ی او را نخواهید یافت
که از زخم خنجر من خالی باشد
من مرگم
او زندگی ست
و فریاد من
بلندتر از سکوت او نخواهد بود.
1125
0
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچ کس به خانه اش نمی رسد
2952
0
5
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای؟
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟
1127
0
دست های هم را گرفته بودیم
تو در شب قدم می زدی
من
در تاریکی
1005
0
5
بر فرورفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را
حس کن
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما
فراموش نمی کنند
1809
1
3.71
گلوله ای از گردنم عبور می کند
و خون در پرهایم
به حرف در می آید
شکارچی نمی داند
شامی که می خورند
همه را غمگین خواهد کرد
شکارچی نمی داند
که بچه هایم همین حالا گرسنه اند
و من به طرز احمقانه ای
به پرواز ادامه خواهم داد
شکارچی نمی داند
که سال ها در درونشان بال بال خواهم زد
و کودکانش کم کم
به قفس بدل خواهند شد
1076
0
می ریزم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه های خودکشی یک ابر است
1730
0
3.5
چشم های بسته، بازترند
و پلک، پرده ای ست
که منظره را عمیق تر می کند
بُگذار
رودخانه از تو بُگذرد
و سنگ هاش در خستگی ات ته نشین شوند
بُگذار
بخشی زنده از مرگ باشی
و ریشه ها به اعماقت اعتماد کنند
جنگل،
تنها یک درخت است
که در هزاران شکل
از خاک گریخته است
2482
0
2.33
در رواق شعر، روشن می کند فانوس را
می چکاند در دواتش، جوهر مخصوص را
روی میز شاهنامه، یک قلمدان، چند گل
با تو قسمت می کند آرامشی محسوس را
می ستاید خط به خط، استاد نستعلیق من
مرد بی همتای اسطوره، حکیم توس را
می نویسد: شاهنامه چون درختی قرن هاست
میوه ی امّید داده مردم مایوس را
نوبت سهراب و رستم می شود، خطاط پیر
می گذارد با تاسف، نقطه ی افسوس را
بعد با دلواپسی گرم تماشا می شود
تا سیاوش پشت سر بگذار این کابوس را
بادبادک بازی تلخی ست، ابلیس عاقبت
می دهد بر باد، تا ج و تخت کیکاووس را
شاهنامه آخرش خوش نیست اما خوشنویس
لب به تحسین می گشاید خوش حکیم توس را:
با نسیمی برکه ی آرام می ریزد به هم
سنگ ها هرگز نیاشوبند اقیانوس را
1277
0
1.95
می نویسم از تو و سخت است حتی باورش
ای گل سرخی که کرده باغبانش پرپرش
نرم می چیند تو را، هرچند می لرزند سخت
هم دلش هم شانه اش هم دست های لاغرش
در پی این اشک ها، لبخندهایی نیز هست
پس تماشایی تر است این سکه، روی دیگرش
قصه ی تو ماجرای پیله و پروانه است
می رسد این ماجرا کم کم به جای بهترش
هرچه کاشان دیدینی باشد ولی اردیبهشت
از تماشاخانه چیزی کم ندارد قمصرش
تو گلاب نابی و این راز را لو می دهد
شیشه ی عطری که با تو می پرد هوش از سرش
1394
1
3.67
ماهی قرمز بمان، حتی اگر بد بگذرد
می رسد روزی که این دریاچه از سد بگذرد
در پی این مرگ تدریجی تولد نیز هست
ماه گاهی لازم است از هرچه دارد بگذرد
بی تو ای اوج و فرود دیدنی! جذاب نیست
داستانم حول اول شخص مفرد بگذرد
آه نه! تو قصد دریا داری و انصاف نیست
رود در آغاز راه از خیر مقصد بگذرد
ماهی زندانی ام! تلخ است وقتت بیش از این
بین این دیوارها، بی رفت و آمد بگذرد
گرچه هر سنگی برای رود، کشف تازه ای ست
مایه ی رنج است هر چیزی که از حد بگذرد
2334
0
2.94
بایست اندکی و وقفه در زمان انداز
بچرخ و قونیه را بر سر زبان انداز
به قرن چارم هجری، به رودکی برگرد
گذشته هایی از این دست، یادمان انداز
پر است دست تو از سیب های نوبر کشف
از آن هزار، یکی هم در این میان انداز
ترانه-ماهی دل را که اهل دریا نیست
بگیر از من و در جوی مولیان انداز
«مرا بسود و فروریخت» بی ترانگی ام
مرا دوباره بساز و سر زبان انداز
1110
0
1
این جاده ها که حوصله را سرمی آورند
مقصد اگر تو باشی، پر در می آورند
گاهی به هیئت گلی و گاه شکل ماه
کی ساحران ز کار تو سر در می آورند
تو زردکوه و کوهنوردان کهنه کار
از تو مثال های مکرر می آورند
از شانه های مرتفعت، هر چهارفصل
عطارها گیاه معطر می آورند
بر سینه ات کرفس دم برف، عشوه کرد
کم کم زمرد از دل مرمر می آورند
در دامن تو کوه گل سرخ پاگرفت
از باغ تو گلاب به قمصر می آورند
نذر امامزاده دو خاتون چشم هات
زوّار سرسپرده، کبوتر می آورند
از خشت خشت قالی چالشترت هنوز
گلبوته های سرکج، سر برمی آورند
افسانه های دلکش و آوازای خوش
نی را به شور برده و شکّر می آورند
حیدربگ! آن قدَر که خوشی مشتلق بده
بر مادیان سرخ، سمن بر می آورند
ای سرزمین مادری! از باغ های تو
هر فصل، شعر-میوه ی نوبر می آورند
1117
0
1
تو گردبادی! کار تو دل کندن از خاک است
من کمتر از خاکم، حسابم با خودم پاک است
هرگز گل سرخ از دلش سر برنمی آرد
این سرزمین عمری ست زیر کشت تریاک است
دنیا برای لاک پشتان ساحل امنی ست
آواره ی کوه است آهویی که چالاک است
گل های بادآورده ام را باد خواهد برد
چیزی که با من بازخواهد ماند خاشاک است
آتش بزن خاشاک را در من هراسی نیست
پروانه از بدو تولد، پیرهن چاک است
::
تنها صدا می ماند... اما کوه می گوید
باید صدا برگردد، این قانون پژواک است
719
0
1
در تپه ها پیدا شده ظرفی که منقوش است
آهوی نقاشی شده بر ظرف، مخدوش است
در کنج قلبش تیری از ماقبل تاریخ است
تیری که جزء کشف های نادر شوش است
هرچند چشمش سرمه دانی قیمتی باشد
دریا کنار کوهرنگش کوزه بر دوش است
آهو یکی از بی نهایت شکل های اوست
هنگام توصیفش چراغ واژه خاموش است
معشوق من هرگونه باشد هرکجا باشد
از خواب های کودکی با من هم آغوش است
705
0
1
به یاد مادربزرگم و قصه هایش
هرچند خان از روی ماهی ها خجل باشد
این بار باید آب از سرچشمه گل باشد
یا سوز دی یا گرمی تیر است این قریه
کم پیش می آید هوایش معتدل باشد
از چایخانه بوی مرگی تازه می آید
حتی اگر آمیخته با عطر هل باشد
روزی بلوطی بوده ای منقل! زغال تو
جنگل بیابان شد... مبادا خان کسل باشد
خان، بندباز است و سر مردم به غم بند است
این بندها باید به جایی متصل باشد
ای نقشه ی جغرافیا! اینجاست سنگستان
جایی که حتی شیشه باید سنگدل باشد
آغاز تلخ ماجرا این بود: وقتی خان
کاری به کار ما ندارد پس بهل باشد
773
0
1
غم با دلش خرده حساب کهنه ای دارد
آیینه ی صافی که قاب کهنه ای دارد
یک عمر در او خیره بودم، تازه می بینم
برگردنش زخم طناب کهنه ای دارد
هر داربستی مستی اش را برنمی تابد
تاک کهن با خود شراب کهنه ای دارد
ای کاش رود شاد ماهی باز می دانست
پایین ده، غم آسیاب کهنه ای دارد
تا پربگیری مرده ای... این روزها هر کس
پروانه ای لای کتاب کهنه ای دارد
669
0
1
شهر را گرفته است دود؛ دودِ بی امان
بازهم چپق به دست؛ ایستاده آسمان
.
کوه را نگاه کن! کوه؟ کو؟ کدام کوه؟
گم شده میان دود؛ آه! کوه بی نشان!
.
یاد روزهای دور تا ابد بخیر باد
روزهای بی غبار ! روزهای مهربان
.
روزهای چهچهه در سکوت سبزه زار
روزهای چکچکه از گلوی ناودان
.
باغ های سبز بود جای مهربان شدن
کوچه های تنگ شهر، جای آشتی کنان
.
ناگهان به خواب رفت آن "بهار دلنشین"
ناگهان سکوت شد نغمه خوانیِ "بنان"
.
روستای خوب ما ناگهان چه شهر شد!
دود آمد و نسیم کوچ کرد ناگهان
.
موی زرد خویش را آفتاب وا نکرد
ماه پشت برجها رفته رفته شد نهان
.
صبح بی نفس شده غرق خار و خس شده
راستی کجاست نور؟ راستی کجاست جان؟
.
راستی چه شد بهار؟ من چرا چنین شدم؟
راستی کجاست عشق؟ من چرا شدم چنان؟
.
کاشکی نه بیم بود! کاشکی نسیم بود
این که این چنین زده است لرزه بر وجودمان
.
این هوا اگرچه نیست پاک؛ زنده ایم باز
زنده ایم؛ پس دلِ پرامید من بخوان!
.
از هوای خوش بخوان گرچه سالهاست که
شهر را گرفته است دود؛ دودِ بی امان
.
665
0
5
سرزده آمد به مهماني هماني که زماني...
دستپاچه ميشوم از اين ورود ناگهاني
خسته ي راه است و تنها آمده چرتي بخوابد
من غبار آلود در پيراهن خانهتکاني
مادرم راه اتاقم را نشانش ميدهد، من
مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشاني
مينشينم گوشهاي از آشپزخانه هراسان
امشب از دلشورهها تا صبح دارم داستاني
واي آن نقاشي چسبيده بر در را نبيني
آه! آن تکبيتهاي روي ميزم را نخواني
آن پرِ لاي کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر
آن نشانِ لاي قرآن، خط دور «لن تراني»
صفحهي آهنگ محبوبش که ميگفتم ندارم
واي... واي از «ياد ايامي که در گلشن فغاني...»
نه! تو را جان همان که دوستش داري کمد را
وا نکن... آن نامهها و شعرهاي امتحاني
نامههاي خط خطي با تمبرهاي عاشقانه
شعرهايي با رديف شکبرانگيز «فلاني»
غرق افکارم، اذان صبح ميگويند، اي واي!
جانمازم! آن دعايي که... نميخواهم بداني!
1406
1
3.94
آسماني اتفاق افتاد و مردي ماه شد
ماه نقصان يافت تا از زخم ياس آگاه شد
بوي يعقوب آمد و انگشت پيراهن بريد
يوسفي مدهوشِ نخلستان و بغضي چاه شد
ظرف شيري شد يتيم از غربت شير خدا
دست سرد كودكي از دامني كوتاه شد
ظرفِ يك روز اتّفاقات عجيبي روي داد
جُبّهاي پيراهن عثمان و كوهي كاه شد
نسلي از هولِ هوس افتاد در ديگ هوا
شهري از ترس عدالت خانه ارواح شد
خطّ كوفي شد جدا از خطّ و خال كوفيان
شير رفت و اكثريت باز با روباه شد
بي علي(ع) هر بي سر و پايي سري بالا گرفت
هر گداي دين فروشي ناصرالدّين شاه شد
بعدِ مولا دل فراوان بود اما عشق…نه!
بعدِ مولا زندگي زندان و اردوگاه شد
ابر ميتابيد و شعري قطره قطره ميچكيد
شاعري ممدوح خود را ديد و خاطر خواه شد
1146
0
4.86
تویی بهشت که بی تو جهنم است زمین
علی اگر که تویی ابن ملجم است زمین
تو پایه های زمینی سرت سلامت باد
که بی وجود تو آواری از غم است زمین
پرندگان به هوای چه اوج می گیرند؟
برای درک بلندای تو کم است زمین
حسین اگر پسر توست با اشاره ی او
سیاهپوش عزای محرم است زمین
کجایی ای پسر خاک و مونس دل چاه؟
یتیم مانده و محتاج همدم است زمین
چقدر بی تو دل کوچه های کوفه پر است
چقدر بی تو پریشان و درهم است زمین
نداشت طاقت عدل تورا کسی افسوس
علی اگر که تویی ابن ملجم است زمین
1881
3
3.5
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
شهر ما آنسوی آبیهاست، دور از دسترس
شهر ابراهیم ادهم، شهر لقمان حکیم
اندکی بالاتر از آبادی تسلیم محض
صاف میآیی سر کوی «صراط المستقیم»
خاک آن عرشیست، گلهایش زیارتنامهخوان
سنگفرش آسمانش، بالهای یاکریم
شهر ما آبادی عشق است، اما راز عشق
عشق یعنی واژههای رمز قرآن کریم
عشق یعنی قاف و لام «قل هو الله احد»
عشق یعنی باء «بسم الله الرحمن الرحیم»
1985
0
4.75
تو ای برکشیده سخن تا سپهر
برآورده کاخ سخن تا به مهر
بزرگ اوستادا، سخنور تویی
همه پیرویم و پیمبر تویی
چو بوسد سر خامه انگشت تو
نلرزد به گاه سخن، پشت تو
چو رخش سخن زیر مهمیز توست
عطارد یکی صید ناچیز توست
ز کلک تو آید برون رنگ رنگ
چه در دشت آهو، چه در یم، نهنگ
نداری دگر شاعران را به کس
تو می پروری پهلوانان و بس
نه رستم بود زاده ی زال زر
تویی ای سخن گستر، او را پدر
که جز تو چو رستم پسر آورد؟
که پیکار با شیر نر آورد
تواند کدامین یل زورمند
که پیل اندر آرد به خمّ کمند؟
که جز رستم از نعره، چرم پلنگ
درد بر تن دشمنان، روز جنگ؟
چه جز تیغ رستم شکافد سپهر؟
فرود آرد از آسمان، تاج مهر؟
نه، این زاده ی زال و سیمرغ نیست
بود رستم و کس چه داند که کیست
چه خوش گفته بودی از این پیش باز
به درگاه محمود نا سرفراز:
«جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم به گیتی نیامد پدید»
چو گودرز و گیو و چو سام و چو توس
چو افراسیاب و یل اشکبوس
همه، هر چه زین آب و از این گل اند
همان زاده و رود، دریا دلند
در آوردگاه سخن، رستمی
که را زهره تا با تو پیچد همی؟
بمانی که این پارسی از تو ماند
که شهنامه آن را به کیوان رساند
1598
1
5
سیاست را نمیخواهم نه از نزدیک ،نه دورش
ندارد چون پدر مادر نه آنجورش نه اینجورش
دلی دارند خوش هرچند معذورین مٲمورش
مرا هرگز دلی خوش نیست از مٲمور و معذورش
سیاست جنگ بین عدّهای سیّاس اگر باشد
همین کافیاست روگردانم از هرچه سلحشورش
اگر ربطی ندارد با سیاست-فی المثل- دریا
چه شد که در ارومیه درآمد ناگهان شورش
نمیشد خشک و دریا داشت اینک دلبری میکرد
اگر که آب را هرگز نمیکردند مجبورش
وطن یعنی همین جایی که مینامد مرا دشمن
به جرم عشق ورزیدن به آن همواره مزدورش
فدای خاک پاکش میکنم این جان شیرین را
شود در کام من چون زهر اگر هم شهد انگورش
به طاووسش نمیبخشم اگر خواهد کسی از من
به قدر نیم بالی از دو بال پش٘هی کورش
کسی می گفت منظور تو را ما خوب فهمیدیم
نمیدانم چه بود از اینکه با من گفت منظورش
ولی من یک دعا خواندم فرستادم ثوابش را
به روحِ پر فتوحِ والدِ مرحومِ مغفورش
پس از آن مصرعی زیبا به یادم آمد از حافظ
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
ولی بعد از سلیمان هرکه هرچه پافشاری کرد
نشد باری نظر بر مور کردن هیچ مقدورش
برای آنکه گاهی آدمی طوری بد اقبال است
که حتی ماهی مرده نمیافتد ته تورش
که گاهی بی شراب تلخ هم با آن به هر صورت
بیاساید به دنیا ساعتی را بی شر و شورش
::
سیاست، چیز خوبی نیست مخصوصاً در آن دوران
که هرکس زور میگوید به هرکس میرسد زورش
سیاست گاه مانند زنی زیباست اما من
گذشتم از سر خیر سفید و سبزه و بورش
نه از معذور آن دارم دلی خوش نه به هر علت
همانطوری که گفتم از سیاست های مٲمورش
9618
1
3.77
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح می برد و در پیمانه ی هوشم نریخت
مجمری نور و حرارت، آن حریق ارغوان
در فضای سینه ی تاریک و مه پوشم نریخت
باغبان وصل را نازم که در اوج عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت
حافظا رفتی و در این سال ها شعری زلال
انگبین خلسه ای در جام مدهوشم نریخت
انتظارم کشت و گلبانگ به خون آغشته ای
طرح سیری تازه با فریاد چاووشم نریخت
سال ها بگذشت و در میخانه ی متروک درد
خون گرم شیونی در لاله ی گوشم نریخت
دوش گفتم ساقیا! امشب چه داری؟ گفت: زهر!
گفتمش کج کن قدح را ، دید می نوشم نریخت
شب گذشت و روغن خونابه ای بغضِ خسیس
در چراغ چشم های نیمه خاموشم نریخت
طاقتم از هوش رفت و سیلی اشکی روان
رنگ از رخساره در دست بناگوشم نریخت
قامت بالا بلندی چون شهادت ، ای دریغ
آبشاری بود و در مرداب آغوشم نریخت
3621
0
4
حتی اگر به قیمت شاهانه زیستن
ننگ است زیر منت بیگانه زیستن
ویرانه بوی دوست اگر میدهد بگو
من راضیام به گوشه ی ویرانه زیستن
پرواز پرمخاطره بسیار بهتر از
چشم انتظار مرحمت دانه زیستن
یاران نیمه راه زیادند و ساده نیست
با سروهای خم شده همشانه زیستن
گر تیغ عشق دوست نبوسد گلوی من
این زیستن چه فرق کند با نزیستن
بخشیدهام به دوست خودم را که ذرهای
نزدیکتر شوم به کریمانه زیستن
«در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن»
2287
1
4.8
با نام تو عشق، سرمدی خواهد شد
دلها همه خالی از بدی خواهد شد
هر غنچه که بر تو میفرستد صلوات
یک روز گل محمدی خواهد شد
با نور علی دل به سیاهی ندهم
جز او به ولایتی گواهی ندهم
بر درگه مرتضی گدایی عشق است
آن را به هزار پادشاهی ندهم
زیبایی و ماه مست و دیوانهی توست
بیتابی و هر ستاره پروانهی توست
آن قدر کریمی که همه میدانند
خورشید گدای کوچک خانهی توست
3038
4
2.78
هرچند اینکه سخت شکستی دل من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است
چشمان من مسیر تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
جای گلایه پیش تو چون شمع سوختم
لب باز کردهام به زبانی که الکن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خواب بد، سزای من «از یاد بردن» است
5217
3
2.95
کوچههامان پراز سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
شاخههایی که سرفرازانند میوههایی که جلوهی باغند
مادران مثل ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
روی تابوتهایشان بستند پرچمی که به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
قصهها را یکی یکی خواندند، آخر ماجرا سفر کردند
عاشقی هم برایشان کم بود، عشق بردند و باور آوردند
عصر یک جمعه بهاری بود، همه در انتظارشان بودیم
بادهای بهاری از هرباغ، لالههایی معطر آوردند
1027
0
4.33
در دوره ی شاه جز یکی شاه نبود
آن هم که ز درد خلق آگاه نبود
اما خودمانیم که در دوره ی شاه
بود این همه برج ساز؟ والله نبود
721
0
برای من که پُرم از قفس پری بفرست
اگرنه... یکدو نفس بال باوری بفرست
برای مشق جنون شهر جای محدودیست
برایم از ورق دشت دفتری بفرست
دو بغض چشم مرا میزبان باران کن
تر است دامن من... دیدهی تری بفرست!
تو تا «عزیز» منی راه و چاه هردو یکیست
هنوز منتظرم، نابرادری بفرست!
خیال خانهام از نور و پنجره خالیست
میان«بستهی دیوارها» دری بفرست
دلم گرفته از این آسمان بیپیغام
دلم گرفته... برایم کبوتری بفرست
2040
0
2.54
ای دهانت لانه گنجشکهای شاد پر چانه
کودک من ای تمام حرفهایت فیلسوفانه
صد گره وا میشود از بغضها و اخمهای من
میزنم هر بار بر موهای تا سرشانهات شانه
تازگیها اولین دندان پیشین تو افتادهست
رفته یعنی از زمان مستی ما هفت پیمانه
با تو بازی میکنم دیوانه بازی میشوم هروقت
از نبایدها و بایدهای عقل خویش دیوانه
تا شبیه کودکیهایم بفهمی حرف گلها را
بستهام روبان موهای تو را هم مثل پروانه
1845
0
4.33
پرنده رفت و نیامد پرنده بال نداشت
پرنده آمدنش دیگر احتمال نداشت
پرنده در افقی ناتمام گم شده بود
و مادر از غم او روز و ماه و سال نداشت
هوای کوچه پس از او همیشه ابری بود
و بعد از او، پدر آرامش خیال نداشت
پرنده، آه چنان عاشق پریدن بود
که قدر دست تکان دادنی مجال نداشت
خبر رسید که می آورند چلچله را
همان پرنده که چیزی به جز مدال نداشت
چقدر ساده و آرام و سبز آوردند
جنازه ای که لباس و کلاه و شال نداشت
بزرگ بود و بزرگ از میانمان پر زد
اگر چه جبهه که می رفت سن و سال نداشت
761
0
5
تو را همیشه به عهد شباب میبینم
به هر سوال، هزاران جواب میبینم
هنوز عطر تو در شیشههای سربسته است
هنوز نیم جهان را به خواب میبینم
گذشت عمر شریفت ز چارده صد سال
چه عطر تازه که در این کتاب میبینم
مِی طهور به دلهای تشنه ریختهای
چه جوششیست که در این شراب میبینم
تو مثل ماه شب چارده درخشانی
فدایی تو هزاران شهاب میبینم
فریب کرمک شب تاب را نخواهم خورد
که ظلم را همه در اضطراب میبینم
کسی که شیوهی دینداریاش ابوجهلی است
چو بولهب همهاش در عذاب میبینم
خوارجند و کشیدند تیغ بر مولا
چه فتنهها که به زیر نقاب میبینم
چه وعدههای فتوحی که میرسد ما را
چقدر قصر ستم را خراب میبینم
چه کاخهای سفیدی که میشوند سیاه
چه نورها که در این انقلاب میبینم
صلای نصر من الله میوزد از قدس
ز سوی حق طلبانش جواب میبینم
عجب قیامت کبری به راه افتاده ست
چهها به بارگه بوتراب میبینم
قیامتی تو و سرمشق عشق و عاطفهای
تو را شفیع به روز حساب میبینم
اشارهای ست ز انگشت تابناک، حسن
پس از غروب اگر آفتاب میبینم
پس از غروب اگر آفتاب میبینم
تو را همیشه به عهد شباب میبینم
1483
0
قدم میزنم، راه را میشمارم
همین عمر کوتاه را میشمارم
اگر روزی از سن و سالم بپرسی
غزلهای ناگاه را میشمارم
ورق میزنم صفحه ی روزها را
خبرهای دلخواه را میشمارم
سر هر دوراهی، رفیقی جدا شد
رفیقان همراه را میشمارم
دلم وقتی از بیوفایی بگیرد
شب کوفه را چاه را میشمارم
قدم میزنم تا تماشای خورشید
شب خالی از ماه را میشمارم...
2253
0
2.73
از مرز ظریف کفر و ایمان می گفت
از آدم و دام های شیطان می گفت
در کرب و بلا حسین را می کشتند
در گوشه ی حجره خواجه عرفان می گفت
1847
3
4.19
گرچه نه پلاک و نه جسد می بینیم
بعد از تو هنوز مستند می بینیم
دیگر خبر از روایت فتحت نیست
هر هفته دوشنبه ها نود می بینیم
878
0
5
دلم قربانِ شادیِ تو، قربانِ غمت حتی
زیاد است از سرِ ناچیزِ من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاهِ مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و می گیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی اگر خندان، اگر گریان بخند اما
که سِیلی می شود در جانم اشکِ نمنمت حتی
::
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنارِ خود، تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی
3023
0
4.92
حس می کنی زمین و زمان گریه میکنند
وقتی که جمع سینهزنان گریه میکنند
این سوی داغ اکبر و آن سو غم حبیب
در ماتم تو پیر و جوان گریه میکنند
این سیل، سیل اشک عزادارهای توست
چون ابر با تمام توان گریه میکنند
تو کیستی که در غم از دست دادنت
مردان ما شبیه زنان گریه میکنند
با یاد آن نماز جماعت که خواندهای
گلدستهها اذان به اذان گریه میکنند
در ماتم اسارت زینب عجیب نیست
سرها اگر به روی سنان گریه میکنند
1605
1
2.69
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
به چشم نیمهبازت تار دیدی در کف مطرب
ولیکن دشمن است ای دوست! در دستش تفنگ است این
برای هرکه آمد سوی تو آغوش وا کردی
ولی این بار آه ای آینه! سنگ است، سنگ است این
نشانده گوشهای مات تماشا مردمانی را
ببین! سلول زندان است، کی شهر فرنگ است این؟
همان جنگ است اما رفته در پیراهن نیرنگ
لباس فصل تزویر است اگر که رنگ رنگ است این
دم تیغ تو گرم ای دوست! میدان را مکن خالی
وگرنه میکشد دشمن تو را در خواب و... ننگ است این
767
0
5
در دعای اهل دل باران فراز آخر است
گریه کن در گریهی عاشق صفایی دیگر است
عاشقان با اشک تا معراج بالا میروند
بهترین سرمایه ی انسان همین چشم تر است
در جواب بیوفایی خلوتی با خود بساز
دست کم تنها شدن از دل شکستن بهتر است
شد فراموش آنکه بیش از قدر خویش آمد به چشم
آنکه با گمنام بودن سر کند نامآور است
صحبت از پرواز جانکاه است وقتی روح ما
مثل مرغ خانگی زندانی بال و پر است
گرچه چندی چهرهی خورشید را پوشاندهاند
در پس این ابرهای تیره صبحی دیگر است
3354
1
4.75
به نگاهی شکفت و پنجره شد باز دیوارِ چند لحظهی پیش
پر شد از نور کاسهی چشمم، غرقِ دیدارِ چند لحظهی پیش
به جهانی شگفت مهمانم که مَلَک بو نبرده از بودش
وه چه آرامشیست با منِ مست، منِ هشیارِ چند لحظهی پیش
هستیام اشک (اشک آینهایست که تماشای عشق پوشیده)
هست با ذرّه ذرّهی جانم طعمِ دیدارِ چند لحظهی پیش
تازه فهمیدهاند آینهها یک تماشا چقدر میارزد
کاش میشد تمامِ هستیِ من صرفِ تکرارِ چند لحظهی پیش
لحظهها را گریستم بی تو، من که هستم که نیستم بی تو؟
مرگ بود آنچه زیستم بی تو جانِ سرشارِ چند لحظهی پیش!
تو نباشم شهود بیمعناست، لحظهها بیتو بیملاحظهاند
رفتهای باز و بستهی خواب است چشمِ بیدارِ چند لحظهی پیش
پنجره بسته شد سکوت شدم، چشم بستم کویر لوت شدم
هر چه آیینه و تماشا رفت پشتِ دیوارِ چند لحظهی پیش
2297
1
3.86
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنهی کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
تا سر زند آفتابی، هرگز ندیدیم خوابی
از چشم سرخ شرابی، پیداست شبزنده داریم
با سمِّ اسبان تکاندیم از کوهها خستگی را
ماییم از نسل خورشید، برقلهها تک سواریم
تا کاروانِ پس از ما، پیدا کند راه از چاه
یا رد پا یا که پایی در جاده جا میگذاریم
هرچند حالا خموشیم، وقتش رسد میخروشیم
یک روز خرما فروشیم ، یک روز بالای داریم
«امشوا الی الموت مشیا...» این است جانبازی ما
یعنی که فرزندِ حیدر لب تر کند ذوالفقاریم
1585
1
5
ما هیچ نداریم و دو گوهر داریم
در مشهد و قم دو سایهی سر داریم
یک لحظه مگیر ای خدا از دل ما
عشقی که به خواهر و برادر داریم
::
باز باران است، باران حسین بن علی
عاشقان جان شما، جان حسین بن علی
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
شمرها آغوش وا کردند، اما باک نیست
وعدة ما دور میدان حسین بن علی...
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران صوت قرآن حسین بن علی
پرچم بیداد را روزی به آتش میکشد
شعلههای عشق سوزان حسین بن علی
قدسیان از سفرهاش نان و نمک خوردند و ما
تا ابد هستیم بر خوان حسین بن علی
هرکجا عشق است نام او طنین انداز شد
در جهان برپاست طوفان حسین بن علی
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی
گفته بودی «مرد را دردی اگر باشد خوش است»
دردهای ما و درمان حسین بن علی
دست بالا کن ببین لبیک گویان آمدند
نوجوانان و جوانان حسین بن علی
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی
2748
0
2.27
صبور مثل درختان، پر از بهار بمان
خلیج فارس! سرفراز و استوار بمان
بخند، موج به موج از کرانهها برخیز
سر قرار خودت باش و بیقرار بمان
اسیر سایة این ابرهای تیره مشو
به روشنایی فردا، امیدوار بمان
دهان هلهله ی ناخدای بندر باش
طنین شروه ی جاشوی این دیار بمان
بمان برای جهان سربلند و پابرجا
بمان، ترانه ی مغرور روزگار بمان
چقدر جان جوان دل به موجهای تو زد
از آن حماسه تو اینک به یادگار بمان
دوباره از همه نامحرمان کناره بگیر
ز دستبرد همه دشمنان کنار بمان
میان نقشه تو ای نام تا همیشه نجیب
خلیج فارس بمان و پر افتخار بمان
1229
1
4
واپسین موقف معراج حقیقت زهراست
سر توحید در آیینه غیرت زهراست
روح آدم ، شرف خاتم ، دردانهی غیب
ذات عصمت ، نفس صبح قیامت زهراست
مصدر واجب و ممکن ز ازل تا به ابد
باده وحدت و خم خانه ی کثرت زهراست
خشم و خشنودی حق، غایت پاداش و جزا
رایت رحمت و تمهید شفاعت زهراست
به عبادت نرسد عادت دینداری ما
گر ندانیم که معیار عبادت زهراست
منشأ بود و نبود، آینهپرداز وجود
وحدت غیب و شهودِ احدیت زهراست
در نمازی که وضویش بود از خون جگر
قبلهی باطن اربابِ طریقت زهراست
نه همین ام ابیهاست به تقدیم وجود
شخص روحالقدس و شأن ولایت زهراست
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
سرّ سرمستیِ هفتاد و دو ملت زهراست
غایت سیر وجود است رسیدن به علی
غایت سیر علی هم چو بدایت زهراست
2651
1
3.43
نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را، متر کرد پهنا را
درست از وسط آب، قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر، شکافت دریا را
صدای تَقتَتَتَق... تیر بود میبارید
صدای تِقتِتِتِق... دوخت چتر خرما را
کنار قایق بابا که خورد خمپاره
بلند کرد و تکان داد خُرده نخها را
فرو که رفت در انگشت مادرم سوزن
کسی دقیق نشانه گرفت بابا را
وَ آب از کف قایق سریع بالا رفت
و تند مادر هی کوک زد همانجا را
بریده شد نخ و از بین قاب بابا دید
میان دامن خود چرخ میزند سارا
1409
0
2.38
(از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
میرسی درست روبروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچهی شهید فاطمی نسب:
خانهی من است)
حیرت آور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچهها ی شهر ایستادهاند
تا نشانی مسیر خانههای ما شوند
اینکه این همه شهید رفتهاند
تا بهانهی ترانههای ما شوند
1552
0
4
مرزی نمانده بین عزاها و عیدها
در چرخش فلک زده ی سررسیدها
فریاد بی صدای زمینند سروها
بی تاب، در تصرف بادند بیدها
سرها به نیزه رفته و در چرخش اند باز
تسبیح های بی ثمر بایزیدها
پیدا نمی کنیم در این شهر خویش را
گم می شوند کوچه به کوچه شهیدها
خالی مباد دفترتان از خروش و موج
طوفان به پا کنید غزل ها! سپیدها!
