آدمت نیستم آن گونه که حوّا باشی
ساحلت نیستم آن قدر که دریا باشی
آدمت نیستم آری به بهشتم بفروش
قسمت این بود، در این باغچه تنها باشی
مرغ باغ ملکوتی، بپر از شاخه و خاک
تا به کی چشم به راهم به تماشا باشی
مرد این حادثه من نیستم، از من بگذر!
در من آن قدر جنون نیست که صحرا باشی
دلم آزرده تر از آنکه ز من دل ببری
روح من مرده تر از آن که مسیحا باشی
شاعری نیستم آن گونه که مدحت گویم
گرچه مضمون غزل باشی و رؤیا باشی
باز می گویم، می خندد و می گوید باز
خوب می دانم، می خواهم امّا باشی!