625
1
5
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
::
بله آن کاجها نه تنها دوست
بلکه یک زوج باوفا بودند
کاج و کاجه کنار هم با عشق
غرق خوشبختی و صفا بودند
::
زد و یک روز در ده مذکور
چیزکی باکلاس آوردند
پیشگامان صنعت آیتی
ای دی اس ال پلاس آوردند (ADSL+)
::
کاج با اتصال اینترنت
گشت آنلاین و با کمی تردید
سرچ کرد و ز سایت جنگل شاپ
یک عدد گوشی ردیف خرید
::
کاج ما شد رها در اینترنت
سر راهش ندید چاهی را
لایک میکرد هر که را می دید
فالو می کرد هر گیاهی را
::
خربزه، هندوانه، گوجه، کدو
موز و گیلاس و انبه و کیوی
یا که گل های سرخ و زرد هلند
یا علفهای هرز بولیوی
::
کاج بی جنبه که شعور نداشت
در گروه مزخرفی اد شد
بعد هم رفته رفته پی در پی
عضو کانال های بد بد شد
::
بعد کم کم دلش هوایی شد
کاجه از چشم و چار او افتاد
دم به دم هی بهانه می آورد
دائم از کاجه می گرفت ایراد
::
تو چرا نیستی شبیه هلو
یا شبیه انار آن سر باغ
عوض سار و قمری و بلبل
شده ای منزل دویست کلاغ
::
برگ هایت چقدر سوزنی است
پوستت چون گِل ترک خورده
میوه هایت چه خشک و مخروطی ست
شاخه هایت دراز و پژمرده
::
کاج که ول کن قضیه نبود
کاجه را کرده بود بیچاره
کاجه هم زد به سیم آخر و کرد
سیم های پیام را پاره
::
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
ده مدیر آمد و دو تکنسین
تا ببیند عیب کار از چیست
::
داده شد یک گزارش مبسوط
در دو مصرع خلاصه اش این است
که سواد رسانه ای دو کاج
طبق آمار سطح پایین است
::
جلسات عدیده شد تشکیل
با حضور دوازده ارگان
همه در قالب سمیناهار
در قم و یزد و ساوه و گرگان
::
موشکافانه بررسی شد و شد
تیمهای تخصصی ایجاد
تا بیابند راهکاری را
جهت ارتقاء سطح سواد
::
در نهایت نهاد مربوطه
با تمام توان نمود اقدام
برد بالا به جای سطح سواد
ارتفاع خطوط سیم پیام
1414
1
3.33
همیشه سود این بازار را دیوانهها بردند
و بار حسرتش را عاقبت فرزانهها بردند
به دیدن یا شنیدن اکتفا کردند هشیاران
از آن سکری که مستان از می و میخانهها بردند
حریصان گرم جمع توشه از این خوشهها بودند
کبوترها به قدر حاجت خود، دانهها بردند
همه ماندند دورادور، سرگرم تماشایش
همه ماندند و حظّ شعلهها را پروانهها بردند
اسیر داستان تلخ خود بودم که جا ماندم
تو را تا آن سوی شیرینی افسانهها بردند
تمام شهر باران بود، باران بود، باران بود
تورا بر شانهها، برشانهها ، برشانهها بردند
1860
0
5
با گردباد خانه به دوش از وطن بگو
با من که سالهاست غریبم سخن بگو
با هر کسی نمیشود از راز عشق گفت
من نیز عاشقم غم خود را به من بگو
ما همنشین جام می و باده نیستیم
با شمع سینهسوخته از سوختن بگو
با تیشه نیز راه به دلهای سنگ نیست
این نکته را به سادگیِ کوهکن بگو
دیگر بس است هرچه دم از پیرهن زدیم
ای عشق حرف تازه بزن از کفن بگو
1186
0
3.75
همه از هر کجا باشند از این راه می آیند
به سویت ای امین الله خلق الله می آیند
زمین سرمست راه افتاد و بر ما راه آسان شد
زمین و آسمان با زائرانت راه می آیند
ببین شانه به شانه هم سفید و هم سیاه اینجا
به شوق دیدن تو پا به پا، همراه می آیند
مدار عاشقی سقاست، آغاز طواف از اوست
به سوی آفتاب آنجا به اذن ماه می آیند
قیامت کرده ای، انگار تصویری ست از محشر
که دوشادوش هم نزدت گدا و شاه می آیند
نکیر و منکر از من گرچه زهر چشم می گیرند
به لطف گوشه چشمت آخرش کوتاه می آیند
3337
0
3.75
سید حسن نصرالله، سخنرانی ظهر عاشورای محرم ۱۴۴۰: والله روز قیامت از همه دربارهی این موضوع سؤال میشود.
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
عجیب نیست همیشه در اوج فاجعهها
رسانهها همه تجویز قرص خواب کنند
سکوت، ضرب در آتش شد و به خون تقسیم
چطور میشود این داغ را حساب کنند
از این قیام و از این غم سؤال خواهد شد
بترس روز قیامت تو را جواب کنند
رسیدهاند سپاه یزیدیان زمان
که با جنایت و کودککشی ثواب کنند
دگر چه جای تعجب اگر یمن را آه
از این به بعد همه کربلا خطاب کنند
به مادران یمن در عزای کودکشان
بگو که گریه برای دل رباب کنند
در این زمانهی تحریم، هرچه سقّا بود
به خط زدند که فکری برای آب کنند
بگو به لشکر آزادهها که واجب شد
برای پاسخ "هل من معین" شتاب کنند
1400
0
5
ای شهر بی فریاد! در این سینه آهی هست
لبخند اگر خشکید اشکِ گاه گاهی هست
دلخوش به این لبخندهای نیمه جان هستی
این شادیِ مضحک که گاهی نیست گاهی هست
از زیر بار گریه هایم شانه خالی کن
حتما برای گریه این اطراف چاهی هست
افتاده ام در جاده و بیم از خطرها نیست
تا اشک با من هست می دانم سلاحی هست
دل بستن است و دل بریدن رسم این دنیا
در راه همواره رفیق نیمه راهی هست
تا بی کران باز است چتر آسمان یعنی
اینجا برای بی پناهان سرپناهی هست
شکر از خدا و شکوه از خود وِرد سالک هاست
این روزها بر لب مرا شکری و آهی هست
1930
0
3.75
تنها نشسته منتظر و سر به راه کوه
در انعکاس نقره ای نور ماه کوه
بر شانههای یخزدهاش برف سالیان
بر قامتش حریر نسیم و گیاه کوه
تاریک کرده روز و شبش را مسافری
یک روز دل سپرده به چشمی سیاه کوه
حالا بگو عقاب تو این روزها کجاست
دل قرص کرده پشت کدامین پناه کوه
فریاد می زنم که امان از تو کوه آه
فریاد می زند که امان از تو آه کوه
شبها به شانههای خدا تکیه میدهد
آن سربلند تا به ابد تکیه گاه، کوه
1046
0
آمدم از شب تاریک به فردا برسم
از بد و خوب گذشتم که به اینجا برسم
پشت سر، خاطره ی کودکی ام جا مانده
یک نفر در دل من هست که تنها مانده
با دل خسته کسی کاش که راهی نشود
هیچ کس، هیچ کس، آواره الهی نشود
خانه ام سوخت، اگر این همه راه آمده ام
"از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام"
از غم و درد دلم کاش که آکنده نبود
جنگ در کشور من کاش پناهنده نبود
باغ ها را بغل بوته ی خشخاش ببین
زشت و زیبای مرا مثل خودت فاش ببین
من همانم که نرفته است غمت از یادم
تو همانی که زمین خوردی و من افتادم
پای یک چشمه نبوده مگر آبادی مان؟
پس چرا دور شده خانه ی اجدادی مان؟
عاشقی نیست مگر عادت دیرینه ی ما؟
رو به یک قبله نبوده است مگر سینه ی ما؟
هشت سال از تب یک عشق سرودم با تو
من مگر همنفس جنگ نبودم با تو؟
حائلی بین دل ما دو نفر کاش نبود
مرزها ساخته ی دست بشر کاش نبود
دوستی کاش دمی دست تکانم بدهد
وقت لبخند زدن بغض امانم بدهد
هر دو همسایه ی دیوار به دیوار منند
مثل تو، شادی و اندوه وطن دار منند
1657
1
4.27
جملهی اندوهگین روی نیسان عاشق است
حتم دارم آن جوان پشت فرمان عاشق است
سبزه ای که بیسبب یا با سبب روییده است
با تحیر در سماع دور میدان عاشق است
خسته ای از جیغ ماشینها، توقفها، ولی
گوش کن! اعصاب خرد راهبندان عاشق است
لحظه ای احوال زرد تاکسی ها را ببین
فکر کن!حتی همین فولاد بیجان عاشق است
صبر کن! دیوان حافظ میدود دنبال تو
کودکی که میفروشد فال ارزان عاشق است
پیر پامیری، همان آهی که دیگر سالهاست
آمده تا "شهرقائم" از بدخشان عاشق است
سخت میگیرد ولی بگذر از او،از او مرنج
گرچه خیلی سنگ رفتار است دربان، عاشق است
ابر دلتنگی که گاهی بغض و گاهی گریه است
گاه پیدا عاشق است و گاه پنهان عاشق است
در مسیر از حرم تا جمکران حس میکنی
عابر و راننده، ماشین و خیابان عاشق است
1514
0
4.62
صف اجناس بنجلِ ارزان
شده حالا طویل و بی پایان
سر این صف رسیده تا سرخه
ته آن هم گذشته از لوزان
با صف گوشت، دولت تدبیر
می کند بر من و شما احسان
تا شود ریشه کن ز بن قاچاق
کرده اجناس را گرانِ گران
از تدابیر خود شده خرسند
زده لبخند بر زمین و زمان
گفته در گوش یک یک وزرا
کار ما بعد از این شده آسان
چرخش چرخ زندگی عادی ست
پرس و جو کرده ام من از اعیان
حال و اوضاع مملکت خوب است
پس برانید با همین فرمان
با تکاپوی دولتی کوشا
عید امسال مردم ایران
نه به فکر لباس و کفش نواند
نه به دنبال پسته ی خندان
زیر پاهای خسته ی ملت
سبزه روییده با تمام توان
بر سر این فضای سبز جدید
ابرها می رسند با هیجان
خب خدا را هزار مرتبه شکر
عید امسال می زند باران
1212
0
5
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
آب حیات زمزمههای زلال توست
جان میدهی به قلب بشر با ترنمت
«اَسریٰ بِعَبدِهِ»... همه از لطف بندگیست
با دوست در «دَنَا فَتَدَلّیٰ» تکلمت
دنیا سکوت کرد و حسین تو لب گشود
از بوی سیب پر شده تکبیر هفتمت
آه ای پدر به داد یتیمان خود برس!
تلخ است این زمانه بدون تبسمت
جانها هنوز تشنۀ درک حضور توست
تو حاضری و باز جهان میکند گمت
980
0
5
چه بهاری ست که آفت زده فروردینش
و لجن می چکد از چارقد چرکینش
چه بهاری ست که می آید و زهرابه ی مرگ
دم به دم می چکد از داس شقایق چینش
چه بهاریست که جای گل و آواز و درخت
خرمنی خرملخ انداخته در خورجینش
چه بهاری ست که در دایره ای از کف و خون
چون گلی یخ زده پر ریخته بلدرچینش
داد از این کرگدن وحشی صحرا پیما
یاد پاییز به خیر و کهر نوزینش
ما که چون زاغچه ها سرخوش و خندان بودیم
با زمستان و درختان بلور آجینش
دست دهقان گنه کار، تبر باران باد!
تا دگر بار اجابت نشود آمینش...
5212
0
4.68
بچه ها امروز روز عید ماست
لحظه های بازدید و دید ماست
پیش از این هر روز روز عید بود
زندگی سرشار از امید بود
عید و فروردین خوبی داشتیم
پیش از این آیین خوبی داشتیم
زندگی آغاز می شد با سلام
اخم هایش باز می شد با سلام
گوش ها گلبانگ بلبل می شنید
هر کسی گل گفته و گل می شنید
شاعران از نان و گُل دم می زدند
حرف های تلخ را کم می زدند
حرف ها آن روز تکراری نبود
شعرها اینقدر بازاری نبود
چشم ها پیمانه های راز بود
آسمان ها فرصت پرواز بود
قلب ها آن روز دور از هم نبود
دست ها اینقدر نامحرم نبود
مردمان پندار نیکی داشتند
عشق را کوچک نمی پنداشتند
هر کسی یار خودش را دوست داشت
سایه دیوارِ خودش را دوست داشت
می شد احساسات را غربال کرد
با کبوتر نامه ای ارسال کرد
شهرهای آشتی دروازه داشت
جارچی هر روز حرفی تازه داشت
خانه با گرمای کرسی گرم بود
کوچه با احوالپرسی گرم بود
آب جاری بود از بالای کوه
روشنی می ریخت از سیمای کوه
آب با آیینه هم فرهنگ بود
آسمان دریای آبی رنگ بود
ماه پشت ابر پنهان بود ؟ نه
روشنی محکوم کتمان بود ؟ نه
ماه در نوروز شکل داس بود
آسمان آغوشی از احساس بود
همت خورشید را فانوس داشت
کوزه استعداد اقیانوس داشت
دست روی دست معنایی نداشت
کوچۀ بن بست معنایی نداشت
پیرها آن روز حرمت داشتند
مردهای ایل غیرت داشتند
مرد بر پیمان خود پابند بود
تار موئی آیۀ سوگند بود
دامن زن جان پناه مرد بود
شانه هایش تکیه گاه مرد بود
زن شریک درد خود را می شناخت
سرفه های مرد خود را می شناخت
مرد از دیدار زن خرسند بود
بهترین سوغاتیش لبخند بود
سرزمین ما زمانی بچه ها
سرزمینی بود خیلی با صفا
ابتدا و انتهایش این نبود
نقشۀ جغرافیایش این نبود
.........................
از صفحه اینستاگرام شاعر:
https://www.instagram.com/mohammadsalmani1/p/BvPlMIZp3PX/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=cqu5tawpp84j
1643
0
2.26
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
ارابههای قاتل و آزادراه مرگ
تدبیرهای دفن شده در مسیر رود
ابرِ سیاه پوشِ غمِ جنگلی که نیست
باریده است بر سر این شهر غرقِ دود
پیش نگاه مامِ وطن در میان سیل
از زندگی دوباره کسی دست شسته بود
اما میان حادثهها باز شاعری
از شور و شوق و همدلی و عشق میسرود:
بر غیرت همیشگی مردمم سلام
بر همت همیشگی مردمم درود
از شرق و غرب و راست و چپ زخم خوردهایم
اما به لطف وحدتمان مثل تار و پود
در هم تنیدهایم و هنوز ایستادهایم
صبحِ فراز بوده اگر یا شبِ فرود
1636
0
3
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزده ست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزده ست
شهید داغ حسین است و ما در این فکریم
که سر به چوبه ی محمل زده ست یا نزده ست
هنوز بر سر تل، دست روی سر دارد
هنوز پای غمش ایستاده، جا نزده ست
هنوز چشم به راه است ماه برگردد
و قرن هاست کسی سر به خیمه ها نزده ست
خوشا به شاعر اگر آتشی به دل دارد
بدا بر آن قلمی که دم از شما نزده ست
به پای بوسی صیدی که بین گودال است
کسی شبیه تو این گونه دست و پا نزده ست
امید من به تو و گریه های روضه ی توست
که چشم هام به اشک تو پشت پا نزده ست
چقدر در دو جهان بی سر است و بی سامان
توانگری که دمی سر به کربلا نزده ست
1346
2
4.22
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که می خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما
بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه ی پیوندهای ما
به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما
شب و روز از تو می گوییم و می گویند، کاری کن
که «می بینم» بگیرد جای «می گویند»های ما
نمی دانم کجایی یا که ای، آنقدر می دانم
که می آیی که بگشایی گره از بندهای ما
بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده ی آینده های ما
22996
6
4.11
گفت: «سُرّ من رَای»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
چون نجف شکوهمند، چون مدینه رازدار
داستان آن ولی داستان کربلاست...
ماهِ تا ابد تمام! السلام یا امام!
ذکر ما علی الدّوام، گریه های بی صداست
آنچه بر زبان ماست، نام مهربان توست
آنچه بر زبان توست، اسم اعظم خداست
از زمان کودکی، در پی ات دویده ایم
از همه شنیده ایم، گرد راه تو شفاست
باغ هایی از بهشت، گوشه ی عبای توست
این عبای مصطفی، این عبای مرتضاست
مجلس شراب را چشم تو به هم زده ست
چشم تو هنوز هم، مستی مدام ماست
ما شهید می شویم، روسفید می شویم
روزگار، بی وفا... عاشق تو باوفاست
ای هدایت نجیب! آسمانی غریب!
مضطریم و منتظر، یادگار تو کجاست؟
986
1
5
گرگ شنگول را خورده است
گرگ منگول را تکه تکه می کند
بلند شو پسرم
این قصه برای نخوابیدن است
1436
0
2.5
آخرین پرنده را هم رها کرده ام
اما هنوز غمگینم
چیزی در این قفس خالی هست
که آزاد نمی شود
1431
0
حسن یوسف رفتی اما یاسمن برگشته ای
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشته ای
از کجا می آیی ای عطر دل انگیز بهشت
از کنار چند آهوی ختن برگشته ای؟
تو همان نوزاد در گهواره ی من نیستی؟
خفته در تابوت حالا سوی من برگشته ای
با تفنگ و چفیه و سربند راهی کردمت
با کمان آرش از مرز وطن برگشته ای
خواستی روشن بماند چلچراغ انقلاب
با تو ، ای شمعی که بعد از سوختن برگشته ای!
سرد گشته آتش اما شعله ور مانده غمت
باز پیروز از نبردی تن به تن برگشته ای...
1120
1
3.67
شاید او یوسف ذریه ی طاها می شد
روشنی بخش دل و دیده ی بابا می شد
شاید او در دل گهواره زبان وا می کرد
همدم فاطمه -فی المهد صبیا- می شد
شاید او بین مناجات و نماز شب خویش
جلوه ی روشنی از حضرت موسی می شد
شاید او از همه ی اهل جهان دل می برد
مثل پیغمبرمان خوش قد و بالا می شد
شاید او در سکنات و وجنات و حسنات
اشبه الناس به صدیقه ی کبرا می شد
شاید او مثل اباالفضل میان صفین
ذوالفقار علی عالی اعلی می شد
شاید او مشک به دوش از وسط نخلستان
از حرم با رجزی راهی دریا می شد
شاید اما چه بگویم که چه شد در آتش
کاش او پاسخ این شاید و اما می شد
1265
1
4.11
شراب خانه و میز قمار می خواهد
بنی امیّه حمار و خمار می خواهد
بنی امیه فقط مردمان بی طرفی
به بی تفاوتی روزگار می خواهد
بنی امیّه فقط شیعیان نادانی
فریب خورده و بی اختیار می خواهد
بنی امیّه علی را میانهی میدان
بدون دُلدل و بی ذوالفقار می خواهد
بنی امیّه امام جماعتی اهلِ
نماز و روزه ولی بی بخار می خواهد
بنی امیّه امام و رئیس جامعه را
عبا به دوش ولی تاجدار می خواهد
بنی امیّه سیاستمدار بی خطری
که با یزید بیاید کنار می خواهد
فریب کار و ندانم بکار و سازش کار
از این قبیل سیاستمدار می خواهد
بنی امیّه فقط آن شریح قاضی را
که وقت فتنه بیاید به کار می خواهد
بنی امیّه أبا شهوت و أبا شکمی
نزول خواره و بی بند و بار می خواهد
که هرچه می کشد اسلام از منیّت ماست
حسین جان به کف و جان نثار می خواهد
که هرچه می کشد اسلام از جهالت ماست
علی بصیرت عمّاروار می خواهد
کسی که ماه بنی هاشم است سقّایش
حضور در وسط کارزار می خواهد
کسی که ماه بنی هاشم است سربندش
سپاه حرمله را تار و مار می خواهد
کسی که ماه بنی هاشم است مهتابش
لبان تشنه، دل بی قرار می خوهد
"در انتظار نشستی، در انتظار بایست"
هنوز حضرت معشوق، یار می خواهد
11759
38
4.27
جا ماندهام در این شب یلدا بدون تو
راهم نمیدهند به فردا بدون تو
دل میکشم فقط به سر انگشت یخزده
بر شیشه پر از مهِ دنیا بدون تو
دردیست بی شکایت و مرگیست بیشکوه
این زنده ماندنِ منِ تنها بدون تو
حسرتگدازِ یک نفس راحتم که آه...
قسمت نبود با تو و حاشا بدون تو!
حق داشتی ندیده بگیری تو هم مرا
دنیای من نداشت تماشا بدون تو
زار و نزار میگذرد روزگار من
تقویم روزهای مبادا... بدون تو...
2149
5
4.38
تا ابد در خاطرت عکسِ خدا را داشتی
سنگِ من! خود را اگر آیینه میپنداشتی
.
داشتم یک دم هوای شانهات را در سرم
نازِ شمشیرت! سری بر شانهام نگذاشتی
.
شهرتام مدیونِ رسواییست، باور کن، مرا
خوارِ چشمِ دشمنان کردی ولی گل کاشتی
.
بعدِ تو من مثلِ یک آیینه در تاریکیام
هیچ عکسی را برای دیدنم نگذاشتی!
.
آب آبی بود، آبیتر شد از چشمانِ تو
خم شدی و قطعهای از آسمان برداشتی
.
ارتباطِ ما ندارد رنگِ و بوی خاکیان
برکه و ماهیم، گاهی قهر و گاهی آشتی
1854
1
4.86
ای جماعت! چطوره حالاتتون؟
قربون اون فهم و کمالاتتون
گردنتون پیش کسی خمنشه
از سربنده، سایهتون کمنشه
راز و نیاز و بندگیتون درست
حساب کتاب زندگیتون درست
بنده میشم غلام دربستتون
پیش کسی دراز نشه دستتون
از لبتون خنده فراری نشه
خدا نکرده، اشکی جاری نشه
باز، یه هوا دلم گرفته امروز
جون شما، دلم گرفته امروز
راست و حسینیش، نمیدونم چرا
بینی و بینیش، نمیدونم چرا
فرقی نداره دیگه شهر و روستا
حال نمیدن مثل قدیما، دوستا
شاپرکها به نیش مجهز شدن
غریب گزا هم آشناگز شدن
تنگ غروب، که شهر پرشد از «رپ»
ما موندیم و یه کوچه علی چپ
خورشیده مینشست که ما پاشدیم
رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم
رفتیم و چرخی دور میدون زدیم
ماه که در اومد، به بیابون زدیم
آخ که بیابون چه شبایی داره
شب تو بیابون چه صفایی داره
شب تو بیابون خدا بساط کن
اون جا بشین با خودت اختلاط کن
دل که نلرزه، جز یه مشت گل نیست
دلی که توش غصه نباشه، دل نیست
این در و اون در زدناش قشنگه
به سیم آخر زدناش قشنگه
دلم گرفته بود و غصه داشتم
منم براش سنگ تموم گذاشتم
نصفه شبی، به کوه تکیه کردم
نشستم و تا صبح گریه کردم
سجل و مدرک نمیخواد که گریه
دستک و دنبک نمیخواد که گریه
رو لبمون همیشه خنده پیداست
میخندیم، اما دلمون کربلاست
ساعت الان حدود چهار و نیمه
غصه نخور دادش، خدا کریمه
شعرم اگه سست و شکسته بسته است
سرزنشم نکن، دلم شکسته است
آدم دلشکسته، بش حرج نیست
شعر شکسته بسته، بش حرج نست
جیکجیک مستونم که بود برادر
فکر زمستونم نبود برادر
تا که میفته دندونای شیری
روی سرت میشینه برف پیری
کمیسیون مرگ میشه تشکیل
درو میشن بزرگترای فامیل
از جمع بچهها، بیرون باید رفت
مجلس ختم این و اون باید رفت
یه دفعه، همکلاسیها پیر میشن
همبازیها پیر و زمینگیر میشن
الک دولک، الاکلنگ و تیشه
تو ذهن آدما عتیقه میشه
لیلی و گرگم به هوا، دریغا
قایم باشک تو کوچهها، دریغا
رمق نمونده تا بریم صبح زود
پیاده تا امامزاده داوود
بیحرمتی با معرفت درافتاد
یه باره نسل لوطیها ورافتاد
توی تنور خونهها کلوچه
بوی پیاز داغ توی کوچه
چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟
مثل پرنده پر زد و هوا رفت
سرزده آفتاب از پشت بوم
ما موندیم و یه قصه ناتموم
بازم همون دوره بیسواتی
قربون اون حرفای عشق لاتی
قربون اون «مخلصتم، فداتم»
قربون اون «من خاک زیرپاتم»
قربون اون حافظ روی تاقچه
قربون حسن یوسف تو باغچه
قربون مردمی که مردم بودن
اهل صفا، اهل تبسم بودن
قربون اون دوره تردماغی
قربون اون تصنیف کوچهباغی
قربون دورهای که خوشبینی بود
تار سبیلها چک تضمینی بود
مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاهگل نداره
بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک
بوی گلاب و بوی دود اسفند
جمع قشنگ اشک شوق و لبخند
بوی خیار تازه، توی ایوون
تو سفرهای پر از پنیر و ریحون
بوی سلام گرم مرد خونه
تو حوض خونه، رقص هندوونه
بوی خوش کتابهای کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی
قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا
خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!
آی جماعت، چطوره احوالتون؟
چی مونده از صفای پارسالتون؟
نگین فلانی از لطیفه خسته است
خداگواهه من دلم شکسته است
با خنده شماس که جون میگیرم
برای تکتک شما میمیرم
حتی اگه فقیر و بیپول باشید
دلم میخواد که شاد و شنگول باشید
خونههاتون چرا خوشآب و رنگ نیست؟
چیشده؟ خندهتون چرا قشنگ نیست؟
حرفای گریهدار نمیپسندین؟
میخواین یه جوک بگم کمی بخندین؟
خوشا به حال اون که تو محلهش
هوای عاشقی زده به کلهش
کسی که قلبش اتصالی داره
میدونه عاشقی چه حالی داره
با این که سخته، بازدلنشینه
تپش، تپش، وایاز تپش همینه
رد و بدل که شد نگاه اول
بیرون میاد از سینه آه اول
دل میگه هرچیبش بگی فوتینا
خواب و خوراک و زندگی فوتینا
عاشق شدن شیدایی داره والا
خاطرخواهی رسوایی داره والا
وقتی طرف تو کوچه پیدا میشه
توی دلت یه باره غوغا میشه
آرزوهات خیلی دورن انگاری
توی دلت، رخت میشون انگاری
صدای قلبت اون قدر بلنده
که دلبرت میشنوه و میخنده
دین و مرام و اعتقادت میره
اون که میخواستی بگی، یادت میره
میخوای بگی: «فدات بشم الهی»
میگی که: «خیلی مونده تا سهراهی؟»
میخوای بگی: «عاشقتم عزیزم»
میگی که: «من عاعاعاعا، چی چیزم!»
میخوای بگی: «بیام به خواستگاری؟»
میگی: «هوای خوبی داره ساری»
کوزه ضربه دیده بیترک نیست
حال طرف هم از تو بهترک نیست
میخواد بگه، «برات میمیرم اصغر!»
میگه «تمنا میکنم برادر!»
میخواد بگه: «بیا به خواستگاریم»
میگه که: «ما پلاک شصت وچاریم»
اول عشق و عاشقی نگاهه
نگاه مثل آب زیرکاهه
بین شماها عشقو میشه فهمید
از تونگاها، عشقو میشه فهمید
عشق، اخوی، آتیش زیردیگه
نگاه آدم که دروغ نمیگه
نگاه میگه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوشاومدی،بفرما»
حضور حضرت منیژه خاتون
چطوره حال بچه گربههاتون؟
برای اون دهان و چشم و ابرو
همیشه بنده بودهام دعاگو
زبس که رفته عشق، توی قلبم
نوشتم اسمتونو روی قلبم
خداگواهه تا شما نیایین
از تو گلوم، غذا نمیره پایین
شبا همهش یادِ شما میکنم
میرم به آسمون نیگا میکنم
شما رو مثلِ ماه میکشم هی
شباهمیشه آه میکشم هی
کسی خبر نداره از قضایا
نه جیجی و نه مامی و نه پاپا
به جای ماریاکری و گوگوش
نوارگریهدار میکنم گوش
«قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سر سروری تو سرت کن
چشماتو مست کن همهجا رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من...»
دلم میخواد که از سرمحبت
به عشق من بدین جواب مثبت
بگین بله وگرنه دلگیر می شم
تو زندگی دچار تأخیر میشم
اگرجواب نه بیاد تو نامهت
خلاصه قهر، قهر تا قیامت!
فدای اون که نه نمیگه میشم
عاشق یک دختر دیگه میشم
تو بیلیاقتی اگر بگی نه
اندِ حماقتی اگر بگی نه
ببین تو آینه، آخه این چه ریخته ؟
مثل تو صدتا توی کوچه ریخته!
تو خانمی؟ تو خوشگلی؟ چه حرفا...!
حرف زیاد نزن، برو بینیم باآااا
بشین عزیز، پرت و پلا نگو مرد!
این مدلی نمیشه عاشقی کرد
تو هر دلی یه عشق، موندگاره
آدم که بیشتر از یه دل نداره
درسته، دیگه توی شهر ما نیست
دلی که مثل کاروانسرا نیست
بازم همون دلای بچگیمون
دلای باصفای بچگیمون
یه چیز میگم، ایشالا دلخور نشین:
«قربون اون دلایتکسرنشین!»
این روزا عمر عاشقی دو روزه
ایشالا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته روی میز من، یه پوشه
که اسم عشقهای بنده توشه
زری، پری، سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دو لیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه، گندمی و زاغی
بلوند و قهوهای و پرکلاغی ...
هزار خانمند توی این لیست
با عدهای که اسمشون یادم نیست!
گذشت دورهای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجتآباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس، نیازی به کمند نیست
تو کوچه، غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بیفروغه
اگر میگن: «عاشقتم»، دروغه
تو کوچههای غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوب آب، گریه کردن
دلای بیافاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر
من از رکود عشق در خروشم
اگر دروغ میگم، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بیریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدما نیست
کشته دلبرند و ارتباطش
فقط برای برخی از نکاتش!
پرنده پر، کلاغه پر، صفا پر
صداقت از وجود آدما، پر
دلا! قسم بخور، اگر که مردی
که دیگه گرد عاشقی نگردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه، ما نخواستیم داداش
حال کذایی به شما ارزونی
عشقریایی به شما ارزونی
زدم تو خال تون دوباره، آخجان!
حسابی حال تون گرفته شد، هان؟!
اینا که من میگم همهش شعاره
عشق و محبت شاخ و دم نداره
مهم فقط نحوه ارتباطه
اینه که این قدر سرش بساطه
ناز و ادا همیشه بوده جونم
حجب و حیا همیشه بوده جونم
آدمو تو فکرو خیال گذاشتن
وقت قرار، آدمو قال گذاشتن
وعده این که: «من زن تو میشم،
وصله چاک پیرهن تو میشم»
حرفای داغ و پخته و تنوری
چه از طریق نامه یا حضوری
همیشه بوده توی عشق، حاضر
همینه دیگه خب به قول شاعر:
«با اون همه قد و بالاتو قربون
با اون همه قول و قرار و پیمون
که با من غمزده داشتی، رفتی»
تو کوچه تون باز منو کاشتی، رفتی!
چقدر، مونده بیحساب و کتاب
نامه لاکتاب مون بیجواب
چقدر وعدههای بیسرانجام
چقدر توی کوچه، عرض اندام
چقدر حرفهای عاشقانه
چقدر آه و ناله شبانه
چقدر گریههای توی پستو
چقدر وصف خط و خال و ابرو
چقدر دزدکی سرک کشیدن
چقدر فحش و ناسزا شنیدن!
چقدر خوابهای، خوب و شیرین
چقدر، بعدخواب، ناله – نفرین!
خلاصه، عشق و عاشقی همینهاست
اما تو تعریفش همیشه دعواست
اگر دلت تپید و لایق شدی
عزیز من، بدون که عاشق شدی!
شهر بدون مرد، شهر درده
قربون شکل ماه هرچی مرده
قربون اون مردای دلشکسته
قربون اون دستای پینهبسته
مردای ده، مردای کاه و گندم
مردای ده، مردای خوان هشتم
مردای پشت کوه، مثل خورشید
تو دلشون هزار جام جمشید
مردای سوخته زیر هرم آفتاب
مردای ناب و کمنظیر و کمیاب
کیسه چپقها به پرشالشون
لشکر بچهها به دنبالشون
بیل و کلنگشون همیشه براق
قلیونشون به راه، دماغشون چاق
صبح سحر پا میشن از رختخواب
یکسره روپان تا غروب آفتاب
چارتای رستمن به قد و قامت
هیکلشون توپ، تنشون سلامت
نبوده غیرگرده گلاشون
غبار اگر نشسته رو کلاشون
کلامشون دعا، دعاشون روا
سلام و نون و عشقشون بیریا
مردای نازدار، مرد شهرن
با خودشون هم این قبیله قهرن
مردای اخم و طعنه بیدلیل
مردای سرشکسته زن ذلیل
مردای دکترای حل جدول
مردای نقنقوی لوس تنبل
لعنت و نفرین میکنند به جاده
اگر برن چار تا قدم پیاده
مردای خواب تو ساعت اداری
تازه دو ساعتم اضافهکاری
توی رگاشون میکشه تنوره
تریگلیسیرید و قند و اوره
انگار آتیش گرفته ترمههاشون
همیشه تو همه سگرمههاشون
به زیردست، ترشی و عبوسی
به منشی اداره چاپلوسی
برای جستن از مظان شک ها
دایرهالمعارف کلک ها
بچه به دنیا میآرن با نذور
اغلبشون یه دونه اون هم به زور
پیش هم از عاطفه دم میزنن
پشت سر اما واسه هم میزنن
اینجا فقط مهم مقام و پسته
مردای شهری کارشون درسته !
مشتی حسن، حال شما چطوره؟
حالت امسال شما چطوره؟
مشتی حسن کافر و دهری شدی
اومدی از دهات و شهری شدی
این چیه پاته؟ آخه گیوههات کوش؟
کی گفته دمپایی صندل بپوش؟
ای شده از قاطر خود منصرف
نمره پیکان تو، تهران - الف
شد بدل از باغ و زمین سرکشی
شغل شریفت به مسافرکشی
گله رو که«هی» میزدی، یادته؟
کوه و کمرنی میزدی، یادته؟
یادته اون سال که با مشتی شعبون
ماه صفر، راهی شدین خراسون
یادت میاد «ربابه»، دستش درست،
کنار چشمه، رختها تو میشست
یادته دستاتو حنا میذاشتی
شب که میشد، درها رو وا میذاشتی
تو دهتون، سرقت و دزدی نبود
کار واسه همسایه، مزدی نبود
قبل شما، جنهای طفل معصوم
صبح سحر، جمع میشدن تو حموم
لنگ و قطیفه توی بقچههاشون
نگاه آدما به سم پاشون!
اصالتاً جنای ناموسپرست
به هیچ خانمی، نمیزدن دست
نه زن، سحر، بیرون خونه میرفت
نه جن به حموم زنونه میرفت
جن واسه خانمها یه جور خیال بود
اونم که تازه، جن نبود و «آل» بود!
مشدی حسن چای و سماورت کو؟
سینی باقالی و گلپرت کو؟
ای به فدای ریخت و شکل و تیپت
بوی چپق نمیده عطر پیپت
مشدی حسن، قربون میز و فایلت
قربون زنگ گوشی موبایلت
اون که دهاتی و نجیبه، مشدی
میون شهریا غریبه، مشدی
چقدر خوبه چله زمستون
سنبلطیب و کاسنی و سهپستون
کنج اتاق، یه جای خلوت و دنج
شربت نعنا و بهارنارنج
کرسی و چای نبات و هورتش خوبه
خارش و خمیازه و چرتش خوبه
عطر چلو که از خونه در میرفت
تا هف تا کوچه اون طرفتر میرفت
شیطونه وقتی رخنه تو دل میکرد
بوی غذا روزه رو باطل میکرد
اون زمونا که نقل تربیت بود
آدمکشی یه جور معصیت بود
کسی، کسی رو سرسری نمیکشت
به خاطر دری وری نمیکشت
معنی نداره توی عصر «سیدی»
بزرگ و کوچیکی و ریشسفیدی
پدر با ترس و لرز و با احتیاط
میکشه سیگارشو کنج حیاط
پسر که بیشراب، تب میکنه
بدون ترس و لرز،«حب» میکنه
مادره با خفت و خونهداری
میسازه اما دختره فراری
اگر دیدی دختره دست تکون داد
یه وقت بهت در باغ سبز نشون داد
بپا یه وقتی دست و پات شل نشه؟
پنالتیش از صد قدمی گل نشه؟
فتنه و دعوا سر نونه مشدی
دوره آخرالزمونه مشدی...
مشدی حسن، مرد سیاسی شدی
اهل اصول دیپلماسی شدی
سیورساتت شده بحث و تفسیر
نقل و نباتت شده بحث و تفسیر
با تقی و امیر و سام و خسرو
تو تاکسی و تو ایستگاه مترو
تو هر کجا آدم زندهای هست
یا محفل کسلکنندهای هست
بد به حفاظت و حراست میگی
لم میدی و نقل سیاست میگی
سیاست خارجه و داخله
حکومت مدینه فاضله
نظم نوین و چالش رواندا
مخالفان دولت اوگاندا
روابط جدید مصر و سودان
کنارهگیری امیر عمان
نرفتهای هنوز تا ورامین
کنایه میزنی به چین و ماچین
با چشم بسته، تیر درمیکنی
تو هر چی اظهار نظر میکنی
از مد و سایز کفش آلندلون
تا به گشادی شکاف ازن
هرچی که چشمت دید و خواست، میشی
یه روز «چپ»، یه روز «راست» میشی
یه روز فکر جنگ با جهانی
یه روز اهل بحث و گفتمانی
عینهو رنگ چشم آبجی اقدس
حزب و گروه تو نشد مشخص!
نوکر مشتیهای لوطیصفت
مخلص آدمهای بامعرفت
جون به فدای مردم صمیمی
معرفت عتیقه و قدیمی
قدیم ترها قاتله همصفت داشت
دزد سرگردنه معرفت داشت
دزده، زنها رو وارسی نمیکرد
نگاه به ناموس کسی نمیکرد
راحتی مردم اهمیت داشت
آدم تو شهر و کوچه امنیت داشت
نبود واسه نیل به این مقاصد
اداره اماکن و مفاسد
نه عامل تجاوز و مباشر
نه بوق بوق و چشمک و فلاشر
نه پارتی نه دخترای فراری
نه دادگاه و عقد اضطراری
نه ارتباط «میم – شین» و اصغر
نه امر معروف و نه نهی منکر
تو شهری که خلاف، شصت فرمه
قدمزدن، خودش یه جور جرمه
شاکی بشی، میری معطل میشی
متهم ردیف اول میشی
خلاصه قصه اون قدر درامه
که «ایدز» پیش دردمون زکامه!
قربون گرمابه و عشق و حالش
قربون دلاکه و مشت و مالش
اوستا بیا، اخم و اداتو عشقه
کیسه و لیف و سنگ پاتو عشقه
اوستای دلاکی و مردکاری
یه چیز میگم، میخوام که «نه» نیاری
کیسه به دست و پای عالم بکش
یهریزه سفت و سخت و محکم بکش
کیسه بکش تموم سینهها رو
ببر با کیسه، بغض و کینهها رو
مرزا نشون خوف و ترس و لرزه
کیسه بکش رو هر چی خط و مرزه
چرا سیاهه رنگ بیگناها؟
یه کاری کن سفید بشن سیاها
حرمت ناخدا پرستا بره
پینه پیشونی و دستا بره
عالمو از تلخی دردا بشور
غصه رو از چهره مردا بشور
دشمنی و نفرت و جنگو پاک کن
اسلحه و توپ و تفنگو پاککن
از رو زمین تا آسمون هفتم
کیسه بکش رو دود آه مردم
وفا نکرده دست بیوفامون
یه عمره جز خطا، نرفته پامون
کیسه به دست بیوفامون بکش
یه خورده سنگ پا به پامون بکش
کیسه بکش به حال واحوالمون
به صفحه نامه اعمال مون
اگر که راست کارته، چاکریم
وگرنه اصلاً ولمون کن بریم
قصه ما، قصهُ سوز و سازه
عزیزم این رشته سرش درازه
خوب، مث پر یا پوچ یا طاق و جفت
این جوریام نیست که بشه جلدی گفت
بس که زیاده شرح جزئیاتش
یه ماه میشه صرف مقدماتش
دوست ایاغی واسهمون نمونده
دل و دماغی واسهمون نمونده
و گرنه نقلش که ملالی نبود
بابت «چیز» شم خیالی نبود
شکرخدا، خرجی نداره گفتن
چی بهتر از گفتن و گل شنفتن
یه نوبت این ورا صفا بیارین
قدم رو تخم چشم ما بذارین
دوساعت این جا بمونین چی میشه؟
یه شب رو بد بگذرونین، چیمیشه؟
بد که مرکب نمیشه، عزیزم
یهشب که صدشب نمیشه، عزیزم
نم نداره شهری که شط نداره
دیکته ننوشته غلط نداره
کنایه زیر لبی نباشه
خدمتتون بیادبی نباشه
خداگواهه نقل دریوزه نیست
نقل تعارفات هر روزه نیست
تو دل ما، اگرچه تنگنا هست
برای هرکی توش بشینه، جا هست
تو هم بیا تو قلب ما صفا کن
برا خودت یه گوشه دست و پاکن
خداکنه حاجت تون رواشه
دست به خاکستر میزنین، طلا شه
دنیا عجیب و بی در و پیکره
بپا که شصت پات تو چشمت نره
عروسکا عاشق پولت میشن
دولا بشی سوار کولت میشن
طالب عشق موندگاری عزیز
یه عمره بیخود سرکاری عزیز
تو صحبت و حرف و کلوم عاشقن
اینا فقط تا لب بوم عاشقن
حتی اگر یه روزی پاش بیفته
این قدشم جون تو حرف مفته
تب کنی اینا که بهت ور میرن
هرکدوم از یکطرفی درمیرن
الان عزیز جون و نور چشمی
دو روز دیگه، چه کشکی و چه پشمی؟
یخت نگیره، باطلت میکنن
اینا که چسبیدن، ولت میکنن
جون تو هیچ چی بارشون نیست عمو
وفا مفا توکارشون نیست عمو
اگر بیفتی توی چاله چوله
اینا میرن اتل متل توتوله
تا عسلی اینام برات زنبورن
به فوت میآن به باد میرن اینجورن
دوباره کار طنزمون به غم خورد
یه دفعه حالم از خودم به هم خورد
چقدر آه و ناله و دریغا
چقدر بدنوشتن از رفیقا
گلایه مثل آدمای ابله
اونم به این تلخی و بیخودی... اه
بساطمون عین برنج شفته است
یکی دو روزه حالمون گرفته است
یکی یه چیزی گفت و مام گرفتیم
رومون سیا، حال شمام گرفتیم
جسارتاً شعرم اگه غمین بود
به قول خواجه خاطرم حزین بود
دعا کنین که حالمون خوب بشه
تا شعرمون یه ریزه مرغوب بشه
28764
14
4.2
درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه کرد
مرد مهربان از این هوای سرد
خسته بود
درد را بهانه کرد
آه، آه، آه، آه
باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
_ ای دریغ آن که رفت . . .
_ ای دریغ ما، دریغ مهر و ماه
دوستان نیمه راه
رود، رود، رود، رود
رود گریه ی جماعت کبود
در فراق آنکه رفت
در عزای آن که بود
" دیر مانده ام در این سرا ..." ولی شما، عزیز!
" ناگهان چه زود ..."
3875
2
5
کيستی ای خنده هايت رحمةٌ للعالمين
گيسوانت ليلة القدر سماوات و زمین
اي اشارت های ابروهای تو لا ريب فيه
مهربانی های چشمانت هدیً للمتقين
ای شب معراج، سبحان الذی أسرای من
عروة الوثقی است دامان تو يا حبل المتين
ايّها المزّمّل امشب تا سحر بيدار باش
تا طلوع فجر قرآنها بخوانی با یقین
در رکوع کيست آن زيباترين انگشتری
راز بگشا ای نماز اولين و آخرين
نخل های سالها خشکيده خرما می دهند
می نشينی تا کنار اين دل چادرنشين
1590
0
4.71
پیاز نصف شده ، بغض آشپزخانه
و اشک رنده ی تیز هزار دندانه
لباسشویی و دلشوره های معمولش
«که باز کف به لب آورده است دیوانه »
سکوت تلوزیون در سیاهی مطلق!
به شب رسیده یک صبح ناامیدانه
برنج نام همان گریه ی رسوب شده ست
که خورده است پلوپز از آن دو پیمانه
صدای زنگ در نیمه باز یخچال و
زنی که یخ زده بر میز ، دست بر چانه
نشسته است پریشان ، فقط می اندیشد
به تار موی سفید نشسته بر شانه
به دخترانگی و آشنایی اش با خویش
_چقدر آینه با او شده ست بیگانه_
به اینکه دور خودش پیله بافته ، او که
تمام عمر صدایش زدند پروانه
به آزمایش نازایی اش که هرهفته
پرینت می شود از شرمگاه رایانه .
صدای چرخش بغض کلید را در قفل
شنید و اشک خودش را نشاند ، دزدانه
رسید شوهرش از راه ، شاخه گل در دست
و عطر خنده دوباره شکفت در خانه !
.....................
ز نعره کف به لب آورده رود دیوانه
هراز ، اشتر مست هزار کوهانه
حسین منزوی
2377
3
4.56
اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
باید سلام کرد و جواب سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ کس سلام
فرقی نمی کند که کجایی ست لهجه ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
ظهر بلوچ، نیمه شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
بازارگان درد! اگر می روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
قبل از سلام جام تشهد گرفته ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!
38131
18
3.95
بخوان هشتمین جلوه ی ربنا را
امام قدر را امیر قضا را
تبسم تبسم رضای خدا را
علی ابن موسی الرضا المرتضی را
امام رئوفی که سلطان طوس است
که سلطان طوس و انیس النفوس است
انیس النفوس است و شمس الشموس است
ببین لطف والشمس را والضحی را
چه اذن دخولی؛ یرون مقامی
بخوان زیر لب: یسمعون کلامی
اگر بی قرار جواب سلامی
به آهی بلرزان دل مبتلا را
چه دوری دل من چه دیری دل من
ز خوف و رجا ناگزیری دل من
فقیری یتیمی اسیری دل من
بخوان هل اتی هل اتی هل اتی را
سلام علی آل یاسین بخوان و
دو رکعت از آن شور شیرین بخوان و
دعا در شبستان آمین بخوان و
بخوان زیر لب یا سریع الرضا را
که شبهای شور و شعف روزیات باد
سحرهای نور و شرف روزیات باد
و پرواز مشهد- نجف روزیات باد
زیارت کنی بعد از آن کربلا را
گواهی تو ای شعر روز قیامت
که سید محمد جواد شرافت
سروده به شوق شفا و شفاعت
نگاه علی ابن موسی الرضا را
2502
4
3.9
چه باشم و چه نباشم، بهار در راه است
بهار، همنفس ذوالفقار در راه است
نگاه منتظران، عاشقانه مي خواند
كه: آفتاب شب انتظار، در راه است
به جاده هاي كسالت، به جاده هاي تهي
خبر دهيد كه: آن تكسوار در راه است
كسي كه با نفس آفتابي اش دارد
سر شكستن شب هاي تار، در راه است
كدام جمعه؟ ندانسته ام! ولي پيداست
كه آن وديعه پروردگار در راه است
دلم خوش است ميان شكنجه ی پاييز
چه باشم و چه نباشم، بهار در راه است
3677
0
5
فروغ بخش شب انتظار ، آمدنی است
رفیق ، آمدنی ، غمگسار ، آمدنی است
به خاک ِ کوچه ی دیدار ، آب می پاشند
بخوان ترانه ، بزن تار ؛ یار ، آمدنی است
ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد !
مترس از شب ِ یلدا ، بهار ، آمدنی است
صدای شیهه اسب ظهور می آید
خبر دهید به یاران : سوار ، آمدنی است
بس است هر چه پلنگان به ماه خیره شدند
یگانه فاتح این کوهسار ، آمدنی است
2919
0
4.25
قلم را، دفترم را دوست دارم
و اين طبع ترم را دوست دارم
چقدر اينکه برايت، در زيارت
غزل مي آورم را دوست دارم
يکي از اين سحرها شاعرم کرد
سحرهاي حرم را دوست دارم
سحرها در شبستان گوهرشاد
نماز مادرم را دوست دارم
نگينش را همين مشهد خريدم
اگر انگشترم را دوست دارم
ميان عاشقان دل شکسته
غم ِ دور و برم را دوست دارم
زني برقع زده از زائرانت
که گفت از بندرم را دوست دارم
تمام کشورم را دوست داري
تمام کشورم را دوست دارم
به لطف آن سه باري که مي آيي
جهان ديگرم را دوست دارم
شفا مي خواستم اما کنارت
همين که بهترم را دوست دارم
وداعي نيست در رسم کريمان
سلام آخرم را دوست دارم
5501
11
4.5
کوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است
انگار از جنوب به اين شهر آمده است
خود را بغل گرفته و خوابيده روي سنگ
مثل درختهاي خيابان مجرّد است
"آقا! بلند شو! كمرت يخ نمي زند؟
سرماي سنگفرش براي بدن بد است
مهمانسرا، هتل، نه! اقلّاً برو حرم
اينجا به هر دري بزني باز مشهد است"
:"گفتم مگر امام رضا دكتري كند
از بندر آمدم پسرم پاي مرقد است
يك سال پيش زائر مشهد شدم، نشد
امسال هم دخيل ِ اميدي مجدّد است
از كودكي فلج شده با چرخ مي رود
امسال رفته مدرسه، اسمش محمد است
نقّاشياش كشيده دو تا كفش، شكل ابر
ابري كه گرم بارش بارانِ ممتد است
نقاشی اش کشیده خودش را کبوتری
آن هم کبوتری که نگاهش به گنبد است
...امشب دلم حرم زده شد، حرمتش شكست
ديدم براي عرض ارادت مردّد است،
بيرون زدم به سمتِ خيابان براي خواب
شايد همين نصيب من از لطف ايزد است"
فردا کسی که با پسرش راه می رود
كوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است
8298
6
4.55
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی فرشته ای که به پابوس آمده
انگار بین رفتن و ماندن مردد است
اینجا مدینه نیست نه اینجا مدینه نیست
پس بوی عطر کیست که مثل محمد است؟!
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
اینجا برای عشق، شروعی مجدد است
جایی که آسمان به زمین وصل می شود
جایی که بین عالم و آدم زبانزد است
هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید
اینجا بهشت ـ شهر خدا ـ شهر مشهد است
16630
10
3.87
چشمه های خروشان ترا می شناسند
موجهای پریشان ترا می شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ های بیابان ترا می شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران ترا می شناسند
هم تو گلهای این باغ را می شناسی
هم تمام شهیدان ترا می شناسند
از نشابور با موجی از لا گذشتی
ای که امواج طوفان ترا می شناسند
بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن ترا می شناسند
گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان ترا می شناسند
اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان ترا می شناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه های خراسان تو را می شناسند
20380
3
3.87
هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
10235
9
4.29
یک روز که پیغمبر در گرمیِ تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان
دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر
بوسید عبایش را، دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد
پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می دانم!
زنبور جوابش داد: چون نام تو می گویم
گُل می کند از نامت صد غنچه به کندویم
تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم
از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این
60590
154
3.83
از صفای ضریح دم نزنید
حرفی از بیرق و علم نزنید
گریه های بلند ممنوع است
روضه كه هیچ سینه هم نزنید
كربلا رفته ها كنار بقیع
حرفی از صحن و از حرم نزنید
زائری خسته ام نگهبانان
به خدا زود می روم نزنید
زائری داد زد كه نا مردان
تازیانه به مادرم نزنید
*
غربت ما بدون خاتمه است
مادر ما همیشه فاطمه است
*
كاش درهای صحن وا بشود
شوق در سینه ها به پا بشود
كاش با دست حضرت مهدی
این حرم نیز با صفا بشود
كاش با نغمه حسین حسین
این حرم مثل كربلا بشود
در كنار مزار ام بنین
طرحی ازعلقمه بنا بشود
پس بسازیم پنجره فولاد
عقده هامان تمام وا بشود
چارتا گنبد طلایی رنگ
چارتا مشهد الرضا بشود
*
این بقیعی كه این چنین خاكی است
رشك پروانه های افلاكی است
*
در هوایش ستاره می سوزد
سینه با هر نظاره می سوزد
هشت شوال آسمان لرزید
دید صحن و مناره می سوزد
بارگاه بقیع ویران شد
دل بی راه و چاره می سوزد
این حرم مثل چادر زهراست
كه در اینجا دوباره می سوزد
این حرم مثل خیمه ی زینب
كه در اوج شراره می سوزد
سالها بعد قدری آن سو تر
چند قرآن پاره می سوزد
4018
2
5
دوس دارم صدات کنم، تو هم منُ نیگا کنی!
من تو رو نیگا کنم، تو هم منُ صدا کنی!
قربون چشات برم، از راه دوری اومدم
جای دوری نمی ره، اگه به من نیگا کنی
دل من زندونیه، تویی که تنها می تونی
قفس و وا کنی و پرنده رو رها کنی!
می شه کنج حرمت گوشه ی قلب من باشه؟
می شه قلب منُ مثل گنبدت طلا کنی؟
تو غریبی و منم غریبم، اما چی می شه
دل این غریبه رو با خودت آشنا کنی؟
دوس دارم تو ایوون آینه ت از صُب تا غروب
من با تو صفا کنم تو هم منُ دعا کنی!
به وفای کفترای حرمت منم می خوام
کفتری باشم که تنها تو منُ هوا کنی!
دلمو گره زدم به پنجرت دارم می رم
دوس دارم تا من میام زود گره ها رو واکنی!
دوس دارم که از حالا تا صبح محشر همه شب
من «رضا، رضا» بگم تو هم منُ رضا کنی!
.................
با حذف دو بیت
4563
1
3.4
مرگ بر
تازیانه ها
تازیانه های بی امان
به گرده های بی گناه بردگان
مرگ بر
مرگ ناگهانی
صد هزار زندگی
-در یكی دو ثانیه-
با سقوط علم از آسمان!
مرگ بر
كشتن جوانه ها
مرگ بر
انتشار سم
در زلال رودخانه ها
مرگ بر فصاحت دروغ
مرگ بر
بوق های بووووق
مرگ بر
سیم های خاردار و كشتزارهای مین
مرگ بر
گورهای دسته جمعی و
بندهای انفرادی زمین
مرگ بر بریدن نفس
مرگ بر قفس
مرگ بر شکوه خار و خس
مرگ بر هوس
مرگ بر حقوق بی بشر
مرگ بر تبر
مرگ بر شراره های شر
مرگ بر سفارت شنود
مرگ بر
کودتای دود
زنده باد زندگيِ او
زنده باد زندگيِ من... تو... ما
یك كلام:
مرگ بر
آم...ری...كا
مرگ بر ابولهب
مرگ بر یزید و شمر و ابن سعد
مرگ بر
زاده ی زیاد
بگو بلند: بیش باد!
مرگ بر
قطعنامه های بستن فرات
قحط آب
مرگ بر
تیر مانده بر گلوی كودك رباب
مرگ بر
قتل خنده های روشن علیرضا
مرگ بر گلوله ای که خط کشید
روی خاطرات آرمیتا
یك كلام:
مرگ بر
آمریكا
9143
3
4.14
حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
202339
34
4.06
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!
32940
6
3.75
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
40784
19
4.32
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
راه، پیش روست
تا من و تو بیشتر سفر کنیم
کولهپشتی من و تو در سفر پر از بهانههای عاشقانه است
انتخاب ما در این مسیر، پابرهنگیست
ریگهای نالهخیز و خارهای تند و تیز
ردّ پای سرخ را به ارمغان میآورند
اینچنین ادامهدادنی
خونبهای رفتن است!
زخمهای سادهای از این قبیل
وصلهی تن است!
پس ادامه میدهیم:
میرویم و می رویم
تا حقیقت مسیر برملا شود
کم، درنگ میکنیم
تا گلیمِ زبر جاده، نخنما شود
ردّ پای سرخمان
تار و پودِ فرش قرمزی شده که دستباف نیست
دار قالیِ مسافرانِ این دیار
لَنگِ نقشه و نخ و کلاف نیست
نقشههای دیگران اگر کشیدنیست
نقشههای ما چشیدنیست
طبق نقشه پیش میرویم:
راه، پیش روست
در سفر«صدای پای آب» هست
در کنار جاده، قوتِ راه هست
ـ گریههای شوقِ گاهگاه هست!ـ
میچشیم و میرویم...
ناگهان درنگ میکنیم
دشتهای این حوالی آشناست
«خاطرات» نیمهجان، دوباره زنده میشوند:
ـ (واژههای شعر، سوی رودخانهای گسیل میشود/ بحر شعر نو طویل میشود) تشنگی امان نمیدهد/ مشکهای بغضکرده خالیاند/ جنگ نابرابر و حماسهای بزرگ.../ چند شیر و گلّهگلّه گرگ.../ تیغهای آخته/ خیمههای سوخته/ نیزههای خودفروخته/ کاروان خستهی شتر/ در حصار وحشیان نان به نرخ روز خور!/ کاروان صبح زود، در مسیر شام/ با هزار ندبه و پیام ـ
دشتهای این حوالی آشناست
سرزمین پیش رو، حیاطخلوتِ خداست
ما رسیدهایم...
این زمینِ کربلاست!
از چهل مقام و منزلی که راه آمدیم
چلّهچلّه اشک ریختیم
ردّ پا شدیم، نقطهچین شدیم...
مثل فرش قرمزی که بافتیم
لایق غبار«اربعین» شدیم!
1613
2
4.8
چهل سلام و چهل صبح، این ترانۀ کیست؟
چهل مقام و چهل منزل آستانۀ کیست؟
چهل نَهار و چهل لَیل، دام و دانۀ کیست؟
چهل سوار و چهل اسب این فسانۀ کیست؟
چهل حدیث و چهل قصه عاشقانۀ کیست؟
بهانه گیر نبود این دل، این بهانۀ توست
به هر طرف که نظر می کنم نشانۀ توست
"رواق منظر چشم من آشیانۀ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توست"
نگاه می کنم از دور، خانه خانۀ کیست؟
پیاله نوشِ وَلی از ولا نپرهیزد
که مست از می قالوا بلی نپرهیزد
فدایی نجف از کربلا نپرهیزد
"کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد"
دوباره قصۀ شمشیر و تازیانۀ کیست؟
و آسمان که چهل روز خون گریسته بود
و آن زمین که چهل شب جنون گریسته بود
و مشک تشنه تو را سرنگون گریسته بود
و کودکی که ندیدند چون گریسته بود
پس از تو بار امانت به روی شانۀ کیست؟
زمانی از گلوی چاه می رسد بر گوش
زمانی از نفس راه می رسد بر گوش
نوید نصرُ من الله می رسد بر گوش
صدای کیست که گهگاه می رسد بر گوش
اگر زمانۀ او نیست پس زمانۀ کیست؟
حسین غرقه به خون خدا، غسیل الله
حسین کشتی راه خدا، سبیل الله
حسین کشتۀ ذات خدا، قتیل الله
حسین جاه و جلال خدا، جلیل الله
که آن یگانه دو تا نیست، آن یگانه یکی است
2088
0
5
صبح که می شه کریم آقا در خونه ها در می زنه
آشغالا رو بر می داره، هر روز به ما سر می زنه
کوچه ما تمیز می شــه وقتی کریم آقا میاد
خورشید خانم از پشت کوه یواش یواش بالا میاد
نمی دونم چی می خونه یواش یواش حرف می زنه
گاریشو هول میده جلو، گاریش باهاش حرف می زنه
دستکشاشو در میاره دست می کشه روی سرم
دلم می خواد گاری بشـم خستگیاشو ببرم
اگه کریم آقا نیاد خورشید خانم خواب می مونه
کوچه ما سیاه می شه خالی از آفتاب می مونه
دلم می خواد یه صبح زود برم گاریشو هول بدم
بجای سطل آشغالی بهش یه دسته گل بدم
3917
7
4.47
تصویب شد به هلهله ما را فروختن
پنهان دسیسه کردن و پیدا فروختن
از مُرده-مَردهای سیاست بعید نیست
میراث زندهی شهدا را فروختن
جان را فروختن به اماننامهی یزید
دل در قمارخانهی دنیا فروختن
تصویب شد چِرای علفهرزههای غرب
وانگاه مفت، گندم اعلا فروختن
تصویب شد مطابق تقویم دشمنان
امروز را به وعدهی فردا فروختن
تصویب شد فروختن عزت وطن
بیدردسر چنان که مربا فروختن
هنگام رزم، ملعبهی دشمنان شدن
شمشیر آهنین به مقوا فروختن
لبخند را ز چهرهی مردم ربودن و
آن را به نیشخند اروپا فروختن
بین دو چای، چالهی برجام کندن و
بین دو چُرت، جام مطلا فروختن
اینگونه مفت، ننگ خریدن برای خود
اینگونه بیتعهد و امضا فروختن
آخر حراج واژهی غیرت شروع شد
این راه میرسد به الفبا فروختن
کم نیست حرمت شرف و غیرت و وطن
آسان مباد این همه یکجا فروختن
1710
0
4.25
بَه به این صیقل شمشیر، عجب تاب و تبی
هم وفاداری و هم عشق، چه تیغ دو لبی
از ابوذر به علی میرسد آن اصل و نسب
بی نسب نیستی ای یار که عالی نسبی
آه از کاسهی تزویر نمک نشناسان
که ندارند بجز دزد و حرامی لقبی
"من از آن روز که در بند توام آزادم"
طیّب الله، چه شرم و چه حیا و ادبی
ای که آمیخته شد خون تو با خون خدا
چه غلامی و چه شاهی، چه نشاط و طربی
"آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست"
چه سیه مست شرابی است، چه شیرین رطبی
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد"
"چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی"
"یارَب آن آهوی مشکین به خُتن باز رسان"
روسفیدند سیاهان، چه دعای عجبی
اذن میدان به غلامان و سیاهان دادند
روسیاه ای دل جامانده چرا پس عقبی
طلب و طالب و مطلوب، حسین است حسین
در بلا باش اگر کربوبلا میطلبی
1946
1
4.75
دم مرگش به چشم خود دیدم
پدرم با سه یا حسین چه کرد
کمرم را شکست داغ پدر
داغ فرزند با حسین چه کرد؟
بعد عباس هیچ کس پرسید...؟
با غم بچه ها حسین چه کرد؟
آن همه درد را چه کرد حسین
آن همه درد را حسین چه کرد؟
سر از تن جدا! حسین چه گفت؟
تن بی دست و پا! حسین چه کرد؟
از بلندای تل زینبیه
زینب آن روز تا حسین چه کرد؟
با حسین آه... کربلا بد کرد
آه... با کربلا حسین چه کرد؟
بین گودال هم دعامان کرد
با همان یک دعا حسین چه کرد
با غریقان، بدون آب ببین
کشتی ناخدا حسین چه کرد
2757
0
4.73
دست هایم به زخم عادت داشت
و به دست پدر شباهت داشت
دست بابا اگرچه خالی بود
قدر یک آسمان سخاوت داشت
دشت بود و چقدر آرامش
کوه بود و چقدر هیبت داشت
پدرم روضه خوان نبود ولی
در دلش روضه بی نهایت داشت
تا صدایی نگفته بود حسین
بغض او نایِ استقامت داشت
خانه از چشم اوحسینیه بود
خانه با اشک او طراوت داشت
مشقِ نام حسین بود و حسین
هر چه پیشانی پدر خط داشت
از صفحه ی شاعر در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BoFBH-QhawE/?taken-by=m.khadem2222
2564
0
3.38
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم علی دارم
شکر خدا که قلب اهل خیمه آرام است
وقتی که هم عباس دارم هم علی دارم
شکر خدا که پرچمم در دست عباس است
از دست او افتاد اگر پرچم علی دارم
آری عصای دست دارم، قامتم روزی
از داغ عباسم اگر شد خم علی دارم
با خویش می گفتم اگر روزی نبودم هم
زنها نمی مانند بی محرم، علی دارم
دو رو برم کم کم شد از اصحاب هم خالی
اما دلم خوش بود می گفتم علی دارم
می خواستم عالم پر از نام علی باشد
حالا به روی خاک یک عالم علی دارم
3625
1
3.26
مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم
مثل یک سیب، الهی به رسیدن برسیم
مثل نوروز دمادم نفسی تازه کنیم
دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم
خانقاهی ست در این باغ و در این جامه دران
کاش یک شب به تب جامه دریدن برسیم
روز و شب این همه گفتیم و نگفتند چه گفت
کاش در کوه حرایش به شنیدن برسیم
عرفات است جهان، مشعر الغوث کجاست؟
شاید امشب به منای طلبیدن برسیم
برگها آینه چیدند به پیش من و تو
پیش از افتادن مان کاش به چیدن برسیم
هر چه گفتند و شنیدیم ز فردوس بس است
بارالها نظری تا به چشیدن برسیم
2985
0
4.75
ای آرزوی روشن رویاها
دیروز خوب خوبیِ فرداها
ای اولین دقیقه پس از اسفند
نوروزِ کودکان پر از لبخند
لبخندِ ما به تلخی فروردین
از پیک های شادی خود غمگین
تیپا زدن به مدرسه و تحصیل
دندان لق و وسوسهء آجیل
چون برق می گذشت زمان انگار
من از غروب سیزدهم بیزار
لبریزم از جریمهء بی تخفیف
انبوه مشق های بلاتکلیف
فردا دوباره ناظمِ بی احساس
در دست هاش ترکه ای از گیلاس
خرداد! ای هنوز پر از کابوس
شب های امتحانِ من و افسوس...
مثل همیشه در وسط باران
یک دفعه بی مقدمه تابستان
با هر نسیم ریخته در خانه
انجیرهای سبز، عجولانه
ای موسم کلافگیِ شمشاد
گرمای بی ملاحظهء مرداد
ای فصل ناخنک زدنِ آرام
بر سینی لواشکِ روی بام
عصر کسل کنندهء خواب آور
سرگیجه های پنکهء شهریور
مهر تو کرده صبح به صبح انگار
گنجشک های همهمه را بیدار
پاییز! ای عبور شگفت انگیز
از کوچه باغ و مزرعه و جالیز
ای از ترانه از غزل آکنده
ای فصل بیت های پراکنده
پیراهنِ معاشقه تن پوشت
رنگین کمان برگ در آغوشت
رفتن به زیر پلهء ناچاری
آوردن بخاری از انباری
دی ماه مثل پیرزنی خسته
موی سفید و دست حنا بسته
انگشتِ او نسیم نوازش داشت
در بقچه اش نخودچی و کشمش داشت
ای ترس دوست داشتنی در من
سرخیِ آسمانِ شب بهمن
گرمای قصه های زمستانی
گیسوی یار! ای شب طولانی
دنیا بدون تو قفسی بوده ست
این عمرِ طی شده نفسی بوده ست
عمری که خواب بود و گذشت انگار
مرگ است آنکه می کندم بیدار
ای مرگ! ای رهایی تاریکم
هر روز یک قدم به تو نزدیکم
ای مرگ! ای خمارِ پس از مستی
ای دشمنی که دوستِ من هستی
اینجا که سهم من همه تنهایی ست
حس می کنم که در تو خبرهایی ست
خویشان من که بار سفر بستند
آن سوی مرگ منتظرم هستند
حرف نگفته در دل دفتر نیست
دلتنگم و گلایهء دیگر نیست...
4567
2
3.93
کاش برف صورتی می آمد
آن وقت تمام شهر صورتی می شد
خانه ها…
ماشین ها…
ریحانه سادات/ ۶ سال
478
0
بازم شب شد
چراغا بیدار شدن
دختر/ سه ساله
521
0
مرد باید یه عالمه جیب داشته باشه
6 ساله/ دختر
478
0
شیطون رفته توی گولم
۵ ساله. پسر
416
0
واژه
توی یک کتاب
توی یک کتابخانه ی بزرگ
زندانی است
آزاد میشود
وقتی بخوانیمش
محدثه طوبایی، ۹ ساله
456
0
مامان نیست
من و بابا و آبجی باهم تنهاییم...
الهام.سه ساله.
780
0
5
شب خیلی دوره.
حسین. دو و نیم ساله
529
0
2
پسرا که دوستی ندارن…
دختر. سه سال و نیمه
496
0
2
مامان می دونی حضرت زهرا برای آتش نشاناست؟
پسر. سه ساله
630
0
دو تا ماه داریم. یکی مثل زردآلوئه، یکی مثل موز
زهرا. سه سال و چهار ماه
442
0
زمستان بود
یکدفعه بهار شد
سامان دادبان. ۹ ساله
816
0
2
…حضرت فاطمه خنده ای روی لب هایش داشت که تمامی نداشت…
پرنیان اسدی. ۹ ساله
663
0
بیا برای همیشه با هم دوست باشیم
پسر. چهار ساله
473
0
2
زبونم مثل لک لک می سوزه
غلامرضا/ 4 ساله
500
0
شکوفه ها به خواب برده میشن
بهار که میشه خودشونو بیدار می کنن
ریحانه. 5 سال و نیمگی
724
0
من با همه انگشتام باهات آشتى مي كنم
دختر.سه ساله
مشهد
447
0
اگر زلزله بیاد، فرشته ها میفتن روی زمین
زهرا. ۳ ساله
753
0
برق می زنه که مگسا فرار کنن…
نگار. دو سال و نیمه
452
0
خاک، مامان گُل هاست
دختر. ۴ ساله
425
0
من به شکلات رای می دم.
حسین رضایی. سه ساله
504
0
آدم بدا فکر می کنن آدم خوبا بدن، خودشون خوبن
ولی اشتباه می کنن ما خوبیم.
دختر. ۴ ساله
502
0
داره از مغزم فکر می چکه!
(اردوان 4ساله)
428
0
بالاخره هر دختری یه قشنگی ای داره…
دختر. ۷ ساله
420
0
زنده باد، بازی
مرگ باد کار
زنده باد بر مهربونی
مرگ با کلافه کردن
ریحانه، پنج سال و یازده ماهگی
520
0
خدا آدم مهربوونیه …
حسنا 5 ساله
514
0
انگار زمین تب دارد...
علی اکبر طباطبایی/ 9ساله
486
0
از آسمون که برف میاد فکر می کنم خدا داره حموم می کنه...
علی مهدوی، ۵ ساله
525
0
من چشم میذارم، تو برو گم شو!
یسنا، سه ساله
381
0
دستت بوی خورشید می ده
ابوالفضل. سه ساله
395
0
...خورشیدها برای ما طلوع کردند
و باز درخت ها قطع شد...
مه نگار عبداللهی/ 7 ساله
580
0
2
گل ها منو دوست دارن
پسر/ دو سال و نیمه
422
0
باد، توفانو چنگ می گیره
پسر/ دو سال و نیمه
417
0
این جنگ از اول هم سیاسی بود
فرقی نخواهد داشت آن یا این
هر روز دارد جهل یک عده
تومان مان را می کشد پایین
در باور قول و قرار کذب
ما ملتی همواره در صدریم
کار از هویدا بر نمی آید
تا ما هوادار بنی صدریم
دست طمع آمد بلندم کرد
از جام، تا برجام بنشیند
محکم نشستم پای ایمانم
تا ننگ جای نام بنشیند؟
هر روز ریش حقه یک رنگ است
هر کس عبا پوشید مولا نیست
گفتیم و یک عده نفهمیدند
شیخ الریا شیخ الرعایا نیست
رفتیم و رفتیم و نفهمیدیم
ریگ درشتی توی کفش ماست
در خود نریز اینقدر بغض ات را
این حاصل جیغ بنفش ماست
تعطیل شد دکان خرازی
تلفیق همت باهنر رویاست
یک انقلابی می شناسم که
با انقلابی در دلش تنهاست
ای یادگار جنگ تحمیلی
آن هم قطاران قدیم ات کو؟
ای انقلاب راست ها چپ ها
کو آن صراط مستقیم ات؟ کو؟!
از صفحه ی اینستاگرام شاعر
1690
1
5
روسیّه: پر از بگوبخندند امروز
سوریّه: دلیر و سربلندند امروز
اما افسوس از عربستان و یمن
اخبار نگفت چند چندند امروز
1141
0
4
پنجره پنجره یک شهر هواخواهانت
دم به دم منتظر سر زدن چشمانت
تا قدم رنجه کنی رخ بنمایی هر شب
دل بیداردلان بی سر و بی سامانت
یازده ماه به امید طلوعت تا صبح
چشم ها پنجره ها آینه ها گریانت
یازده ماه زمین منتظر این لحظه ست
یازده ماه در این دایره سرگردانت
در دل حوض تو در جلوه ای و هر لحظه
ابر و باد و من و خورشید و فلک حیرانت
::
عاقبت خاک سر کوی تو خواهم بود و
دیگر آن روز فقط دست من و دامانت
2468
2
4
از ابرها بپرسید احوال ماه ما را
ای کاش دیده باشد از دور آه ما را
یک ماه با نگاهش شب تا سحر نشستیم
رفت و به خون نشانده حالا نگاه ما را
یک ماه با لبی خشک، افطار گریه کردیم
ای کاش شسته باشد باران گناه ما را
شب های قدر مویش، یلدای عاشقی بود
صبحی نبود ای کاش شام سیاه ما را
در عید فطر چشمش از توبه توبه کردیم
خط هلال ابروش کج کرد راه ماه را
عشقش سپید کرد و معنای تازه ای داد
بخت سیاه ما را عمر تباه ما را
2841
4
4.17
چون آبله آیینهی بیتابی و داغیم
در دیدهی صحرای جنون، چشم و چراغیم
ما را نگرفتند و گرفتند به طعنه
همسایهی دیوار به دیوار سراغیم
چون حلقهی در بسته و از حلقه گریزان
ضدّیم و جناسیم، فِراقیم و فَراغیم
دَردیم که با حوصله درمان نگرفتهست
دُردیم که با خلوت پیمانه ایاغیم
از قرعهی ما هیچکسی خیر ندیدهست
اوراق خزانیم، تهیدستی باغیم
بر جوهر ما سرمهی ناسور کشیدند
زخمیم که دمساز سیهبختی زاغیم
1741
0
4.17
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...
ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
800011
128
3.76
سلام بر رمضان و طلوع ماه تمامش
هزار بار درود و هزار بار سلامش
سلام ما به شهیدان شعر در شب دیدار
علی الخصوص به شوریدگان دعوت عامش
سلام ما به حسن آن شهید حسن و کرامت
که دست فتنه سرانجام زهر ریخت به کامش
سلام ما به حسن آن که روشنان دو عالم
هماره سکه ی خورشید می زنند به نامش
سلام ما به شهیدی که از عشیره ی شعر است
گشوده ایم همه روزه را به شهد کلامش
در این زمانه ی دشوار در کنار علی باش
به غیر خون جگر هر که هر چه خورده حرامش
1723
0
2.86
شد فاطمه در عالم اعلا متجلی
از فاطمه شد نور به هر جا متجلی
یا فاتح و یا فاطر و یا فاطمه آمد
این گونه شد آیینه ی اسما متجلی
از شوق مشرف شدنش بر کره ی خاک
آدم متحول شد و حوّا متجلی
شیث آمد و نوح امد و هود امد و ادریس
عیسی متولد شد و موسی متجلی
در تیره ی توحیدی سادات قریشی
عشق آمد و شد سید بطحا متجلی
در سوره ی مکی مدنی های مقدس
کوثر متلألئ شد و طاها متجلی
در کعبه علی آمد و دیدند ملائک
زهراست در این آیه ی عظمی متجلی
چل روز محمد به حرا رفت و دعا کرد
تا اینکه شود چهره ی زهرا متجلی
شب های یتیمی محمد به سر آمد
شد آمنه در ام ابیها متجلی
از فاطمه انوار کثیری جریان یافت
از فاطمه شد این همه دنیا متجلی
در امر فرج اذن دهد مادر سادات
آنگاه شود روی مسیحا متجلی
فردای زمین هیمنه ی فاطمیون است
آنجا که شود یوسف زهرا متجلی
1545
0
3.75
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوه ی آهنگر آمده ست
از گرگ و میش مبهم اسطوره های دور
از روشن حماسه ی این کشور آمده ست
در دست های رستم دستان در اهتزاز
بر شانه ی سیاوش از آتش درآمده ست
با سرخِ لعل و سبزِ زمرد، سپیدِ دُر
در جلوه زار عشق به صد زیور آمده ست
خون دل از خیانت تاریخ خورده است
از خاک و خون و خنجر و خاکستر آمده ست
از آتش تو نیست هراسش که بارها
ققنوس وار از دل اتش برآمده ست
در موج خیز حادثه افتاده است و باز
خیزان به عزم معرکه ای دیگر آمده ست
تنها نه با موالی مختار بوده است
هر جای در حمایت حق با سر آمده ست
با سربه دارها به سر دار رفته است
چنگیز در برابر او مضطر آمده ست
گاهی برای قوت قلب رئیسعلی
در رزمگاه دشمن افسونگر آمده ست
گاهی انیس جنگلیان بوده است و گاه
مشروطه خواه را علَم لشکر آمده ست
حبل المتین وحدت مستضعفان شده ست
آیینه دار هیمنه ی رهبر آمده ست
در جبهه تیر و ترکش و خمپاره خورده است
شب زنده دار خلوت همسنگر آمده ست
گاهی شده ست زینت تابوت لاله ای
با عطر و بوی دسته گلی پرپر آمده ست
چون بیرقی که در کف سردار کربلاست
گاهی مدافع حرم حیدر آمده ست
زخم سنان دشمن و زخم زبان دوست
از هر طرف به پیکر او خنجر آمده ست
با این همه همیشه سرافراز و پایدار
در اهتزاز بر سر این کشور آمده ست
2163
4
3.77
منم پاک فرزند ایران زمین
چراغی در این خاک نورانیام
اگر ترک و کرد و لر و ترکمن
بلوچ و عرب یا خراسانیام
ز تبریز و شیراز از اهواز و رشت
زکرمان و یزدم، سپاهانیم
هوادار آبادی میهنم
نگهدار ایران ز ویرانیام
ندارم به جز مهر ایران به دل
خریدار کالای ایرانیام
1150
0
2.6
جهانیان همه نقش اند و نقش جان زهراست
جهان سراب فنا جان جاودان زهراست
نشان مجو ز مزار حقیقت ازلی
چرا که در دو جهان شان بی نشان زهراست
ز خاک تیره نشان خدا چه می جویی
برون ز وهم تو وین تیره خاکدان زهراست
به خاندان محمد که عین توحیدند
چو نیک درنگری راز خاندان زهراست
قسم که جان محمد که ذات پاک علی ست
بهشت آینه ی باغ بی خزان زهراست
یگانگی ست اساس وجود غیب و شهود
یگانه بینی اگر هست بی گمان زهراست
یگانه بینِ یگانه ست آفریننده
یگانه ای که طلب می کنی همان زهراست
ظهور مطلق انسان کامل است علی
ولی به جان علی شاه لامکان زهراست
2013
0
4.91
گر نباشد عشق دنیا جای تنگی بیش نیست
بیستون بی تیشه ی فرهاد سنگی بیش نیست
چرخ این نه آسیا از اشک ما در گردش است
بعد عشاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست
هر قدم سنگ عدم افتاده پیش پای عیش
در مسیر زندگی تیمور، لنگی بیش نیست
یوسف از دامان پاکش حبس و زندان دیده است
کام یونس از جهان کام نهنگی بیش نیست
پیرهن چون پاره شد بویش به کنعان می رسد
غنچه قبل از وا شدن زندان رنگی بیش نیست
چشم وا کردیم و عمر آمد به سر همچون حباب
از نبودن تا فنا دنیا درنگی بیش نیست
3345
4
4.33
اهل مسجد شده ام جام پیاپی بفروشم
ایستگاه صلواتی بزنم می بفروشم
اهل مسجد شده ام گرمی مردادی خود را
به تن لاغر و سرمازده ی دی بفروشم
چشم در چشم خدا یک دهن آواز بخوانم
به شبانان برانگیخته اش نی بفروشم
هان به آن پیرزن خسته بگو پیش بیاید
آمدم یوسف خود را به زر وی بفروشم
اربعین است خمم را سر بازار بیارم
اگر امروز تقلا نکنم کی بفروشم؟
بد به حال من اگر تشنگی کرببلا را
به سرافکندگی سلطنت ری بفروشم
6536
14
3.5
فتنه این بار هم از شام به راه افتاده ست
کفر در هیئت اسلام به راه افتاده ست
علم آل سعود است به نام اسلام
فتنه ی عاد و ثمود است به نام اسلام
نهروان است و خوارج غم ایمان دارند
بر سر نیزه ببینید که قرآن دارند
باز هم وهم فتوحات به عزم حرم است
نفحات همه ما سهم فصوص الحکم است
باز از چشمه ی تاریخ جنون می جوشد
هند تا اندلس از غلغله خون می جوشد
سالها وعده ی منصور به خود می دادیم
مژده ی آمدن نور به خود می دادیم
بس که بر همت ما تیر شب خیره نشست
سال ها قامت ما زیر شب تیره نشست
ببری از بنگال هویدا نشده ست
آتشی در نفس قوال پیدا نشده ست
غزل خسرو در انجمنی غالب نیست
سخن بیدل اگر هست کسی طالب نیست
شور ققنوسی ما بال دگر می خواهد
امت واحده اقبال دگر می خواهد
فارسی حلقه ی پیوند خداجویان است
همچو خورشید در آفاق جهان تابان است
شمع اقبال برافروختنی خواهد شد
شعر ابریشم کشمیر غنی خواهد شد
موجی از آتش و آواز به پا می خیزد
شرق از خواب قرون باز به پا می خیزد
بانگ توحیدی بیداری امت از نو
در دل پیر و جوان شوق شهادت از نو
ولی است آن که در این معرکه حجت دارد
علی است آنکه به ما حکم ولایت دارد
به جهان نام امین ولوله می اندازد
به تن و جان زمین زلزله می اندازد
پیر ما پرچم توحید به دست آمده است
بر صف لشکر کفار شکست آمده است
1907
0
4.33
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی
فلک آستانی ملک پاسبانی
ضمان کارگاهی جنان بارگاهی
سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی
خیالت به سر خون هجرت به گردن
به شوق تو کردم چه شال و کلاهی
شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی خلوت دلبخواهی
چو آیینه از بس که دل نازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی
تو آیینه آیینه نوری و نوری
تو مهری چه مهری تو ماهی چه ماهی
تو را مهر گفتم؟ تو را ماه خواندم؟
عجب کسر شأنی عجب اشتباهی
که مهر است در محضرت مرده شمعی
که ماه است پیش رخت روسیاهی
گرفته ست خورشید اذن دمیدن
ز نقاره خانه دم هر پگاهی
تویی شرط توحید و بی تو یقینا
همه نیست توحید جز لاإلهی
اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی نماند گناهی
به لطف تو کاه ثواب است کوهی
به بذل تو کوه گناه است کاهی
لب دره ی نفس لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی
منم آن گنهکار امیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی
ندانم چگونه برآیم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاه گاهی
الهی مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور الهی
4141
2
4.44
یک شب به ھوای طلب فوت و فن شعر
رفتم شب شعری منِ استاد ندیده
تا اینکه از این راه شود شعر تَر من
مطلوب دل و دیده اصحاب جریده
دیدم چه مراعات نظیری ست در آنجا
داخل شدم و حیرت من گشت عدیده
مردان ھمگی پاچه ی شلوار تفنگی
...زن ھا ھمگی مانتوی پندار دریده
من غرق تفکر شده بودم که به ناگاه
آھو بره ای ھمچو گل شاخه بریده
با نیت بد زد به دلم چشمک نابی
گفتم: برو ای شاعره ی خیر ندیده
از سوی دگر ھلھله برخاست به ناگاه
گفتم چه شده؟ – حضرت استاد رسیده
آمد به جلو البته بر دوش مریدان
استاد که در نوع خودش بود پدیده
از مرتبه ی زلف زده طعنه به گوریل
پیش از جلسه شصت گرم شیره کشیده
می شد به یقین گفت که در مملکت شعر
یک تپه نمانده است که بر آن نپریده!!
القصه نشستیم در ان جمع، ولیکن
زان خیل ندیدیم کسی صاحب ایده
ترس من از این بود و یقین داشتم این را
کاین عقده بدل می شود آخر به عقیده
از آن طرف محفل یکدفعه به پا خاست
قرتی بچه ای لاغرک و رنگ پریده
مویش فشن و دور سرش را زده با تیغ
چون مرتع سبزی که در آن گاو، چریده!
بالای تریبون شد و آنگاه چنین خواند:
طرفه غزلی (گرچه خودش گفت: قصیده!)
”ای یار وفا کرده و پیوند بریده
این بود وفاداری و عھد تو ندیده؟
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دھن آلوده ی یوسف ندریده“
من داد زدم: آی عمو شعر ز سعدی ست
پیچید به خود مثل یکی مارگزیده:
گفتا که شکایت کنم از دزدی سعدی!
بر صورت او ھم بزنم چند کشیده
گفتم: دھدت عقل، خدا، زد به ملاجم
”رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده!
2875
0
4.78
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستند
که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی
اثر کرده دعایت در زنی آوازهخوان حتی
و این یعنی تمامِ روسیاهان را دعا کردی
مبادا آن که دِینی باشد از زنجیر بر دوشت
غل و زنجیر را، دیوارِ زندان را دعا کردی
به ضربِ تازیانه روزهات را باز میکردند
تو اما قبلِ افطارت نگهبان را دعا کردی
3143
3
4.85
آسمان بیشک پر از تکبیره الاحرام اوست
غم همیشه تشنهی دریای ناآرام اوست
اوج تفسیر تمام آیههای عاشقی
در میان خطبههای کربلا تا شام اوست
مثل نام مرتضی بعد از پیمبر دیدهام
هر کجا نام حسین آمد، پس از آن نام اوست
چشم هایش هیچ چیزی غیر زیبایی ندید
ما رأیت... اولین و آخرین پیغام اوست
شیعه بیتردید بیزینب به پایان میرسید
در دل ایمانی اگر داریم از اسلام اوست
از نجف تا کربلا موکب به موکب میروم
هر کجا پا میگذارم سفرهی اکرام اوست
کربلا پایان پرچم داری زینب نبود
تازه این آغاز ختم سورهی انعام اوست
2057
2
3.93
دلم میخواست باشم راهی دشت جنون من هم
گل سرخی کنار لالههای واژگون من هم
بگو نام مرا در زمرهی عشاق بنویسند
که خوردم خون دلها بیستون در بیستون من هم
چه شد عطر تنت؟ پیراهنت را بادها بردند
رهایم کن که شیون سر دهم در سووشون من هم
هلا چاووش خوانان در غم گل نوحه خوان باشید
که امشب خون ببارم با نوای ارغنون من هم
پس از کوچ غم انگیزه تون هر شب خلوتی دارم
میان خیمه انا الیه راجعون من هم
1390
0
5
توبه هایم را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی می روم سوی گناه دیگری
لحظه لحظه پشت هم شیطان فریبم می دهد
می گذارد بر سر هر راه چاه دیگری
گریه باید کرد تنها در عزای تو حسین
توبه غیر از این ندارد هیچ راه دیگری
مثل حر من نیز برگشتم که غیر از خیمه ات
نیست مارا در همه عالم پناه دیگری
ای زمان در طول تاریخ اینچنین داری سراغ
بی کفن ،لب تشنه ،بی سر پادشاه دیگری ؟
آه از آن ساعت از آن گودال و از آن قتلگاه
آه از آن تل که خودش شد قتلگاه دیگری
می کشیدند آه هم شمشیرها هم تیرها
از دل هر نیزه برمی خاست آه دیگری
کاش در آن لحظه ها یا خواهرش آنجا نبود
یا نمی انداخت بر جسمش نگاه دیگری
انتقام خون اورا یک نفر خواهد گرفت
از پس این ابرها پیداست ماه دیگری
2990
9
4.74
دوای درد بیدرمان اگر خواهی بیا اینجا
که یابی درد بیدرمان عالم را دوا اینجا
گرت دردی بُود در دل و گر باشد تو را مشکل
بیا دست دعا بردار سوی کبریا اینجا
بیا بر درگه اختالرضا دست توسل زن
که یابی استجابت را پذیرای دعا اینجا
مکن از درد و رنج و ابتلا یادی در این وادی
که خندد مبتلا در هر نفس بر ابتلا اینجا
مشام جان اگر خواهی معطر گرددت باری
بیا تا بشنوی بوی بهشت جانفزا اینجا
گدای درگه معصومه ی پاکیزه گوهر شو
که از قید تعلقها تو را سازد رها اینجا
بزن دست توسل را به درگاه عطای او
که باشد بحر جود و معدن لطف و عطا اینجا
گدای درگه او شو که گردد شامل حالت
هزاران گونه لطف و رحمت و جود و سخا اینجا
گدای درگه معصومه شو تا در شرف یابی
شهان را بر در لطف و عطایش جبههسا اینجا
بنازم بارگاه دختر موسیبن جعفر را
که خاکش میدهد آیینه ی جان را جلا اینجا
بُود این وادی رحمت که هر ساعت ز هر جانب
به گوش آید صدای جانفزای ربنّا اینجا
در این بیت مقدس با ادب بنشین که اهل دل
زیارت کرده مهدی را نه یک ره، بارها اینجا
در این بیت مقدس چون شوی واصل مشو غافل
که باشد بارگاه بضعه ی خیرالنساء اینجا
اگر از تربت گم گشته ی زهرا نشان جویی
گشا چشم بصیرت را که یابی برملا اینجا
به جز این درگه رحمت کجا پویی؟ که را جویی؟
طبیب اینجا، حبیب اینجا، دوا اینجا، شفا اینجا
در این درگه که لطف حق بود بر جمله ارزانی
چرا بیرون نگردد زآستین دعا اینجا؟
چرا بر خود نبالد احمدی کاو را عطا کرده
به لطف حضرت معصومهاش طبع رسا اینجا
یقین دارم که از احسان دخت موسی کاظم
قبول افتاده شعرش زابتدا تا انتها اینجا
1462
0
5
پیمان شکست دشمن شیطان پرست ما
نابود باد خصم سیه روی پست ما
از مسند غرور هیاهوی غرب را
پائین کشید همت یزدان پرست ما
هرکس که گشت حاکم کاخ سپید مُرد
در آرزوی دیدن روز شکست ما
ما وارث ولایت عشقیم کز ازل
با عشق اهل بیت گره خورده هست ما
ما هسته را به عشق ولایت شکافتیم
تا دور باد از خطر هسته هست ما
شعر دوم:
عاشقان را گر هزاران جان دهند
جمله را گر صحبت جانان دهند
اهل دل را دادن جان مشکل است
اهل دل جان را ولی آسان دهند
ما ز جان آسان و خندان بگذریم
هر زمان مولای ما فرمان دهد
وقت آن شد گوشمالی سهمگین
فارسان بر لشکر شیطان دهند
این گرازان گریزان تا به کی
در بهشت قدس ما جولان دهند
ای فلسطین استقامت پیشه کن
تا به آزادی تو را امکان دهند
صبح آن روز درخشان دیر نیست
تا تو را آزادی از حرمان دهند
2001
2
3.78
یک روز پدر به خاطر قرض
با غصه و آه و اخم بسیار
صبحانه نخورده رفت کنجی
تا صبح نشسته بود بیدار
مادر که همیشه مهربان است
با خنده نشست پیش بابا
آرام ز دست خود در آورد
یک حلقه ی زرد رنگ زیبا
ای کاش پدر نمی پذیرفت
ای کاش نمی فروختش زود
یک سال تمام غصه خوردیم
آن حلقه نشان عشقشان بود
یک سال تمام ما دو خواهر
چیزی نه خریده و نه خوردیم
امروز تمام پولمان را
بردیم به گوشه ای شمردیم
دیدیم که مبلغ کمی نیست
رفتیم یواشکی به بازار
یک حلقه شبیه آن خریدیم
با زحمت و جست و جوی بسیار
خشکش زد و باورش نمی شد
تا چشم پدر به حلقه افتاد
وقتی که شنید ماجرا را
با شادی و شرم خنده سرداد
آن وقت گرفتمان در آغوش
در حلقه ی دست پر توانش
برگشت که اشک را نبینیم
در قاب دو چشم مهربانش
گفتیم نگو به مادر این را
ما طاقت دردسر نداریم
گفتیم بگو خودت خریدی
ما هم مثلاً خبر نداریم
گفتیم بگو که هیچ گنجی
نایاب تر از دل شما نیست
آن را به کسی نمی فروشم
این حلقه که قابل شما نیست
گفتیم پدر نرو دوباره
با حلقه ی مادرم به بازار
این کار شما شگون ندارد
لطفا نشود دوباره تکرار
2652
1
3.14
شهید زنده ای جانباز نستوه
صلابت در تنت پیچیده چون کوه
گل خورشید باغ انقلابی
معمای شکفتن را جوابی
شبی رفتی و بی پا آمدی روز
به ما هم رسم این رفتن بیاموز
به جانبازی سند از پیش دادی
به راه دوست دست خویش دادی
کدر آیینه ی چشمان شکستی
چو چشم دل گشادی دیده بستی
فرو پوشیده ای از این جهان چشم
ز دل بگشوده ای بر آسمان چشم
چراغ سر تو را گر یافت سرپوش
دل خورشیدی ات کی گشت خاموش
گر اقیانوس آرامی به اندام
دلت دریاست کی می گیرد آرام
اگر ساکن فتادی صخره آسا
زبونی را فلج کردی سراپا
نگاهت برج بی تاب رهایی ست
دلت طوفان بحر آشنایی ست
تویی سرچشمه، نتوانی نجوشی
تویی خور، کی توانی رخ بپوشی
تو سرو باغ جانی، سبز رو باش
زبان دل تویی، در گفتگو باش
بگو! بخروش! بشکف! راهبر شو
برآ! بفشان! بروی و با ثمر شو
پرند سیمگون بر روی شب، کش
درافکن در دل افسرده آتش
جهان را سوی رادی رهنمون باش
چراغ افروز راه عشق و خون باش
1342
0
2.5
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
شد آخرین لباس تنت، دستمال اشک
این روضه را برای محرم گذاشتم
گفتی که صبر پیشه کن ای باغ مریمم
هر روز ختم سورهی مریم گذاشتم
هر بار روی خون تو قیمت گذاشتند
غمهای تازهای به روی غم گذاشتم
هرگز تکان شانهی دل را کسی ندید
من داغ لرزه را به دل بم گذاشتم
تو در رکاب حضرت زینب قدم زدی
من بر رکاب صبر تو، خاتم گذاشتم
حالا من و یتیمی گلهای باغ تو
قابی که روی چادر بختم گذاشتم
این خانه بعد رفتن تو سنگر من است
این گونه پا به خطّ مقدّم گذاشتم
1830
1
4.11
ما اگر گمگشته ی راهیم عیب از جاده نیست
جاده ها جا می گذارند آنکه را آماده نیست
آب و نان از آن ِ دونان ، آسمان از آن ِ ما
این قفس سقف نگاه مردم آزاده نیست
پیش پای دوست سر افتاد ، اما سربلند
پیش پا افتاده اما پیش پا افتاده نیست
از وضو با خون ِ دل این "گونه" گل انداخته...
خنده ی مستانه ی این زخم ها از باده نیست
ساده از این کوچه ها ، این نام ها رد می شویم
رد شدن از معبر خون شهیدان ساده نیست
5544
2
4.34
بگذار بگویم که نگیرند به بازی
تیغ سخنم را دله دزدان حجازی
ما مژده ی پیغام رسولیم به سلمان
ما حافظ و خیام و خراسانی و رازی
اما تو چه داری که به جز فتنه ببافی
اما تو چه داری که به جز فرقه بسازی
شیریم و نمک خورده ی اولاد پیمبر
ما را نه نگاهی ست به شاهان نه نیازی
ما راست درفشی که نه شرقی و نه غربی
نه زنگی و رومی و نه تورانی و تازی
حاشا که نشینیم و تو در خطه ی رستم
بر گرده ی یاران علی اسب بتازی
اسکندر و ضحاک بگو خشم بگیرند
کی سحر شود کاوه در این شعبده بازی
تا کرد و لر و ترک و بلوچیم برادر
حاشا که بر این ملک کنی دست درازی
2499
0
4.43
به دست شعله های شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانه مسلک بودن خود را
اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ می دیدم تن خود را
تو را ای عشق از بین هوس ها یافتم آخر
شبیه آنکه در انبار کاهی سوزن خود را
اگر این بار رو در رو شدم در آینه با خود
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را
بگو با آسمان بغض دار پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را
به امّیدی که شاید بگذری از کوچه ام یک شب
به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را
5903
4
4.33
چقدر آشنا می نمایی غریبه!
بگو از کجا از کجایی غریبه؟
در این شهر و این شب چه بی سرپناهی
نداری مگر آشنایی غریبه؟
دل نخل ها تازه شد از عبورت
مگر تو ولیّ خدایی غریبه؟
تو در آسمان نگاهت چه داری؟
که کردی دلم را هوایی غریبه
غبار کدامین سفر بر تو مانده ست؟
که گرد از دلم می زدایی غریبه...
تو را می شناسم تو را می شناسم
تو هم رنگ خون خدایی غریبه
کمین گاه دیو است این شهر این شب
مگر در دل من درآیی غریبه...
با حذف ابیات
2905
2
4.17
گذاشتند هر از چندگاه فکر کنی
ولی فقط به سفید و سیاه فکر کنی
در اولین قدمت می روی دو خانه جلو
که زود دل بکنی و به راه فکر کنی
نه چپ نه راست نه رو به عقب فقط به جلو
به هیچ چیز به جز این نخواه فکر کنی
کسی که فکر تو را قبل حرکتت خوانده
نمی هراسد اگر اشتباه فکر کنی
تو یک پیاده نظامی نمی شود حتی
به اسب زینتی پادشاه فکر کنی
به سرسپردگی ات افتخار کن سرباز
مباد که به سر بی کلاه فکر کنی
قرار نیست که فیل تو یاد هند کند
قرار نیست به رخ یک نگاه فکر کنی
تمام سهم تو از عاشقی فقط این است
که در لباس پلنگی به ماه فکر کنی
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
تو سعی کن که به حمل سلاح فکر کنی
بدان که بازی شزرنج را نخواهی برد
اگر سفید بچینی سیاه فکر کنی
1720
0
3.25
آرامش مشکوک یک میدان مینم
محکم قدم بردار شوقت را ببینم
در گوش من دائم صدای انفجار است
من سایه ای بی چکمه و بی آستینم
یاغی اردوگاه های الرشیدم
شعر بلندی روی دیوار اوینم
آن قد و بالای بلند آری همانم
این قد و بالای کمان آری همینم
من اولین شاهم که با یک شاه دیگر
تقسیم شد بی هیچ جنگی سرزمینم
من پای حرفم ایستادم پس کنارت
بر صندلی چرخدارم می نشینم
آه ای انار مانده از شب های یلدا
ای سیب سرخ سفره های هفت سینم
نارنجکی در سینه دارم دیر یا زود
از هر دو تامان قهرمان می آفرینم
1622
0
3.89
گنج زیر خاکی ام، هر چند در انبارها
خاک غربت خورده ام این سال ها خروارها
قرن های قرن سر بردم درون لاک خویش
سال های سال رقصیدم به روی دارها
مستی پیوسته ام در شیشه ی خیام ها
کاسه ی دروریشی ام در حجره ی عطارها
هم نشینم با کبوترهای برج آسیاب
گاه گاهی می پرم با دسته ای از سارها
چشم هایم آب انبار و دلم آتش کده ست
از مغول سخت است پنهان کردنم، دیوارها!
خشت خشت از استخوان کاخی بنا کردم بلند
خون دل خوردند پای چیدنم معمارها
آی پای چکمه پوش ای نیزه ی بر دوش! هوش!
این منم یک سر که بیرون مانده از آوارها
کیستم؟ در پاسخت باید بگویم خوانده اند
منطق الطیر مرا اهل طریقت بارها
چیستم؟ در پاسخت باید بگویم دیده اند
ذلتم را روز و شب در خوابشان سردارها
آّبی فیروزه ام، در رنگ من تغییر نیست
حال اگر بر تاج شاهم یا سر بازارها
راه پر پیچ قدمگاهم مرا آسان نگیر!
مستم اما هم ردیفم با همه هشیارها
2505
0
4
قسم به زیتون
به خاک مقدس
به ناله های زنان
قسم به خون
به حمام خون و
به استخر خون کودکان
گفتند سلاح پنهان شده
ما در پی سلاح بودیم
گفتند ما چاره ای نداشتیم
صلح تهدید می شود
و صلح تانک مرکاوا بود
و گنبد آهنین
و صلح غول بیابا ن بود
گفتند صلاح پنهان شده
در بیممارستان
در پارک
در شادی کودکان
در قلب کردان و زنان عاشق
سلاح در اشک عروسک های یتیمی بود که مادرانشان را خاک برده بود
سلاح در فریاد بود
و روزی از حنجره و قلب این همه آدم بیرون خواهد زد
و میزهای مذاکره رادرهم خواهد شکست
سلاح در شعر عرب بود و در قرآن
آنجا که به زیتون قسم یاد می کند و
به اسب ها و زنبور عسل
آن ها
دنبال چاه جمکران بودند
می دانستند چاه های نفت خالی ست
و می دانند در چاه کوفه هم سلاح ذخیره شده
برای آن روزی که نخواهند بود
سلاح
در منقار پرندگانی ست که در راهند
1237
0
امروز روز اول است
خوشحال نیستم
هوا عادی ست
زمین عادی
و همین عادی بودن غیر عادی ست
هواپیماها بالای سرم چرخ می زنند
روز دوم
موشکی از کنار سرم گذشت و خیابانی را که در آن قدم می زدم برد
الان کجا باید باشم؟
روز سوم
صدا قطع می شود
صدا وصل می شود
دیوارهای حایل
کلمات را از ما جدا کرده اند
روز چهارم
کودکان خوابیده اند
کودکان خوابیده اند
کودکان خوابیده اند
کسی بیدار نمی شود
روز پنجم
همچنان شب است
و روز ششم
هنوز چیزی دیده نمی شود
این همه خون را
کدام پرچم سفید
از چشمان تصاویر پاک خواهد کرد؟
روزهای بعد...
روز پیروزی ست
روز بیانیه ی هفت خوشه بمب برای کشتن یک جنین
اما
سنگ ها هنوز چیزی را به رسمیت نشناخته اند
[اسم ها
با آدم ها و کوچه ها و دشت ها به دنیا می آیند
حالا این خاک مقدس را به اسمی جعلی صدا بزن]
آن روز نهایی
ما نیستیم
آن ها نیستند
یکی آمده است
او هست
ما هستیم
1119
0
روزی برفی می بارد
که کوه و جنگل و فرودگاه ها را
پنهان میکند
خطوط اینترنت و سفینه های فضایی را
تعطیل می کند
برفی که همه چیز را از کار می اندازد
الا شعر را
برفی که هر چه ببارد
شعر است
1038
0
...نقال ها یکی یکی مردند
و وبلاگ ها به روز شدند
1180
0
3
تعجب می کنیم
شعبده بازها
این روزها
از کلاهشان
آدم در می آورند
1123
0
5
عصایش را بر نیل زد
حسین
تنها هفتاد و دو نفر
عبور کردند
1201
0
5
آن قدر قایم باشک بازی کردیم
که تو گم شدی
حالا به تمام بازی های دنیا مشکوکم
و به خودم
که همیشه چشم می گذاشتم
تا نبینمت
880
0
5
سقف چکه می کرد
پدر عرق می ریخت
من دختر بودم
سقف چکه می کرد
پدرنبود
من مرد شده بودم
837
0
5
می توانست از سوی راستمان بگذرد
یا از سوی چپمان
اما
آمد درست از میانمان رد شد
و تو را کند و با خود بُرد
و من تقریبا
طعم_ میانمان جدایی افتاد_ را دانستم
و برای چندی
گل ها را از یاد بردم
و به اسب ها
نگاه نکردم
بانو گفت:
نه نمی شود باورنکن!
و من باور نمی کردم که خیابان
به اندازه ی یک کوچه ی تنگ
تنگ است
و مرگ ناچار است از میانمان بگذرد
1305
0
4.33
گفتی می آیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت باران های بی هنگام را می برَد
گفتی می آیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم
1648
0
3.43
باران در این شهر ساحلی
مسافری تنهاست
که چشم اندازش را
به میل خویش می آراید؛
از سرعت ماشین ها می کاهد
و به سرعت رهگذران می افزاید.
صف اتوبوس را
از کنار خیابان
به سینه کش دیوار
می کشاند
روزنامه های باطل را
چتر می کند
و پیش از آنکه
در انتهای خیابان
به دریا بزند
رستوران های ساحلی را
در خلوت ترین ساعت روز
از مشتریان آب کشیده می انبارد
من باران های پیش بینی ناشده را دوست می دارم
دویدن بچه ها
هجوم کبوتران به پل های راه آهن
پاره شدن چرت کشتی های تنبل
در باراندازها
بی تفاوتی گربه ها
در گرم ترین گوشه ی پنجره
چسبندگی پیراهن های خیس
برجستگی تندیس وار عضلات جوان
و بازگشت رنگ های پنهان
به چهره ها
به برگ ها
به سنگ ها
به آجرها ...
کسی در باران
نقش بازی نمی کند
حتی خودپسندترین بازیگر هم می داند
مردم غافلگیر شده
تماشاگران خوبی نیستند.
1224
1
3.8
چشمانم به در می مانَد
اگر این بار به رنگی دیگر بیایی
اگر صدایت را
از راه دورتری بشنوم
کنار این اتاق
مثل آوازِ گوشه های از یاد رفته ای
نگاهت
قدمتی هزار ساله
دستانت
شکوفه های تازه...
مرا اسیر تاریخ کرده ای
منی که تنها
به فاصله ی دو لبخندت زنده ام
دور که می شوی
مغول ها حمله می کنند
دورتر که می شوی
مجلس را به توپ می بندند
موهایت که پریشان می شود
یعنی قیام جنگل
دلت که می گیرد
کودتا...
بخند!
بخند تا دوباره سربازها به خانه هایشان برگردند
و تاریخمان
کتاب کوچکی شود...
با سلام تو اولین انسانها به سرزمینم بیایند
و خداحافظی ات
زمین را نابود کند
1093
0
5
فرستادم
خونت را
از صلات ظهر
در مذاق تیر
عریان تر کنند
آوردم بادها را
تا اندوهت
در آوند گیاهان
روان باشد
زمین را گفتم:
«نه آب
نه خاک
داغت را سرد نگرداند».
سپردم سبز
بیرق تو باشد
تا سرو
زودتر برسد به آسمان
... و رسولم را
چشمی آفریدم
که این همه در نگاهش زیباست
1341
0
این گزارش مستند است می توانید از همسفرانم بپرسید.
کنار ضریح
باران موسمی نیست،
خبرها تب کرده اند
و انبوه زائران
رو به رویم
دل ها ایمن نیستند .
و تنها چشم ها نیستند که می بارند
دقیق که می شوی
گردنبند رهاشده ی رباب است
روی سر زائران
یا تسبیح هزار و یک دانه ی حبیب
آن سو تر
قتلگاه است
و از آن جا که بیرون می آیند
هنوز دستان بعضی ......(دستم می لرزد که بنویسم!)
نگاه کنید!
حرم به وسعت آب های جهان
موج می زند.
این جا
آن ها که پیاده اند
زود تر می رسند
و پا برهنه ها رسیده اند!
و آخرین خبر این که:
بین الحرمین
پیشانی کشیده ی زمین شده
از بس تب کرده است.
1840
0
گوی و میدان،
گویی در میان نیست
شهر ما
کوچه هایش به گودال می ریزند
خیابان هایش به...
میدانش:
خارج از محدوده
تنها سواری اسب می دواند
که سال هاست
نیست
818
0
میان ما و گنجشک ها
فاصله ای نبود
- کم تر از دو شاخه ی کمان-
آن روزها بیشتر گنجشک بود
و کم تر حرف
بعدها
کمان کشیده تر شد،
شاخه ها نزدیک تر
گنجشک ها دورتر
و حرف ها کتاب تر
کم کم کمان را کنار گذاشتیم
کتاب ها را زیر پا
قد کشیدیم
رسیدیم تا شوق
که از اشتیاق گنجشک اغاز می شود
722
0
تو را به اوج آسمان می برند
ملائک با بال هاشان
دوربین اما
تنها عبور شهابی را ثبت کرده است
790
0
تو را
ذره ذره
نجات می دهند
از زیر آوارهای درعا
تنها مورچه ها در این عکس
خوب افتاده اند
606
0
2
باز بوی باورم خاکستری ست
واژه های دفترم خاکستری ست
پیش از اینها حال دیگر داشتم
هرچه می گفتند باور داشتم
ما به رنگی ساده عادت داشتیم
ریشه در گنج قناعت داشتیم
پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند
باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفتیده ی مولا کجاست
نه، فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگـه از سِرّ شقایق نیستی
غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه ی مولا شدن کار تو نیست
در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
خواستم چیزی بگویم دیر شد
واژه هایم طعمه ی تکفیر شد
قصه ی ناگفته بسیار است باز
دردها خروار خروار است باز
دستها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خواب ها
می رسد ته مانده ی بشقاب ها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّه های خوب رفت از یادها
بی خبر ماندیم از بنیادها
صحبت از عدل و عدالت نابه جاست
سـود در بازار ابن الوقـت هاست
گفته ام من دردها را بارها
خسته ام خسته از این تکرارها
ای که می آید صدای گریه ات
نیمه شـب ها از پس دیوار ها
گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها
من بــه در گفتم ولیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها
12359
13
3.99
حُر باش و ادب به زاده ی زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
هر جای شبی صبح تو را منتظر است
یک بار دری به روشنایی وا کن
1576
0
4.4
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بی وفایید شما
مولاست که لب تشنه به خاک افتاده ست
ای آن همه ابر پس کجایید شما؟
1566
0
5
نبض تو سلام زندگی بود به ما
تعلیم مرام زندگی بود به ما
پیوسته تپیدن تو ای قلب عزیز
تلقین مدام زندگی بود به ما
1284
0
با خون جگر بازنگردی دل من!
با دیده ی تر بازنگردی دل من
دیدم که به قربان کسی می رفتی
خوش باد سفر! باز نگردی دل من
1186
0
4
تنها و غریب مانده انسان در شهر
سنگین شده سایه ی رفیقان در شهر
محتاج درنگیم در این کثرت رنگ
این است دلیل راهبندان در شهر
1037
0
از شوق تو رود پشت سد می گرید
دریا هنگام جزر و مد می گرید
باران یعنی که آسمان مدت هاست
وقتی به تو فکر می کند می گرید
1376
0
2.38
روز آمده آفتاب تقسیم کند
شب آمده قرص خواب تقسیم کند
در برزخ روز و شب، غروب آمده است
تا بین همه شراب تقسیم کند
919
0
4
نسیم ساده ی دلخواه خوبی بود
شب تنهایی ام را ماه خوبی بود
به من یک بار هم مادر نگفت اما
برای مادرش همراه خوبی بود
کتابم را چه شرحی داد سرنیزه
کتابم قصه ی کوتاه خوبی بود
صدای خنده هایش مانده در گوشم
چه آهی می کشیدم... آه خوبی بود
نفهمیدم چگونه طی شد این مدت
نفهمیدم ولی شش ماه خوبی بود
1310
0
5
بگذار سر به سینه ی من در سکوت، دوست
گاهی همین قشنگ ترین شکل گفت و گوست
بگذار دست های تو با گیسوان من
سربسته باز شرح دهند آن چه مو به موست
دلواپس قضاوت مردم نباش، عشق
چیزی که دیر می برد از آدم آبروست
از تو جفا و قهر اگر، از من وفا و مهر
از دوستان هرآنچه به هم می رسد نکوست
من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب دمی در کنار اوست
آغوش وا کن ابر مرا در بغل بگیر!
بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست
3239
0
3.74
من از تبار تیشه ام، با من غمی هست
در ریشه ام احساس درد مبهمی هست
بر گیسوانم بوسه زد روزی خداوند
در سرنوشتم راه پر پیچ و خمی هست
وقتی مرا با خاک یکسان خواست یعنی
در نقشه ی جغرافیای من بمی هست
من روی آرامش نخواهم دید با تو
با تو لفی خسر است هر جا آدمی هست
جز زخم این دنیا نخوردم از تو ای عشق
آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟
1854
0
5
میخواهمت اگرچه دلم با تو صاف نیست
بین غریبههاست که هیچ اختلاف نیست
برگرد پیش از آنکه از این دیرتر شود
این درّه است بین من و تو، شکاف نیست
گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی
در مشت توست، آن طرف کوه قاف نیست
تا چشم تو خلاف لبت حرف میزند
حظیست در سکوت که در اعتراف نیست
برگرد مثل بارش باران به خانهام
«باران که در لطافت طبعش خلاف نیست»*
* مصرعی از سعدی
2214
0
3.44
تا کی بهار باشی و پاییز بشمری؟
با باد برگهای گلاویز بشمری؟
ای سرو سربلند! تو بر شانهات چقدر
گنجشکهای از گله لبریز بشمری؟
من بال و پر شکستهام از من بدون تو
چیزی نماندهاست که ناچیز بشمری
شاید تو نیز عشق درخت و پرنده را
یک ماجرای تلخ و غمانگیز بشمری
اما مرا به یاد تو حتما میآورد
هر جوجهای که آخر پاییز بشمری
1459
0
4.14
چشمها – پنجرههای تو – تامل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند
تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا؟
کشتههایت چه نیازی به تجمل دارند؟
همهجا مرتع گرگ است، به امید کهاند
میشهایم که ته چشم تو آغل دارند؟
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید:
در زمین خوردن، عشاق تسلسل دارند
هرکه در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنهی کوه تحمل دارند
23242
8
3.9
سفر هرکجا سایه گستردهاست
چهها بر سر آدم آوردهاست
کسی را که یک عمر چشمانتظار…
به یک چشمبرهمزدن بردهاست
کسی را که در یاد خواهیسپرد:
کجا، کِی خداحافظی کردهاست
تو گویی که ما را برای وداع
زمین راه و بیراه پروردهاست
سفر هرکه را دیدهام بردهاست
سفر هیچکس را نیاوردهاست.
1129
1
5
شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست
اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است
چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح در هزار تَن است
قرار نیست معمای ساده ای باشد:
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است
کسی که کار جهان لنگ می زند بی او
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست؛ زن است
2529
0
4.2
حرفهایت طعم باران، عطر شبدر داشتند
چشمهایت شرم شیرین کبوتر داشتند
مینشستی بر دل و با دل مصیبت داشتم
من که این بودم، ببین باقی چه در سر داشتند!
میشکفتم گلبهگل تا میشنفتم از لبت
نقشهها هرجا تو بودی نقش قمصر داشتند
عشق در این عصر پرنفرت کلاه تازهایست
تا که بگذارند برخی، عدهای برداشتند
هرگز از امثال تو خالی نمیشد روزگار
نصف خودکارت اگر آن عده جوهر داشتند
1278
1
4.2
ای دخترم ای عزیز بابا!
ما تنهاییم بی تو تنها
کی می رسی از جهان دیگر؟
کی می آیی گلم به دنیا؟
دلتنگ توام بگو که تا چند
من منتظر تو باشم اینجا
مشتاق شنیدن توام، کی؟
می بشنوم از لب تو بابا؟...
اینجا همه با تو مهربانند
بابا! نکند بترسی از ما
هم سیب دهد تو را الهه
هم ناز کند تو را طهورا
محیا بزنم صدات یا نه؟
مریم؟ باران؟ بهار؟ زهرا؟
ما منتظر توایم، باشد؟
کی می آیی گلم به دنیا؟
با حذف ابیات
1051
0
عیدی که در کنار تو بودم سعید بود
آن قدرها سعید که مصداق عید بود
هر جا و هر چه را که نظر کردم آن زمان
در هیأتی جدید و حیاتی جدید بود
با ما بساز باشد و با ساز ما به رقص؟
از روزگار -این شب ظالم- بعید بود
آغاز روزهای خوش ما دو تا درست
پایان روزهای بد سررسید بود...
دادم به مشتلق دل خود را که بودنت
امّید اخرینِ منِ ناامید بود
ای کاش مدتی که نشستم کنار تو
قدر هزار سال پیاپی مدید بود
با حذف ابیات
1438
0
3
ممنون دم از سپیده دم از صبحدم زدی
ممنونم از دمیدن خورشید دم زدی
ممنون دم از امید به آینده ای بعید
_آن روز روسپید که می خواستم_ زدی
ممنون که مشق های شب روزگار را
ای صبح در نگاه تو جاری! قلم زدی
در کسوت بهار به پاییزم آمدی
مفهوم فصل ها را ممنون به هم زدی
ممنونم از تو، از تو که این خاطرات را
در متن بدترین لحظاتم رقم زدی
::
از پیش من چه زود، چنان رود رد شدی
ممنون که چند ثانیه با من قدم زدی
2193
0
3.13
ای دخترم! ای نوگل زاییده ی پاییز
ای خانه ام از عطر دلاویز تو لبریز
یاقوت تراشیده ی پیوند دو بی تاب
الماس درخشنده ی شیرین شکرریز
ای ناز تو اندازه ی خورشید زمستان
زیبایی لب های تو با غنچه گلاویز
ای ریخته مهر تو به دامان عروسک
دستی بکش از مهر به دستان پدر نیز
بنشین تو در آغوش پدر تا که بگویم
از زندگی و پند بپرهیز و نپرهیز
از شادی و شیرینی فردای قشنگت
از تلخی دلخون شدن از غصه ی هرچیز
از قصه ی تنهایی و دوری و صبوری
از عشق و غم و شادی دوران بلاخیز
ای ناز شکرریز! تو دنیای پدر باش
من خسته ام از چرخش دنیای غم انگیز
1594
0
4.5
از شوری چشم اهالی ترس دارم
از مردمان این حوالی ترس دارم
از خود که گاهی آب هستم گاه آتش
از این دل حالی به حالی ترس دارم
از این که ما مثل دو تا ماهی بچرخیم
در برکه های بی خیالی ترس دارم
هرچند با تو شادمانم لحظه ها را
همواره از آغوش خالی ترس دارم
ما چون درختانی کنار چشمه هستیم
با این همه از خشکسالی ترس دارم
شیرین من! پنهان کن از مردم خودت را
از شوری چشم اهالی ترس دارم
1021
0
2.67
زمین از کربلا تا شام باران خورده است انگار
در این شام غریبان ماه هم افسرده است انگار
یتیمان می رسند و چشم خون بر آستین دارند
دل هر میهمان از میزبان آزرده است انگار
مگر راه عبور آب را بر باغ ها بستند
که حتی غنچه ی نشکفته هم پژمرده است انگار
سری می آید اما حیف با او نیست آغوشی
کنار سر کسی آرام خوابش برده است انگار
ندارد تاب دلتنگی، خرابه جای ماندن نیست
قفس را باز کن دیگر! پرنده مرده است انگار
1289
0
5
همیشه در جریان مصیبتی بارز
همایش مگس است و خطابه ی وزوز
ژنِ فقیر چه دارد که این وسط بدهد
به وارثان بلافصل اسکناس و فلز
زن معاشقه از فرط اصطکاکش سوخت
چگونه عشوه بریزد در این جلز و ولز
میان منگنه ها له شد و نمی بیند
که دست رگ به رگش آبی است یا قرمز
زمین بدون بشر قلوه سنگ خواهد شد
چه می شود که نمیرند کودکان هرگز؟
880
0
4.4
کدام صلح؟ به جنگ همیشگی سوگند
کنار من بنشین گریه کن بلندبلند
چطور شد که ستم جان گرفت و آدم شد؟
و رفت در کت و شلوار -با گل و لبخند-
... که عکس تازه ی خود را به اژدها بدهد
... که انتخاب کنندش رسانه های نژند
زمانه بد شده با خوش سلیقه های دقیق
زمینه پر شده از چشم های زودپسند
میان پنجره و سنگ اشتراکی نیست
به جز عدم چه به دنیا می آرد این پیوند؟
نمادهای جدیدی برای صلح بساز
کبوتران گچی خرد و خاک شیر شدند
766
0
4
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تـو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا كردنت ای عشق!
یا نوشدارو باش یا زخمی بزن كاری
من دختری از نسل چنگیزم كه عاشق شد
بیگانه با آداب و تشریفات درباری
هر كس نگاهت كرد چشمش را درآوردم
شد قصه ی آغامحمدخان قاجاری!
آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم كرد
باید بـرای چادرم حرمت نگه داری
تو میرسی روزی كه دیگر دیر خواهد بود
آن روز مجبوری كه از من چشم برداری
1391
0
4.2
جهانم را به مهمانی شعر و نور دعوت کن
مرا شهزاده ی قصر هزار و یک حکایت کن
تمام قصه ام تاریخ بی تردید تنهایی ست
مرا از اولین روز جهان من روایت کن
بیا و کشتی بی بادبان آرزویم را
به سمت سرزمین سبز خوشبختی هدایت کن
مبادا خسته باشی از جنون، بیدار شو آن وقت
مرا تا به ابد بنویس، بعدش استراحت کن
سلام ای عشق! ای بیماری زیبای ویرانگر!
بیا در بین انسان های بی رؤیا سرایت کن
2069
0
3.62
کمک کنید بسازیم آی کودک ها
جهان تازه ای از خنده ی عروسک ها
جهان تازه ای آنجا که برج های بلند
نمی رسند به نخ های بادبادک ها
جهان تازه ای از جنس آشتی که در آن
بزرگ ها همه عاشق شوند و کوچک ها
تفنگ ها همگی شاخه های گل بشوند
تمام مزرعه ها خالی از مترسک ها
دعا کنید که باران بگیرد و فردا
به برج کهنه بیایند باز لک لک ها
762
0
3.4
باران سکوت نیست، نه باران ترانه است
باران شروع یک غزل عاشقانه است
باران، هزار سکه ی یک قلک بزرگ
باران شبیه خاطره ای کودکانه است
باران مسافری ست که بر شیشه ها نوشت:
«جاری شوید زود... جهان رودخانه است»
باران پیام آمدنت را می آورد
باران کبوتری ست که بر بام خانه است
باران گرفت پنجره را زود باز کن
برگرد پشت پنجره، باران بهانه است
1268
2
4.5
سلام دخترکم باغ دامنت چه شده ست؟
بگو ستاره ی دندانِ روشنت چه شده ست؟
تمام مشق تو خط خورده و نمی گویی
که از کبودی شلاق ها تنت چه شده ست؟
درخت صبح بهاری، چرا به دهکده باز
رسیده شعله ی شب های شیونت، چه شده ست؟
شکوفه های تنت را بگو کدام تگرگ
به خاک ریخته وقت رسیدنت، چه شده ست؟
و شیرخواره ات -آن بره ی سفید که بود
سرش همیشه به گل های دامنت- چه شده ست؟
چقدر یخ زده در زیر برف لبخندت
بهارِ مانده در آوارِ بهمنت چه شده ست؟
شناسنامه ی تو روی جاده جا مانده
نشانی تو کجا بود؟ میهنت چه شده ست؟
1704
0
5
به همشهری عاشقم: محسن
با من بگو با مرگ در بستر چه باید کرد؟
با زندگی -این قرص خواب آور- چه باید کرد؟
مرداد را با گرمی خون تو طی کردیم
با سردی پایان شهریور چه باید کرد
دنیا به قصد کشتن ما دلبری ها کرد
ما دیو را کشتیم با دلبر چه باید کرد؟
یا کاسه را لبریز کن یا جام را بشکن
ساقی! تو می دانی که با ساغر چه باید کرد
ای دوست در قاموس تو سر داشتن ننگ است
با این سر جا مانده بر پیکر چه باید کرد
سر مهر، سر سجاده، سر تسبیح عشاق است
من تازگی فهمیده ام با «سر» چه باید کرد
ای عشق این از جسم بی پیراهن این از سر
آماده ی دل کندنم؛ دیگر چه باید کرد؟
2083
1
3.8
باد می آید خداوند پریشانی ست باد
قاصدک می آورد پیغمبر ثانی ست باد
باد با زلفی دوتا دارد مقامی می زند
پنچه های حاج قربان سلیمانی ست باد
باد اگر برخاست جنگل را به آتش می کشد
صولت جنگاوران حین رجزخوانی ست باد
باد اگر در حلق خود پیچید هوهو می کند
در لباس وجد، یک درویش وحدانی ست باد
«جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ»
مطلع دیوان خاقانی شروانی ست باد
هستی ام با دشمنی شیرین دهان بر باد رفت
هر که دارد دشمنی با دشمن ما نیست باد
856
0
5
سلام ها خورشیدند زرد و مسرورند
سلام ها که فراورده هایی از نورند
سلام های عزیز و سلام های فراخ
سلام ها که تماشای کوه از دورند
سلام ها ملکوتی ترین پیامبرند
سلام ها که به ابلاغ نور مامورند
سلام ها آغوشی گشوده و گرمند
سلام ها استقبال های پرشورند
سلام ها کلمات زلالی اند که در
مسیر چشمه و دریا، به رود مشهورند
915
1
5
سوار پیکان شصت و سه، ضبط خسته و شیشه های بازش
صدای شهرام ناظری بود و دلنوازان نازنازش
-فقط برای دل تو تعطیل کردم عباس قادری را
که گوشم عادت کند به رادیو پیام و موسیقی مجازش-
از اول صبح تا سر شب تماس پشت تماس اما
مرا نگه داشت زیر آهنگ بوی باران پیشوازش
همیشه با چادر سیاهی و قرص ماهی برون می آید
که ع شق بازی کنم سحرگاه کوچه را در شب درازش
تو از جوانی و لات بازی بدت می آید وگرنه می شد
که خالکوبی کنم روی سینه دختری را کنار سازش
شبیه سیگار بعد مستی کشیده سرگیجه دارم انگار
منی که مستی و دود را ترک کرده ام با تمام فازش
به چادر مشکی عزیزم نگاه کج در مرام ما نیست
به جان فرزند چشم و دل پاک سر به زیرِ پرنده بازش
1199
0
4
سکوت، کرنش بی اختیار چند پلنگ است
صدا، شکار گوزنی جوان به دست تفنگ است
صدا تحکم دریا، صدا توحش توفان
سکوت یعنی ساحل، مزار چند نهنگ است
صدا اگر که صدا، سینه ای ست رو به گلوله
سکوت، چند بیانیه در مقابل جنگ است
سکوت، شیشه ای آشفته روی سینه ی یک فرش
صدا: سکوت به هنگام پرت کردن سنگ است
صدا تکثر رنگ آنچنان که بوم نمانَد
سکوت کثرت بی رنگ در برابر رنگ است
صدا... سکوت... صدا... آه این دو باید ممتد
که فصل مشترک چیزهای زشت و قشنگ است
1167
0
با این همه برج و سایه ی نسیانش
انسان مدرن مانده و ایمانش
در برزخ شمر ماندن و حر شدن است
بر مرکب آهنین سرگردانش
965
0
ای شاعر سیب گونه و گندم ری!
کی می فهمی حال دل ما را؟ کی؟
مضمون بلند توست گیسوی کسی
مضمون بلند ما سری بر سر نی
1049
0
گفتید رفیقتان شما را نشناخت!؟
شد مثل غریبه؟، آشنا را نشناخت؟
این مسئله ای نیست، یکی در جایی
وقتی که رئیس شد خدا را نشناخت
1015
0
5
روی دو لبش سه من سبیل افتاده
بر قله بینی اش زگیل افتاده
گفتیم چرا قیافه می گیرد پس؟!
گفتند که از دماغ فیل افتاده
1049
0
4.83
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
از گلوی دشمنانت تیغ اگر برداشتی
لااقل آن را به قلب دوستان خود مزن
رحم کن ای صاعقه! گیرم زمین را سوختی
رحم کن، سیلی به گوش آسمان خود مزن
در بیابان کی بدون ما به منزل می رسی؟
راهزن هستی اگر، از کاروان خود مزن
عزت ما را به نانی پیش از این ها داده ای
بعد از این دیگر دم از نام و نشان خود مزن
جنگ برده با رشادت های تو مغلوبه شد
عارمان از توست، حرف از آرمان خود مزن
1005
0
5
سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
از این شب های دوری رو به صبح روشنی دارم
که جای خواب دیدن، خوب دیدن را بیاموزم
خدایا حکمت دل بستنم را دیر فهمیدم
مقدر کرده بودی دل بریدن را بیاموزم
من و این روح ناآرام و این از خود رمیدن ها
مگر در خاک باری، آرمیدن را بیاموزم
کنار آفرینش مانده ام چشمم به چشم توست
الهی رمز و راز آفریدن را بیاموزم
1781
0
4
خنده هایش کودکانه گریه هایش مادرانه
همسر من یک فرشته از بهشت جاودانه
من کی ام تندیس دردم، من کی ام؟ افسرده، سردم
با تنور صحبت او دم به دم گرم است خانه
هم چنان با عین و شین و قاف می بیند جهان را
بی که حرفی از حروف رنج باشد در میانه
عطر هل گم می شود در عطر ناب دست هایش
این شراب خانگی را دوست دارم عاشقانه
آزموده گاه با قهرش دل بی طاقتم را
قهر هم خوب است اگر این گونه باشد دلبرانه
گاه سر بر شانه ی من می گذارد تا ببارد
گاه سر بر شانه ی او می گذارم بی بهانه
گل پسر آورده، در پیشانی او صبح روشن
دختری آورده آیات الهی را نشانه
بر لبش لالایی و در چشم هایش گریه دارد
باز باران با ترانه... باز باران با ترانه
2407
1
5
تنور و ریگ های آتشینش را!
یکی می سوخت جانش را غم نان
بر جبینش داغ حسرت بود
یکی دور از شیوع شعله ها در خواب راحت بود
به خانه آمدم با دست خالی
باز نانوایی قیامت بود
832
0
آزادی ام این که بنده ی او باشم
در سینه دل تپنده ی او باشم
گیرم قفس است این جهان خوش دارم
در کنج قفس پرنده ی او باشم
908
0
آمیخته با عطر سفر کوچه ی ما
خود در دل ماست رهگذر کوچه ی ما
هر روز مراقب است تا گم نشویم
آن نام که ایستاده در کوچه ی ما
1004
0
او جز دل تنگ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
در خلوت من خداست، من هم هستم
در خلوت او غیر خدا هیچ نبود
1217
0
5
روشن شده از دیده ی تو دیده ی من
ای چشمه ی از شگفت جوشیده ی من
خواندند تو را زخم دهان وا کرده
ای گل، گل سرخ تازه روییده ی من
832
0
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم
ای خوانده تو را به چشم تر طفل یتیم
دل تنگ توییم یا علی! هر شب و روز
آن گونه که در روز پدر طفل یتیم
1895
2
3.11
شایع شده است بی بهاری در شهر
دل های اداری و اجاری در شهر
پیداست که جای حرف حق، پنبه پر است
در گوش جنازه های جاری در شهر
926
0
5
آن سو تر از این جاده سواری هم هست
آن سوی کویر چشمه ساری هم هست
این قدر سر راه خزان سبز مشو
ای شاعر ساده دل! بهاری هم هست
1329
1
3.5
هم سنگ عدم بود وجودم بی تو
آهنگ تو داشت تار و پودم بی تو
خوشحالم از این که حال تو خوش بوده ست
خوشنودم از اینکه خوش نبودم بی تو
2122
0
5
نه مژده باران، نه تبسم دارد
نه آب وضو برای مردم دارد
چون تشنه لبان نشسته بر دامن خاک
ابری که خودش قصد تیمم دارد
839
0
ای مانده به شانه هایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
پیچیده صدای رنجتان در معدن
ای کارگران! کارگران! کارگران
955
0
او بود و حساب دین و دینار خودش
دینی که فروخت کنج بازار خودش
هنگام نبرد، آخر از جا برخاست
پیکار نه! می رفت پی کار خودش!
873
0
5
لب های به راز بسته داری یا نه؟
بیداری روح خسته داری یا نه؟
گفتی که چگونه می توان شاعر شد؟
با خویش دل شکسته داری یا نه؟
963
2
5
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
دینی دارد حسین بر گردن ما
دینی که ادا نمی شود با جان هم
840
0
سراغ حال را از روز و ماه و سال می گیری
به جبران گذشته، انتقام از حال می گیری
از آن دیوار بی تقصیر، از آن رؤیای بی تعبیر
از این آیینه های بی ریا اشکال می گیری
خدا با توست، ما با تو، ببین ارض و سما با تو
چرا نبض دلت را از زن رمال می گیری؟
کف فنجان خالی خیره می مانی به هر تقدیر
نقوش قهوه ات گنگند اما فال می گیری
پی فردای روشن فام از شب راه می پرسی
سراغ نور را زا سایه ای سیال می گیری
کجا خواهد کشید آخر تو را، ما را، نمی دانی
ولی این خط بی آغاز را دنبال می گیری
::
تو آن قویی که آویزان اردک ها نمی مانی
و از پای همین مرداب روزی بال می گیری
1035
0
5
آن چشم لاابالی وآن ابروی هلالی
دادند ناظران را فی الجمله گوشمالی
تا پای چشمه رفتیم، لب تشنه بازگشتیم
حیف دهان ما بود آبی به این زلالی
مستان سبو شکستند از بند و گشت رستند
ما دستگیر گشتیم با شیشه های خالی
ایام شد به کامت، بی ما ولی حرامت
آن کار های عالی، آن حال های عالی
از سفره ی رعیت نان می برند و قاتق
یک روز دزد و سارق، یک روز خان والی
از متهم می افتد عکسی کنار قاضی
محکوم می گریزد با حکم انتقالی...
گفتیم:«چیست تکلیف؟»، «تکلیف چیست؟» گفتند
جای جوابمان بود این جمله ی سوالی
::
یک مشت خرده ریزند، بگذار تا بریزند
افکار فی البداهه، ابیات ارتجالی
تقدیر روبه رویم، غم دست بر گلویم
او موج کوه پیکر، من قایق پدالی
پایان قصه را هم کاری نمی توان کرد:
یادم تو را فراموش آغوشم از تو خالی
2275
0
3.25
محض خوبی اصل شادی عین آگاهی ست گاهی
کوره راهی رو به ناپیدای گمراهی ست گاهی
گاه سرکش گاه خونی، پنجه ی خون ریز شاهین
لیز و لغزان و گریزان پولک ماهی ست گاهی
گاه شعر آسمان فرسای حافظ سخت موجز
شبه ابیاتی خراب و سست و افواهی ست گاهی
بی نگاهی، بی کلامی، شرمی از حتی سلامی
ماجرایی با همین داغی و کوتاهی ست گاهی
قلب حکاکی شده روی چناری، یاد یاری
اشک افتاده به روی کاغذی کاهی ست گاهی
اتفاقی در خیال شاعر از خویش خسته
اختلافی در حساب مرد بنگاهی ست گاهی
گاه تنها شانه ی امنی برای گریه کردن
زیر باران های وحشی چتر همراهی ست گاهی
عشق چیزی نیست، حالی نیست، آیینه ست و ماییم
آه این آیینه هم زنگاری و آهی ست گاهی
::
گاه باید رفت، باید رفت و تنها رفت، اما
عاشقی محکم ترین برهان خودخواهی ست گاهی
3124
0
4.83
در گیر و دارم، در رفت و آمد
لختی مصمم، لختی مردد
نقش از پی نقش، رنگ از پی رنگ
مد از پی جزر، جزر از پی مد
حالی به حالی، فکری خیالی
یا بهتر از خوب، یا بدتر از بد
ترکیب دادند خاک و خدا را
جسم مکدر، روح مجرد
خواندیم یکریز، از فرش تا سقف
راندیم یکسر، از صفر تا صد
ماهی گرفتیم از بحر استخر
گردو نهادیم بر سقف گنبد
بر باد دادیم سرمایه و سود
سهو مؤکد، غبن مشدد
::
گفتند توفیق تا آمدی رفت
گفتند اقبال رفتی و آمد
گفتند دیر است، دستی بجنبان
کفشی به پا کن، دور است مقصد
گفتند دیر است، گفتیم زود است
گفتیم فردا، گفتند باشد...
دی شیخ تا روز مهمان ما بود
چیزی نمی گفت، حرفی نمی زد
گفتیم برخیز با هم بگردیم
ما هم ملولیم از دیو و از دد
گفت از تو و من آبی نشد گرم
گفت از ملولان کاری نیاید
::
افسار دریا در مشت ماه است
گر می کشی پل، گر می زنی سد
در انتها چیست، ای شط جاری
آن سوی خط کیست، ای بوق ممتد؟
894
0
5
نه توصیفی که می گویند راوی های افسانه
نه تصویری که می سازند شاعرهای دیوانه
نه در آن کوهسارانی که می لرزند بر سینه
نه در آن آبشارانی که می ریزند بر شانه
نه شیرین کاری ماهی که افتاده ست در برکه
نه آتش بازی شمعی که می گیرد به پروانه
نه در سلما، نه در لیلا، نه در شیرین، نه در عذرا
نه در اکناف ترکستان، نه در اقصای فرغانه
نه در آن «شاه دختر ها»، نه در آن «شط پر شوکت»
نه در «ری را»، نه در «آیدا»، نه حتی در «گلستانه»
همین جا بود، اینجا، روی مبل رنگ و رو رفته
همین جا روبه روی جعبه ی جادوی روزانه
همین جا بود اینجا غرق در بحر غمی کهنه
همین جا، گرم صحبت با مراحم های پرچانه
همین جا، پشت کوه ظرف های چرب و ناشسته
همین جا، در کلنجار اتو با رخت مردانه
همین رنگی که افتاده ست بر چای تر و تازه
همین بویی که پیچیده ست توی آشپز خانه
«کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟»
بیا اینجاست، نان گرم روی میز صبحانه
1240
1
3.33
و سایه ها که جهان را اداره می کردند
به خون تپیدن ما را نظاره می کردند
قماش قدسی حق را به هیکل ابلیس
به ضرب قیچی و چاقو قواره می کردند
چه ابرهای سیاهی، چه بادهای بدی
که شام غم زده را بی ستاره می کردند
خبر رسید که سرهای سرورانم را
به رسم کهنه ی کین بر مناره می کردند
خبر رسید که نعش برادرانم را
ملات باروی دارالاماره می کردند
و چشم های تماشا میان بهت و سکوت
جنازه های رها را شماره می کردند
و عاشقان حسین و نواسگان یزید
بر این بساط نبردی دوباره می کردند
و ماندگان به تکاپوی راهیان خیره
هنوز سبحه به کف استخاره می کردند
::
حسین منتظرت بود، چشم در چشمت
فرشتگان به گلویت اشاره می کردند...
951
0
5
قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت؛ انسان زیانکار است
باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هربار می گفتم این آخرین بار است
کاری به باری نیست، وقتی عیاری نیست
در لشکر کوران، یک چشم سردار است
گاهی به لبخندی ست، دامی ست، ترفندی ست
از چیدنش بگذر، گل طعمه ی خار است
در امتداد باد بیدی خمید و گفت:
من روسیاهم، آه، حق با سپیدار است
حق با جماعت نیست حتی اگر بسیار
بسیار ناچیز است، ناچیز بسیار است
همساز شو با درد، بگذار و بگذر مرد
در موضع بهتان انکار اقرار است...
::
از گریه آکنده، چشمم به فرداهاست
بیدار می مانم شب نیز بیدار است
از کف نخواهم داد این آخرین دژ را
«پایان تنهایی آغاز بازار است»
1397
0
3
از فلسفه ی مبهم دنیا چه خبر؟ هیچ
پنهان شده در آن طرف این همه در، هیچ
در سایه ی دلچسب چناری ننشستیم
یک عمر دویدیم ولی آخر سر هیچ
آن کاج کجا رفت که آبادی ما بود
از باغ چه مانده ست به جز چند تبر؟ هیچ
از جمجمه ی شاه به جز آه چه مانده ست؟
از خاک به جز خاک چه شد سهم پدر؟ هیچ
دیروز چنان بود که گویی همه بودند
امروز ببین ریخته اینجا چقدَر هیچ
امشب سبدی پاره تر از بغض بیاور
تا صبح از این چشمه ی خشکیده ببر هیچ
743
0
5
افتاده زیر پای درختان کاغذی
انبوه برگ های پریشان کاغذی
رد می شوند خاطره هایی پریده رنگ
از روی سنگفرش خیابان کاغذی
امروز هم مچاله تر از روزهای قبل
بر سفره مان گذاشت پدر نان کاغذی
گفتم سلام صبح مقوایی عزیز!
روزت بخیر حضرت انسان کاغذی!
انسان بی ستاره ی بی آسمان و ماه
انسان رنج دیده ی عریان کاغذی
انسان بی پرنده و باران که ناگزیر
هر روز آب داده به گلدان کاغذی
از چاله ای درآمده افتاده توی چاه
هر بار مثل رستم دستان کاغذی
یک روز بی گمان من و کبریت بی خطر
در می شویم با هم از این خوان کاغذی
810
0
5
در می زنم انگار نه انگار، کسی نیست
پس آن طرفِ این همه دیوار کسی نیست؟
پرسیدم از انسان پریشان نخستین
می گفت که عمری ست در این غار کسی نیست
چندی ست دبستان شده از هلهله خالی
در قصه ی دهقان فداکار، کسی نیست
مردم همه از سایه ی همسایه گریزان
در این همه پیراهن و شلوار کسی نیست
با این همه دیوانه ی سرگشته در این شهر
جز تو که خیالت شده تکرار کسی نیست
بگذار بگویند زبان تو قدیمی ست
در سلسله ی موی تو بی کار کسی نیست
هر موی تو یک شعر معطر شده یعنی
مو باز کنی، پیش تو عطار کسی نیست
هر چند در این کوچه ی ویران شده از من
رد می شوی آن گونه که انگار کسی نیست
چشمان تو شاید به من از دور بیفتد
روزی که از این خیل هوادار کسی نیست
1037
0
5
بر قرار و بر مدار باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
با محمد زخم خوردی با علی فرقت شکافت
مصطفایی زیستی و مرتضایی زیستی
دم به دم با پهلوی مادر شکستی در خودت
لحظه ها را در تب داغ جدایی زیستی
خون جگر بودی تمام عمر از زهر جفا
مجتبایی، مجتبایی، مجتبایی، زیستی
بی زمان، در بارگاه قدس، با عشق حسین
پیش از آنی که به این دنیا بیایی زیستی...
پر بزن وقت پریدن آمد ای که سال ها
در قفس هر لحظه با شوق رهایی زیستی
با حذف ابیات
1126
0
5
نشست خستگي اش را تكاند روي درخت
شكسته پرهايش را نشاند روي درخت
پرنده از دل مجروح و جان رنجورش
چه ها چه ها كه برايم نخواند روي درخت
دم غروب كه شد با نسيم آوازش
پرنده هاي جهان را كشاند روي درخت
هواي لانه ي خود كرد و بال هايش را
ز گرد و رنگ تعلق تكاند روي درخت
پرنده بود، رها بود، مثل ما كه نبود
پرنده تر شد و پر زد نماند روي درخت
1570
0
5
از هوش ببر مرا و هشیارم کن
در باغ برآ و محو دیدارم کن
سنگین شده است خواب بی موقع من
آه ای گل ساعتی! تو بیدارم کن
860
0
حیف است در این چمن سبویی نکشیم
دامان طرب بر لب جویی نکشیم
از باد مباد آنکه کمتر باشیم
در گنبد لاجورد «هو» یی نکشیم
1098
0
4
هر سو که نگاه می کنم دیدار است
هر منظره ای شگفت و بی تکرار است
امروز من و سربه هوایی هایم
امروز که آسمان پرستوزار است
1050
0
1
جان است، سلام تازه ی جانان است
«آن» است همان دقیقه ی پنهان است
باید که غنیمت شمریم این دم را
این باد بهاری نفس رحمان است
نفس رحمان (نفس الرحمان) از اصطلاحات لطیف عرفان نظری است، به معنای نخستین و جامع ترین تجلی خداوند در آفرینش
1788
1
5
هرگوشه گلی قصد دمیدن دارد
اسرار دل زمین شنیدن دارد
الساعه بیا ببین که امروز زمین
فردای قیامت است، دیدن دارد
1715
0
3.17
صحرا گُله به گُله چراغان شده است
فروردین است، گل فراوان شده است
بابونه... نسیم... لاله... بلبل... گنجشک
صحرا بنگر پیمبرستان شده است
1169
0
5
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینه ی مات بده
من می دانم سرت شلوغ است ولی
گاهی به خودت وقت ملاقات بده
1804
1
4.5
افتان، خیزان، در پی آرامش خویش
حیران، حیران، گم شده ی خواهش خویش
آن پرسش سرگشته ی بی هنگامم
پرسان پرسان در طلب پرسش خویش
1917
0
نه هم نفسی نه همدم و همراهی
تا گریه کنم نه خلوت دلخواهی
من بغض مسافری پریشان حالم
در غربت شهر بی زیارتگاهی
1289
0
4.5
در گوشه ی پرتی از جهان های جهان
اینک من و این دل، نگران های جهان
باری ست به دوشمان که پیشش کاهی ست
کوهستان ها و کهکشان های جهان
1080
0
گشتم همه شهر را سراسر، گشتم
گشتم همه عمر این در و آن در، گشتم
یک نامه ی محرمانه از خویش به خویش
من آمدم و رساندم و برگشتم
1315
0
5
صحرا، جنگل، پرندهف گل، رود روان...
خورشید، درخت، سنگ، دریا، باران
من کیستم این میانه؟ انسان... انسان
نقاشی ناتمام دیوار جهان
1179
0
2
این دام سکوت بود یا بوسه؟... نگفت
پیغام سکوت بود یا بوسه؟... نگفت
انگشت اشاره سوی لب برد فقط...
هنگام سکوت بود یا بوسه؟... نگفت
1055
0
4.5
راهی شده است تا به دریا برسد
جوشان و خروشان به تماشا برسد
جان می دهد اما به نخستین بوسه
این رود اگر تا لب دریا برسد
956
0
3.67
شهر از پی شهر در هوایت راندم
داغ دل خود را همه جا گرداندم
خط... فاصله... خط... فاصله...خط...فاصله...خط
من سطر به سطر، جاده ها را خواندم
912
0
داغی ست دلم، نهفته مانَد بهتر
دردی ست دلم، نگفته ماند بهتر
رازی ست... نه... غنچه ای... نه... زخمی ست دلم
یا هر سه... که ناشکفته ماند بهتر
832
0
5
شب آمده با تمام تنهایی من
غم آمده هم کلام تنهایی من
شب آمده، تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من
1918
0
5
انداخته گوشواره ای در گوشش
پوشانده به جدّ و جهد، با تن پوشش
ایهام گزنده ای ست از عصر مدرن
انسان که سگی گرفته در آغوشش
731
0
هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبه ی اوست بدتر از آن شعبه
از ثروت ما چه برج ها ساخته است
این حرمله با تیر هزاران شعبه
1086
0
ای ناب ترین صبح خداوند بیا
ای نور دریچه های پیوند بیا
آن آینه های صاف را یادت هست؟
آن آینه ها خاک گرفتند بیا
1465
0
3
ای سبز بهار! سردی دی تا کی؟
خاموش بماند نفس نی تا کی
معلوم نمی کنی که تا کی باید
بی تاب بپرسم از تو تاکی... تا کی؟
2425
1
5
بی تاب تر از جان پریشان در تب
بی خواب تر از گردش هذیان بر لب
بی رؤیت روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب
4252
3
3.54
دریا به رنگ توست
بخشندگی هایش
خورشید مثل توست
تابندگی هایش
من قلب می بینم
در سنگ های سرد
احساس می بینم
در رنگها ی سرد
ابر از تو می گوید
باد از تو می گوید
باران که می بارد
نام تو می روید
803
0
در باد وَرق میخورَد این دفترِ خالی
این غفلتِ مشهور به تقویمِ جَلالی
هرجا بِگُریزم، غمِ تو زودتر آنجاست
از گریه پُرم، ای همهجا، جایِ تو خالی!
هرگز شده دریا برَوَد دیدنِ رودی؟
دیدار من و عشق؟ چه بیهودهخیالی!
از آبِ حرام است تُهی کاسهی مستان
بر خوانِ خدا نیست مگر نانِحلالی؟
ای هرگزِ نومید! در این دایرهی وَهم
شوقِ سفری کو؟ چه سقوطی؟ چه کمالی؟
خوب است همه چیز و بهکاماست شب و روز
ای عشق! به جز دوریِ تو نیست ملالی
این قافیه بازیّ و گرفتاریِ الفاظ
ما را به کجا میبرَد این بی پر و بالی
2222
1
4.69
فانوس ها خاموش هم باشند فانوسند
ماهند اگرچه بین مشتی ابر محبوسند
وقتی به جریان پریدن معتقد باشی
پروانه ها در دفترت هرگز نمی پوسند
من نور شمعم ، رعشه در اندامم افتاده
پسلرزه های غم چرا این قدر محسوسند؟
گاهی "نداری" بهتر از دارایی است ،ای مرگ
میراث من از تو همین غم های ملموسند
از من گرفتی باغبانم را و در هر فصل
با من هر آن چه باد و بوران است مانوسند
با این همه حس می کنم گرمای مهرش را
گاهی پدرها بچه را از دور می بوسند
1223
0
4
احساس از هفت آسمان می بارد ، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس
عالم همه تفسير لبخند تو ای عشق
از بای بسمِ اللَّه بخوان تا سينِ وَ النّاس
باب الحوائج تشنه تر از ديگران است
اين راز را تنها تو می دانی و عباس
تاريخ را هر جا ورق زد باد ، ای داد
پايی به زنجير است يا دستی به دستاس
امّا تو مي بخشی، تو بابای رضايی
والكاظمينَ الغيظ وَ العافينْ عنِ النّاس
فردا كه سر از سجده برداری ، درختان
پُر گشته اند از دانه های سرخ گيلاس
1176
0
4.17
من مرد و زنم؛ شاهدِ من: این کت و دامن
مردیست درونم که ستم کرده به این زن
دلگیرم از آن مریمِ معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من
با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هممیزیِ سارا شد و همبازیِ لادن
سی سالِ تمام است که گم کردهام او را
دعوای من و جامعه شد جنگِ مطنطن
از بس دل من سوخته از عمر، که حتی -
با سابقهی دوستی و این دلِ روشن،
هرقدر بزرگی بکنم فرض محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن
820
0
5
و آن کسی که به قالیچه خفت زد، زن بود
تمام طرح پر از رنگهای روشن بود
تمام طرح پر از رنگهای روشن... نه!
چراغ سنگر فرمانده بود، روشن بود
نگاه کرد به نقشه، به دار یک نخ بست
گذاشت دست بر آن خط که مرز دشمن بود
گره کنار گره چید و نقش یک گل بافت
و نقشه، چیدن سربازهای میهن بود
و بافت بر سر هم هی ردیف رجها را
درون خاک خودی، وقت صف کشیدن بود
و خورد بر سر گلبوته ضربهی دفتین
نه! آنچه خورد زمین بمب بمبافکن بود
و در زمینهی خاکی مدام گل میبافت
وطن وجب به وجب میزبان یک تن بود
گذاشت قیچی خود را، برید نخ ها را
که خط سرخ بر آن خاک خون گردن بود
تمام شد قالی، پای دار خوابش برد
غزل روایتی از پایداری زن بود
799
0
5
ای بهشت جاودان، ای ملیکۀ جهان
ای گل محمدی، ای بهار بیخزان
بضعة النبوتی، حُجَةٌ علی الحُجَج
اسم آسمانیات، سُبحۀ فرشتگان
طاهره، مطهره، عالمه، معلمه
وافیه، سماویه، حُرّه، حانیه، حَصان
ای حبیبۀ خدا، ای عزیز مصطفی
لایق تو کیست کیست؟ جز امیرمؤمنان
هم بهشت مصطفاست، آن نگاه غرق مهر
هم بهشت مرتضاست، آن نگاه مهربان
وصلههای چادرت، رشتۀ نجات خلق
بوریای خانهات، سرپناه آسمان
ای سحابِ رحمت و مغفرت دعای تو
سجدههای روشنت، چلچراغ عرشیان
ای قنوت مستجاب، آفتاب در حجاب
هر طرف نشانهایست، از تو ماه بینشان
ای نماز ناتمام، ای قیام مستدام
خطبۀ تو باشکوه، ندبۀ تو بیامان
ای رضایت خدا، بسته بر رضایتت
وصف قهر و مهر تو، وصف دوزخ و جنان
آستان رحمتت، نور، روشنا، امید
وسعت سخاوتت، بیکران و بیکران
پر شده مشام شهر، از شمیم یاس تو
از بهشت خانهات، عطر «تنفقوا» وزان
دست خالی آمده، سائلی غریبوار
آن یتیم بیقرار، این اسیر نیمهجان
در بهار لطف تو، «یطعمونَ» داده گل
روزۀ سه روزهات، بینیاز از آب و نان
نور و قدر و هل أتی، فجر و کوثر و ضحی
لحظه لحظۀ تو را، آیه آیه ترجمان
بیتهای ما کجا؟ قدر و هل أتی کجا؟
برتر از گمان ما، ساحت تو همچنان
در مدیح تو هنوز، واژهها چه ابترند
ای فراتر از سخن، ای رساتر از بیان
1328
0
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
مادرش آينه فرزند فرستادۀ عشق
بندۀ خوب خداوند، خداوند علیّ
آدم و جنّ و ملَك پيش تو زانو زده اند
خانۀ كوچك تو با دو سه ديوار گِلی
همه سُبحانكَ لا علمَ لنا مي گويند
گاهِ تفسير تو از آيۀ اللهُ ولی
ناگهان روز الست از همه پرسيد خدا
دوست داريد علی را؟ همه گفتند بلی
شعر من جابر عبد اللَه انصاری شد
كه سلامی برساند به تو با تنگ دلی
1176
1
5
هر دلی در پی آنست که ویران بشود
جای شک نیست اگر ملک سلیمان بشود
هر کسی غم شده دارایی عمرش، امروز
لمس لبخند تو کافیست که سلمان بشود...
باز لبخند بزن آب شود سینه ی کوه
باز لبخند بزن سنگ مسلمان بشود
تو که لبخند به لب پا به زمین بگذاری
عشق سرمایه ی هر ذره ی بی جان بشود
کودکان وقت گذر راه تو را می بندند
تا که همبازیِشان حضرت باران بشود
(شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای)
خواستی ثروتشان وسعت ایمان بشود
آمدی مهر تو بالا ببرد "دختر" را...
آمدی معنیِ "زن" واژه ی انسان بشود
آمدی تا برود راه جهنم از یاد
آمدی بنده ی دلتنگ فراوان بشود
سنگ دندان تو را...آه، چه آمد به سرت
تا مگر یک نفر از جهل پشیمان بشود
باز لبخند بزن ای که به یک لبخندت
غم صد ساله ی عالم همه جبران بشود
آنچه گفتیم و نگفتیم و تو خود میدانی
باز لبخند بزن قسمت ما آن بشود
4460
2
4.22
کویرم ، پریشانی ام حد ندارد
دلم با کسی رفت و آمد ندارد
کویرم ، سکوت مرا زیر و بم نیست
حیات مرا حاصلی جز عدم نیست
چنانم که نای تبسم ندارم
فقیرم ، می تازه در خم ندارم
صدا کن مرا ای جمالت بهشتی
لب و خنده و خط و خالت بهشتی
صدا کن مرا ، ای صدای تو از دور
صداکن مرا نور ! نور علی نور
شب و روز شیرین و تلخم فدایت
خراسان و بسطام و بلخم فدایت
صدا کن مرا تا به نام تو باشم
گرفتار زنجیر و دام تو باشم
به یک جلوه غرق صفا کن دلم را
پر از ذکر "یا مصطفی" کن دلم را
پناهم بده زیر بال محمد(ص)
به حق محمد و آل محمد(ص)
3050
0
5
چه خوب می شد اگر بعد از این بهانه نگیرم
سراغ هیچ کسی را در این زمانه نگیرم
چه خوب می شد اگر بی خیال خاطره بودم
که دسته دسته گل از دست رودخانه نگیرم
سرم به کار خودم باشد و خیال بلندم
چنان که هیچ سری را به روی شانه نگیرم
دلم گرفته چه می شد که بی تو دلخوشی ام را
از این انار ترک خورده، دانه دانه نگیرم
مرا ببر به همان کوچه، قول می دهم این بار
گلوی نازک گنجشک را نشانه نگیرم
اجازه می دهم از دست من فرار کند کبک
و جوجه چلچله ها را از آشیانه نگیرم
و قول می دهم این بار در سکوت و سیاهی
تمام ذهن تو را مثل موریانه نگیرم
اگرچه فاصله ها زیر پای راه نشستند
که دست های تو را باز کودکانه نگیرم
به رغم این همه حالا تو رو به روی منی، پس
نخواه زل نزنم، دست زیر چانه نگیرم
منم همان که تو با شعله های آبی چشمت
به آتشم زدی و خواستی زبانه نگیرم
807
0
این درد دلنشین و غممهربان چه بود؟
ای دوست، لای زخم من این استخوان چه بود؟
آن چشم، آن بلای عزیز از کجا رسید؟
آن آسمان حل شده در استکان چه بود؟
کی سوختم؟ کجای جهان؟ با کدام جرم؟
من بهت کرده ام تو بگو داستان چه بود؟
بر شانه های ترد تو آن روز ناگزیر
آن آبشار سرزده ی ناگهان چه بود؟
آن رود بی قرار که از سینه ام گذشت
با خود چگونه برد از اینجا هر آنچه بود؟
با آن سلام سرد اگر گفته ای برو
پس آن نگاه گرم که یعنی بمان چه بود؟
با اخمت این معادله پیچیده تر شده ست
آن چشم، آن جهان پر از چیستان چه بود؟
1718
1
3.67
آی بی خیر آسمان! باران نمی گیرد چرا؟
سر -زمین خشک من- سامان نمی گیرد چرا؟
هر چه را دیده نوشته عشق در تقدیر من
این کرام الکاتبین آسان نمی گیرد چرا؟
سال ها با این بلای جان -اجل- هم صحبتم
می رود می آید اما جان نمی گیرد چرا؟
مستی من «بی» حد است این را مگر قاضی نگفت؟
پس مجازاتم دگر پایان نمی گیرد چرا؟
از هوای شهر دلگیر است انسان، مانده ام
از هوای «خود» دل انسان نمی گیرد چرا؟
747
0
پرسیدی: "از عُشّاق من مانده کسی دیگر؟"
گفتم : "خدا برکت دهد؛ آری بسی دیگر"
عاشق تر از من در جهان اما نخواهی یافت
بیهوده میگردی به دنبال کسی دیگر
لبهای تو آمادهی جنگ و ستیزی نو
لبهای من در حسرت آتش بسی دیگر
افتادهام از بند مویت در شب چشمت
افتادهام از محبسی در محبسی دیگر
ای عشق! میبینی که چون اسباب بازی، باز
افتادهای در دست طفل نورسی دیگر...
1020
0
5
این؛ منم
درست بیست سال پیش
در بهشت شیطنت
با همان شلوغی یواشکی
این؛ تویی
یادگار روزهای ساده ام
بی غل و غش و دروغ
روزهای دل به هیچ کس نداده ام
روزهای آبی ام
روزگار آفتابی ام
یاد آشتیّ بعد قهرهای زودرس بخیر
یاد عشق های بی هوس بخیر
این؛ منم کنون
که زندگیّ خویش را
ساده باختم
این؛ منم که هیچ گاه با خودم نساختم
این؛ منم که روبه روی تو شبیه آینه
اگرچه تار اگرچه خسته و شکسته ام
نشسته ام
با نگاه حق به جانب و
پر از غرور و
طرز فکرهای رسمی و سیاسی ام
این؛ منم
درست بیست سال بعد
می شناسی ام؟
آه عکس کودکی
1033
0
3.67
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
ذکری که به تسبیح دلم مانده فقط
یا رادَّ یوسفَ علی یعقوب است
2275
0
2
آن سو تر از این جاده سواری هم هست
آن سوی کویر، چشمه ساری هم هست
این قدر سر راه خزان سبز نشو
ای شاعر ساده دل! بهاری هم هست
762
0
5
حس می شود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
در پهنه سجاده، ای خورشید عالم تاب
انگار که چیزی نمانده جز عبا از تو
افطار شد- خورشید آمد خاکبوسی کرد-
لب تشنه ای و می ترواد کربلا از تو
شلاق خوردی اشک نوشیدی و می آمد
تنها صدای هق هق زنجیرها از تو
هرقدر دشنامت دهد هرچه بیازارد
پاسخ نمی گیرد نگهبان جز دعا از تو
حتا شده دلبسته ات هر حلقه ی زنجیر
آن گونه که آسان نخواهد شد جدا از تو
زندانی دنیا شدم مولا دعایم کن
باب الحوائج! خواستم تنها تو را از تو
887
0
5
قرآن به نی و به نیزه سرها
این بود خلاصهی خبرها
دیروز پدر فدا شد، امروز
برخورد به غیرت پسرها
شد نرخ شهید بسکه ارزان
در چرتکهی حسابگرها!
سرباز مدافع حرم رفت
مردانه میان مردترها
برخاست و زینبانه برخاست
در مجلس زورها و زرها
افتاد و چه پرغرور افتاد
لب تشنه کنار همسفرها
برگشت و چه باشکوه برگشت
در حیرت و بُهت رهگذرها
سرباز مدافع حرم شد،
روشن کن ِ چشم بی بصرها
سرباز مدافع حرم شد،
مشروح تمامی خبرها
959
0
4.86
پا می گذارد بر زمین ساقی خوش اقبال
آغوش کعبه مست می آید به استقبال
ای روای جاعل مکن اینقدر قیل و قال
با چاک پیراهن ،لب باز و زبان لال
دیگر چه حاجت هست در شرحش به استدلال
گرچه بدی ها هم به خوبی تو خوش بینند
از دیدنت«لهو ولعب ها» باز غمگینند
جای تو نه، ای کاش جای خویش بنشینند
وقتی تو را در دست های کعبه می بینند
وقتی برای کعبه هستی کعبه آمال
تاریخ مردی هست لبریز مثال از تو
هر لحظه می پرسند گمراهان سوال از تو
حلال غم! اما نمی پرسند حال از تو
دردا چه می خواهند اشباه الرجال از تو
ای گل چگونه ساختی با خار،چندین سال
دین بی تو تعریفی ندارد آیه ی اکمال!
مثل تو کو شاهی چنین آزاد و فارغ بال
پابند عدلت می شود روزی دل خلخال
نورّعلی نوری تو در هر حال و هر احوال
پروانه ات خواهد شد آخر شمع بیت المال...
دستی که بر شمسیر رعد آسا نمی لرزید
پایی که پای عهد پا برجا نمی لرزید
پشتی که پیش پشته ی غم ها نمی لرزید
جانی که در میدان واویلا نمی لرزید
حالا به لرزه آمده با گریه اطفال
خالی ترینی از نفاق و غرق انفاقی
جمع اند در تنهایی شامت چه عشاقی !
چشم یتیمان واشده رو به چه آفاقی
ممدوح من وقتی علی باشد چه اغراقی
در وصف او خروار آرایه است یک مثقال
دست سخن هست از بلندا مدح او کوتاه
من بیش از این در آستان او ندارم راه
مثل گذشته با وجود آن همه بدخواه
آینده هم خواهد سرود از او به اذن الله
ماضی و مستقبل مرید اوست در هر حال ......
888
0
5
برای من از باغ ریحان بیاور
سر راهت از روستا نان بیاور
مربا هوس کرده ام باغ رفتی
از آنجا تمشک فراوان بیاور
ببین راستی ریشه زد حسن یوسف
اگر دیدی و بود گلدان بیاور
به این شهر جانکاهِ باری نه دلخواه
به این شهر آلوده باران بیاور
در این شهر تنهایم و جان بابا
محمدامین را به تهران بیاور
برای من این ماهی تنگ خالی
که دور از تو جان می دهد جان بیاور
بیا و به آن خانه - آن با تو خانه -
من این خسته را از خیابان بیاور
مرا معجزی نیست جز شعر گفتن
به من قدر این شعر ایمان بیاور
1427
0
3.67
به احترام بهار
جهان به زمزمه برخاسته ست:
درخت، دریا، دشت
پرنده، باران، سنگ
تو نیز
در این طراوت جاری
برای پر زدن از خود، دلی مهیا کن!
1548
0
1
خراب دولت آنم که نگذارد در آید بوش
که با هر گند نو بر گند کهنه می نهد سر پوش
به هر انگشت در هر آستینش خفته صد سیفون
که فوری می کشد سیفونش را ، یک آب هم بر روش
اگر آرد ز عثمانی دو کشتی کود انسانی
الا ای تپه های خاک پاکم وا کنید آغوش
سلوک ویژه خواری را مقاماتی ست پیچیده ؟!
که افشا کردنش ذهن شما را می کند مغشوش
برادرهای ایمانی فقط یک شمه از آنرا
اگر رو کردم انصافا ، سریعا بگذرید از روش
در این مسلک مقام فقر را دریابد آن رندی
که چاه نفت را بالا کشد، لاجرعه چون دمنوش
تصور کن اگر حتی تصور کردنش سخت است
که در آید صدای داریوش از سی دی گوگوش
خش افتاده ست بر اعصاب ما از یاوه گویی ها
که طبل وعده های پوچ و خالی می خراشد گوش
اگر که شیر ، در علم لغت دارد سه تا معنا
نمی یابم چرا پس من سه تا معنا برای موش
الا ای واضعان لفظ و معنا خواهشم این است
که دست و پا کنید اینک دو تا معنا برای موش
یکی آن گرگ خوش خنده که می پوشد لباس میش
یکی هم آن خر گاوی که هی رم می کند یابوش
نمی دانم چه باید کرد دیوی درونم را :
که می گوید وطن خالی ست از مشتی وطن نفروش!
بس است این نا امیدی، شاعر مزدور امیدت کو؟!
خفه لطفن ، پلیز شات آپ ، اُسکت ، زر نزن ، خاموش...
945
0
5
حضور گم شدۀ صد هزار آدم گم
حضور وحشیِ رنگ
طنين نعرۀ مسلول و خندۀ مسموم
طنين دغدغه، جنگ
يکی به عربده گفت:
درود بر آبی!
به هر کجا که رَوی رنگ آسمان آبی است
به طعنه گفت کسی با غرور و بی تابی:
ولی نبود آبی
ميان هيچ رگی خون هيچ کس هرگز
درود بر قرمز!
فضای ساده و سبز زمين آزادی
در انفجار صدای ترقهها، در دود
نود دقيقه کدورت
نود دقيقه کبود
در آستانه در
غريب و غمزده طفلی کنار وزنۀ پير
به فکر سنجش وزن هزار ناموزون
و پيرمردی گنگ
تکيده
تشنه
به دنبال لقمهای روزی
کدام استقلال؟!
کدام پيروزی؟!
1725
0
3.75
خدا کند به عذابی الیم، جان بسپارد
اگر که عاشق تو دل به دیگران بسپارد
خدا نیاورد آن روز را که این دل تنها
به غیر دست نوازشگرت عنان بسپارد
بدا به حال کسی که به سیم و زر دل خود را
دمی از این بستاند دمی به آن بسپارد
::
اگر چه عشق تهیدستی است، صاحب عالم
اراده کرده جهان را به عاشقان بسپارد
ذلیل می شود آن کس که در جهان سر تسلیم
به هر صدای بلندی به جز اذان بسپارد
1087
0
5
آهاي باد سحر باغ سيب شعله ور است
برس به داد دل مادري كه پشت در است
چهل نفر همه نامرد هاي جنگ آور
به صف مقابل حوريه اي كه يك نفر است ...
چه غنچه اي ست كه پرپر شده ست كنج حياط
در آشيانه ي بلبل چقدر بال و پر است ...
نگفتم از پسر سوم علي سخني
كه سر مستتر اهل بيت اين پسر است ...
پسر چه عرض كنم پير عالم امكان
پسر نيامده از راه حيدر دگر است ...
پسر نيامده از راه معني والشمس
پسر نيامده از راه عين والقمر است ...
پسر نيامده از راه،آه خواهد رفت
پسر نيامده از راه راهي خطر است ...
گرفت صورت خود را مقابل آتش
پسر به خاطر مادر، نيامده سپر است ...
غم تمام پسرهاي او بزرگ ولي
غم نيامده فرزند او بزرگ تر است ...
قرار نيست بگيرد قرار بعد از او
دل شكسته ي مردي كه از قضا پدر است ...
از: صفحه ی اینستاگرام شاعر
#عطيه_سادات_حجتي
1594
1
5
سجاده ی خویش را که وا می کردی
تا آخر شب خداخدا می کردی
اما در خانه ی تو را سوزاندند
آنها که برایشان دعا می کردی
1031
0
4.67
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری الحمدلله
همین که در زدم دیدم دوباره
خودت پشت دری الحمدلله
1539
0
4.5
ای وای از آن حدیث به دفتر نیامده
ای وای از آن شروع به آخر نیامده
ای وای از آن یقین به باور نیامده
ای وای از آن مزار کبوتر نیامده
ای وای از آنکه رفته و دیگر نیامده
ای دل حدیث دختر طاها شنیده ای؟
یَرضی شنیده ای لِرضاها شنیده ای؟
هنگامۀ نماز دعاها شنیده ای؟
حتی توَرّمت قدَماها شنیده ای؟
أمّن یُجیب، اینهمه مضطر نیامده
یاللعجب، فصلّ لربّک ولادتش
واحیرتا لِیذهبَ عنکم شرافتش
طوبی لهُم وَ حُسن مَآب است مدحتش
جبریل با تمام بزرگی و رتبتش
از عهدۀ ستایش او برنیامده
اما چه سود حرمت قرآن شکسته شد
یکباره قلب سورۀ انسان شکسته شد
در را زدند و حرمت مهمان شکسته شد
نان ریخت، سفره سوخت، نمکدان شکسته شد
فصل غریبی تو چرا سر نیامده؟
زهرا هنوز گریه ی بی گاه می کند
مولا هنوز سر به دل چاه می کند
پاییز ادعای أنا الله می کند
صبح بهار از آمدن اکراه می کند
آیا هنوز وقت مقرّر نیامده؟
1583
2
4.53
از آنچه در دو جهان هست، بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود
اگر چه لشکر دشمن چهل نفر دارد
عقیق سرخ از آتش نداشت واهمه ای
کسی که کٌفوِ علی می شود، جگر دارد
کمر به یاری تنهایی علی بسته
میان کوچه اگر دست بر کمر دارد
سر علی به سلامت، چه باک از این سردرد؟
محبّت ولی الله درد سر دارد!
کسی که شهر سر سفره ی قنوتش بود
چگونه دست به نفرین قوم بردارد؟!
صدا زد: (( اشهد أنّ علی ولی الله))
ولی دریغ که این شهر گوش کر دارد
زمان خوردن حقّ علی و اولادش
سقیفه است و احادیث معتبر دارد
سقیفه مکتب شیطانی خلافت بود
سیاستی که برایش علی ضرر دارد
کنیز بیت علی خاک را طلا می کرد
سقیفه را بنگر، فکر سیم و زر دارد
اگر چه باغ فدک نعمت فراوان داشت
ولی ولایت او بیشتر ثمر دارد
گرفت راه زنی را به کوچه راهزنی
در آن محلّه که بسیار رهگذر دارد
بگو به دشمن مولا مرام ما این نیست
زمان جنگ بیاید اگر هنر دارد
کشید و برد، زد و رفت، من نمی دانم
حسن دقیق تر از ماجرا خبر دارد
بگو به شعله چه وقت دخیل بستن بود؟
هنوز چادر او کار با بشر دارد
بگو به میخ که این کعبه را خراب نکن
غلاف کاش از این کار دست بر دارد
دهان تیغ دودم را عجیب می بندد
وصیّتی که علی از پیامبر دارد
فدای محسن شش ماهه اش که زد فریاد
سپر ندارد اگر مادرم، پسر دارد!
به شعله سوخت پر و بال مادر، امّا نه
حسین هست، حسن هست، بال و پر دارد
اگر خمیده علی از نماز آیات است
در آسمان غمش هاله بر قمر دارد
شبانه گشت به دست ستاره ها تشییع
که ماه الفت دیرینه با سحر دارد
میان شعله دعایش ظهور مهدی بود
که آه سوختگان بیشتر اثر دارد
3488
2
4.2
چند وقتی هست شعر تازه ای در سر ندارم
چند بیتی تازگی ها گفته ام... از بر ندارم
یا به بودن در قفس بیش از گذشته خو گرفتم
یا دگر شوق پریدن نیست...بال و پر ندارم
دردهای کمتری دارم ولی در قحط مرهم
بغض هایی در گلویم هست...چشم تر ندارم
دور از چشم پدر، در سردی شب های غربت
تازه فهمیدم که تاب دوری از مادر ندارم
::
زندگی سخت است در غربت ولی وقتی تو هستی
با تو هر جا باشم از آن خانه ای بهتر ندارم
هرکه هر حرفی دلش می خواهد از دنیا بگوید
من زبانی جز زبان عشق را باور ندارم
.
937
0
4.33
به همدرس شهیدم، مدافع حرم اهل بیت علیهم السلام؛ شیخ مصطفی خلیلی
همیشه سود این بازار را دیوانه ها بردند
و بار حسرتش را عاقبت فرزانه ها بردند
به دیدن یا شنیدن اکتفا کردند هشیاران
از آن سکری که مستان از می و میخانه ها بردند
حریصان گرم جمع توشه از این خوشه ها بودند
کبوترها به قدر حاجت خود دانه ها بردند
همه ماندند دورادور سرگرم تماشایش
همه ماندند و حظ شعله را پروانه ها بردند
اسیر داستان تلخ خود بودم که جا ماندم
تو را تا آن سوی شیرینی افسانه ها بردند
تمام شهر باران بود، باران بود، باران بود
تو را بر شانه ها، بر شانه ها، بر شانه ها بردند
1106
0
4.67
آدما هميشه بين شادی و غم میمونن
شادی و غم، تنها جفتیاَن كه با هم میمونن
اونا كه بينِ غم و شادی باشن، بهشتیاَن
اونا كه غرقِ يكی شَن تو جهنم میمونن
بعضی دردا رُ با گريه میگی و خلاص میشی
بعضی از غصهها هستن كه با آدم میمونن
يه چيزایی هس كه بايد با نگفتن بگيشون
مثِ بیگناهیِ حضرتِ مريم میمونن
ابرا كوهای بخارن، كوها ابر سنگیاَن
نه كه ابرا رُ گمون كنی كه محكم میمونن
نه که مثلِ ابرا از راه ببَرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم میمونن
دلاشون هزار تای چشمه و درياس، آدما
پشتِ شيشههای دنيا قدِ شبنم میمونن
دلاشون تنگِ برای جاهای دور، آدما
مرغای دريا كنارِ بركهها كم میمونن
1853
1
4.75
رایت شوکت مسلمانی
سیف دین قاسم سلیمانی
قاصم کفر و سیف اسلامی
رسته جان از خودی و خودکامی
ای پسافکند قرنها عظمت
دشمنت خاک باد در قدمت
خه بنام ایزد حاج قاسم گُرد
پهلو پارسی و خوزی و كُرد
یادگار شجاعت چمران
شاهد حصر و بدر و حاج عمران
ببر اروند و شیر خرمشهر
از دفاع و جهاد و جنگت بهر
ای سپهدار پور ایرانی
خاشه دیده انیرانی
سیف دینی تو و صلاحالدین
از در فتحی و فلاحالدین
ای امیر سپاه و فرمانده
خصمت از صولت تو درمانده
مرزبان سوادِ آئش باش
تر تراش درخت داعش باش
ای دلت پاسدار شرزه باغ
تر درو کن گیاه هرزه باغ
تا مبادا کَشن شود روزی
تِلو پور پَشن شود روزی
به مَهل كٌنده گَچف گردد
دشمن مشهد و نجف گردد
کاش با توبه پاکدین به فَقُم
باز خیزد به قصد عزت قم
تا به دیدار مهدی موعود
شیعه مرتضا بسوزد عود
کار دین از خدم به کام شود
حجت مصطفا تمام شود
تا در آید عیان ز در آقا
در قدومش فغان شود غوغا
خان شود مست اسم اعظم او
جان عالم فدای مقدم او
865
0
4.5
نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را، متر کرد پهنا را
درست از وسط آب، قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر، شکافت دریا را
صدای تَقتَتَتَق... تیر بود میبارید
صدای تِقتِتِتِق... دوخت چتر خرما را
کنار قایق بابا که خورد خمپاره
بلند کرد و تکان داد خُرده نخها را
فرو که رفت در انگشت مادرم سوزن
کسی دقیق نشانه گرفت بابا را
وَ آب از کف قایق سریع بالا رفت
و تند مادر هی کوک زد همانجا را
بریده شد نخ و از توی قاب بابا دید
میان دامن خود چرخ میزند سارا
1711
0
4.88
خاک ایران یک سر از دکتر پر است
هرکه دکتر نیست نانش آجر است
ملک ایران، سرزمین دکتران
این قدر دکتر نباشد در جهان...
عابران هر خیابان دکترند
دانه های برف و باران دکترند
هم وزیران هم مدیران دکترند
بیشتر از نصف ایران دکترند
هرکه پستی دارد اینجا دکتر است
دیپلم ردی ست، اما دکتر است
هرکه شد محبوب از ما بهتران
هرکه شد منصوب بالا دکتر است
هرکه رد شد از در دانشکده
یا گرفته دکتری، یا دکتر است
شعر نو مديون دکترها بُوَد
تو ندانستي که نيما دکتر است؟
شاعر تیتراژهامان دکتر است
مجری اخبار سیما دکتر است
آنکه مثل آفتاب نیمه شب
سر زد از صندوق آرا دکتر است
شاد باش ای دکتر آرای ما
دکترای جمله دانش های ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
دکترایت نخوت و ناموس ما
در جهانی که پر است از نابغه
دکتری چندان ندارد سابقه
بی سبب افسرده ای، غم می خوری
سرزمین ماست مهد دکتری
خطمان وقتي شبيه ميخ بود
اي بسا دکتر در آن تاريخ بود
اين همه آدم که در عالم نبود
آدمي کم بود و دکتر کم نبود
من نگويم، شاعران فرموده اند
رخش و رستم هردو دکتر بوده اند
گرچه باشد قصه ها پشت سرش
دکتری دارند ملا و خرش
شاعران از رودکي تا عنصري
بي گمان دارند هريک دکتري
شعله های عشق چون گر می گرفت
آتشی در خیل دکتر میگرفت
عشق با دکتر نظامي قصه گو
عشق با دکتر سنايي رازجو
عارف شوريده: دکتر مولوي
نام پايان نامه ی او: مثنوي
حافظ و سعدي و خواجو دکترند
سروقدّان لب جو دکترند
وحشی و اهلی و غیره دکترند
تاجر و دهقان و کاسب دکترند
عالمان را خود حدیثی دیگر است
حجت الاسلام دکتر بهتر است
بحث های جعل مدرک نان بُری ست
بهترین سرگرمی ما دکتری ست
عده ای مشغول دکترسازی اند
عده ای سرگرم دکتربازی اند
3359
2
4.12
همین بس است به مدحش محمد است محمد
حمید و حامد و محمود و احمد است محمد
قسم به شوق اویس و قسم به بهت بحیرا
که آفتاب کمالات بیحد است محمد
چه کوچهها که نشستند در مسیر عبورش
به نور و عطر و تبّسم زبانزد است محمد
ستاره ی شب مکه، طلوع صبح مدینه
به یُمن آینه خورشید مشهد است محمد
اگر چه بین رسولان سر آمد است سرآمد
به رسم حسن ختام آخر آمدهست محمد
و باز میرسد از جانب حجاز سواری
که هر که دید بگوید محمد است محمد
1591
2
4.88
ای روشنی روی تو تابنده تر از ماه
گیسوی سیاه تو پر از عطر سحرگاه
من عبد شدم عبد تو المنه للعشق
تو شاه شدی شاه من العزه للّه
دل تنگم و دل باخته، دلگیر و دل آشوب
دل رحمی و دل سوخته، دل خونی و دل خواه
کوتاه نشد سایه ی تو از سر این شعر
هر چند که دستش شده از وصف تو کوتاه
هر قدر شماتت شدی از سوی ذلیلان
هرگز نگرفت آینه ی قلب تو را آه
شد عاقبت از غربت تو خون، جگر تشت
زینب چه کشیده ست در آن لحظه ی جانکاه!
1332
0
5
میان حوض سنگی ماهی من
دل با قاصدک ها راهی من
زمین آرام آرام است امشب
بخواب ای زخم کرمانشاهی من
1170
0
5
غم است و غم است و غم است و غم است
جهان سر به سر ماتم و ماتم است
فقط رنج نان،جنگ،آوارگی ست
هر آن چیز از زندگی یادم است
به جز زلزله،سیل،طوفان،بلا..
چه در صدر اخبار این عالم است
فقط زخم بر زخم بر زخم زد
هر آن کس که پنداشتم مرهم است
کسی که به اسمش قسم خورده ام
چه بسیار دیدم که نامحرم است
بگویم هر آنقدر از بی کسی
کم است و کم است و کم است و کم است
ندیدم به جز غم،چرا گفته اند
غم و شادی این جهان در هم است
بگریید ای ابرهای سیاه
دلم تنگ آن آبیِ نم نم است
::
تو ای عشق ویرانگر من،بمان!
که جای تو در سینه ام محکم است
1729
0
4.67
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
ما قرن ها با حوادث لرزیده ایم و شکستیم
نگذاشتیم اشک اما در چشم ایران بلرزد
هر جا بلرزد به زودی آباد خواهد شد اما
وای از زمانی که در دل یک روز ایمان بلرزد!
پیمانه ها را شکستیم تا پای پیمان بمانیم
ننگ است هنگام یاری دستان انسان بلرزد
با دردهای فراوان با قرن ها رنج انسان
در برخی از حکمرانان ای کاش وجدان بلرزد
آواز کن آنچه داری از سال ها بیقراری
وقتی که داش آکلی نیست بگذار مرجان بلرزد
دل گرم باشیم از هم در این جهان جهنم
تا پیش گرمای دل ها سوز زمستان بلرزد
1575
1
2.77
می کشد دائم سرم استاد داد
درس او عمر مرا بر باد داد
بس که دانشگاه ما پر سود بود
هی خروجی آدم معتاد داد
جز تقلب درس و دانشگاه گاه
چیزهای دیگری هم یاد داد
بر سر یک عده چون مجنون جنون
دست برخی تیشه فرهاد داد
عده ای را در تخیل ها رها
مابقی را هرچه بادا باد داد
دختران را کرده نامحسوس لوس
بر حراست قدرت ارشاد داد
البته بر عده ای ناچیز نیز
فرصت ابراز استعداد داد
همچنین استاد پارتی باز باز
نمره ی خوبی به آن افراد داد
عاقبت هم بعد کلی بال بال
مدرکی پر نقص و پر ایراد داد
فکر کردی اول مرداد داد
خیر آن را آخر خرداد داد
می کشد از دست دانشگاه آه
هرکسی شهریه را آزاد داد
بس که شاعر حرف های مفت گفت
عمر خود را بی جهت بر باد داد
835
0
3.75
این محبّت آسمانی است یا زمینی است؟
این کشش فقط خیالی است یا یقینی است؟
این که می کِشد مرا به سوی تو چه جذبه ای است
حال و روز عاشقان همیشه اینچنینی است
تاول شکفته زیر پای زائر تو را
بوسه می زنم که موسم ستاره چینی است
کاش تاولی به پای زائر تو می شدم
تا نوازشم کنی که اوج نازنینی است
از نجف پیاده سوی کربلا روان شدن
مثل اشک های الغدیری امینی است
کربلا چه قرن ها بر او گذشته و هنوز
از معلمان مهربان درس دینی است!
از کلاس عقل تا کلاس آخر جنون
سطری از کتاب إن قَطعتُموا یمینی است
عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق
این صدای پای زائران اربعینی است
2670
1
4.3
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
آسمان اندوه پوشِ ماتم جانکاه کیست؟
جاده های پیش پا افتاده بسیارند، لیک
ای دل راهی! حواست هست که این راه کیست؟
بندگی یعنی عطش، بی سر شدن، مضطر شدن
او که دل شد بنده اش، خود بندۀ درگاه کیست؟
انتقامی سرخ بعد از انتظار سبز ماست
لاله لاله این چمن در حسرت خونخواه کیست؟
هر کران پژواکی از "هیهات من الذله" است
این که آتش زد به عالم جملۀ کوتاه کیست؟
::
آی زهد خشک! باید اربعینی طی کنی
تا بفهمی مستی ما از شراب آه کیست
2097
0
5
... ای سفیر نسترن در قرن خاک
ای صدای لاله در عصر مغاک
ای زمان محکوم محرومیتت
ای زمین تاوان مظلومیتت
خاک آدم تا ابد گلگون توست
از خدا تا خاک رد خون توست
زخم دیدی تا زمین غلغل کند
تیغ خوردی تا شقایق گل کند
تو به خاک و خون کشیدی تیغ را
با رگان خود بریدی تیغ را...
ماند جای سینهات بر تیرها
تا ابد زخم تو بر شمشیرها
ای مچ زنجیر را وا کرده تو
تیغ را تا حشر رسوا کرده تو...
ای غروب عصر شوم قصرها
ای بلای خواب بختالنصرها
ای نگین زخم بر انگشت تو
نشتر تاریخ زیر مشت تو
زخم تو تقویم طغیان است و بس
ماتم تو سوگ انسان است و بس
در رگ تاریخ جز سیل تو نیست
هرکه خونین نیست از خیل تو نیست
ای که میگردد به گردت هر بهار
در طوافت عشق هفتاد و دو بار...
ما همه پیغمبر خون توایم
زائران زخم گلگون توایم
یا حسین، این عصر، عصر عسرت است
قرن غیبت، قرن غبن و غربت است...
یا حسین اینجا درخت و دانه نیست
یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست
ما شهود نور را گم کردهایم
ما به تاریکی تصادم کردهایم
نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب
نیست این جا ردپای آفتاب
عصر پخش روح شیطان در شب است
عصر نفی نور و محو مذهب است
ما به دامان تو هجرت میکنیم
بار دیگر با تو بیعت میکنیم...
2506
1
4.04
به زیر پلک هایت می کشی نقش گلستان را
بهاری کرده ای با هرنفس خواب زمستان را
طراوت می چکد ازساحل پرشور چشمانت
به دور گردنت پیچیده شال سبز گیلان را
تمام رودهایت مثل رگهای روانی که
نوشته در کتاب زندگی تصمیم باران را
تویی آن مادر عاشق که با دلواپسی هایت
پر از مرغ مهاجر کرده ای آغوش تهران را
تو داری قلبی ازجنس طلا در سینه ی پاکت
بغل وا کرده ای مهمان کنی شاه خراسان را
صدای تیشه ات در بیستون ازعاشقی دم زد
به رقص آورده ای گلپونه های طاق بستان را
هنر می پروری در دستهای شا عرت حتی
به ذوق آورده ای" تو" صاحبان سبک و دیوان را
اگر چه زیر بم لرزید و مشتی خاک سهمش شد
به خون دل برایش می بری قالی کرمان را
بلا دور از تو و دامان پرمهری که از لطفش
گرفته برسراین مردمان دروازه قرآن را
خلیج فارس می خوابد به زیر سایه ات اما
مبادا در حریمش حس کند ناخوانده مهمان را
بنان لحظه هایم خوش بخوان در عصر دلتنگی
بخوان در گوش دنیا تا ابد آواز ایران را...
1477
0
3.1
فتنه نوازندهاش یکی است جماعت
مطرب و خوانندهاش یکی است جماعت
حرمله یا شمر؟ یا سَنان؟ چه تفاوت
نیزۀ درّندهاش یکی است جماعت
ناو مسافرکُش و مسلسل داعش
شرکت سازندهاش یکی است جماعت
متن سخنرانی شغال و سگ زرد
هر دو نویسندهاش یکی است جماعت
خندۀ روباه عین گریۀ تمساح
گریهاش و خندهاش یکی است جماعت
چندم سپتامبر بود بازی ایّام
بازی و بازندهاش یکی است جماعت
هرکه در این عرصه ظلم دید و نجنگید
مردهاش و زندهاش یکی است جماعت
شعر اگر زینبی نبود، یزیدی است
کفر، سُرایندهاش یکی است جماعت
صیحۀ واحد* شنیده ای؟ دَم مولاست
نعرۀ کوبندهاش یکی است جماعت
ماه زیاد است، آن که کربوبلایی است
ماه درخشندهاش یکی است، جماعت
1154
0
3.9
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
او رفت تا که زنده کند رسم عشق را
از خود گذشته بود، غم ما و من نداشت
آنقدر عاشقانه به معراج رفته بود
آنقدر عاشقانه که سر در بدن نداشت
خورشیدِ شعلهور شده بر روی نیزهها
کنج تنور رفتن و افروختن نداشت
هر کس شنید غربت او را سؤال کرد
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت؟!
1707
3
4.08
در آن نگاه عطش دیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
گرفت جان تو را ذره ذره عاشورا
که لحظه لحظه آن روز در دلت جان داشت
چه سنگها سرت از دست نانجیبان خورد
چه زخم ها دلت از شام نامسلمان داشت
اسیر بودی و از خطبه ی تو می ترسید
به روشنای کلامت یزید اذعان داشت
و بر امامت تو سنگ هم شهادت داد
به قبله بودن تو کعبه نیز ایمان داشت...
تو را زمانه نفهمید و خواند بیمارت
و پشت این کلمه عجز خویش پنهان داشت
1061
0
5
دلم سر به هوا باشد چه بهتر!
سرم گرم شما باشد چه بهتر!
عزادارم ولی شادم از این غم
غمی که دل گشا باشد چه بهتر!
به عشقت هرکجا باشد می آییم
اگر هیات به پا باشد چه بهتر!
چه ذکری بهتر از نام حسین است
چه بهتر که رسا باشد چه بهتر!
《حسین جانم حسین جانم حسین جان!》
غمی هم در صدا باشد چه بهتر!
سری که خالی از سودای یار است
اگر از تن جدا باشد چه بهتر!
《 غم عشقت بیابون پرورم کرد》
نجف تا کربلا باشد چه بهتر!
1616
0
4.07
ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی
خورشید که سرچشمه ی زیبایی و نور است
از میکده ی چشم تو آموخته مستی
تا جرعهای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی
از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینهٔ توحیدپرستی
وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرة الاحرام نمازی که تو بستی
تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی
ای کاش که گلهای عطشناک نبینند
در دیده ی خود خار غمی را که شکستی
یک گوشه ی چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی
1506
0
3.67
هلا! در این کران فقط به حر، امان نمی رسد
که در کنار او به هیچ کس زیان نمی رسد
بهشت، خیمه ی عزای اوست این حقیقتی ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی رسد
شروع شورش غمش ز شور اشک آدم ست
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی رسد
فلک! به گوش خود بخوان که ضجه ی زمینیان
به های های ناله فرشتگان نمی رسد
به نون و القلم ، قسم ، به آن شعر محتشم
قصيده بی سرودن از غمش به آن نمی رسد
به خيمه ها نمی رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی رسد
که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟!
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی رسد
رباب را سه شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی رسد ؟!
حسین داده بود جان کنار جسم اکبرش
که شمر می رسد به سر ، ولی به جان نمی رسد
کشید خنجر از غلاف و روی سینه اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی رسد؟!...
به سر رسید قصه ، روضه خوان چه می شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی رسد
حکایتی ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه های خیزران نمی رسد
چقدر زجر می کشند کودکان عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی رسد
رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صداي ناله و صداي الامان نمی رسد
چنان بر اوج نیزه ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می دود به سوی او ،جهان، نمی رسد
صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده اش اذان نمی رسد!
اعوذ بالبلا ، هميشگي ست کربلا ، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمي رسد
::
رسیده او به ما ولی نمی رسیم ما به او !
اگر که مرد بیقرار داستان نمی رسد
1530
0
5
برای بردن نامت وضو با باده می گیرم
سراغت را نه از شمشیر از سجاده می گیرم
فقط شان تو را معصوم میداند نمیدانم
چرا وصف تو را اینقدر گاهی ساده می گیرم
چرا مثل علی دستان پر مهرت پر از پینه است؟
جواب از نخل های تازه خرما داده می گیرم
و با نام تو هم کباده میگیرند هم حاجت
و من عباس را هم معنی آزاده می گیرم
جنونم را از آن چشمان در خون خفته می دانم
بهشتم را از آن دست به خاک افتاده می گیرم
1716
0
4.33
فلق زد و نظر آسمان به خاک افتاد
تمام روشنی کهکشان به خاک افتاد
شهید را سر ماندن نبود در ملکوت
پرندهتر شد و از آشیان به خاک افتاد
چکید جوهر اشراق بر صحیفه ی چشم
نوشتهاند که: وقتی جوان به خاک افتاد،
زمان سیاه شد و عرش و فرش درهم ریخت
زمین بلند شد و آسمان به خاک افتاد
فرشتگان! بهدرآیید گاهِ خشم خداست
که روی ماه خدا آنچنان به خاک افتاد...
نوشتهاند ولی... جرأت نوشتن نیست
چگونه جان جهان نیمه جان به خاک افتاد
شکسته است بگیرید زیر بالاش را
میان روضه خود روضهخوان به خاک افتاد
خیال نیست مَثل نیست أحسن القصص است
بر این رواق مگر میتوان به خاک افتاد،
ولی ندید خدا را؟! گواهِ من چشمی است
که سجدهسجده در این آستان به خاک افتاد
1552
0
2.12
مگر که گریه کند چاه زمزمی دیگر
که خشک مانده لب ذبح اعظمی دیگر
امید، مشک عمو بود و هر کسی می گفت
رباب گریه نکن صبر کن کمی دیگر...
عمودِ خیمه رطب های تازه می ریزد
اگر اراده کند باز مریمی دیگر
ولی رباب که سر گرم ذکر یا رب بود
غمی نداشت بخواهد خدا غمی دیگر
دل از تمامی عالم برید و با لبخند
روانه کرد علی را به عالمی دیگر
رباب آب شد اما علی که آب نخواست
سه جرعه آمد و نوشید مرهمی دیگر
دو دست خالی خود را تکان تکان می داد
که جز خیال علی نیست همدمی دیگر
1521
0
5
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
شش ماهِ تمام منتظرمانده علی
یک طفل مگر چقدر طاقت دارد
1144
0
3.5
آرامش موّاج دریا چشم هایش
دور از تعلق های دنیا چشم هایش
راه زیادی نیست در تکرار تاریخ
از روضه های کربلا تا چشم هایش
حتی شهادت می تواند ساده باشد
این را شهادت می دهد با چشم هایش
پیروز میدان نبرد خیر و شر کیست؟!
شمشیرهای غرق خون یا چشم هایش؟
فکر فراموشی آن تصویر تلخم
قصدم فراموشی ست... اما چشم هایش...
1330
0
5
زخم را اینبار بر قلب پدر می خواستند
مادر بی تاب را بی تاب تر میخواستند
این هدف انگار با اهداف دیگر فرق داشت
که برایش تیر انداز قدر می خواستند
دشمن نام علی بودند... ورنه چله ها
تیرشان تک شعبه هم میشد اگر میخواستند
تیغ های ظالم بی رحم، خون می ریختند
نیزه های وحشی خونخوار، سر میخواستند
از کبوترها کبوتروار تر پرواز کرد
گرچه او را کودکی بی بال و پر می خواستند
1345
0
4.33
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
این خانم کوچک سهساله چه کسیست؟!
سوی تو خلاف جمعیت میآید
1242
0
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...
قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...
هلا! میروم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم
3220
1
4.22
ای وای کاروان به کجا می رود کجا؟
این ماهِ مهربان به کجا می رود کجا؟
سرگشته اند قبله نماهای روزگار
این کعبه ی روان به کجا می رود کجا؟
از مسجدالنبی است صدای اذان ولی
گلدسته ی اذان به کجا می رود کجا؟
ای رودهای همسفر! این ماهی غریب
برگشته ناگهان به کجا می رود کجا؟
این سر که خون صبح ازل جاری است از او
تا آخرالزمان به کجا می رود کجا؟
تاریخ را به پشت سر خویش می کشد
با مردم جهان به کجا می رود کجا؟
همراه می برد کلمات شهید را
این متن خونچکان به کجا می رود کجا؟
راوی نوشت ظهر دهم سر بریده شد
ننوشت خونِ آن به کجا می رود کجا؟
1361
0
5
هنوز اين آسمان آلودهٔ پرهای كركسهاست
و از خون تو، تر، دامان خشكیها و اطلسهاست
جهان تشنه ست، ماه آسمان تشنه ست، اما آب
هنوز آن سوی، دست بيعت (خشکمقدسها)ست
چنان پاشيده از هم نقشهای روزگار انگار
زمين يک كاشیِ افتاده از طاق مقرنسهاست
در آن سو گربه رقصانی شامیهاست و اين سو
شترها پای میكوبند و ميدان دست ناكثهاست
به دنيا برنگرد ای ذوالجناح تشنه! در اين عصر
اگر آن روزگار شمر بود اين عصر اشعثهاست!
1314
0
5
بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم
قرآن تویی چگونه از آیات بگذریم؟
روشن ترین دلیل همین اشک جاری است
گیرم که از متون و عبارات بگذریم
ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست
از صفحه های مقتل اگر مات بگذریم
تفصیل بند بند مصیبت نمی کنیم
انگشترت... ، ز شرح اشارات بگذریم
یک خط برای روضه ی گودال کافی است:
زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم
ما تیغ غیرتیم که از هرچه بگذریم
از انتقام خون تو هیهات بگذریم
2253
0
4.33
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
پسر مثل پدر میخندد این یعنی که از حالا
میان این دو قسمت میکند دشمن عنادش را
جهان از بعد عیسی اولینبار است با حیرت
درون قالب یک طفل مییابد مرادش را
چه طفلی؟ طفل معصومی که پیرِ دیر را حتی
هوایی میکند از نو بسازد اعتقادش را
چه ذکری بر زبان دارد؟ چه رازی در بیان دارد؟
که هر عالِم به این معیار میسنجد سوادش را
قدم آهسته برمیدارد و پیوسته تا منزل
که راه مستقیم از او بجوید امتدادش را
به جای کاظمین امسال هم راهی شدم مشهد
نشد تا سرمه چشمم کنم خاک بلادش را
بهشت است این حرم از هر دری وارد شود شاعر
ولی من دوست دارم بیشتر بابالجوادش را
1682
0
5
او نیز خط و خال تو را داشت
نیکوتر از خصال تو را داشت
زن داشت، بچه داشت، پدر بود
او نیز حس و حال تو را داشت
تا زندگی کند به کناری
وسعی به قدر مال تو را داشت
ای معتدل! هزار برابر
آن سرو، اعتدال تو را داشت
با این همه نخواست بماند
زیرا غم زوال تو را داشت
می رفت و در نگاه غریبش
دلشوره و خیال تو را داشت
در دستش ای اسیر تغافل
آئینه جمال تو را داشت
پنجاه سال رفته و خوابی
آن خفته هم مجال تو را داشت
او مرگ را گرفت در آغوش
مرگی که احتمال تو را داشت
ای جسم من، دو نیمه شوی کاش
او نصف سن و سال تو را داشت!
1146
0
4
شب رفت و صبح دید كه فرداست
پلكی زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهای كفآلود
خورشید بر دمیده و پیداست
با این پرندههای خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشید
این دختری كه این همه زیباست؛
تن شسته در طراوت دریا
كاین گونه دلفریب و دل آراست
زان ابرهای خیس كه ساحل
از دركشان به نرمی دیباست؛
در دوردست آبی دریا
یك لكه ابر گمشده پیداست
گویی كه چشمهای تر او
در كام صبح، گرم تماشاست
این نرم موجهای پیاپی
گیسوی حلقه حلقه دریاست
دریا ـ كه مثل خاطره دور است ـ
دریا ـ كه مثل لحظه همین جاست ـ
این حجم بینهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست
این پاك، این كرامت سیال
آمیزهای ز خشم و مداراست
گاهی چو یك حماسه بشكوه
گاهی چو یك تغزل شیواست؛
مثل علی به لحظه ی پیكار
مثل علی به نیمه ی شبهاست
مردی كه روح نوح و خلیل است
روحی كه روح بخش مسیحاست
روحی كه ناشناخته مانده
روحی كه تا همیشه معماست
روحی كه چون درخت و شقایق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دوردست شب، شب كوفه
این نالههای كیست كه برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخیله به نجواست
این شب، شب ملائكه و روح
یا رازگونه لیله ی اسراست؟
آن نور در حصار نگنجید
پرواز كرد هر طرفی خواست
فریاد آن عدالت مظلوم
در كوچهسار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستجوی آن ابدیت
موسای شوق، راهی سیناست
وقتی كه شب به وسعت یلداست
خورشید گرم یاد تو با ماست
ای چشمهسار! مزرعهها را
یاد هماره سبز تو سقاست
برخیز ـ ای نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست
در سردسیر فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست
بیتو هنوز كعبه ی حرمت
با جامه ی سیه به معزاست
بیتو مدینه ساكت و خاموش
بیتو هوای كوفه غمافزاست
بیتو هوای ابری چشمم
عمری برای گریه مهیاست
وقتی تو در میانه نباشی
شادی چو عمر صاعقه كوتاست
بیتو گسسته، دفتر مانی
بیتو شكسته، چنگ نكیساست
بیتو پگاه خاطره تاریك
با تو نگاه پنجره بیناست
بیتو صدای آب، غم آلود
با تو نوای نای، طربزاست
ـ ای آن كه آفتاب ترینی! ـ
با تو چه وحشتیم ز سرماست
روح تو چون قصیده بلند است
دیگر چه جای وصف تو ما راست؟
1839
0
5
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
صدای کیست که اینگونه روشن و گیراست؟
که بود و کیست که از این مسیر میآید؟
چه گفته است مگر جبرئیل با احمد؟
صدای کاتب و کلک دبیر میآید
خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید: کسی دستگیر میآید
کسی بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست
به دستگیری طفل صغیر میآید
علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری نذیر میآید
کسی به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی به نرمی موج حریر میآید
کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بینظیر میآید
خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خبر دهید به یاران: غدیر میآید
به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر میآید
خبر دهید به یاران: دوباره از بیشه
صدای زنده ی یک شرزه شیر میآید
خم غدیر به دوش از کرانهها، مردی
به آبیاری خاک کویر میآید
کسی دوباره به پای یتیم میسوزد
کسی دوباره سراغ فقیر میآید
کسی حماسهتر از این حماسههای سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر میآید
غدیر آمد و من خواب دیدهام دیشب
کسی سراغ من گوشهگیر میآید
کسی به کلبه ی شاعر، به کلبه ی درویش
به دیدهبوسی عید غدیر میآید
شبیه چشمه کسی جاری و تپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر میآید
علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر میآید
به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر میآید
شبیه آیه ی قرآن نمیتوان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر میآید؟
مگر ندیدهای آن اتفاق روشن را؟
به این محله خبرها چه دیر میآید!
بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصهگاه قیامت اسیر میآید
بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر میآید
علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر میآید
2507
1
4.65
هر چند در پایان حج آخرین است
"من کنتُ مولا..." ابتدای قصه این است
دستی به دستی حلقه شد تا آسمان رفت
دستی که در اوج سخاوت بینگین است
دستی به دستی حلقه شد، دستی که در جنگ
خیبرترین درها به پایش بر زمین است
دستی که نخلستان ِ تا امروز باقی
از پینههای بی شمارش شرمگین است
تصویر بالا رفتن دست دو خورشید
عکس زلال برکهٔ این سرزمین است
"الیوم اکملتُ لکم..." حتی خدا گفت:
«روزی که دین تکمیل خواهد شد همین است»
آینده روشن شد، همه دیدند، اما
امروز را تاریکی ِ شب در کمین است
با دست بیعت آمدند و ماند پنهان
بغضی که با تبریک گفتنها عجین است
نه! واقعیت را نمیبینند، هر چند
چشمانشان محو «امیرالمؤمنین» است
994
0
هان بگو بایستند ، نگذرند
حاضران به غایبان خبر برند
حاضران و غایبان که غایبند
غایبان و حاضران که حاضرند
حاضران چشم باز و گوش کر
این جماعتی که کور و هم کرند
دست بسته پای بسته در عبور
چشم بسته گوش بسته ناظرند
ما همیشه حاضران غایبیم
غایبیم اگر درست بنگرند
غایبان نسل های بعد از این
کاشکی به یادمان بیاورند
ما که عشق را ز یاد برده ایم
عاشقان به هیچ مان نمی خرند
کاش عاشقانه تر نظر کنند
آن جماعتی که اهل جوهرند
آن جماعتی که خود سرآمدند
آن جماعتی که بر سران سرند
یا جماعتی که روز رستخیز
هیزم شراره های محشرند
روز رستخیر هان چه می کنند؟
اهل بیت مصطفی چو بگذرند
اهل بیت مصطفی نه جز علی ست
دیگران نه با علی برابرند
از فضایل علی همین که او
خود مدیح حضرت پیمبرند
جز علی امیرمومنان نبود
دیگران بر این لقب نه درخورند
دیگران کجا شبیه مرتضی
دیگران کجا شبیه حیدرند
چار یار مرتضایی علی
خاک هست و باد و آب و آذرند
تا علی ست یار اول نبی
دیگران نه با علی برابرند
جز مدیح حضرت امیر نیست
خطبه غدیر را چو بنگرند
بیعتی کنیم بیعتی شگفت
بیعتی که مان به خاطر آورند
بیعتی کنیم سخت استوار
بند بندمان اگر برآورند
بیعتی که با زبان و دست نیست
بی هراس از آن که دست و سر برند
ای تفو بر آن جماعت پلید
کز تبار خدعه اند و خنجرند
آن جماعتی که ظهر کربلا
غیر چشم و گوش و سر نمی درند
آن درندگان و آن خزندگان
کز گراز و خوک و خرس کمترند
نام شان مگوی و ریش شان مبین
از تبار و اصله ی بز گرند
مسلم است و کوچه ها پر از غریب
دشت ها پر از حسین بی سرند
این جماعتی که داعش اند جز
آبروی عشق را نمی برند
از کتاب و اهل بیت مصطفی
هیچ از کتاب او نمی خرند
خطبه غدیر را گذاشتند
زود باوران دیر باورند
از حدیث منزلت سخن مگو
پی به غربت علی نمی برند
یا علی! زمانه تیر حرمله ست
تیرها پی گلوی اصغرند
از حرا بگیر تا شب وفات
چشم کو که بر غم تو بنگرند
راه ها به چارراه می رسند
راه ها چقدر گریه آورند
راه شام و راه مردم عراق..
مردمی که با علی برادرند
یک طرف مدینه، یک طرف یمن
توشه از حدیث تازه می برند
از یمن علی ست می رسد کنون
مردم یمن اویس دیگرند
آن جماعتی که پیش رفته اند
مردمی که در صفوف آخرند
کاش این توقف سه روزه را
لحظه ای فقط به خاطر آورند
نیست همچو خشم مرتضی دلیل
دشمنان او عذاب می خرند
جحفه عصر یک دوشنبه غریب
صبر کن که بگذریم و بگذرند...
1436
0
5
و آن پرنده کوچک
که رویای من و تو بود
در دهانش برگی گذاشته اند
تا سکوت کند
2471
0
4.33
جهان -این باغ وحش
این باغ وحش خون و خاکستر-
چه خاکی می کند بر سر؟
خدا در لای لای گریه های مادران بی پسر، جاری ست
خودم دیدم
خدا در چشمهای کودکان پیداست ...
خودم در عکس ها دیدم
خدا زیر لگدهای کسی له شد ...
جهان خون و خاکستر
چه خاکی میکند بر سر؟
سکوت است و کسی دم بر نمیآرد ...
سکوت شب
سکوت خوفناک شب
شب است و نور ماهی نیست
شب است و چشم جایی را نمیبیند
و غیر از انتظار صبح راهی نیست
جهان ما -شب بی ماه ما- هرچند تاریک است
اما دل نگه دارید ...
بشارت میدهند از شام: صبحی تازه نزدیک است
کسی خواهد رسید از راه
کسی خورشیدتر از ماه ...
976
0
5
وقتی میان مارها افتاده باشی
در چنگ آدم خوارها افتاده باشی
وقتی مسلمان باشی اما صبح تا شب
از دست بودا ، بارها افتاده باشی
وقتی میان قصه ها خط می خوری تا
از جوهر خودکارها افتاده باشی
وقتی قلمها چای می نوشند تا تو
از آتش سیگارها افتاده باشی
وقتی بدون جُرم قاضی ها بخواهند
بی سر کنار دارها افتاده باشی
بسته است درها و نداری هیچ راهی
جز آنکه از دیوارها افتاده باشی
چون نخلها بی سر بمیر و ایستا باش
بگذار چون نیزارها ، افتاده باشی
قدر تو را یک روز می فهمیم ، هرقدر
از چشم بی مقدارها افتاده باشی
1281
0
5
آه، ای شهر دوست داشتنی
کوچه پس کوچه های عطرآگین
ای مرور تمام خاطره هات
چون دهین ابوعلی شیرین*
.
شهر آغشته با حرارت باد
فصل خرماپزان پیوسته
کوشش پنکه های بی تاثیر
فُندق سالخوردهء خسته
.
سرخوشی های بی حدم می زد
پرسه در کوچه های بی هدفی
دعوتم کرد سمت طعم بهشت
ناگهان عطر قیمهء نجفی...
.
_سیدی! گم شدم... حرم... مولا...
از کجا می شود به او برگشت؟
عربی گفت و من نفهمیدم
باید از شارع الرسول گذشت
.
سنگ، دُر می شود در این وادی
صاحبان جواهرند همه
واژه در واژه با امین الله
زائران تو شاعرند همه
.
بین این چارپاره خوابم برد
رفتم از خویش و دفترم جا ماند
یک نفر مثل من درون حرم
داشت شعری برایتان می خواند:
.
زخمی ام التیام می خواهم
التیام از امام می خواهم
السلامُ علیک یا ساقی
من علیک السلام می خواهم
12654
15
4.3
قتل
عام و خاص ندارد
اتفاق می افتد
جایی دور یا نزدیک
که هیچ دوربینی نفس نمی کشد!
چشم گوش تیز کن
لای همین برفک ها
ضجه ی کودکی است
خط خطی شده با پوتین!
و ما به نزول لنز
بیشتر نیاز داریم
تا بارانی که بشوید همه چیز را
وقتی قحطی آه
از آب بیشتر است
فرقی نمی کند
خشکسالی در چندسالگی اش بسر می برد!
خواب روز به روز عمیق تر می شود
آنقدر که مدام
هفت مار کوچک
هفت مار بزرگ را بخورند
هیچ پیامبری از راه نرسد
تا رها کند دوربینش را
و شکار شوند مارها!
رمال ها
جهان را گرفته اند
طلسم می شویم
با صفحه ای نورانی
که روز به روز تاریک است
عده ای میان مارها
خط خطی می شوند
تا شبکه ها
همچنان پخش کنند
تصویری را
که برفکی است!
قتل
عام و خاص ندارد!...
960
0
5
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم :
باید زمین گذاشت قلمها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله ی تفنگ بخوانم
- با واژه ی فشنگ -
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم - دزفول -
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
- هر چند ناتمام -
گفتم :
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش های وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را
با پرده های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برجهای فاصله می بینند
که شب
چه قدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می داشت
چه شعرها که از بد شب می گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشم های زل زده می بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم :
شاید
این شام ، شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم :
امشب
در خانه های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می خشکد ؟
اینجا
گاهی سر بریده ی مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانایم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم
در زیر خاک ِ گل شده می بینیم :
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه های خونین
از قصه ی عروسک خون آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
- رویای کودکانه ی شیرین -
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشم های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه ی او کم بود ....
اما
این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان
هر چند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
- بی هیچ خان و مان -
در گوششان کلام امام است
- فتوای استقامت و ایثار -
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرفهای داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست ؟
دیوار !
دیوار سرد سنگی سیار !
آیا رواست مرده بمانی
در بند آنکه زنده بمانی ؟
نه !
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیز تری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...
22375
10
3.7
نامت علی بن محمد، النقی، هادی
با نام تو آمد به لبهای جهان شادی
نام تو آمد سورۀ انسان به خود بالید
آغاز شد با نور نامت آدمیزادی
از برکت اسم تو باران زد، فراوان زد
در جای جای خاکدان رویید آبادی
در جان ما توفان خورشیدی به پا کرده است
آن پرتو مهری که از نورت به ما دادی
حتی برای زخم دشمن نسخه پیچیدی
ای مهربانی در نهادت ارث اجدادی
رفتی به استقبال دزد خانه با فانوس
ای با تو زیباتر شده نام تو! یا هادی!
1027
0
5
چرخ زدم چه ناگاه، نور شدم چه آسان
روح من از مدینه ست، خاك من ازخراسان
کیست برابر من ؟ آن سوی مشعر من
کشته ی آن نگاهم در شب عید قربان
سنگ بزن كه در من آینه ای بروید
سنگ بزن كه در من شور گرفته شیطان
نذر دلم كن امشب سلسلة الذهب را
چیست به غیر زنجیر سلسله های عرفان
دف بزنید امشب، با دل من بچرخید
عقل بگو بچرخد، عشق بگو بچرخان
این تب لیلة القدر یا تب عید اضحی ست
این شب عید فطر است یا شب عید قربان ؟
1102
0
2.6
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا، دیگر نداری خانه در این شهر...
یادم میآید تا کجاها کیسهای نان را
میبرد آن شبها علی بر شانه در این شهر
وقتی تمام مردمانش عاقلاند ای عشق!
پیدا نخواهی کرد یک دیوانه در این شهر
آواره، گشتم کوچهها را یک یک اما نیست
جز طوعه هرگز قامتی مردانه در این شهر
هر کس که روزی نامهٔ یاری برایت داد
شد نیزهدار لشکر بیگانه در این شهر
دورت بگردم! بادهای شام آوردند
انگار با خود قحطی پروانه در این شهر
این نامه از مسلم به دستت میرسد اما
کشتند او را ناجوانمردانه در این شهر
1857
0
4.2
میان ازدحامی از صفوف انتظارِ تو
زمانه از تو بی خبر نشسته در کنارِ تو
تو بر قرار مانده ای، در انتظار مانده ای
اگرچه دیر می رسد زمان سرِ قرارِ تو
زمان سوال می کند از ایستگاهِ آخرش
جهان جواب می دهد به لهجهٔ اشاره: تو
منم در این زمانگی اسیرِ بی نشانگی
بهانهٔ رهاشدن! رسیده ام کنارِ تو
سکوت، بغضِ بی امان، سکوت، گریه ناگهان
سه شنبه عصر _ جمکران _ دوباره من، دوباره تو...
2180
0
5
لطف تو بی واسطه دریای جودت بی کران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
صورت و سیرت...نه اصلا عمرت از مضمون پر است
ماه گندمگون! غریب خانه! مولای جوان!
چاههای خشک با دست تو جوشان می شدند
ای نگاهت مثل چشمه! ای دلت آتشفشان!
روز حسرت هیچ کس حسرت نخواهد خورد تا
بخشش ابن الرضایی تو باشد در میان
داستان عمر تو کوتاه بود اما نبود
لحظه ای تاریخ نور از ردپایت بی نشان
یوسفی اما عزیز خانه ات هم نیستی
یا سلیمانی که شأنش را نمی فهمد زمان
دوستانت بی وفایی دشمنانت خون دل
آشنای طعنه ای از کودکی... از این و آن
نامتان را شیعیان گاهی به قصد... بگذریم
ما چنین گفتیم تا وا شد دهان دیگران
از قضا من هم جواد بن الرضایم گر چه باز
بین ما فرق است مولا از زمین تا آسمان
5361
1
4.41
خبرها حاکی از آن است می برّند سرها را
به مادرها کسی آهستهتر گوید خبرها را
نیستان در نیستان میشود شیرینیاش پیدا
ببرّد گر کسی فصل رسیدن نیشکرها را
شما مرد خطر بودید،ما اهل حذر بودیم
شما رفتید و ما هرگز نداریم این جگرها را...
شهیدان زندهاند و مرگ بر مردارها گفتند
گره کن مشت خود را تا بگویم مرگبرها را:
اگر لعن است بر تزویر، اگر مرگ است بر نیرنگ
خدایا ریشهکن کن فتنهها و فتنهگرها را
کسی که مقصدش دریا و توفان است مقصودش
به دل هرگز نگیرد طعنههای رهگذرها را
چه پنهان، تازگیها خواب اقیانوس میبینم
قفس تنگ است ای صیّاد، واکن بال و پرها را
1977
0
4.56
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
درد سر است سر که نیفتد به پای یار
از نو رسیده است خبرهای داغ...آه
از نو رسیده است خبرهای داغدار
تو سر رسیده ای و ورق خورده سررسید
شد ابرویت هلال محرم در این دیار
آخر چگونه زیسته بودی که داده جان
جان دادنت به پیکر بی روح روزگار
آخر چگونه زیسته بودی که برده ای
از چنگ این زمانه چنین مرگ شاهوار
در چشمهای حسرتیان خیره مانده ای
شرم از تو کشتمان، نگهت را نگاه دار
آتش زدی به جان جهانی، چه کرده ای
با آن نگاه نافذ آتش به اختیار!
1787
0
4.58
می نویسم در میان بغض و حسرت ،نامه را
باز دلتنگت شدم ، بفرست دعوتنامه را
تا کبوترهای گنبد پستچی های منند
می رسانم آسمانی تر به دستت نامه را
شهر من از مشهدت دور است و نزدیک است دل
دل خودش می آورد گاهی به سرعت نامه را
گاه اشکی ،گاه شوقی ،گاه شعر تازه ای
می نویسم باز هم در چند قسمت نامه را
کاش وقتی درد دلهایم به دستت می رسند
واکنی یک گوشه ی آرام و خلوت نامه را
عاقبت این سطرها با خط نستعلیق من
خواندنی تر می کند تا بی نهایت نامه را
غصّه های کوچکم را هم برایت گفته ام
خاطرم جمع است می خوانی به دقّت نامه را
خواب دیدم باز هم اردوی مشهد می برند
تا گرفتم از پدر دیشب رضایتنامه را-
صبح شد ، تب داشتم ، دیدم کنار بسترم
مادرم با گریه می خواند زیارتنامه را
2467
0
3.82
برداشت به امّید تو ساک سفرش را
ناگفته ترین خاطره ی دور و برش را
برگشت، نگاهی به من انداخت و خندید
بوسید در آن لحظه ی آخر پسرش را
برخاسته بود العطش از مجلس روضه
آتش زده بود آه... دل شعله ورش را
پر زد به هوای حرم عشق که شاید
یک روز بریزد همه جا بال و پرش را
آهسته فقط گفت: امان از دل زینب
وقتی که رساندند به مادر خبرش را
این کرب و بلا نیست دمشق است،که هربار
یکجور شکسته دل هر رهگذرش را
آیا تن بی جان تو هم زیر سم اسب...
بگذار نگوییم از این بیشترش را
در راه دفاع از حرم عشق چه خوب است
عاشق بدهد مثل تو صدبار سرش را...
1559
0
5
سراغ از من نمی گیری و حال از من نمی پرسی
جواب از من نمی خواهی، سؤال از من نمی پرسی
غریبه می شوی سال دگر ای آشنا امسال!
چرا از دوستی از پارسال از من نمی پرسی
چه شد سرمایه ام، مال و منالم، دین و ایمانم
از این سود و ضررها یک ریال از من نمی پرسی!
تویی آری تویی آن آرزوهای محال من
چرا از آرزوهای محال از من نمی پرسی...
جدال حق و باطل بین من با عشق دیرینه است
خودم را کشتم و از این جدال از من نمی پرسی
شهیدت می شوم، خونم حلالت می شود روزی
ولی آنروز هم افسوس، حال از من نمی پرسی
1258
0
4.33
صلابتی که در نگاه توست... شقاوتی که در نگاه اوست
جهنم و بهشت را ببین : نگاه دشمن و نگاه دوست
چقدر شمر و ابن ملجم است چقدر هیزم جهنم است
نگاه این که بسته دست تو، چقدر بی حیا، بی آبروست
نگاه تو، به کیست این چنین، غریب و روشن و شکوهمند
نگاه تو نگاه تو نگاه... چه عاشقانه گرم گفتگوست
جوانی و هنوز نیستی جوان تر از علیِّ اکبرش
سه شعبه ای ست بر دلت هنوز، از آن سه شعبه ای که بر گلوست
وجود بی عدم، نگاه توست، کبوتر حرم، نگاه توست
نماز صبحدم نگاه توست، نگاه تو همیشه باوضوست
نگاه تو چه فاتحانه گفت: نه گاه ماندن و نشستن است
نه روزگار غربت حسین، نه تاب حسرت است و آرزوست
فقط نه چشم تر بیاورید، برای دوست سر بیاورید
چقدر کربلا که پشت سر، چقدر کربلا که پیش روست
1371
0
4.75
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!
7907
1
4.37
می دونم دردای بی دوا داریم
کارای نکرده این هوا! داریم
می دونم با اینکه خیلی می دویم
همه مون کفشای تابه تا داریم
شاید اون رونق قبلو نداره
ولی ما تو کلبه مون صفا داریم
دلم اما میگیره از اونایی
که میگن صفا چیه؟ کجا داریم؟
بعضیامون دلامون اون وریه
اون ورا چن تایی آشنا داریم
عینک دودی رو ورنمی داریم
تا ببینیم که کجا، چیا داریم
اونایی که رفتنو نمی دونم
ما ولی اینجا برو بیا داریم
سایه ی شاه چراغو تو شیراز
تو خراسون یه امام رضا داریم
شما که گنبد آهنین دارین!
بدونین ما گنبد طلا داریم.
1780
0
4.67
ابری سیاهم، لکه ای در آسمانم
سنگین شده بر شانه ام بار گرانم
می بارم و می بارم و می بارم از نو
جاریست بر روی زمین اشک روانم
با هر نسیم کوچکی این سو و آن سو
دنبال رد خانه ات بی خانمانم
خورشید این گنبد بگو با من چه کرده است؟
شبنم به شبنم طرحی از رنگین کمانم
چشم ترم اذن دخول آمدن داد
باید که قدر اشکهایم را بدانم
امشب به صحن تو پناه آوردم آقا
آیا اجازه میدهی اینجا بمانم؟
1308
0
3.78
مضمونِ بکر غیر تو پیدا نمی کنم
جز مدح دوست، لب به سخن وا نمی کنم
معنای پاکِ اسم تو در هیچ واژه نیست
من با پیاله دست به دریا نمی کنم
در وصف آستین سخن را به هیچ روی
صد سینه حرف دارم و بالا نمی کنم
من ذرّه ام که خانه ی خورشید خویش را
از هیچ کس به جز تو تقاضا نمی کنم
ای گنبد همیشه مطهّر به عطر اشک
جز در حریم کوی تو مأوا نمی کنم
در آستان بخشش تو چون حضور شمع
جز با سرشک و شعله مدارا نمی کنم
آن قدر سربلند بر ایوان نشسته ای
کز دور هم به جز تو تماشا نمی کنم
پیش تو دست مثل علف می زنم به خاک
چون سرو، سر به سوی ثريّا نمی کنم
نامم اگر غلام رضا هست، خویش را
با نردبان اسم تو بالا نمی کنم
2226
1
4.57
تقدیم به گوهرشاد بیگم، بانوی خردمند و نیکوکار دوره ی تیموری و بانی مسجد گوهرشاد
شفایت را شبی نزدیک، از غمباد می بینم
حکیم عاشقی از جانب بغداد می بینم
برقصان چارقدهای سپیدت را پری بیگم!
تو را از امپراتوران صلح آباد می بینم
پسر!... آن هم سه تا... با چشم های آبی روشن
ببین! خاتون من! در طالعت اولاد می بینم
و پشت پرده ی چشمانت ای بانوی تیموری
نگارستانی از نقاشی بهزاد می بینم
مجالی هست هی کن مادیان بادپایت را
برایت عمرِ طولانی تر از هشتاد می بینم
شهادت می دهم دیوانه ی شاه خراسانی
تو را از خادمان صحن گوهرشاد می بینم
1343
0
4.67
از من پذیرا باش شعری اتفاقی را
از بین انبوه قوافی یک اقاقی را
شاه خراسان پای عشق و عاشقی بگذار
این بیت های در هم هندی عراقی را
بعد از تو آهوها پی صیاد می گردند
دنیا ندیده ست اینچنین سبک و سیاقی را
مستانگی ها را چگونه شرح باید داد
وقتی گرفتند از زبان شعر ساقی را
زاینده رودم در سرشتم ردّی از دریاست
تا کی بگیرم سرنوشتی باتلاقی را
آقا به من فرصت ندادند این کبوترها
در نامه بنویسم تمام اتفاقی را...
دیگر مرا تاب سرودن بیش از اینها نیست
لطفا شما بنویس از این لحظه باقی را
1441
0
4.8
باد زانو می زند...گلدسته را بو می کند
دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند
در لباس خادمان مهربانت، صبح ها
صحن و ایوان طلا را آب و جارو می کند
می نشیند کنج بست" شیخ حر عاملی"
یاد معصومیت آن بچه آهو می کند
تا اذان صبح..مانند نگهبان درت
ذکر برمی دارد و ...آهسته "یاهو" می کند
خادمی می گفت: با چشم خودش دیده ست باد
آن به آن مثل گلی گلدسته را بو می کند
چشم می دوزد به چشم زائران تشنه ات
دور سقاخانه و فواره "هو هو" می کند
باد عاشق.. با پر طاووس مخصوص حرم
صحن را آغشته از گلهای شب بو می کند
::
عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت
هر که می آید حرم ..این عطر را بو می کن
2093
3
4.86
هلا دریا! چه راحت پر کند عشقت سبوها را
چه راحت می پذیری در خودت این خُرده "جو"ها را
تو را هر کس که پیدا می کند، گم می کند خود را
تمنای تو شیرین می کند این جست و جوها را
تو آن دست پراز مهر خدا در آستین هستی
که دستانت برآورده است عمری آرزوها را
تمام گریه ها از دامنت لبخند برگشتند
مصفّا می کند حال و هوایت خلق و خو ها را
اگر بازار رمّالان شهر از سکه افتاده است،
تو بر هم می زنی قول و قرار پیشگوها را
چه نوری داده زیر سقف ایوانت نمازم را
چه شوری داده حوض صحن جمهوری وضوها را
اگر هر بار عهدم را شکستم با تو، می آیم
دلم گرم است پاسخ می دهی بی چشم و رو ها را
بگو نقاره ها را تا به سازی تازه بنوازند
که پاسخ داده حضرت بر سلامم "أدخلوها" را
1428
1
4.2
مردم از تکرارها، کو اتفاق دیگری
ای جرائد رو کنید اخبار داغ دیگری
گرچه در این باغ ها شوق شکفتن مرده است
می رسد فصل شکوفایی به باغ دیگری
روح سرما خورده ام با طعم ها بیگانه است
عشق را باید چشیدن با مذاق دیگری
زیر پایم گرچه در ظاهر زمین محکمی ست
باز افتادم ولی در باتلاق دیگری
شهر روشن نیست با صد چلچراغ اما کسی
می رسد یک روز حتما باچراغ دیگری
1154
0
3.89
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
به دریای محضی که این خاک سوزان
گرفته از امواج او آبروها
سلام ای که لطف کریمانه ی تو
کشانده دلم را به این سمت و سو ها
سلام ای که گشته شب بارگاهت
به لطف نگاهت شب آرزوها
شراب طهور است و تسنیم نور است
که در این حرم می چکد از سبوها
چه شعری چه شوری چه عطری چه نوری
به جانم بتابان از این رنگ و بوها
هیاهوی اشک است و آه و تبسم
مرا غوطه ور کن در این های و هو ها
به مدح تو گفتند و گفتیم اما
تو هستی فراتر از این گفتگوها
که موسی بن جعفر به وصف تو فرمود
فداها ابوها فداها ابوها
به شوق مدینه به اینجا رسیدم
به زهرا رسیدم پس از جستجوها
1728
0
3.84
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
نزدیک میشوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد
بانو سلام کاش زمان با همین سلام
در آستانه در ساعت بایستد
و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من – این فتاده به لکنت – بایستد
تا فارغ از تمام جهان روح خستهام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد
بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟
در این حرم هزار هزار آیه ی عذاب
هم وزن با یک آیه ی رحمت بایستد
باید قنوت حاجت بیانتهای ما
زیر رواقهای کرامت بایستد
شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد
آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد
تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیتهاش در صف بیعت بایستد
من واژه واژه عطر تو را پخش میکنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد
این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد
7722
6
4.64
تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن
دل اهالی این کوچه را تصرف کن
قدم بزن وسط شهر باصدای بلند
به عابران پیاده غزل تعارف کن
وبی بهانه تبسم کن و نگاهت را
شبیه آینه ها عاری از تکلف کن
سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو
وچشم های خودت را پر از تأسف کن
صدای ضبط,اتوبان,هوای بارانی
به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن
سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!
بهشت را به همین سادگی تصرف کن
8553
9
3.68
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
شد دشمن تو معترف، انگار خداوند،
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را
با رایحهٔ خِطّهٔ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را
با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را
هر چند مرید تو شدن شأن زرارهست
ای کاش که این عاشق بینام و نشان را...
بگذار که تا ظل بنیساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسهٔ نان را
ماندم که در خانهات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را
با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را
1573
0
3
خوش آن زمانه که تو صبح صادقش بودی
نگاهبان نگاه دقایقش بودی
خوش آن هوا که حضور تو را تنفس کرد
به آن دهان که تو تسبیح ناطقش بودی
خوش آن زمین که عبور تو را به بوسه نشست
تویی که رازگشای حقایقش بودی
خوش آن قلم که به شاگردی تو قد خم کرد
تویی که جوهره عشق خالقش بودی
خوشا شهادت سرخی که چشم در راهش
خوشا سلاله سبزی که لایقش بودی
هنوز شش گل ازین باغ مانده تا نرگس
گل ششم گل پرپر شقایقش بودی
هنوز روشنی مذهب از درخشش توست
که آفتاب پس از صبح صادقش بودی
2548
0
4.67
به سیب گفتم
سلام خانم!
پیامتان چیست
برای مردم؟
سکوت کرد او
نگفت چیزی
به برگ خود داد
تکان ریزی
خدای من! سیب
چه قدر ناز است
اشاره می کرد
سر نماز است
1297
0
3.7
به کودکان و زنان احترام می فرمود
به احترام فقیران قیام می فرمود
سلام نام همه انبیاست؛ او می گفت
سپس اشاره به دارالسلام می فرمود
کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می آمد و این را مدام می فرمود
کجا حرام خدا را حلال می دانست
کجا حلال خدا را حرام می فرمود
اگر که دست به پهلو گرفته ای می دید
به اشک و آه و دعا التیام می فرمود
"خوشا به حال کسانی که راستگویانند"
امام صادق علیه السلام می فرمود
3166
4
4.45
چند کلمه با «مرغ» که آن روزها گران و کم پیدا بود.
آه ای مرغ! چیست جریانت؟
پرهیاهو شده ست دکّانت
شده افسانه دوره ی سیمرغ
اینک آری، رسیده دورانت
باز هم صف کشیده اند برات
تا رسد دستشان به دامانت
وه! خیابان و کوچه پر شده از
سینه چاکان سینه و رانت
گاو و بز از میانه در رفتند
تا که دیدند بین میدانت
یکّه تاز تمام بازاری
ای غنیّ و فقیر، خواهانت!
ای عزیزی که با بسی منّت
می گذارند پیش مهمانت
گرگِ صحرا، اسیر قُدقُدهات
شیر جنگل، غلام دربانت
پول اصلاً چه قابلی دارد؟
جان هرچه خروس قربانت!
می شود باز مردمان بینند
در چمنزارها خرامانت؟
می شود باز مثل قبلاًها
همه هرجا خرند آسانت؟
می شود پیش چشم بچّه و زن
نشود باز جیب مرد حیرانت؟
می شود یا نمی شود مرغَک!
با توام! کر که نیست چشمانت!
ناز کم کن که بگذرد این نیز
باز هم می کنند ارزانت
باز هم گرم و یخ زده، هرروز
می فروشند لخت و عریانت
می پزندت چنان که می دانی
تا بریزند در فسنجانت
می کشندت به سیخ تا بلکه
روی آتش کنند بریانت
می شوی تکّه تکّه تا بخورند
آی جوجه کباب! با نانت
استخوان تورا کشند به نیش
نگذرند از دو بال لرزانت
آری ای مرغ! روزگار این است
(می کند از خودت پشیمانت)
دل به این مکنت دوروزه مبند
بعد ها نیست وقت جبرانت
ازما گفتن بود!
1308
0
5
من از نجابت گل های لاله ، ساده ترم
شبیه پاکی لبخند مادرم، پدرم
پدر که آمده از کربلا و سوغاتیش
حریر چادری ساده ایست روی سرم_
هبوط کرد شبی که فرشته باران بود
و من که خیس عروجم که غرق بال و پرم
چقدر خاطره تعریف می کند مادر
چه نرم دست مرا می گرفت توی حرم
پدر که شانه به شانه...قدم...قدم.. آرام
و السلام علیکم ...و چشم های ترم
که میخکوب به درگاه چوبی خورشید
بدون بوسه از این بیت ها نمی گذرم
ولی چه ساده گذشتم چه ساده تن دادم
به ابرهای سیاه و حسود دور و برم
چقدر دور شدم از نجابت مادر
چقدر دور شدم از اصالت پدرم
کسی نمانده که دستی بگیرد از دستم
پلی نمانده که نشکسته است پشت سرم
ولی نخواه دلم را از این حرم بانو
به هر محل بکشم مثل آبرو ببرم
8082
11
4.68
خسته برگشت به خانه، زن هرجایی باز
تا شود هم نفس ساکت تنهایی باز
باز هم رو به روی آینه ی کهنه نشست
تا کند پاک ز رخ، رنگ خود آرایی باز
قطره ای اشک به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ که هان گمشده! این جایی باز
باز کبریت به فانوس دل آشوبی زد
بلکه سرگرم شود با دل سودایی باز
خسته از شهوت دیوی که تنش را کاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز
زار در بستر همواره ی هق هق ها خفت
در دلش حسرت یک نغمه ی لالایی باز
2250
0
4.2
چشمت مزاحمی ست که گاهی مُراحم است
خشمت، وجود خارجی این ملجم است
زلف تو مؤمن است و یا از دیار کفر
یا زاده ی ختاست؟ خداوند عالم است
گفتی که: شعر چشم مرا آذری بخوان
این قند پارسی ست، چه جای مترجم است
دل را مخوان به حلقه ی اصحاب اعتکاف
کاین دلشده به حلقه ی زلف تو مُحرِم است
بر سردرِ بنای شهادت نوشته اند:
هر مَحرمی که خال تو را خواست مجرم است
در کار ما جفا مبر از حد که گفته اند:
قدری وفا برای دل خسته لازم است
در نامه ات، گناه فراوان نوشته اند
عاشق کشی، فقط یکی از آن جرائم است
گاهی که خنده می کنی از راه لطف نیست
از باب صاف کردن ردّ مظالم است
جایی که سیر آینه هایت جمالی اند
ما را چه احتیاج به سِیر عوالم است؟
امشب بیا سراغ عزاداری دلم
یک دسته اشک، سینه زن این مراسم است
1380
0
5
ما شیعه ی توایم دل شادمان بده
ویران شدیم خانه ی آبادمان بده
حاکم تویی حکومت دلها به دست توست
شاهد تویی مشاهده را یادمان بده
ما دانه های باغ بهار آور توایم
یک دم عنایتی کن و بربادمان بده
شور ابوذر و دل سلمانمان ببخش
ایمان مالک و غم مقدادمان بده
هر سو سقیفه ای ست که بیداد می کند
تا کی سکوت ؟ جرأت فریادمان بده
1221
0
5
در گوشه ای از خلوتم سجاده پهن است
در گوشه ی دیگر بساط باده پهن است
یک سو کتاب شعر و یک سو دفتر شعر
یک مشت مضمون روی میزی ساده پهن است
همواره در این خانه ی پر رفت و آمد
یک سفره برکت، حاضر و اماده پهن است
گفتی اتاقم تنگ و تاریک است آری
تا بی کران اما برایم جاده پهن است
از مسند اشراف بالاتر حصیری ست
که زیر پای مردم آزاده پهن است
وقت اذان شد، گفتگو کافی ست برخیز
هم مهر تربت هست هم سجاده پهن است
1292
0
5
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی...
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی...
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی... چه نباشی...
22114
1
4.3